متن
شرح احوال على قهندزی و گرفتاری او
در آن نواحی مردی بود که او را على قُهندزی خواندندی، و مدتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند مردمان جَلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد شر او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این على قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشته بدست آورده بود که به هیچ حال ممکن نبود آن را به جنگ ستدن و آنجا بازشده و بسیار دزد و عیار با بنهها آنجا نشانده. و درین فترات که به خراسان افتاد بسیار فساد کردند و راهزدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که به پروان رسید درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که به هیچ حال آن را به جنگ نتوان ستد.
امیر رضی الله عنه بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی {ص۷۴۲} گیاه بود. و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی به حکم آنکه امارت گوزگانان او داشت آن جنگ بخواست. هرچند بیریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت به پای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه به جنگ و چه به نظاره. و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند. و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند.
و غلامِ استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری به یاری دادن – و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، به شورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد به بازی گوی؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابوالمظفر ابراهیم انار الله برهانه میکند خدمتی خاصتر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیرانداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فر و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایهٔ بزرگ وی را دریافته آمد – این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افکند، نوشتگین گفت کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد کس از خواجهٔ عمید بونصر بازنرهد. بایتگین گفت پیشترک روم و دستگرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی {ص۷۴۳} خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که به رسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت بدام افتادم. و بردند او را تا پیش على قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمامسلاح. علی وی را پرسید به چه آمدهای؟ و بونصر را اگر یک روز دیدهای محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از رای بونصر نیست. و این کودک که تو با وی آمدهای کیست؟ گفت این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیت و ولایت بر باد شود، به صلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت امانی و دلگرمییی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت این انگشتری خداوند سلطان است، به امیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت. و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشمِ خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید. و تا درین بود غلامان سلطان بیاندازه به پای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرورفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و {ص۷۴۴} غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد، و خبر به امیر رسید. نوشتگین گفت این او کرده است، و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی ادام الله سلطانه او را برکشید و به خویشتن نزدیک کرد اگر زیادت اقبال و نواخت یابد توان دانست که چه داند کرد. و حقِّ برکشیدهٔ استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ به ستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته به ناحق، به حرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند دور از ما، و این دارها دو رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید. در راه نامه رسید از سپاهسالار على که بوریتگین بگریخت و در میان کمیجیان شد، بنده را چه فرمان باشد؟ از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد؟ جواب رفت که به بلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید. و امیر به بلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر [و] به باغ فرود آمد. و سپاهسالار على نیز دررسید پس از ما به یازده روز و امیر را بدید و گفت «صواب بود دُم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت»، و بازنمود که {ص۷۴۵} مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند، و چه لافها زدند و گفتند که هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است.
امیر دیگرروز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوریتگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان، و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن. وزیر آواز نداد. امیر گفت البته سخن بگویید. گفت کار جنگ نازک است، خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت، بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید، چه گفتِ بنده خداوند را ناخوش میآید. استادم گفت: خواجهٔ بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه بازگمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود. وزیر گفت من به هیچ حال صواب نمیبینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید، که لشکر به دو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله. ما کاری مهمتر پیش داریم، و لشکر را به بوریتگین مشغول کردن سخت ناصواب است. نزدیک من نامه باید کرد هم به والی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری به یکی از ایشان رسد به لشکر ما نرسد. همگان گفتند این رایی درست است. امیر گفت تا من درین نیک بیندیشم، و بازگشتند.
و پس از آن امیر گفت صواب آن است که قصد این مرد کرده آید. {ص۷۴۶} و هشتم ماه ربیع الاول نامه رفت سوی بگتگین چوگاندارِ محمودی و فرموده آمد تا بر جیحون پلی بسته آید، که رکاب عالی را حرکت خواهد بود سخت زود – و کوتوالیِ ترمذ پس از قتلغ سبکتگینی امیر بدین بگتگین داده بود و وی مردی مبارز و شهم بود و سالاریها کرده چنانکه چند جای درین تصنیف بیاوردهام – و جواب رسید که پل بسته آمد به دو جای و در میانه جزیره، پلی سخت قوی و محکم، که آلت و کشتی همه بر جای بود از آن وقت باز که امیر محمود فرموده بود. و بنده کسان گماشت پل را که بسته آمده است از این جانب و از آن جانب، به شب و روز احتیاط نگاه میدارند تا دشمنی حیلتی نسازد و آن را تباه نکند. چون این جواب برسید امیر کار حرکت ساختن گرفت چنانکه خویش برود؛ و هیچ کس را زهره نبود که درین باب سخنی گوید، که امیر سخت ضَجِر میبود از بس اخبار گوناگون [که] میرسید هر روزی خللی نو.
و کارهای نااندیشیده مکرر کرده آمده بود در مدت نه سال و عاقبت اکنون پیدا میآمد. و طرفهتر آن بود که هم فرود نمیایستاد از استبداد، و چون فرو توانست ایستاد؟ که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. وزیر چند بار استادم را گفت میبینی که چه خواهد کرد؟ از آب گذاره خواهد شد در چنین وقت به رمانیدن بوریتگین بدانکه وی به ختّلان آمد و [از] پنجآب بگذشت. این کاری است که خدای به داند که چون شود، اوهام و خواطر ازین عاجزاند. بونصر جواب داد که «جز خاموشی روی نیست، که نصیحت که به تهمت بازگردد {ص۷۴۷} ناکردنی است.» و همه حشم میدانستند و با یکدیگر میگفتند بیرون پرده از هر جنسی چیزی، و بوسعید مشرف را میفرازکردند تا مینبشت، و سود نمیداشت؛ و چون پیش امیر رسیدندی به موافقت وی سخن گفتندی، که در خشم میشد.
روز آدینه سیزدهم ماه ربیع الأول بوالقاسم دبیر که صاحببریدی بلخ داشت گذشته شد. و حال این بوالقاسم یک جای بازنمودم درین تاریخ، دیگربار گفتن شرط نیست. دیگرروز شغل بریدی به امیرک بیهقی بازداد امیر، و استادم نیک یاری داد او را درین باب و آزاری که بود میان وی و وزیر برداشت تا آن کار راست ایستاد، و خلعتی نیکو دادند اورا.
روز شنبه نیمهٔ این ماه نامهٔ غزنین رسید به گذشته شدن امیر سعید رحمه الله علیه، و امیر فرودِ سرای بود و شراب میخورد، نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند. دیگر روز چون بر تخت بنشست، پیش تا بار بداد ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت. امیر چون نامه بخواند از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرودِ سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست. غلامان را بازگردانیدند و وزیر و اولیا و حشم به طارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر به ماتم نشیند، پیغام آمد که به خانهها باز باید گشت که نخواهیم نشست. و قوم بازگشتند. {ص۷۴۸} و گذشته شدن این جهاننادیده قصهیی است ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوستتر داشت و او را ولیعهد میکرد و خدای عزوجل نامزدِ جایِ پدر امیر مودود را کرد. پدر چه توانست کرد؟ و پیش تا خبر مرگ رسید نامهها آمد که او را آبله آمده است، و امیر رضی الله عنه دلمشغول میبود و میگفت «این فرزند را که یک بار آبله آمده بود، این دیگر باره غریب است.» و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهاننادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنّین نبود، و افتد جوانان را ازین علّت. زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکّان ایشان است، که «این خداوندزاده را بستهاند.» و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افکند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. امیر رضی الله عنه برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرودِ سرای. و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفاق بد، که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست، که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت.
و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که «ناچار بباید رفت. ترا با فرزند مودود به بلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم {ص۷۴۹} از غلامان سرایی و دیگر اصناف. و حاجب سباشی به درهٔ گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرونِ غلامان و خیل وی. و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان، و سپاهسالار بازآمد و لشکریانی از مقدمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است، آن کار را همه راست باید کرد.» گفت «فرمان بردارم» و تا نزدیک نماز شام به درگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد.
و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه. بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد. و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم. و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت. و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و به چغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه، و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوریتگین آنجا دادند. و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت، و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر.
روز سهشنبه نهم این ماه نامهٔ وزیر رسید بر دست سواران مرتب {ص۷۵۰} که بر راه راست ایستانیده بودند، یاد کرده که «اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود به کران جیحون آید. و مینماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ. بنده بازنمود تا تدبیر آن ساخته آید، که در سختی است، اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آبریختگی باشد.»
امیر سخت دلمشغول شد، و بوریتگین از شومان برفته بود و دره گرفته، که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت. امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و به تعجیل براند تا به ترمذ آمد. بوریتگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشترى چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آبریختگی و دلمشغولی ببود. و امیر به ترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر. و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نائبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند، امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود. و دیگر روز به ترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس به بلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الاولى.
نامهها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این ماه که: داود {ص۷۵۱} به نشابور شده بود به دیدن برادر، و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک، و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل. و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت. پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که به گوزگانان آید.
امیر به جشن نوروز بنشست روز چهارشنبه هشتم جمادی الأخرى. روز آدینه دهم این ماه خبر آمد که داود به طالقان آمد با لشکری قوی و ساخته. و روز پنجشنبه شانزدهم این ماه خبر دیگر رسید که به پاریاب آمد و از آنجا به شبورقان خواهد آمد به تعجیل، و هر کجا رسند غارت است و کشتن. و روز شنبه هژدهم این ماه در شب ده سوار ترکمان بیامدند به دزدی تا نزدیک باغ سلطان و چهار پیاده هندو را بکشتند و از آنجا نزدیک قهندز برگشتند، و پیلان را آنجا میداشتند، پیلی را دیدند بنگریستند کودکی بر قفای پیل بود خفته، این ترکمانان بیامدند و پیل را راندن گرفتند، و کودک خفته بود؛ تا یک فرسنگی از شهر برفتند پس کودک را بیدار کردند و گفتند پیل را شتابتر بران که اگر نرانی بکشیم، گفت فرمانبردارم، راندن گرفت و سواران به دُم میامدند و نیرو میکردند و نیزه میزدند، روز مسافتی سخت دور شده بودند و پیل به شبورقان رسانیدند. داود سواران را صلت داد و گفت تا پیل سوی نشابور بردند وزان زشتنامی حاصل شد که گفتند درین مردمان چندین غفلت است تا مخالفان پیل توانند برد، و امیر دیگر روز خبر یافت، سخت تنگدل شد {ص۷۵۲} و پیلبانان را بسیار ملامت کرد و صدهزار درم فرمود تا ازیشان بستدند بهای پیل و چندتن را بزدند از پیلبانان هندو.
و روز دوشنبه بیستم این ماه آلتیسکمان حاجب داود با دو هزار سوار به درِ بلخ آمد و جایی که آنجا را بند کافران گویند بایستاد و دیهی دو غارت کردند. چون خبر به شهر رسید امیر تنگدل شد، که اسبان به درهگز بودند و حاجب بزرگ با لشکری بر سر آن، سلاح خواست تا بپوشد و برنشیند با غلامان خاص که اسب داشتند، و هزاهز در درگاه افتاد. وزیر و سپاهسالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد، چه افتاده است که خداوند به هر باری سلاح خواهد؟ مقدمگونهیی آمده است، همچنو کسی را باید فرستاد؛ و اگر قویتر باشد سپاهسالار رود. جواب داد که چه کنم؟ این بیحمیتان لشکریان کار نمیکنند و آب میبرند – و دشنام بزرگ این پادشاه این بودی – آخر قرار دادند که حاجبی با سواری چند خیلتاش و دیگر اصناف برفتند؛ و سپاهسالار، متنکر بی کوس و علم، به دُم ایشان رفت و نماز دیگر دست آویز کردند و جنگ سخت بود و از هر دو روی چند تن کشته و مجروح شد، و شب آلتی بازگشت و به علیآباد آمد، و گفتند آن شب مقام کرد و داود را بازنمود آنچه رفت و وی از شبورقان به علیآباد آمد.
و روز پنجشنبه هفت روز مانده از ماه خبر رسید و رستاخیز و نفیر از علیآباد بخاست. امیر فرمود تا لشکر حاضر آید و اسبان از درهگز بیاوردند و حاجب سباشی بازآمد با لشکر، امیر رضی الله عنه از بلخ برفت روز پنجشنبه غرهٔ رجب و به پل کاروان فرود آمد و لشکرها {ص۷۵۳} دررسیدند. و آنجا تعبیه فرمود – و من رفته بودم – و برفت از آنجا با لشکری ساخته و پیلی سی بیشتر مست.
و روز دوشنبه نهم ماه مخالفان پیدا آمدند به صحرای علیآباد از جانب بیابان، و سلطان به بالایی بایستاد و بر ماده پیل بود، و لشکر دست به جنگ کرد و هر کسی میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست! بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است. و جنگ سخت شد از هر دو روی. من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش، گمان میبردم که روز به چاشتگاه نرسیده باشد که خصمان را برچیده باشند لشکر ما، که شش هزار غلام سرایی بود بیرون دیگر اصناف مردم، خود حال به خلاف آن آمد که ظن من بود، که جنگ سخت شد و در میدان جنگ کمِ پانصد سوار کار میکردند و دیگر لشکر به نظاره بود که چون فوجی مانده شد فوجی دیگر آسوده پیش کار رفتی، و برین جمله بداشت تا نزدیک نماز پیشین. امیر ضَجِر شد اسب خواست و از پیل سلاحپوشیده به اسب آمد و کس فرستاد پیش بگتغدی تا از غلامان هزار مبارز زرهپوش نیکاسبه که جدا کرده آمده است بفرستاد و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند، و امیر رضی الله عنه به تن خویش حمله برد به میدان و پس بایستاد و غلامان نیرو کردند و خصمان به هزیمت برفتند چنانکه کس مر کس را نه ایستاد. و تنی چند از خصمان بکشتند و تنی بیست دستگیر کردند. و دیگران پراکنده بر جانب بیابان رفتند و لشکر سلطانی خواستند که بر اثر ایشان روند امیر نقیبان فرستاد تا نگذاشتند که هیچ کس به دُم هزیمتی برفتى، و گفتی «بیابان است و خطر کردن محال است، و غرض آن است که جمله را زده آید. و اینها که آمده بودند دستبردی دیدند.» و اگر به طلب دُم شدی کس از خصمان نرستی، که پس از آن به یک ماه مقرر گشت حال که جاسوسان و منهیان ما بازنمودند {ص۷۵۴} که خصمان گفته بودند که «پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کس بایستد، و اگر بر اثر ما که به هزیمت برفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی.» و اسیران پیش آوردند و حالها پرسیدند، گفتند «داود بیرضا و فرمان طغرل آمد برین جانب، گفت یکی برگرایم و نظاره کنم.» و امیر فرمود تا ایشان را نفقات دادند و رها کردند. و امیر به علیآباد فرود آمد یک روز و پس بازگشت و به بلخ آمد روز شنبه هفدهم رجب و آنجا ببود تا هر چه زیادت خواسته بود از غزنین دررسید.
و نامه رسید از بوریتگین با رسول و عذرها خواسته و امیر جوابی نیکو فرمود، که این مرد چون والی چغانیان گذشته شد بدان جوانی و از وی فرزندی نماند برفت و به پشتیِ کُمیجیان چغانیان بگرفت و میان وی و پسران علی تگین مکاشفتی سخت عظیم بپای شد و امیر چون شغلی در پیش داشت جز آن ندید بعاجل الحال که میان هر دو گروه تضریب باشد تا الکلاب على البقر باشد و ایشان به یکدیگر مشغول شوند و فسادی در غیبت وی ازین دو گروه در ملک وی نیاید. و آخر نه چنان شد، و بیارم که چهسان شد، که عجایب و نوادر است، تا مقرر گردد که در پرده غیب چه بوده است و اوهام و خواطر همگان از آن قاصر.
و امیر رضی الله عنه از بلخ حرکت کرد بدانکه به سرخس رود روز شنبه نیمه شعبان با لشکری و عدتی سخت تمام، و همگان قرار دادند که کل ترکستان را که پیش آیند بتوان زد. و در راه درنگی میبود تا لشکر {ص۷۵۵} از هر جای دیگر که فرموده بود میرسیدند. و در روز یکشنبه غره ماه رمضان به طالقان رسید و آنجا دو روز ببود پس برفت تعبیه کرده.
و قاصدان و جاسوسان رسیدند که «طغرل از نشابور به سرخس رسید و داود خود آنجا ببود و یبغو از مرو آنجا آمد، و سواری بیست هزار میگویند هستند، و تدبیر بر آن جمله کردند که به جنگ پیش آیند تا خود چه پیدا آید. و جنگ به طلخاب و دیه بازرگان خواهند کرد. و طغرل و ینالیان میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش ماست و مشتی مستأکله و دیلم و کُردند آنجا، صواب آن است که رویم و روزگار فراخ کرانه کنیم، که دربندِ روم بیخصم است، خراسان و این نواحی یله کنیم با سلطان بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیت دارد. داود گفت «بزرگا غلطا که شمایان را افتاده است. اگر قدم شما از خراسان بجنبد هیچ جای بر زمین قرار نباشد از قصد این پادشاه و خصمان قوی که وی از هر جانبی بر ما انگیزد، و من جنگ لشکر به علیآباد دیدم، هر چه خواهی مردم و آلت هست اما بُنه گران است که ایشان را ممکن نگردد آنرا از خویشتن جداکردن که بی وی زندگانی نتوانند کرد و بدان درمانند که خودرا نگاه توانند داشت یا بنه را. و ما مجردیم و بیبنه. و بگتغدی و سباشی را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد. و بنه ما از پس ما به سی فرسنگ است و ساخته ایم، مردوار پیش کار رویم تا نگریم ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.» همگان این تدبیر را بپسندیدند و برین قرار دادند. و بورتگین بر جنگ بیشتر نیرو میکرد و آنچه گریختگان {ص۷۵۶} اینجایی اند از آن امیر یوسف و حاجب على قریب و غازی و اریارق و دیگران. و طغرل و یبغو گفتند نباید که اینها جایی خللی کنند که مبادا ایشان را به نامهها فریفته باشند، داود گفت اینها را پس پشت داشتن صواب نیست، خداوندکشتگانند و به ضرورت اینجا آمدهاند و دیگران که مهترانند چون سلیمان ارسلان جاذب و قدِرِ حاجب و دیگران هر کسی که هست ایشان را پیش باید فرستاد تا چه پیدا آید، اگر غدر دارند گروهی ازیشان بروند و به خداوند خویش پیوندند و اگر جنگ کنند بهتر، تا ایمن شویم. گفتند «این هم صوابتر»، و ایشان را گفتند که سلطان آمد و میشنویم که شمارا بفریفتهاند و میان جنگ بخواهید گشت، اگر چنین است بروید که اگر از میان جنگ روید باشد که بازدارند و به شما بلایی رسد و حق نان و نمک باطل گردد. همگان گفتند که خداوندان ما را بکشتهاند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمدهایم و تا جان بخواهیم زد، و دلیل آنست که میخواهیم تا ما را بر مقدمهٔ خویش بر سبیل طلیعه بفرستید تا دیده آید که ما چه کنیم و چه اثر نماییم. گفتند هیچ چیز نماند. و بورتگین را نامزد کردند و بر مقدمه برفت با سواری هزار، بیشتر سلطانی که ازین لشکرگاه رفته بودند و بدیشان التجا کرده، و سلیمان ارسلان جاذب بر اثر وی هم بدین عدد مردم.