متن

و روز یکشنبه غره جمادى الأولى امیر از ساری برفت تا به آمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتى، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خَماخَم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب {ص۵۹۰} رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بر وی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راهِ شهر بود و گیاه خوردِ بزرگ بود که ساحت بسیار داشت چنانکه لشکری بزرگ فرو توانستی آمد.

و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهرآگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتِل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند. اگر مقام نتوانند کرد عقبهٔ کلار را گذاره کنند، که مُخفّ اند، و به گیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است.» و رسولان برین جمله بازگشتند.

و امیر بشتاب براند و به آمل رسید روز آدینه ششم جمادى الأولى افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه‌روی و نیکوتر. و هیچ کدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توزی یا {ص۵۹۱} تستری یا ریسمانی یا دست‌کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر رضی الله عنه از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و بکرانهٔ شهر بگذشت و بر دیگر جانبِ شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیهٔ لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.

و امیر دیگر روز بار داد و پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و گفت: به تن خویش تاختن خواهم کرد سوی ناتل، وزیر گفت «گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدُم ایشان رود، که اینجا بحمدالله سالاران بانام هستند.» و اعیان گفتند: پس ما بچه کار آییم که خداوند را به تن عزیز خویش این رنج باید کشید؟ امیر گفت «روی چنین میدارد. خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند، و بونصر مشکان با وی تا جواب نامه‌ها نویسد. و حاجب هم مُقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد. و فوجی غلام، قوی، مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار، تفاریق، گزیده‌تر؛ و ده پیل و {ص۵۹۲} آلت قلعت گشادن و اشترى پانصد زرادخانه. می‌بازگردید و به نیم‌ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها. و عراقیِ دبیر با ما آید، و ندیمان و دیگران جمله برجای باشند.» حاضران بازگشتند و هرچه فرموده بود بکردند.

و امیر نیم شب شده از شب یکشنبه هشتم جمادى الأولى برنشست و بر مقدمه برفت، و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند. و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجاً بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند. و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده، یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده، و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است. و جنگی صعب ببود چنانکه بر اثر شرح دهم. روز سه شنبه چاشتگاه [یاز]ده روز گذشته از جمادى الأولى سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح، و انگشتوانهٔ امیر به نشان بیاوردند که از جنگ‌جای فرستاده بود چون فتح برآمد، که امیر ایشان را بتاخته بود و دواسبه بودند. انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند، بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنضر و دیگران حق نیکو گزاردند؛ و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این {ص۵۹۳} فتح از وزیر و حاجب و قوم، و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت – و سخت نادر نامه‌یی بود چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیده‌ام – و این بیت را که متنبی گفته بود درج کرده بود میان نامه، شعر:

و لله سرٌّ فی عُلاک و انَّما                                                 کلامُ العِدی ضَربٌ مِن الهَذَیان

و نسختِ این نامه من داشتم بخط خواجه و بشد چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم. و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند.

و نماز شام نامهٔ فتح رسید بخط عراقی – و امیر املا کرده بود – که «چون ما از آمل حرکت کردیم، و همه شب براندیم و بیشه‌ها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید، دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم. و سخت بشتاب رانده بودیم چنانکه چون فرود آمدیم همه شب لشکر میرسید. تا نیم‌شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد. دیگر روز دوشنبه جاسوسان در رسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بُنه را با پسر منوچهر گذاره کرده‌اند از شهر ناتل و بر آن جانبِ شهر لشکرگاه کرده و خیمه‌ها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و باکالیجار و شهرآگیم و بسیار سوار و پیادهٔ گزیده و جنگی‌تر با مقدّمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگ‌تر و جز آن گذر نیست آنرا بگرفته، از آن جانبِ صحرا تنگ‌تر، و جنگ بر آن پل {ص۵۹۴} خواهند کرد، که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. و گفته‌اند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره‌تر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند، که مضایقِ هول است بر آن جانب و ایشان را در نتوان یافت.

«چون این حال ما را مقرّر گشت درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گرد پیلِ ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامی‌تر و جنگی‌تر بود پیش بردند. و براندیم و بر اثر ما سوار و پیاده بی‌اندازه. چون بدان صحرا و پل رسیدیم گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار، وجنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو، و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها، صدهزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان، که اگر برین جمله نبودی ایشان را زهرهٔ ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. سواری چند از آنِ ایشان با پیادهٔ بسیار حمله آوردند بنیرو، و یک سوارِ رو پوشیده مقدّم ایشان بود که رسومِ {ص۵۹۵} کرّ و فرّ نیک میدانست؛ و چنان شد که زوبین به مهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیر بازمی‌مالیدند. و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آنِ ما که پیشِ کار بود به تیر و ژوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما، و مخالفان بدُم درآمدند و نعره زدند؛ و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت، که هر پیلِ نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند. از اتفاقِ نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانهٔ صحرا و جویی و آبی تُنُک درو، و پیلبان جلد بود و آزموده پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد عز ذکره از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند، مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند. و از مقدّمان گرگانیان یک تن مقدّم پیش ما افتاد، ما از پیل به آن مقدم بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان در آمدند تا وی را تمام کنند، ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت {ص۵۹۶} شهرآگیم است. ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند. و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند. و بی‌اندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند.

«و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد؛ و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم. و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود. آخر پیادگان گزیده‌تر از آنِ ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدُم ایشان و تیربارانی رفت چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند. و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیادهٔ کاریِ ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند. چون پل خالی ماند مقدّمهٔ ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم، سواری چند پیش ما بازآمدند و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهرآگیم گرفتار شد جمله هزیمت شدند و لشکرگاه و خیمه‌ها و هرچه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [به] دُم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. اما اعیان و مقدّمان و سواران نیک میانه کرده بودند، و راه نیز سخت تنگ بود، بازگشتند. و آنچه رفت {ص۵۹۷} بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد. و ما از اینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم ان شاء الله عزوجل.»

و امیر مسعود رضی الله عنه روز شنبه دوازدهم جمادى الأولى به آمل بازرسید در ضمان سلامت و ظفر و نصرت. و جای دیگر بایستاد و فرمود تا سرای‌پرده و خیمهٔ بزرگ آنجا بردند، و بسعادت فرود آمد. و صاحب دیوان رسالت بونصر را گفت نامه‌های فتح باید فرستاد ما را بمملکت بر دست مبشّران، و نبشته آمد و خیلتاشان و غلامان سرایی برفتند. و روز آدینه بار داد سخت باحشمت و نام. علوی و اعیان شهر جمله بخدمت آمده بودند. امیر وزیر را گفت به نیم‌ترگ بنشین و علوی را با اعیان شهر بنشان که ما را بدیشان پیغامی است. خواجه به نیم‌ترگ رفت و آن قوم را بنشاند. و امیر نشاط شراب کرد و دست بکار بردند و ندیمان و مطربان حاضر آمدند.

و بونصر بازگشت که سخت بسیار رنج دیده بود از گسیل کردن نامه‌های فتح و مبشّران. و مرا نوبت بود بدیوان رسالت مقام کردم. فراش آمد و مرا بخواند، با دوات و کاغذ پیش رفتم پیش تخت. اشارت کرد نشستن، بنشستم. گفت بنویس: آنچه میباید که از آمل و طبرستان حاصل شود و آنرا بوسهل اسمعیل حاصل گرداند: زر نشابوری هزار هزار دینار و جامه‌های رومی و دیگر اجناس هزارتا، و محفوری و قالی هزار دست و پنج هزارتا کیش. من نبشتم و برخاستم. گفت این نسخت را {ص۵۹۸} نزدیک خواجه بر و پیغام ما بگوی تا آن قوم را بگوید که تدبیر این باید ساخت که بزودی اینچه خواسته آمده است راست کنند تا حاجت نیاید که مستخرِج فرستند و برات نویسند لشکر را و بعنف بستانند. من نسخت نزدیک وزیر بردم و پوشیده بر وی عرضه کردم و پیغام بدادم. بخندید و مرا گفت ببینی که این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. اینت بزرگ جرمی! اگر همه خراسان زیر و زبر کنند این زر و جامه بحاصل نیاید. اما سلطان شراب میخورد و از سر نعمت و مال و خزائن خویش این سخن گفته است.

پس روی بدین علوی و اعیان آمل کرد و گفت «بدانید که سپسِ آنکه گرگانیان بر روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی و آواره شدند نیز این ناحیت بچشم نبینند و اینجا محتشمی آید چنانکه بخوارزم رفت تا این نواحی را ضبط کند و شما از رنجها آسوده گردید.» آملیان بسیار دعا کردند. پس گفت: «دانید که خداوند سلطان را مالی عظیم خرج شد تا لشکر اینجا کشید و این ستمکاران را برمانید، باید که ازین نواحی وی را نثاری باشد بسزا.» گفتند «فرمان‌برداریم آنچه بطاقت ما باشد که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. و نثار ما که از قدیم‌باز رسم رفته است از آنِ آمل و طبرستان درمی صد هزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی، که اگر زیادت‌تر ازین خواسته آید رعایا را رنج بسیار رسد. اکنون خواجهٔ بزرگ چه میفرماید؟» خواجه گفت «سلطان چنین نسختی فرموده است و بوالفضل را چنین و چنین {ص۵۹۹} پیغامی داده»، و نسخت عرضه کرد و پیغام باز نمود و گفت من تلطف کنم تا این چه در نسخت نبشته آمده است از گرگان و طبرستان و ساری و همهٔ محال ستده آید تا شما را بیشتر رنجی نرسد. آملیان چون این حدیث بشنودند بدست و پای بمردند و متحیر گشتند و گفتند: ما این حدیث را بر بدیهت هیچ جواب نداریم و طاقت این مال کس ندارد. اگر فرمان باشد تا بازگردیم و با کافّه مردم بگوییم. وزیر مرا گفت آنچه شنودی باسلطان بگوی. برفتم و بگفتم. جواب داد که «نیک آمد. امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میباید که حاصل شود تا اینجا دیر نمانیم.» بیامدم و بگفتم، و آملیان بازگشتند سخت غمناک. و وزیر نیز بازگشت.

و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد و وزیر را گفت: این مال را امروز وجه باید نهاد. خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد. من شادتر باشم که خزانه معمور گردد، و این مال بزرگ است و آملیان دی سخت سست جوابی دادند. چه فرماید؟ گفت: آنچه نسخت کرده آمده است خواستنی است از آمل تنها. اگر بطوع پذیرفتند فبها و نِعَم، و اگر نپذیرند بوسهل اسمعیل را بشهر باید فرستاد تا به لت از مردمان بستاند بر مقدار بسیار. وزیر به نیم‌ترگ بازآمد و آملیان را – و بسیار مردم کمتر آمده بود – درپیچید و آنچه سلطان گفته بود ایشان را بگفت. علوی و قاضی گفتند: «ما دی مجمعی کردیم و این حال بازگفتیم خروشی سخت بزرگ برآمد و البته بچیزی اجابت نکردند و برفتند. چنانکه مقرر گشت دوش {ص۶۰۰} بسیار مردم از شهر بگریخت و ما را ممکن نبود گریختن، که گناهی نکرده‌ایم و طاعت داریم. اکنون فرمان سلطان را و خواجهٔ بزرگ را باشد و آنچه فراخور این حال است میفرماید.»

وزیر دانست که چنان است که میگویند، و لکن روی گفتار نبود؛ بوسهل اسمعیل را بخواند و این اعیان را بدو سپرد و به شهر فرستاد. و بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. و آن مردم که بدست وی افتاد گریختگان را می‌دردادند – که هیچ شهر نبینند که آنجا بَدان و رافعان نباشند – و سوار و پیاده میرفت و مردمان را میگرفتند و میآوردند. و برات بیستگانی لشکر روان شد بر بوسهل اسمعیل. و آتش در شهر زدند و هر چه خواستند میکردند و هر کرا خواستند میگرفتند و قیامت را مانست دیوان بازنهاده، و سلطان ازین آگاه نی و کس را زهره نی که بازنماید و سخنی راست بگوید، تا در مدت چهار روز صد و شصت هزار دینار به لشکر رسید، و دو چندین بستده بودند بگزاف، و مونات و بدنامی‌یی سخت بزرگ حاصل شد چنانکه پس از آن بهفت و هشت ماه مقرر گشت، که متظلّمان ازین شهر ببغداد رفته بودند و بر درگاه خلیفت فریاد کرده، و گفتند که بمکه حرسها الله هم رفته بودند، که مردمان آمل ضعیف‌اند و لکن گوینده و لجوج. و ایشان را جای سخن بود. و آن همه وزر و وبال ببوالحسن عراقی و دیگران بازگشت؛ اما هم بایستی که امیر رضی الله عنه در چنین ابواب تثبت فرمودی، و سخت دشوار است بر من که بر قلم {ص۶۰۱} من چنین سخن میرود و لکن چه چاره است. در تاریخ محابا نیست. آنان که با ما بآمل بودند اگر این فصول بخوانند و داد خواهند داد بگویند که من آنچه نبشتم به‌رسم است.

و امیر رضی الله عنه پیوسته اینجا بنشاط و شراب مشغول می‌بود. و روز آدینه دو روز مانده از جمادی الأولی تا به اَلهُم رفت، کرانهٔ دریای آبسکون، و آنجا خیمه‌ها و شراعیها زدند و شراب خوردند و ماهی گرفتند، و کشتیهای روس دیدند کز هر جای آمد و بگذشت و ممکن نشد که دستِ کس بدیشان رسیدی، که معلوم است که هر کشتی بکدام فُرضه بدارند. و این اَلهُم شهرکی خرد است. من ندیدم اما بوالحسن دلشاد که رفته بود این حکایتها مرا وی کرد.

و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر رضی الله عنه به لشکرگاه آمل بازآمد. و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشهها پنهان شده. درین میانها مردی فقاعیِ حاجبِ بگتغدی رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. در آن کرانِ آن بیشه‌ها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج رفت با این فقاعی و یارانش و زوبینی رسید فقاعی را. بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگرروز بی‌فرمان بر پیل {ص۶۰۲} نشست و با فوجی غلام سلطانیِ سوار بدان دیه و بیشه‌ها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت چنانکه بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند. و هر کس که این بشنید سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل، که چون بازگشتیم بازیهای بزرگ پیش آمد.

و درین هفته ملطفه‌های مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک را نزدیک‌تر به گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دوسه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند، که رایت عالی بر اثر می‌بازگردد.

و روز سه‌شنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن باکالیجار، و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندانِ {ص۶۰۳} قدیم بکام دشمنان نشود.» و رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت و وزیر گفت «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرمی بازگردانند که ما را مهمات است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید. باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامه‌ها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.

و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب دل مشغول شد، که کار با جوانان کارنادیده افتاد و اندیشید که نباید که تهوّری رود. و نامه‌ها فرمود بسپاه‌سالار على دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان بانصر و بوالحسن، و کوتوال این وقت ختلغِ پدری بود، مردی نرم‌گونه و لکن بااحتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامه‌ها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین على الرسم فی أمثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهد پیوست مگر بدین نامه شرم دارد. و مخاطبهٔ وی الأمیر الفاضل الولد کرده آمد.

و هر چند این نامه برفت این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و می‌شنود که چند اضطراب است، و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان {ص۶۰۴} بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند بدانکه هرون بمرو آید و پسران على تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند وز آنجا از راه قبادیان به اندخود روند و بهرون پیوندند. پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسمِ داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود اوکار را با علامتی و سواری سیصد به در قلعت فرستادند و پنداشتند که چون اوکار آنجا رسید در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، والظّنُّ یُخطىء و یُصیب، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم الله، اگر دل دارید بتنورهٔ قلعت باید آمد. و على تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمده‌اند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سوار و پیادهٔ قلعت در ایشان پریدند و به یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. اوکار را ملامت کردند جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه‌سالار بر مقدمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گردبرگرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.از استاد عبدالرحمن قوال شنودم، و وی از غارت چغانیان {ص۶۰۵} بترمذ افتاده بود، گفت علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ، و پیاده بود. بانصر و بوالحسنِ خلف با عراده‌انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم اگر اوکار را برگردانی. وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عراده بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار، در ساعت جان بداد – و در آن روزگار بیک سنگ پنج‌منی که از عراده بر سر کسی آمدی آن کس نیز سخن نگفتی – اوکار چون بیفتاد خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوریِ عراده‌انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه‌سالار ببلخ آمد، خائباً خاسراً بازگشتند از ترمذ و از راهِ در آهنین سوی سمرقند رفتند.

و ملطفه‌یی از صاحب‌برید ری بونصرِ بیهقی برادر امیرکِ بیهقی پس از قاصدی رسید – از آنکه بوالمظفر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود رضی الله عنه وکیلِ درِ این پادشاه بود رحمه الله علیه و بسیار خطرها کرد و {ص۶۰۶} خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، وامروز سنه احدى و خمسین و اربعمائه اینجاست بغزنین در ظل خداوند عالم سلطان بزرگ ابوالمظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله أطال الله بقاءه – نبشته بود در ملطفه که «سپاه‌سالار تاش فراش را مالشی رسید از مقدّمهٔ پسر کاکو.» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میاییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست.» و این از بهر تهویل نبشتیم تامخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهم داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هردو جانب را چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.

و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر رضی الله عنه از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان به بند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند آملیانند که مال ندادند، گفت «رها کنید، که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که برآن کار باشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.