متن

{ص۴۴۹}

«چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهدِ پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش شکرِ خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جملهٔ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپردهٔ بزرگ زده، او را از پیل فروگرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکرِ خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید.

احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند [و] گفت اکنون خود را زودتر به آموی افکنیم. خواجه گفت علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما به آموی رسیده باشیم. و غلامانِ گردن‌آورترِ خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم، جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهر چه مثال دهد. شکرِ خادم را بخواند و گفت سرهنگان {ص۴۵۰} خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیشِ احمد نمی‌نشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنُمایند فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده‌ام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر بر خواهیم داشت تا به آموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند، که چون به آموی رسیم از خزانهٔ خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. اگر عیاذاً بالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی، این پوست‌بازکرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته‌اند با من درین یک‌سخن‌اند» و روی بقوم کرد که شما همین میگوئید؟ گفتند ما بندگان فرمان‌برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ برآوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجهٔ عمید عهدی میخواهند {ص۴۵۱} و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه. رفتند و باز آمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. درین باب لختی تأمل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان‌برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان باز ندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا بود، احمد گفت چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق‌شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطفه‌یی پرداخته بود مختصر، این مُشرَّح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالى.»

اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، اما من آنچه واجب است بجای آرم. {ص۴۵۲}

و خواجهٔ بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبدالله و عبدالجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامه‌ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا به کالِف و زَم بباشند و لشکر ما از رعیت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا به آموی بایستد با لشکرِ کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرب او قبول خواهد بود تا فسادی تولد نگردد. و بخواجه احمد عبدالصمد نامه رفت – مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند – با بسیار نواخت به احمد و گفته: آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حق‌های آن پیرِ مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند و مهذَّب گشته در خدمت، و یکی را که رای واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم به احماد این خدمت که کردند. این نامه‌ها بتوقیع و خط خویش مقید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر – امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیّار داشت و نشست او به پوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین‌الدوله پیش از خوارزمشاهی – هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرر {ص۴۵۳} گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانه‌ها باز شدند.

منشورِ هرون بولایتِ خوارزم بخلیفتیِ خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه‌زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفه الدّارِ خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامه‌ها نبشته آمد به احمد عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ و مخاطبهٔ هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمهٔ آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. و ستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری‌تر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت تو خدمتهای بانام‌تر ازین را به کاری؛ وی زمین بوسه داد و «گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کار بند. و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هریک بشناس، و حق اصطناعِ بزرگِ ما را فراموش مکن.» عاقبت او {ص۴۵۴} آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوانِ کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه‌گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوندِ تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهای سخت شگفت برانم ان شاء الله تعالی.

و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح باز نمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجهٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبدالله پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبدالله ببلخ و صاحب‌بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه‌روز فرصت می‌جست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب‌بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی‌دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر وشرمگین‌تر آدمی نتواند بود، و بیارم احوال وی پس از ین.

و چون این قاعدهٔ کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادى الأولى سنه ثلاث و {ص۴۵۵} عشرین و اربعمائه بر راه دره‌گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخرى در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسمِ رفته گسیل کردند. والله اعلم بالصواب.

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت رفتند و باز آمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی رسول القائم بالله امیرالمؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دارِ خلافت تا راهِ حج آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجِّ خراسان و ماوراءالنهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن، و مردمان آرزومند خانهٔ خدای عزوجل بودند، خواجه على میکائیل را نامزد کرد بر سالاری حاجّ و او از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت که هم عُدّت و هم نعمت و هم مروت داشت، و دانشمند حسنِ برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه‌ها استادم بپرداخت، و بتاشِ فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه‌ها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید چنانکه {ص۴۵۶} درین خلعت مهد بود و ساختِ زر و غاشیه، و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.

حکایت

خواجه‌یی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلتِ نیکو داد، پنج هزار دینار، و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخبندِ عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی‌اندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد، و طبیبک چوب بند و طلى آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را می‌پرسید امیر و او میگفت «عارضه‌یی قوی افتاد» و {ص۴۵۷} هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می‌بماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکارِ امیر کرد بخلافت خود. و آن جوان بادِ وزارت در سر کرد، امیر را بر روی طمع آمد. و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خِفّ بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پایِ درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفررا بنشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، درازبالای و روی‌سرخ و موی‌سفید چون کافور، دُرّاعهٔ سپید پوشیدی با بسیار طاقه‌های مُلحَم مرغزی. و اسبی بلند برنشستی، بُناگوشی و بربند و پاردُم و ساخت آهنِ سیم‌کوفتِ سخت پاکیزه، و جناغی ادیم سپید؛ و {ص۴۵۸} غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزادِ او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمد آباد کرانهٔ شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهلِ صعلوکی و قاضی امام ابوالهیثم و قاضی صاعد و صاحب‌دیوانِ نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجبِ امیر سپاه‌سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسب خواجهٔ بزرگ خواستند. و هم برین خویشتن‌داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم این برین جمله نبشتى. و چندبار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد.

و مردی بود بنشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت‌نامه‌یی نبشت. نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت – و وی مردی فراخ‌مزاح بود – ای بوالقاسم یاددار، قوّادی به از قاضی‌گری. و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمدآباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه‌یی فراخ پر نقش و نگار. چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد، بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاہ‌سالاری. دیگر باره خدمت {ص۴۵۹} کرد. بوالمظفر براند، چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته‌یی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرود آیم بر صفهٔ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم در میانِ مجلس این حدیث بازافکندند، بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند. پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگر چه همچنین برود. آمدیم بسر تاریخ:

امیر مسعود پس از خلعت على میکائیل بباغ صدهزاره رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، و استادم مُنهیِ مستور با وی نامزد کرد چنانکه دُمادُم قاصدان اِنها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرو نمانَد و چیزی پوشیده نشود چه جریده‌یی داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه على و حاجیان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد.

{ص۴۶۰} و سلطان یکهفته بباغ صدهزاره ببود. و مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران فرزندان چندتن تطهیر کنند. و بیاراستند بچند گونه جامه‌های به‌زر و بسیار جواهر و مجلس‌خانه‌های زرین و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلف کردند که کس بیاد ندارد؛ و غرّه ماه رجب مهمانی بود همهٔ اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوندزادگان و مقدمان و حُجّاب و اقربا. و یک هفته آنجا مُقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت بازآمد.

پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدتی دراز ما را بکاشغر مُقام افتاد و آنجا بداشتند.» فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای‌پرده بر جانب هرات زدند. غرّه ماه ذی‌الحجه برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد. نیمهٔ ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.