متن

و چون امیر مسعود رضی الله عنه عزیمت درست کرد بر فرستادن لشکری قوی با سالاری محتشم سوى نسا، خالی کرد با وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی ندیم و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سُباشی، و کس رفت و اعیان و سرهنگان و حجّاب و ولایت‌داران را بخواندند چون حاجب نوشتگین ولوالجی و پیری آخورسالار و دیگران. چون حاضر آمدند امیر گفت «روزی چند مقام افتاد و لشکر بیاسود و ستوران دمی زدند. هر چند نامه‌های منهیان نسا و باورد بر آن جمله میرسد که سلجوقیان آرامیده‌اند و ترسان میباشند و رعیت را نمیرنجانند، ما را هر چند اندیشه میکنیم براستاد نمیکند که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند، تدبیر این چیست؟» همگان در یکدیگر نگریستند. وزیر گفت سخن گویید که خداوند شما را میگوید و از بهر این مهم را خوانده است و همچنین است که رای عالی دیده است ازین مردمان یا خراسان خالی باید کرد و همگان را بر آن جانب آب افکند و یا بخدمت و طاعت خداوند آیند فوج فوج و مقدّمان ایشان رهینه بدرگاه عالی فرستند. بگتغدی گفت «مقرر است که امیر ماضی {ص۶۲۶} باختیار خویش گروهی ترکمانان را بخراسان آورد، از ایشان چه فساد رفت و هنوز چه میرود! و این دیگران را آرزوی آمدن از ایشان خاست. و دشمن هرگز دوست نگردد، شمشیر باید اینان را، که ارسلان جاذب این گفت و شنوده نیامد تا بود آنچه بود.» و دیگر اعیان همین گفتند. و قرار گرفت که لشکری رود سوى نسا با سالاری کاردیده، امیر گفت کدام کس را فرستیم؟ گفتند اگر رای عالی بیند ما بندگان با وزیر بیرون بنشینیم و به پیغام این کار راست کرده آید. گفت نیک آمد.

و بازگشتند. بونصر مشکان میامد و میشد و بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر ده سالار، همه مقدّمان حشم، چنانکه سر ایشان حاجب بگتغدی باشد و کدخدای خواجه حسین علی میکائیل؛ و پانزده هزار سوار ساخته آید از هر جنسی، و دو هزار غلام سرایی. بگتغدی گفت من بنده فرمان‌بردارم اما گفته‌اند که دیگ به هنبازان بسیار بجوش نیاید؛ تنی چند نامزدند در این لشکر از سالاران نامدار، گروهی محمودی و چندی برکشیدگان خداوند جوانان کارنادیده، و مثال باید که یکی باشد و سپهسالار دهد، و من مردی‌ام پیر شده و از چشم و تن درمانده و مشاهدت نتوانم کرد، و در سالاری نباید مخالفتی رود، و از آن خللی بزرگ تولد کند و خداوند آن از بنده داند. امیر رضی الله عنه جواب داد که «کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثالِ تو {ص۶۲۷} زاستر شود.» و قومی را خوش نیامد رفتن سالار بگتغدى، گفتند چنان است که این پیر میگوید، نباید که این کار به‌پیچد. امیر گفت ناچار بگتغدی را باید رفت » تا بر وی قرار گرفت. و قوم بازگشتند تا آن کسان که رفتنی‌اند کارها بسازند. خواجهٔ بزرگ پوشیده بونصر را گفت که من سخت کاره‌ام رفتن این لشکر را و زهره نمیدارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. گفت بچه سبب؟ گفت نجومی سخت بد است – و وی علم نجوم نیک دانست – بونصر گفت من هم کاره‌ام؛ نجوم ندانم اما این مقدار دانم که گروهی مردم بیگانه که بدین زمین افتادند و بندگی مینمایند ایشان را قبول کردن اولی‌تر از رمانیدن و بدگمان گردانیدن. اما چون خداوند و سالاران این می‌بینند جز خاموشی روی نیست، تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است، خواجه گفت من ناچار بازنمایم؛ اگر شنوده نیامد من از گردن خویش بیرون کرده باشم. و بازنمود و سود نداشت که قضای آمده بود و با قضای آمده بر نتوان آمد.

دیگر روز امیر برنشست و بصحرایی که پیش باغ شادیاخ است بایستاد و لشگری را به سرِ تازیانه بشمردند که همگان قرار دادند که همه ترکستان را کفایت است، و دو هزار غلام سرایی ساخته که عالمی را بسنده بودند. امیر سالار غلامان حاجب بگتغدی را بسیار نیکویی گفت و بنواخت و همه اعیان و مقدمان را گفت سالار شما و خلیفت ما این مرداست، همگان گوش باشارت او دارید که مثالهای وی برابر فرمانهای ماست. همگان زمین بوسه دادند و گفتند فرمان‌برداریم. و امیر بازگشت. و خوانها نهاده بودند، همهٔ اعیان و مقدمان و اولیا و حشم را بنشاندند {ص۶۲۸} به نان خوردن. چون فارغ شدند سالار بگتغدی و دیگر مقدمان را که نامزد این جنگ بودند خلعتها دادند، و پیش آمدند و خدمت کردند و بازگشتند. و دیگر روز پنجشنبه نهم شعبان این لشکر سوی نسا رفت با اهبتی و عدتی و آلتی سخت تمام، و خواجه حسین علی میکائیل با ایشان. با وی جامه و زر بسیار تا کسانی که روز جنگ نیکو کار کنند و وی ببیند باندازه و حد خدمتش صلت دهد، و دو پیلبان با دو پیل نامزد شدند با ایشان تا چون سالار پیل دارد مرکب خویش را، حسین نیز بر پیل نشیند روز جنگ و میبیند آنچه رود.

و روز آدینه دهم این ماه خطابت نشابور را امیر فرمود تا مفوّض کردند به استاد ابوعثمان اسمعیل عبدالرحمن صابونی رحمه الله، و این مرد در همه انواع هنر یگانهٔ روزگار بود خصوصا در مجلس ذکر و فصاحت. و مشاهدت او برین جمله دیدند که همه فصحا پیش او سپر بیفکندند. و این روز خطبه‌یی کرد سخت نیکو. و قاضی ابوالعلا صاعد تغمَّده الله برحمته ازین حدیث بیازرد و پیغامها داد که قانونِ نهاده بگردانیدن نا‌ستوده باشد. جواب رفت که چنین روی داشت، تا دل بدداشته نیاید.

و نماز دیگر روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان ملطفه‌یی رسید از منهی که با لشکر منصور بود که «ترکمانان را بشکستند به نخست دفعت که مقدمهٔ لشکر بدیشان رسید چنانکه حاجت نیامد بقلب و میمنه و میسره و قریب هفتصد و هشتصد سر در وقت ببریدند و بسیار مردم دستگیر کردند و بسیار غنیمت یافتند.» در وقت که خبر برسید فرّاشان {ص۶۲۹} ببشارت بخانه‌های محتشمان رفتند و این خبر دادند و بسیار چیز یافتند. و بفرمود تا بوق و دهل بزدند برسیدن مبشران؛ و ندیمان و مطربان خواست، بیامدند و دست بکار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت، که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک. و چنانکه وی نشاط کرد همگان کردند بخانه‌های خویش.

وقت سحرگاه خبر رسید که «لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمل و آلت بدست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و بتعجیل ببردند، و خواجه حسین علی میکائیل را بگرفتند، که بر پیل بود و بدو اسب نرسید، و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد.» در وقت که این خبر برسید دبیر نوبتی خواجه بونصر را آگاه کرد. بونصر خانه به محمدآباد داشت نزدیک شادیاخ، در وقت بدرگاه آمد، چون نامه بخواند – و سخت مختصر بود – بغایت متحیر شد و غمناک گشت؛ و از حال امیر پرسید گفتند وقت سحر خفته است و بهیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ بیدار کردن. و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت بذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند. من که بوالفضلم چون بدرگاه رسیدم وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سُباشی و حاجب بوالنضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ و در بسته، که باغ خالی بود، و غم این واقعه میخوردند و می‌گفتند و بر چگونگی {ص۶۳۰} آنچه افتاد واقف نبودند، وقت چاشتگاه رقعتی نبشتند بامیر و بازنمودند که چنین حادثهٔ صعب بیفتاد. و این رقعت منهی در درج آن نهادند. خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که «همگان را باز نباید گشت که ساعت تا ساعت خبر دیگر رسد. که بر راه سواران مرتب اند. پس از نماز بار باشد تا در این باب سخن گفته آید.» قوم دیگر را باز گردانیدند و این اعیان بدرگاه ببودند.

نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی از آنِ سوری، از آن دیوسواران او، با اسب و ساز. و از معرکه برفته بودند، مردانِ کار، و سخت زود آمده. ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامهٔ پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند؟ گفتند این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته. که خصمان ترسان و بی‌سلاح و بی‌مایه و بی‌کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شد. اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثالِ سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند، که سالاران بسیار بودند. تا ازینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود، قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه‌دار و ساقه و مقدّمه راست میرفتند. راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند، سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید، که خصمان در پرهٔ بیابان‌اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعهٔ ما برود و حالها نیکو بدانش کند. فرمان {ص۶۳۱} نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند، و این آن خبرِ پیشین بود که ترکمانان را بزدند. سالار چون حال بر آن جمله دید، کاری بی‌سروسامان، بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه‌ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند؛ و دست بجنگ کردند، و خواجه حسین بر پیل بود، و جنگی بپای شد که از آن سخت‌تر نباشد، که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند، و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند. و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند، آبی بود در پسِ پشت ایشان، تنی چند از سالارانِ کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید به کرّ و فرّ تا بآب رسند، و آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمتی باشد و خرده‌مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست، بی آگاهیِ سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجدّ درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی‌دست‌وپای بر ماده‌پیل، چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن، لشکری سرِ خویش گرفته و خصمان بنیرو {ص۶۳۲} درآمده و دست یافته. چون گردِ پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل به زیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ‌کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی. و کدام آب و فرود آمدنِ آنجا! نیز کس به کس نرسید و هرکس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد. قوم ما همه برفتند، هر گروهی به راهی دیگر، و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دُم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم. و پیش از ما کس نرسیده است. و حقیقت این است که بازنمودیم، که ما را و هشت یار ما را صاحب‌دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را. و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند. و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود، که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی. و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی [که] به باد شد از مخالفت پیشروان. اما قضا چنین بود.»

اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن سخت غمناک شدند که بدین رایگانی لشکری بدین بزرگی و ساختگی به باد شد. خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی [کردند] و این اعیان بنشستند چنانکه آن خلوت تا نمازِ شام بداشت، و امیر نسخت بخواند و از هر گونه سخن رفت. وزیر دلِ امیر خوش کرد و گفت قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و {ص۶۳۳} لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار، و خداوند را بقا باد که به بقای خداوند و دولت وی همه خللها در توان یافت. و عارض گفت «پس از قضای خدای عز وجل از نامساعدی مقدمان لشکر این شکست افتاده است.» و هر کس هم برین جمله می‌گفتند نرم‌تر و درشت‌تر.

چون بازگشتند وزیر بونصر را گفت بسیار خاموش بودی و سخن نگفتی و چون بگفتی سنگِ منجنیق بود که در آبگینه‌خانه انداختی. گفت چه کنم؟ مردی ام درشت‌سخن و با صفرای خود بس نیایم، و از من آن نشنود این خداوند که تو گفتی و حادثه‌یی بدین صعبی بیفتاد. تا مرا زندگانی است تلخی این از کامم نشود. و نکرده بودم خوی بمانندِ این واقعه درین دولت بزرگ. نخست خداوند خواجهٔ بزرگ را گویم پس دیگران را: از بهر نگاه‌داشتِ دل خداوند سلطان را تا جُرحٌ على جُرح نباشد بر دل وی خوش میکردند و من نیز سری می‌جنبانیدم و آری میکردم چه چاره نبود، در من پیچید که بونصر تو چه گویی؟ و تکرار و الحاح کرد؛ چه کردمی که سخنی راست نگفتمی و نصیحتی راست نکردمی تا مگر دست از استبداد بکشد و گوش بکارها بهتر دارد؟» همگان گفتند جزاک الله خیرا، سخت نیکو گفتی و میگویی. و بازگشتند.

و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول آمده بود قوم را؟ گفت «همگان عشوه‌آمیز سخنی میگفتند و کاری بزرگ‌افتاده سهل میکردند چنانکه رسم است که کنند، {ص۶۳۴}

و من البته دم نمیزدم و از خشم بر خویشتن می‌پیچیدم و امیر انکار میآورد گفتم زندگانی خداوند دراز باد هر چند حدیث جنگ نه پیشهٔ من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده میآمد و نه اکنون که حادثه‌یی بزرگ بیفتاد، اکنون چون خداوند الحاح میکند بی‌ادبی باشد سخن ناگفتن. دل بنده پر زحیر است، و خواستم که مرده بودمی تا این روز ندیدمی. امیر گفت بی‌حشمت بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی نیست. گفتم زندگانی خداوند دراز باد یک چندی دست از شادی و طرب می‌باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می‌پندارد که خدمت است که میکند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت، که مالهای بزرگ امیر ماضی بمردان مرد فراز آورده است، اگر مردان را نگاه داشته نیاید مردان آیند و العیاذ بالله و مالها ببرند و بیم هر خطری باشد. و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حق و نصیحت تلخ باشد اما چاره نیست، بندگان مشفق بهیچ حال سخن باز نگیرند. امیر گفت «همچنین است که گفتی و مقرر است حال مناصحت و شفقت تو.» و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید، و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی نبودی و من بهیچ گونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. والله ولیّ الکفایه بمنه.»

{ص۶۳۵}

و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن بوالقاسمِ علىِ نوکی رحمه الله علیه پدرِ خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت است در همایون روزگار سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله مسعود رضی الله عنهم، و شغل برید که بوالقاسم داشت امیر رضی الله عنه درین دوسال به حسین پسر عبدالله دبیر داده بود و اشراف غزنین بَدَلِ آن به بوالقاسم مفوض شد، نه از خیانتی که ظاهر شد بلکه حسین بریدی بخواست: و پسرِ صاحب دیوان رسالتِ امیر محمود رضی الله عنه بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر، شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهم‌تر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حق ممالحت که با ایشان دارم بگزارده.

و پس ازین هزیمتیان آمدن گرفتند، و بر هر راهی می‌آمدند، شکسته‌دل و شرم‌زده. و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. و با مقدمان امیر بمشافهه عتابهای درشت میکرد مخالفت کردن سالار را و ایشان عذر می‌بازنمودند. و از حاجب نوشتگین ولوالجی شنودم که پیش خواجه بونصر میگفت که وی را تنها دو بار هزار هزار درهم زیادت شده است. و سالار بگتغدی نیز بیامد و حال بمشافهه بازنمود با امیر و گفت اگر مقدمان نافرمانی نکردندی همه ترکستان را بدین لشکر بتوانستمی زد. امیر گفت رضی الله عنه که مارا این حال مقرر {ص۶۳۶} گشته است و خدمت و مناصحت تو ظاهر گشته است. و غلامان سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته اما بیشتر همه سوار.

و این نخست وهنی بود بزرگ که این پادشاه را افتاد. و پس ازین وهن بر وهن بود تا خاتمت که شهادت یافت و ازین جهان فریبنده با درد و دریغ رفت چنانکه شرح کنم همه را بجایهای خویش ان شاء الله عزوجل. و چگونه دفع توانستی کرد قضای آمده را که در علم غیب چنان بود که سلجوقیان بدین محل خواهند رسید، یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. و دولت همه اتفاق خوب است و کتب سیر و اخبار بباید خواند که عجائب و نوادر بسیار است و بسیار بوده است ازین گونه، تا زود زود زبان فرا این پادشاه محتشم دراز کرده نیاید و عجزی بدو بازبسته نشود هر چند درو استبدادی قوی بود و خطاها رفتی در تدبیرها و لکن آن همه از ایزد عزذکره باید دانست که هیچ بنده بخویشتن بد نخواهد. و پس از آن که این جنگ ببود همه حدیث ازین میگفت و با عارض بوالفتح رازی تنگدلی میکرد و لشکر را مینواخت و کارهای ایشان می‌بازجست خاصه از آن این قوم که بجنگ رفته بودند، که بیشتر آن بودند که ساز و ستوران از دست ایشان بشده بود.

و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند. و از آن منهیان که بودند پوشیده بنسا نامه‌های ایشان رسید، و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمل بدست ترکمانان {ص۶۳۷} افتاد که در آن متحیر شدند و گفتی باورشان می‌نیاید که چنین حال رفته است. و چون ایمن شدند مجلسی کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاهی بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی رفت، و پیش خویش برایستادن مُحال باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم، اما بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم، و از بی‌تدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد عز ذکره که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم توانگر شدیم؛ و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چندِ او دیگر نیست و این لشکرِ او را از بی‌تدبیری و بی‌سالاری چنین حال افتاد؛ سالاران و لشکر بسیار دارد ما را بدانچه افتاد غرّه نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بنده‌وار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش چون قصد خانها و جانها کردند، تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد.

چون ازین نامه‌ها واقف گشت امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت، وزیر گفت این تدبیر نیست تا چه کنند که بهیچ حال روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن. و ناصواب بود لشکر فرستادن. و درین ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم، اما {ص۶۳۸} چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده میگفت جز خاموشی روی نبود. تا پس ازین چه تازه گردد.

و دُمادُم این ملطفه‌های منهیان، رسول به درگاه آمد از آنِ ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری دانشمند و سخن‌گوی. نامه‌یی داشت بخواجهٔ بزرگ سخت بتواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن. که وی متهوّر است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت. لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذالله که ما را زهرهٔ آن بود که شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، اما چون درافتادند چون گرگ در رمه، و زینهاریان بودیم، [و] قصد خانه‌ها و زن و فرزند ما کردند چه چاره بود از دفع کردن، که جان خوش است. اکنون ما بر سخن خویشیم که در اول گفته بودیم، و این چشم‌زخمی بود که افتاد بی مرادِ ما. اگر بیند خواجهٔ بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حق نان و نمک بود، بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کسِ ما را با جوابِ نامه بازگردانیده شود بر قاعده‌یی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد. و اگر معتمدی با این کسِ ما فرستد خواجهٔ بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمیجوییم.

خواجهٔ بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر. مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند. و امیر را این {ص۶۳۹} تقرّب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه به دیهی می‌برد آنچه گفته‌اند، در خواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعده‌یی راست نهاده شود چنانکه دلها قرار گیرد. و از پیش امیر بازگشتند برین جمله. وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر پذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه‌شده به صلاح باز آید.