متن
و روز آدینه عید فطر کرده آمد، امیر نه شعر شنود و نه نشاط شراب کرد از تنگدلی که بود، که هر ساعت صاعقهٔ دیگر خبری رسیدی از خراسان.
و روز یکشنبه بوسهل همدانی دبیر به فرمان امیر نامزد شد تا پذیرهٔ حاجب و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدین حال که رفت و از مجلس سلطان امیدهای خوب کند چنانکه خجلت و غم ایشان بشود. و در این باب استادم مثالی نسخت کرد و نوشته آمد و به توقیع مؤکد گشت و وی نماز دیگر این روز برفت.
و دیگر روزِ این نامهٔ وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثهٔ بزرگ که افتاد و گفته: «هر چند چشمزخمی چنین افتاد، به سرسبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت، و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت» و نامهٔ بواسحق پسر ایلگِ ماضی ابراهیم، که سوی او نبشته بود از جانب اورکنج، فرستاده که «رأی عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرّب این مرد را هر چند دشمنبچه است قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جَسته با فوجی سوارِ ساخته، و نامی بزرگ دارد، تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود.» و سوی استادم نامهیی سخت دراز نبشته بود و دل را به تمامی پرداخته و گفته «پس از قضای ایزد عزذکره این خللها پدید آمد از رفتنِ دوبار یک بار به هندوستان و یکبار به طبرستان. و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد. و کارِ {ص۷۲۴} مخالفان امروز به منزلتی رسید که به هیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد، که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند، و کار جز به حاضریِ خداوند راست نیاید. و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و به هیچ کس بازنگذاشت و این حدیثِ توفیر برانداخت. این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشادهتر گفته آید.»
استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت. امیر گفت «خواجه در اینچه میگوید بر حق است، و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم. جواب او باید نبشت برین جمله، و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید بنویس. و حدیثِ بوری تگین پسر ایلگ ماضی، مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز به کار است، خواجه نامهیی او را نویسد و بگوید که حال او را به مجلس ما باز نموده آمد، و خانه ما او راست، رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا به اغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم.» این نامه نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده آمد.
و روز یکشنبه دهم شوال حاجب سباشی به غزنین رسید و از راه به درگاه آمد و خدمت کرد و امیر وی را بنواخت و دلگرم کرد و همچنان تنی چند را از مقدمان که با وی رسیده بودند. بازگشتند و به خانهها {ص۷۲۵} رفتند و بر اثر ایشان مردم میرسیدند و دلهای ایشان را خوش میکردند. و امیر پس از رسیدن حاجب به یک هفته خلوتی کرد با او و سخت دیر بکشید و همه حالها مقرّر گشت. و جدا جدا امیر هر کسی را میخواند و حال خراسان و مخالفان و حاجب و جنگ که رفت میبازپرسید تا او را چون آفتاب روشن گشت هر چه رفته بود. و چون روزگار آن نبود که واجب کردی با کسی عتاب کردن البته سخن نگفت جز به نیکویی و تلطّف و هر چه رفته بود به وزیر نبشته آمد.
و سلخ شوال نامهٔ وزیر رسید در معنی بوری تگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که «بر آنچه به احمد نبشته بود مقرر ما گشت، و خانه او راست، و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم. اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن به خراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه به صلاح و جمال او بازگردد فرموده شود.» امیر بونصر را گفت: آنچه صواب باشد درین باب بباید نبشت، خطابی بهرسم چنانکه اگر این نامه به پسران علی تگین رسد زیانی ندارد. و استادم نامه نسخت کرد چنانکه او کردی، که لایق بود در چنین ابواب، مخاطبه امیرِ فاضل بداد و وی را امیر خواند، و درجِ نامهٔ وزیر فرستاده شد.
و روز سهشنبه سیم ذی القعده ملطفههای بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان. نبشته بودند که: «چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را در وقت از نشابور برفتند بر راه بست [و] به پای قلعت {ص۷۲۶} امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت، پس این رای صواب ندیدند. کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاهداشت قلعت. و مال یکسالهٔ بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند. و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه به درگاه آیند، همه درازآهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند، راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین به گرگان رفتند و باکالیجار به ستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بندهٔ سلطان است و نیکو کردند که برین جانب آمدند که تا جان در تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد، و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد به استرآباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذ بالله از مخالفان قصدی باشد برین جانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما به استرآباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس به شما نرسد. بندگان به استرآباد برفتند و باکالیجار با لشکرها به گرگان مقام کرد تا چه پیدا آید. و ما بندگان به ستارآباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرونِ حاشیت و باکالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد، اگر رای عالی بیند او را دل خوش کرده آید به همه بابها تا به حدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید، چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند و ایشان را نگاه باید داشت، و گفته شود که بر اثر حرکت {ص۷۲۷} [رکاب] عالی باشد، که گزاف نیست چه خراسان نتوان به چنان قومی گذاشتن. تا این مرد قویدل گردد که چون خراسان صافی گشت ری و جبال و این نواحی بدست بازآید، و به باب بندگان و جوقی لشکر که با ایشان است عنایتی باشد، که از درگاه عالی دور ماندهاند، تا خللی نیفتد.»
امیر چون این نامهها بخواند سخت شاد شد، که دلش بدین دو چاکر و مالی که بدان عظیمی داشتند نگران بود، و قاصدان ایشان را پیش بردند و هر چیزی پرسیدند جوابها دادند گفتند «ترکمانان راهها به احتیاط فروگرفتهاند و ایشان را بسیار حیلت بایست کرد تا از راهِ بیراه بتوانستند آمد.» ایشان را نیز رسولدار جایی متنکّر بنشاند چنانکه کس ایشان را نهبیند، و امیر نامهها را جواب فرمود که «نیک احتیاط باید کرد و اگر ترکمانان قصد استرآباد کنند به ساری روید و اگر به ساری قصد افتد به طبرستان، که ممکن نشود که در آن مضایق بدیشان بتوانند رسید، و نامه پیوسته دارند و قاصدان دُمادُم فرستند. که از اینجا همچنین باشد و بدانند که پس از مهرگان حرکت خواهیم کرد با لشکری که به هیچ روزگار کشیده نیامده است، سوى تخارستان و بلخ چنانکه به هیچ حال از خراسان قدم نجنبانیم تا آنگاه که آتش این فتنه نشانده آید. دل قوی باید داشت که چنین فترات در جهان بسیار بوده است و دریافته آید. و آنچه نبشتنی بود سوی باکالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا بر آن واقف گردند پس برسانند.» و سوی باکالیجار نامهیی بود درین باب سخت نیکو بغایت و گفته که «هر مال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه به راستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود {ص۷۲۸} و ما اینک میآییم و چون به خراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را به محلی رسانیده آید که به خاطر وی نگذشته است.» و این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند. و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامهها مهم درین معانی.
در روز شنبه هفتم ذی القعده ملطفهیی رسید از بوالمظفر جِمَحی صاحببرید نشابور، نبشته بود که بنده این از متواریجای نبشت، به بسیار حیلت این قاصد را توانست فرستاد، و بازمینماید که پس از رسیدن خبر که حاجب سباشی را آن حال افتاد، و به دوازده روز، ابراهیم ینال به کران نشابور رسید با مردی دویست و پیغام داد به زبانِ رسولی که «وی مقدمهٔ طغرل و داود و یبغوست، اگر جنگ خواهید کرد تا بازگردد و آگاه کند، و اگر نخواهید کرد تا در شهر آید و خطبه بگرداند، که لشکری بزرگ بر اثرِ وی است.» رسول را فرود آوردند و هزاهز در شهر افتاد و همه اعیان به خانهٔ قاضی صاعد آمدند و گفتند امام و مقدم ما تویی، درین پیغام چه گویی که رسیده است؟ گفت شما چه دیدهاید و چه نیت دارید؟ گفتند «حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حصانتی ندارد و چون ریگ است در دیده، و مردمان آن اهل سلاح نه. و لشکر بدان بزرگی را که با حاجب سباشی بود بزدند، ما چه خطر داریم؟ سخن ما این است.» قاضی صاعد گفت «نیکو اندیشیدهاید، رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. و شما را خداوندی است محتشم چون امیر مسعود، اگر این ولایت او را بکار است ناچار بیاید یا کس فرستد و ضبط کند. امروز آتشی بزرگ است {ص۷۲۹} که بالا گرفته است و گروهی دست به خون و غارت شسته آمدهاند. جز طاعت روی نیست.» موفّق امامِ صاحبحدیثان و همه اعیان گفتند صواب جز این نیست، که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود خیرخیر و سلطان از ما دور. و عذر این حال باز توان خواست و قبول کند، قاضی گفت «بدان وقت که از بخارا لشکرهای ایلگ با سُباشیتگین بیامد و مردمان بلخ با ایشان جنگ کردند تا وی کشتن و غارت کرد و مردمان نشابور همین کردند که امروز میکرده آید، چون امیر محمود رحمه الله علیه از مُلتان به غزنین آمد و مدتی ببود و کارها بساخت و روی به خراسان آورد چون به بلخ رسید بازار عاشقان را که به فرمان او برآورده بودند سوخته دید با بلخیان عتاب کرد و گفت «مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ لاجرم شهرتان ویران شد و مستقلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. تاوان این از شما خواسته آید. ما آن درگذشتیم، نگرید تا پس ازین چنین نکنید، که هر پادشاهی که قویتر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه داشت. و چرا مردمان نشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که به طاعت پیش رفتند و صواب آن بود که ایشان کردند تا غارتی نیفتاد؟ و چرا به شهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند که آن را محسوب کرده آید؟» گفتند توبه کردیم و بیش چنین خطا نکنیم. امروز مسئله همان است که آن روز بود.» همگان گفتند که همچنین است. پس رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمد که شهر پیش ایشان است. و اگر سلطان را ولایت بکار است به طلب آید یا کسی را فرستد. اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شدهاند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن، باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان جهان دیگر است. و نشابور چون شما بسیار دیده است و مردمِ این بقعت را سلاح دعای سحرگاهان است. و اگر {ص۷۳۰} سلطان ما دور است خدای عزوجل و بندهٔ وی ملک الموت نزدیک است.
«رسول بازگشت. و چون ابراهیم ینال بر جواب واقف گشت از آنجا که بود به یک فرسنگی شهر آمد و رسول را باز فرستاد و پیغام داد که سخت نیکو دیدهاید و سخن خردمندان گفته. و در ساعت نبشتم به طغرل و حال بازنمودم، که مهتر ما اوست. تا داود و یبغو را به سرخس و مرو مرتب کند و دیگر اعیان را که بسیارند و به جاهای دیگر و طغرل که پادشاهی عادل است با خاصگان خود اینجا آید. و دل قوی باید داشت که آنچه تا اکنون میرفت از غارت و بیرسمی از خردهمردم به ضرورت بود، که ایشان جنگ میکردند، و امروز حال دیگر است و ولایت ما را گشت. کس را زهره نباشد که بجنبد. من فردا به شهر خواهم آمد و به باغ خرّمک نزول کرد. تا دانسته آید.
«اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی به بازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند، و باغ خرّمک را جامه افکندند و نُزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بوالقاسم مردی از کفاه و دهاه الرّجال زده و کوفتهٔ سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست، و موفّق امامِ صاحبحدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و به استقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند. و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سهصد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت، برنایی سخت نیکوروی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بیاندازه به نظاره رفته بودند و پیران کهنتر دزدیده میگریستند، که جز محمودیان و {ص۷۳۱} مسعودیان را ندیده بودند، و بر آن تجمل و کوکبه میخندیدند. و ابراهیم به باغ خرّمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نُزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند. و هر روز به سلام وی میرفتند. و روز آدینه ابراهیم به مسجد جامع آمد و ساختهتر بود و سالارِ بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح، که کار او با وی میرفت، و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت، از ستیزهٔ سوری که خراسان بحقیقت به سر سوری شد. و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند. و چون خطبه به نام طغرل بکردند غریو[ی] سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند. و نماز بگزاردند و بازگشتند.
«و پس از آن به هفت روز سواران رسیدند و نامههای طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را، و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید، لاجرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی. و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها، و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد.» مردمان بدین نامهها آرام گرفتند. و به باغ شادیاخ حسنکی جامهها بیفگندند.
{ص۷۳۲} «و پس از آن به سه روز طغرل به شهر رسید و همه اعیان به استقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد. و با سواری سه هزار بود بیشتر زرهپوش و او کمانی بهزِهکرده داشت در بازو افگنده و سه چوبه تیر در میان زده و سلاح تمام برداشته، و قبای ملحم و عصابهٔ توزی و موزهٔ نمدین داشت. و به باغ شادیاخ فرود آمد، و لشکر چندانکه آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد بر گرد باغ. و بسیار خوردنی و نُزل ساخته بودند آنجا بردند و همه لشکر را علف دادند. و در راه که میآمد سخن همه با موفّق و سالارِ بوزگان میگفت. و کارها همه سالار برمیگزارد. و دیگر روز قاضی صاعد پس از آنکه در شب بسیار با او بگفته بودند نزدیک طغرل رفت به سلام با فرزندان و نَبَسگان و شاگردان و کوکبهیی بزرگ؛ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند. و نداشت نوری بارگاه. و مشتی اوباش در هم شده بودند و ترتیبی نه، و هر کس که میخواست اُستاخی میکرد و با طغرل سخن میگفت. و وی بر تخت خداوند سلطان نشسته بود در پیشگاه صفّه، قاضی صاعد را بر پای خاست و به زیر تخت بالشی نهادند و بنشست. قاضی گفت زندگانی خداوند دراز باد، این تخت سلطان مسعود است که بر آن نشستهای، و در غیب چنین چیزهاست و نتوان دانست که دیگر چه باشد. هشیار باش و از ایزد عزذکره بترس و داد ده و سخن ستمرسیدگان و درماندگان بشنو و یله مکن که این لشکر ستم کنند، که بیدادی شوم باشد. و من حق ترا بدین آمدن بگزاردم و نیز نیایم که به علم خواندن مشغولم و از آن به هیچ کار دیگر نپردازم. و اگر با خرد رجوع خواهی کرد این پند که دادم کفایت باشد. طغرل گفت: رنج قاضی نخواهم به آمدن بیش ازین، که آنچه باید به پیغام گفته میاید. و پذیرفتم که بدانچه گفتی کار کنم. و ما مردمان نو و غریبیم، {ص۷۳۳} رسمهای تازیکان ندانیم. قاضی به پیغام نصیحتها از من بازنگیرد. گفت «چنین کنم» و بازگشت، و اعیان که با وی آمده بودند جمله بازگشتند. و دیگر روز سالارِ بوزگان را ولایت داد و خلعت پوشید: جبّه و دُرّاعه که خود راست کرده بود و استام زر ترکیوار، و به خانه بازرفت و کار پیشگرفت. و در دُرّاعه سیاهپوشی دیدند سخت هول که این طغرل را امیر او میکند. و بنده به نزدیک سید زید نقیب علویان میباشد، و او سخت دوستدار و یگانه است. و پس از ین قاصدان بنده روان گردند، و بقوت این علوی بنده این خدمت به سر تواند برد.»
امیر برین ملطفه واقف گشت و نیک از جای بشد، و در حال چیزی نگفت، دیگر روز استادم را در خلوت گفت: میبینی کار این ترکمانان کجا رسید؟ جواب داد که زندگانی خداوند دراز باد. تا جهان بوده است چنین میبوده است، و حق همیشه حق باشد و باطل باطل. و به حرکت رکاب عالی امید است که همه مرادها بحاصل شود. گفت جواب ملطفهٔ جُمَحی بباید نبشت سخت به دلگرمی و احماد تمام، و ملطفهیی سوی نقیب علویان تا از کار بوالمظفر جمحی نیک اندیشه دارد تا دست کسی بدو نرسد. و سوی قاضی صاعد و دیگر اعیان مگر موفّق ملطفهها باید نبشت و مصرّح بگفت که «اینک ما حرکت میکنیم با پنجاه هزار سوار و پیاده و سیصد پیل، و به هیچ حال به غزنین بازنگردیم تا آنگاه که خراسان صافی کرده آید» تا شادمانه شوند و دل به تمامی بر آن قوم ننهند. گفت چنین کنم. بیامد و جای خالی کرد و بنشست و نسخت کرد نامهها را و من ملطفههای خرد نبشتم و امیر توقیع کرد، و قاصد را صلتی سخت تمام دادند و برفت.
و این اخبار بدین اشباع که میبرانم از آن است که در آن روزگار {ص۷۳۴} معتمد بودم و بر چنین احوال کس از دبیران واقف نبودی مگر استادم بونصر رحمه الله نسخت کردی و ملطفهها من نبشتمی، و نامههای ملوک اطراف و خلیفه اطال الله بقاءه و خانان ترکستان و هر چه مهمتر در دیوان هم برین جمله بود تا بونصر زیست. و این لافی نیست که میزنم و بارنامهیی نیست که میکنم بلکه عذری است که سبب این تاریخ میخواهم که میاندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن مینویسم. و گواه عدل برین چه گفتم تقویمهای سالهاست که دارم با خویشتن همه به ذکر این احوال ناطق، هر کس که باور ندارد به مجلس قضای خرد حاضر باید آمد تا تقویمها پیش حاکم آیند و گواهی دهند و ایشان را مشکل حل گردد. والسلام.
و روز یکشنبه هشتم ذوالقعده نامهٔ وزیر رسید استطلاع رای عالی کرده تا بباشد به بلخ و تخارستان یا بحضرت آید، که دلش مشغول است و میخواهد که پیش خداوند باشد تا درین مهمات و دلمشغولیها که نو افتاده است سخنی بگوید. امیر جواب فرمود که «حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود؛ باید که خواجه به ولوالج آید و آنجا مقام کند و مثال دهد تا آنجا یکماهه علف بسازند، و به راون و بروقان و بغلان بیست روزه، چنانکه به هیچ روی بینوایی نباشد و معتمدی به بلخ ماند تا از باقی علوفات اندیشه دارد چنانکه به وقت رسیدن رایت ما ما را هیچ بینوایی نباشد.» و نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده شد.و روز چهارشنبه نهم ذوالحجه به جشن مهرگان بنشست و {ص۷۳۵} هدیههای بسیار آوردند؛ و روز عرفه بود، امیر روزه داشت، و کس را زهره نبود که پنهان و آشکارا نشاط کردی. و دیگر روز عید اضحى کردند و امیر بسیار تکلف کرده بود هم به معنی خوان نهادن و هم به حدیث لشکر، که دو لشکر در هم افتاده بود و امیر مدتی شراب نخورده. و پس از نماز و قربان امیر بر خوان نشست و ارکان دولت و اولیا و حشم را فرود آوردند و به خوانها بنشاندند و شاعران شعر خواندند. که عید فطر شعر نشنوده بود، و مطربان بر اثر ایشان زدن گرفتند و گفتن، و شراب روان شد و مستان بازگشتند. و شعرا را صله فرمود و مطربان را نفرمود. و از خوان برخاست هفت پیاله شراب خورده و به سرای فرود رفت، و قوم را جمله بازگردانیدند.
و پس ازین به یک هفته پیوسته شراب خورد، و بیشتر با ندیمان. و مطربان را پنجاه هزار درم فرمود و گفت کار بسازید که بخواهیم رفت و در خراسان نخواهد بود شراب خوردن تا خواب نهبینند مخالفان. محمد بشنودی بربطی گفت – و سخت خوش استادی بود و با امیر بستاخ {ص۷۳۶} که چون خداوند را فتحها پیوسته گردد و ندیمان بنشینند و دوبیتها گویند و مطربان بیایند که در مجلس رود و بربط زنند، در آن روز شراب خوردن را چه حکم است؟ امیر را این سخن خوش آمد او را هزار دینار فرمود جداگانه.
و پس ازین به یک هفته تمام بنشست از بامداد تا نماز دیگر تا همه لشکر را عرض کردند پس مال ایشان نه بر مقطّع تقدیر آوردند.
و روز سهشنبه حاجب سباشی را خلعتی دادند سخت فاخر و چند تن [را] از مقدمان که با وی از خراسان آمده بودند.
و دیگرروز امیر برنشست و بدشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست و لشکر به تعبیه بر وی بگذشت و لشکری سخت بزرگ، گفتند پنجاه و اند هزار سوار و پیاده بودند، همه ساخته و نیکاسبه و تمامسلاح؛ – و محققان گفتند چهل هزار بود – و تا میان دو نماز روزگار گرفت تا آنگاه که لشکر بتمامی بگذشت.
تاریخ سنه ثلثین و اربعمائه
غره محرم روز چهارشنبه بود. و روز پنجشنبه دوم محرم سرای پرده بیرون بردند و بر دکانِ پسِ باغ فیروزی بزدند. و امیر بفرمود تا امیر سعید را این روز خلعت دادند تا بغزنین ماند به امیری، و حاجبان و دبیران و ندیمانش را و بوعلی کوتوال را و صاحبدیوان بوسعید سهل و صاحببرید حسن عبیدالله را نیز خلعتهای گرانمایه دادند {ص۷۳۷} که در آن خلعت هر چیزی بود از آلت شهریاری و همچنان حاجبان و دبیران و ندیمانش را. و دیگر خداوندزادگان را با سرای حرم نماز خفتن به قلعتهای نای مسعودی و دیدیرو بردند چنانکه فرموده بود و ترتیب داده. و امیر رضی الله عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و سرایپرده که به باغ فیروزی زده بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند، پس در کشید و تفت براند.
و به ستاج نامه رسید از وزیر، نبشته بود که «بنده به حکم فرمان عالی علفها در بلخ بفرمود تا بتمامی ساختند، و چون قصد ولوالج کرد بوالحسن هریوه [را] خلیفت خویش به بلخ ماند تا آنچه باقی مانده است از شغلها راست کند، و اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند، که آمدن رایت عالی سخت زود خواهد بود. و چون به خلم رسیده آمد نامه رسید از بریدِ وخش که بوریتگین از میان کمیجیان به پرکد میخواهد بیاید و فوجی از ایشان و از ترک کنجینه بدو پیوسته است به حکم وصلتی که کرد با مهتران کمیجیان، و قصد هلبک دارند. و با وی چنانکه قیاس کردند سه هزار سوار نیک است. و اینجا بسیار بیرسمی کردند این لشکر هر چند بوریتگین میگوید که بخدمت سلطان میآید. حال این است که باز نموده آمد. بنده به حکم آنچه خواند اینجا چند روز مقام کرد. و نامههای دیگر پیوسته گشت از حدود ختلان به نفیر از وی و آن لشکر که با وی {ص۷۳۸} است چنانکه هر کجا که رسند غارت است، بنده صواب ندید به پرکد رفتن، راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا به بغلان رود از آنجا از راه حشمگرد به ولوالج رود. و اگر وی به شتاب به ختلان درآید و از آبپنج بگذرد و در سر او فضولی است بنده به درهٔ سنکوی برود و به خدمت رکاب عالی شتابد، که روی ندارد به تخارستان رفتن، که ازین حادثه که حاجب بزرگ را به سرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است. و به ولوالج علف ساخته آمده است و نامه نبشته تا احتیاط کنند بر آن جانب هم عمال و هم شحنه، و با این همه نامه نبشت به بوریتگین و رسول فرستاد و زشتی این حال که رفت به وخش و ختلان بازنمود و مصرّح بگفت که «سلطان از غزنین حرکت کرد، و اگر تو به طاعت میآیی اثرِ طاعت نیست.» و گمان بنده آن است که چون این نامه بدو رسد آنجا که بُدست مقام کند. و آنچه رفت باز نموده شد تا مقرر گردد، و جواب بزودی چشم دارد تا برحسب فرمان کار کند ان شاء الله تعالى.» امیر ازین نامه اندیشهمند شد، جواب فرمود که «اینک ما آمدیم، و از راه پژِ غوزک میاییم. باید که خواجه به بغلان آید و از آنجا به اندراب به منزل چوگانی بما پیوندد.» و این نامه را بر دست خیلتاشان مسرع گسیل کرده آمد. و امیر به تعجیلتر برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غوزک بگذشت. چون به چوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. و وزیر بیامد و امیر را بدید و خلوتی بود سخت دراز و درین ابواب سخن رفت. امیر اورا گفت «نخست از بوریتگین باید گرفت که دشمن و دشمنبچه است. و چون وی را نزدیک برادرش عین الدوله جای نبوده است و زهره نداشته از بیم پسر علی تگین که در اطراف ولایت {ص۷۳۹} ایشان بگذشتی و همچنین از والی چغانیان که بجانب ما آمده است. راست جانب ما زبونتر است که هر گریخته را که جای نماند اینجا بایدش آمد.» وزیر گفت خداوند تا به ولوالج برود آنجا پیدا آید که چه باید کرد.
دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک براند و به ولوالج فرود آمد روز دوشنبه دو روز مانده از محرم، و آنجا درنگی کرد و به پروان آمد و تدبیر به رمانیدن بوریتگین کرد و گفت به تن خویش بروم تاختن را، و بساخت بر آنکه بر سر بوریتگین برود. و بوریتگین خبر سلطان شنیده بود بازگشت از آبپنج و بر آن روی آب مقام کرد، و جواب وزیر نبشته بود که او به خدمت میآید و آنچه به وخش و حدود هلبک رفت بیعلم وی بوده است. وزیر سلطان را گفت «مگر صواب باشد که خداوند این تاختن نکند و اینجا به پروان مقام کند تا رسول یوریتگین برسد و سخن وی بشنویم، اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید و هر اِحکام و وثیقت که کردنی است کرده آید که مردی جلد و کاری و شجاع [است] و فوجی لشکر قوی دارد، تا او را با لشکری تمام و سالاری در روی ترکمانان کنیم و سامان جنگ ایشان بهتر داند، و خداوند به بلخ بنشیند و مایهدار باشد؛ و سپاهسالار با لشکری ساخته بر جانب مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری دیگر سوی هرات و نشابور کشد و بر خصمان زنند و جدّ نمایند تا ایشان را گم کنند و همه هزیمت شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید، و بنده به خوارزم رود و آن جانب بدست باز آرد که حشم سلطان که آنجااند و آلتونتاشیان چون بشنوند آمدن امیر ببلخ و رفتن بنده ازینجا به خوارزم از پسران آلتونتاش جدا شوند و به طاعت بازآیند و آن ناحیت صافی گردد.»
{ص۷۴۰} امیر گفت این همه ناصواب است که خواجه میگوید. و این کارها به تنِ خویش پیش خواهم گرفت و این را آمدهام، که لشکر چنانکه گویم کار نمیکنند، و پیش من جان دهند اگر خواهند و گر نه. بوریتگین بدتر است از ترکمانان که فرصتی جُست و درتاخت و بیشتر از ختلان غارت کرد، و اگر ما پستر رسیدیمی وی آن نواحی خراب کردی، من نخست از وی خواهم گرفت و چون از وی فارغ شوم آنگاه روی بدیگران آرم. وزیر گفت «همه حالها را که بندگان خیر بینند و دانند باز باید نمود ولکن رای [عالی] خداوند درستتر است.» سپاهسالار و حاجب بزرگ و سالاران که درین خلوت بودند گفتند بوریتگین دزدی رانده است، او را این خطر چرا باید نهاد که خداوند به تن خویش تاختن آورد؟ پس ما به چه شغل بکار آییم؟ وزیر گفت راست میگویند. امیر گفت فرزند مودود را بفرستیم. وزیر گفت هم ناصواب است، آخر قرار دادند بر آنکه سپاهسالار رود. و هم درین مجلس ده هزار سوار نام نبشتند، و بازگشتند و کار راست کردند، و لشکر دیگرروز یوم الخمیس لستٍّ بقین من المحرم سوی ختلان برفتند.
و از استادم بونصر شنودم گفت چون ازین خلوت فارغ گشتیم وزیر مرا گفت «میبینی این استبدادها و تدبیرهای خطا که این خداوند پیش گرفته است؟ ترسم که خراسان از دست ما بشود که هیچ دلایل اقبال نمیبینم.» جواب دادم که «خواجه مدتی دراز است که از ما {ص۷۴۱} غائب بوده است، این خداوند نه آن است که او دیده بود، و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. و ایزد عزذکره را تقدیریست درین کارها که آدمی به سر آن نتواند شد و جز خاموشی و صبر روی نیست. اما حق نعمت را آنچه دانیم باز باید نمود اگر شنوده آید و اگر نیاید.» و چون سپاهسالار برفت امیر بر حدود گوزگانان کشید.