متن
«یک روز بخانهٔ خویش بودم، گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است، گفتم بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خُرد {ص۴۱۱} از آنِ بوعبدالله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کردهام و این سیاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت باید، تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهدِ حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است، بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء الله.» گفتم پیغام چیست؟ گفت میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد. و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آنِ] حشم کُجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد، و پیداست که من و این دیگر آزادمردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند. دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بودهای؟ گفت آری. گفت مگر گوشت نیافته بودی و نُقل که مرا و کدخدایم را بخوردی؟ قائد مر او را جوابی چند زفتتر بازداد، خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که «بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟» احمد گفت از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاهتر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخنِ عتابآمیز گفتن گرفت و {ص۴۱۲} درین میانه گفت «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است، و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی. ترا و مانند ترا چه محلِّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟ قائد جوابی چند درشت داد چنانکه دست در رویِ احمد انداخت. احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت بتو خوارزمشاهی نیاید. و برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را! قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت دهید، مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچَخ و تبر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فروکوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند. دبیر را مطالبتِ سخت کردند مُقِرّ آمد و ملطفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند. اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی. و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن {ص۴۱۳} هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است. و اللهُ ولیُّ الکفایه.»
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید. همچنان کردم. دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجهٔ بزرگ و با من. چون خواجه نامهٔ [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانیِ خداوند دراز باد، کارِ نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید. و کاشکی فسادی نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیکاند، و شری بزرگ بپای کند. من گفتم نه همانا که او این کند، و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد. امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند، و اگر حجت کنند از آن چون باز توانم ایستاد؟ خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنجگونهیی باشد، اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم. گفت بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید [و] بندهیی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت اصلِ این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از {ص۴۱۴} وی آزرده است. هرچند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صِلات امیر محمد برادر خداوند باز ستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید این گناه حَسْب در گردن وی کرده شود، از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود هرچند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد، و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد. گفت «سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت چنین کنم، و ما بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید، اما هم نیک است، تا بیش چنین نرود.
و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامهها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامهها برفت فرمانِ امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که «نامهها در آن باب که دی {ص۴۱۵} با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجهٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبانِ دیوانِ عرض و شمارها بخواست از آنِ لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند. و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانهٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقاتِ خواجه و سرایِ بوسهل فروگرفتند و از آنِ قوم و درپیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند، و خواجه را بازنمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را به قهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیادهیی انبوه بقهندز برد، در راه دو خادم و شصت غلام او را میآوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید. و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند.
دیگر روز چون بار بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد وخیریت بود، که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه] گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامهیی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیلِ در نویسد، و بازنماید که «چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در مُلک تا بدان جایگاه که در باب پیری {ص۴۱۶} محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد به اوّل که بدرگاه آمد تا او را متربَّد گونه باز بایست گشت و پس ازان فرو نایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رای عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعما نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت بخط عالی ملطفهیی شده و در وقت بخوارزم فرستاده، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد و چون مقرر گشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامهیی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدیدِ جَلدِ سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامهها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همهحال نیرنگ است و بر آن داهیهگان و سوختگان بِنَهشود و دانند که آفروشهٔ نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این {ص۴۱۷}پسر او را، ستی، هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد. امیر گفت «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هرچه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا ماندهاند از هزار جوان بهتر اند، خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد. امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمده و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود، وز خویشتن نامهیی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامهیی نبشتم برین نسخت:
ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدوله ابو سعید مسعود رضی الله عنه نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه
«بسم الله الرحمن الرحیم. حاجب فاضل عم خوارزمشاه أدام الله {ص۴۱۸} تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همهٔ حالها راستی و یکدلی و خدایترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میانِ دل و اعتقادِ خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمه الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا به حقهای دیگرِ خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفتهاند عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد. و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هویخواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از مُتَسوِّقان و مُضَرِّبان و عاقبتنانِگران و جوانانِ کارنادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم ملامت میکنیم، اما بر شهامت و تمامی حصافت {ص۴۱۹} وی اعتماد هست که به اصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانهٔ راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویَّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نَبِتوانند گردانید. و ما از خدای عز وجل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا به واجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه و سعه رحمته.
« و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غزنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقترِ بندگان است، و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدمتر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته {ص۴۲۰} میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند. و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف، تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفُّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده، صواب آن نمود که خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را، ادام الله تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحُّب و تبسُّط وی برآساید اما [وی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سر وی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحُّب و تبسُّط باز نایستاد، تا بدان جایگاه که همهٔ اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوَّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلالِ آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندانِ شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما {ص۴۲۱} را ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مُخلِّط افگنده است زائل گردد. وخواجهٔ فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن الله.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و باز آمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولد نکرد.»
{ص۴۲۲}
و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان میبود تا آنگاه که از حضرت لشگری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبدالصمد، رحمه الله، آن مرد کافیِ دانایِ بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و على تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبُرد، رحمه الله علیهم أجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیقتر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینهٔ امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندکمایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمه الله علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم – و به پیغامی رفته بودم، و بوسهل زوزنی هنوز از بُست در نرسیده بود – مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم خبری نرسیده است از بُست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت.» تا حدیث بحدیثِ خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت همچنین است که گفتی، و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو {ص۴۲۳} نیست و آن دانستنی است. گفتم اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید – و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی – چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید دیگران در آمدندی. و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتم این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علىِ قریبی را که چنویی نبود برانداختند و چون غازی و اریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بردند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت. و گرفتم که من برافتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم خود همچنین است، اما دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمت افتد و هم بحضرت نیز بدانند {ص۴۲۴} که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست به وی دراز نتوان کرد. گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود بادِ خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود، و ملطفهٔ بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه ساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد، خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاشِ ماهروی سپاہسالارِ خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانهٔ خویش رفتم و کار او بساختم. چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه برِ من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سَقَطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پُرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشانْ آن بود و مردمان کُجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد، که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائبِ برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت دلیر مردیای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
{ص۴۲۵}
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصهٔ محبوسی کردن: