متن

{ص۶۰۷} و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود چنانکه بازنموده‌ام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:

کافر نعمت بسان کافر دین است                                         جهد کن و سعی کن بکشتن کافر

ایزد عزذکره همه ناحق‌شناسان کفّار نعمت را بگیراد بحق محمد و آله. و پیغامبر علیه السلام گفته است اِتَّقِ شرَّ مَن احسنتَ اِلیه و سخن صاحب شرع حق است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا أصل له، که هیچ مردم پاکیزه‌اصل حق نعمت مُصطنِع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرو خواست آمد شمشیر و ناچَخ و دبوس درنهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت.و آن اقاصیص نوادری است بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.

و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین رحمه الله علیه. و چون سپاه‌سالار على دایه ببلخ رسید حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مُستأمنهٔ گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید {ص۶۰۸} فرمان یافت، و ما تَدری نفسٌ بأیِّ أرضٍ تَموتُ.

و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود. خاصه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند.

از خواجه بونصر مشکان رحمه الله علیه شنودم گفت: امیر از شدن به آمل سخت پشیمان بود، که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دوبدو بودیم گفت این چه بود که ما کردیم! لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند اما بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر می‌بست. و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود دیگر کس را بود؛ و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید. گفت سخن تو جدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سرِ ما که بی‌حشمت بگویی. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، باکالیجار را بزرگ فائده‌یی بحاصل شد، که مردی بود مُستضعَف و نه مُطاع در میانِ لشکری و رعیت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیت کرد از ستمهای {ص۶۰۹} گوناگون قدر باکالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجهی راست شود، که باکالیجار مردی خردمند است و بنده‌یی راست، به یک نامه و رسول بحد بندگی باز آید، امید دارند بندگان بفضل ایزد عز وجل که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که باکالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد باکالیجار بازآید و رعیتی دردزده و ستم‌رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبدالجلیل را رحمه الله علیه بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد آنجا باشد.

چون کار برین جمله قرار گرفت الطّامّهُ الکبرى آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگرروز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و به نان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آنِ بوالفضل سوری دررسید دواسبه از آن دیوسوارانِ فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند. بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند از نشابور به دو ونیم روز آمده‌ایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقَله تیز رفته چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که {ص۶۱۰} صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست، خواجه دست از نان بکشید و ایشان را به نان بنشاند و نامه‌ها بستد و خریطه باز کرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می‌جنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثه‌یی افتاده باشد. پس گفت ستور زین کنید. و دست بشُست و جامه خواست. ما برخاستیم، مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.

این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم. درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود، که ترکمانانِ سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده‌گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند. اما صاحب‌دیوان سوری را شفیع کرده‌اند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل خراسان شد! نزدیک خواجهٔ بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید گفت: خیر؟ گفتم باشد. گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال بازگفتم، گفت لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، گفت: اینک نتیجهٔ شدنِ آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست، بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو {ص۶۱۱} داد: نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده‌هزار از جانب مرو به نسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محل آن ندیدند. و نامه‌یی که نبشته بودندی سوی بنده درجِ این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»

و نامه برین جمله بود: «الى حضره الشیخ الرئیس الجلیل السید مولانا ابی‌الفضل سوری بن المعتز من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیرالمؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النهر در بخارا بودن که علی تگین تا زیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کارنادیده و تونش که سپاه‌سالار على تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد چنانکه آنجا نتوانستیم بود. و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن، بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولی النعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنایی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش رحمه الله ما را و قوم ما را و چهارپای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجهٔ بزرگ بودی، تا اگر رای عالی بیند ما را ببندگی پذیرفته آید چنانکه یک تن از ما {ص۶۱۲} بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمتی که فرمان خداوند باشد قیام کنند و ما در سایهٔ بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سرِ بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنه‌ها آنجا بنهیم و فارغ‌دل شویم و نگذاریم که از بلخان‌کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم. و اگر والعیاذ بالله خداوند ما را اجابت نکند ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است، و حشمتِ مجلس عالی بزرگ است زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن. بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند ان شاء الله عز وجل.»

چون وزیر این نامه‌ها بخواند بونصر را گفت ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای است، اکنون امیرانِ ولایت‌گیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زَرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت، که مُحال و باطل بود. ولایتی آرمیده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت و به باد شد و مردمان بنده و مطیع عاصی شدند، که نیز باکالیجار راست نباشد، و بخراسان خللی بدین بزرگی افتاد. ایزد تعالی عاقبت این کار بخیر کناد. اکنون با این همه نگذارند که بر تدبیرِ راست برود و این سلجوقیان را بشورانند و توان دانست که آنگاه چه تولّد شود. پس گفت: این مهم‌تر از آن است که یک ساعت بدین فرو توان گذاشت. امیر را آگاه باید کرد. بونصر {ص۶۱۳} گفت: همه شب شراب خورده است تا چاشتگاه فراخ و نشاط خواب کرده است. گفت چه جایگاه خواب است؟! آگاه باید کرد و گفت که شغلی مهم افتاده است، تا بیدار کنند.

مرا که بوالفضلم نزدیک آغاجی خاصه خادم فرستادند، با وی بگفتم. در رفت در سرای‌پرده بایستاد و تنحنُح کرد، من آواز امیر شنیدم که گفت چیست؟ آن خادم گفت: بوالفضل آمده است و میگوید که خواجهٔ بزرگ و بونصر به نیم‌ترگ آمده‌اند و میباید که خداوند را بینند که مهمّی افتاده است. گفت: نیک آمد، و برخاست. و من دعا بگفتم. و امیر رضی الله عنه طشت و آب خواست و آب دست بکرد و از سرای پرده بخیمه آمد و ایشان را بخواند و خالی کرد، من ایستاده بودم، نامه‌ها بخواندند و نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. خواجه بزرگ گفت تقدیر ایزد کار خود میکند، عراقی و جز وی همه بهانه باشد. خداوند را در اوّل هر کار که پیش گیرد بهتر اندیشه باید کرد؛ و اکنون که این حال بیفتاد جهد باید کرد تا دراز نشود. گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت اگر رای عالی بیند حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید، که سپاه‌سالار اینجا نیست، و حاجب سُباشی که فراروی‌تر است او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود. گفت نیک آمد.

ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم. و نماز دیگر بار داد، خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصّمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سباشی را باز گرفت. و بوسهل زوزنی را بخواندند {ص۶۱۴} از جملهٔ ندیمان، که گاه گاه میخواند و می‌نشاند او را در چنین خلوات. درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند. امیر رضی الله عنه گفت این نه خرد حدیثی است، ده هزار سوار ترک با بسیار مقدّم آمده‌اند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند مارا هیچ جای مأوی نمانده است. راست جانب ما زبون‌تر است. ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پروبال کنند، که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند چند بلا و دردسر دیده آمد، اینها را که خواجه میگوید که ولایت‌جویانند نتوان گذاشت تا دم زنند. صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرایی و لشکر گزیده‌تر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و به نسا بیرون آید، تاختنی هر چه قویتر، تا دمار از ایشان بر آورده آید.

وزیر گفت صواب آن باشد که رای عالی بیند. عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند. وزیر حجّاب را گفت شما چه گویید؟ گفتند ما بندگانیم، جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند، تدبیرِ کار خواجه را باشد. وزیر گفت «باری از حالِ راه بر باید پرسید تا بر چه جمله است.» {ص۶۱۵} در وقت تنی چند را که بآن راه آشنایی داشتند بیاوردند. سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف، و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. وزیر گفت بنده آنچه داند از نصیحت بگوید، فرمان خداوند را باشد: ستوران یکسوارگان و از آنِ غلامان سرایی بیشتر کاه برنج خورده‌اند به آمل مدتی دراز. و تا بیامدهایم گیاه میخورند. و ازینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند، درشت و دشوار، اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد ستوران بمانند و پختهٔ لشکر که بر سرِ کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی، میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود، که حرکت خداوند به تنِ عزیز خویش خرد کاری نیست. و دیگر که این ترکمانان آرامیده‌اند و ازیشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده. بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که «دل مشغول ندارند که بخانهٔ خویش آمده‌اند و در ولایت و زینهار مااند، و ما قصد ری میداشتیم چون آنجا رسیم آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید» تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوّتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده {ص۶۱۶} شود، که حشمت بشود اگر خداوند به تن خویش قصد ایشان کند، خاصه که از اینجا تاختن کرده آید. بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست.

حاضران متّفق شدند که رای درست این است؛ و بر آن قرار گرفت که تا سه روز سوی نشابور بازگشته آید. امیر فرمود تا بوالحسن عبدالجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رود با پنج مقدّم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار، و کدخدای لشکر باشد؛ تا باکالیجار چه کند در آنچه ضمان کرده است از اموال، آنگاه آنچه رأی واجب کند وی را فرموده آید. زمانی درین باب مناظره رفت. و اورا بجامه خانه بردند و خلعت پوشید و پیش آمد با مقدّمان و حاجب، و ایشان را نیز خلعت داده بودند، و بازگشتند و از درگاه تعبیه کردند و بشهر رفتند.

و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تازنده‌ها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجهٔ بزرگ و قوم وی آوردند که عبدالجبار شتاب کرده بود چون هرون را بکشتند در ساعت از متواری‌جای بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدانِ سرای امارت آمد، و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکرِ خادم و غلامان گریخته بودند، از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبدالجبار دچار شد و عبدالجبار او را دشنام داد شکر غلامان را گفت دهید تیر و ناچخ درنهادند و عبدالجبار را بکشتند با دو پسر وی و عم‌زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او، و خندان را باز آوردند به امیری بنشاندند – و شرح این حالها در باب خوارزم بیاید – وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند. و از شهامت وی آن {ص۶۱۷} دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. و در همه ابوابِ بزرگی این مرد یگانه بود درین باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند، و راست بدان مانست که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:

یُبکی علینا ولا نَبکی على احدٍ                                           لَنحنُ اغلظُ اکباداً مِن الأبلِ

و امیر رضی الله عنه فقیه عبدالملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت، و این فقیه مردی نیکوسخن بود و خردمند، چون پیغام بگزارد خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت «بنده و فرزندان و هر کس که دارد فدای یک تار موی خداوند باد، که سعادت بندگان آن باشد که در رضای خداوند کرانهٔ عمر کنند.» و کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد، و این جزع ناکردن راست بدان ماند که عمرو لیث کرد، و بگویم آنچه درین باب خواندم تا مقرر گردد، و الله اعلم بالصواب:

الحکایه من عمرو بن اللیث الأمیر بخراسان فی الصبر بوقت نعى ابنه

عمرو بن اللیث یک سال از کرمان بازگشت سوی سیستان، و پسرش محمد که او را بلقب فتی العسکر گفتندی برنایی سخت پاکیزهٔ دررسیده بود و بکار آمده، از قضا در بیابان کرمان این پسر را غلَّتِ قولنج گرفت بر پنج منزلی از شهر سیستان و ممکن نشد عمرو را آنجا مُقام کردن، پسر را آنجا ماند با اطبا و معتمدان و یک دبیر و صد مُجمِّز؛ و با زعیم گفت چنان باید که مُجمِّزان بر اثر یکدیگر میآیند {ص۶۱۸} و دبیر می‌نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت و خفت یا نخفت چنانکه عمرو بر همه احوال واقف میباشد، تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است.

و عمرو بشهر آمد و فرودِ سرای خاص رفت و خالی بنشست بر مصلای نماز خشک چنانکه روز و شب آنجا بود و همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. و مجمزات پیوسته میرسیدند، در شبانروزی بیست و سی، و آنچه دبیر می‌نبشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و میگریست و صدقه بافراط میداد. و هفت شبان‌روز هم برین جمله بود، روز به روزه بودن و شب به نانی خشک گشادن و نانخورش نخوردن. و با جزعی بسیار به روز هشتم شبگیر مهترِ مُجمِّزان دررسید بی نامه که پسر گذشته شده بود و دبیر نیارست خبر مرگ نبشتن، او را بفرستاد تا مگر بجای آرد حال افتاده را. چون پیش عمرو آمد زمین بوسه داد و نامه نداشت. عمرو گفت کودک فرمان یافت؟ زعیم مجمزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد. عمرو گفت الحمد لله، سپاس خدایرا عزوجل که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو این حدیث پوشیده دار. و خود برخاست و بگرمابه رفت و مویش باز کردند و بمالیدند و برآمد و بیاسود و بخفت و پس از نماز وکیل را بفرمود تا بخواندند و بیامد و مثال داد که برو مهمانی بزرگ بساز و سه هزار بره و آنچه با آن رود و شراب و آلت آن و مطربان راست کن فردا را. وکیل بازگشت و همه بساختند. حاجب را گفت فردا بار عام خواهد بود، آگاه کن لشکر را و رعایا را از شریف و وضیع.

{ص۶۱۹} دیگر روز پگاه بر تخت نشست و بار دادند، و خوانهای بسیار نهاده بودند، پس از بار دست بدان کردند، و شراب آوردند و مطربان بر کار شدند. چون فارغ خواستند شد عمرو لیث روی بخواص و اولیا و حشم کرد و گفت بدانید که مرگ حق است، و ما هفت شبان‌روز بدرد فرزند محمد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد. حکم خدای عزوجل چنان بود که وفات یافت. و اگر بازفروختندی بهر چه عزیزتر بازخریدیم، اما این راه بر آدمی بسته است. چون گذشته شد و مقرر است که مرده بازنیاید، جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان. بخانه‌ها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ داشتن مُحال باشد. حاضران دعا کردند و بازگشتند.

و از چنین حکایت مردان را عزیمت قویتر گردد و فرومایگان را در خورد مایه دهد.

و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه. و به باغ شادیاخ فرود آمد. و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد على نوشتگین گذشته شد بنشابور، رحمه الله علیه، و لکلِّ أجلٍ کتابٌ. و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا به نسا فرستد. و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود. و نامه‌های منهیان باورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود ازیشان خیانتی و دست‌درازی‌یی نرفته است و بنه‌هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده، {ص۶۲۰} و سخت شکسته‌دل‌اند، و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند به روز و شب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را، و به جواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته‌اند؛ و لکن نیک می‌شکوهند. و هرروزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند، که تا بشنوده‌اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می‌ترسند. و این نامه‌ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه‌مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله. عراقی را بیش زهره نبود که پیشِ وی سخن گفتی در تدبیر ملک.

و طرفه‌تر آن آمد که بر خواجهٔ بزرگ احمد عبدالصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند؛ و سبب عصیان هرون از عبدالجبار دانست پسر خواجهٔ بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدا زبانی بوده است، و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. و از خواجه بونصر شنیدم رحمه الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت «خدای عزوجل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور، اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد. و من که بونصرم بحکم آنکه سر و کارم از جوانی باز الى یومنا هذا با ایشان بوده است بر {ص۶۲۲} احوال ایشان واقف‌ترم، هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیرِ راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاءَ القضاءُ عمىَ البَصر. و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکَّل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت باز نگرفت. اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول‌دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد، درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد. چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت «می‌بینی آنچه مرا پیش آمده است؟ یا سبحان الله العظیم! فرزندی از من چون عبدالجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی‌گناه‌گونه بوده‌ام. من به هر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی‌گناهم. و از آنِ این ترکمانان طرفه‌تر است و از همه بگذشته، مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده‌اند وزارت خویش بمن دهند؟! بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود، چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده‌اند وزیر ایشان باشم. و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا مانَد و دست و پایم کار چون کند و رأی و تدبیرم چون فراز {ص۶۲۲} آید؟» گفتم زندگانی خداوند دراز باد، این برین جمله نیست، دل چنین جایها نباید برد، که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید. گفت ای خواجه مرا می‌بفریبی؟ نه کودک خردم. ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت؟ و دیر است تا من این میدیدم و می‌گذاشتم اما اکنون خود از حد می‌بگذرد. گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم؟ گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده‌اند. اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی بازنمایی روا باشد و آزادمردی کرده باشی. گفتم نیک آمد.

«از اتفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، مهمات را نباید گذاشت که انبار شود، و خوار گرفتن کارها این دل‌مشغولی آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. امیر گفت «چه میگویی؟ این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست» و درایستاد و از خواجهٔ بزرگ گله‌ها کردن گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک سلجوقیان را آورد. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من درین باب دی مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی رسانم؟ گفت اگر حدیثی رود روا باشد اگر از خود بازگویی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم. گفت نیک آمد. درایستادم و هر چه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید پس گفت الحق راست میگوید که خان و مان {ص۶۲۳} و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیرهای راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت بر وی بدگمان بودن و وی را متهم داشتن فایده چیست؟ که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد، که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد؟ که هر چه بیندیشد و خواهد که بگوید بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود جز بر مرادِ وقت سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود، امیر رضی الله عنه گفت همچنین است که گفتی و ما را تا این غایت ازین مرد خیانتی پیدا نیامده است. اما گوش ما از وی پر کرده‌اند و هنوز میکنند. گفتم خداوند را امروز مهمات بسیار پیش آمده است، اگر رای عالی بیند دل این مرد را دریافته آید، و اگر پس ازین در باب وی سخنی گویند بی‌وجه بانگ بر آن کس زده آید، تا هوش و دل بدین مرد باز آید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود. گفت چه باید کرد در این باب؟ گفتم خداوند اگر بیند او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت ما را شرم آید – خدای عزوجل آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم‌تر پادشاه نتواند بود – گفتم پس خداوند چه بیند؟ گفت ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هر چه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت، و ما نیز فردا بمشافهه بگوییم چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، {ص۶۲۴} و چون بازگردی مارا بباید دید تا هر چه رفته باشد با من بازگویی. گفتم اگر رای عالی بیند عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک باشد. گفت «دانم که چه اندیشیده‌ای، ما را بر تو مشرف بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرر است» و بسیار نیکویی گفت چنانکه شرم گرفتم و خدمت کردم و بازگشتم.

«و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هر چه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی بدادم، چون تمام شد خواجه برخاست و زمین بوسه داد و بنشست و بگریست و گفت من هرگز حق خداوندی این پادشاه فراموش نکنم بدین درجهٔ بزرگ که مرا نهاد، تا زنده‌ام از خدمت و نصیحت و شفقت چیزی باقی نمانم. اما چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطایی رود مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید. و بدانچه بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده ضرر آن بکارهای ملک باز گردد و چگونه در مهمات سخن تواند گفت. گفتم خداوند خواجهٔ بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند، که اگر پس ازین نفاقی رود بدان بونصر را باید گرفت. و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم اگر رای عالی بیند فردا در خلوت خواجهٔ بزرگ را نیکویی گفته شود، که آنچه از لفظ عالی میشنود دیگر باشد. گفت چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه، که قوم {ص۶۲۵} بازگشتند، و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه بود تا این کارها مگر بگشاید. که بی وزیر راست نیاید.» ما گفتیم همچنین است، و وی را دعا گفتیم که چنین مصالح نگاه میدارد.