متن
رسول گفت این سخن همه حق است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجت باشد. گفتند نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمهٔ محرم قضاه و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز بیامد. و رسولدار رسول را بیاورد – و خواجهٔ بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند – نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی همه شرایط را نگاه داشته، برسول عرضه کرده و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین الله على الشیخ، برابر است با تازی و هیچ فرو گذاشته نیامده است، و همچنین با امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند امیر گفت شنودم «و جمله آن مرا مقرر گشت، نسخت پارسی مرا ده.» {ص۳۸۸} بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت – و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی – نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و پارسیِ عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجهٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند. و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گردانید. گفت ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها بر رای عالی عرضه کند و خلعت و صلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت «بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانهٔ معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد – و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش – أحمد بن أبی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صدهزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد. و {ص۳۸۹} این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت. آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد آنچه رای عالی بیند بدهد.»
امیر گفت «سخت صواب آمد» و زیادتِ خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی مینبشت: صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده به زر. و پنجاه نافهٔ مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شارهٔ بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی خُتّلی به جُل و بُرقَع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد. خواجه گفت «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری، و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آنِ خانان ترکستان و ملوک اطراف همه بخط من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیاربار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آن بمن بازرسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود. و ما ذلک على الله بعزیز. و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را {ص۳۹۰} ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند و سخت پسند آمد.
و روز [سه]شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند: ساختِ زرِ پانصدمثقال و استری و دو اسب، و بازگردانیدند. و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی. و خواجهٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد به جُل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. و در جملهٔ رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود بازنماید – و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها – و نامهها رفت باسکدار بجملهٔ ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامهٔ خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
{ص۳۹۱}
نسخه الکتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
من عبدالله و ولیِّه، عبدالله ابی جعفر الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین الى ناصر دین الله الحافظ العباد الله المنتقم من أعداء الله ظهیر خلیفه الله ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الإسلام والمسلمین یمین الدوله و امین الملکه ابی القاسم ولی امیر المؤمنین – التوقیع العالی : اعتضادی بالله – سلام علیک فان امیر المؤمنین یحمد ( الیک ) الله الذی لا اله الا هو و یسأله أن یصلی علی محمد رسوله صلى الله علیه وعلى آله وسلم ، اما بعده ، احسن الله حفظک و حیاطتک و امتع امیر المؤمنین بک و بالنعمه الجسیمه والمنحه الجلیله والموهبه النفیسه فیک وعندک ولااخلاه منک.
والحمد لله القاهر بعظمته القادر بعزته ، الدائم القدیم العزبز الرحیم الملک المتجبر المهیمن المتکبر ، ذی الآلام والجبروت والبهاء والملکوت الحی الذی لایموت ، فالق الأصباح وقابض الأرواح، لا یعجزه معتاص” ولا یوجد من قضائه مناص، لاتدرکه الأبصار ولا ۱۰ تعاقب علیه اللیل والنهار، الجاعل لکل أجل کتابا ولکل عمل بابا وکل مورد مصدره ولکل حی امدا مقدرا « الله یتوفی الأنفس حین – موتها والتی لم تمت فی منامها فیمسک التی قضى علیها الموت و {ص۳۹۲} یرسل الأخرى الى اجل مسمی، ان فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون » المتفرد بالربوبیه الحاکم کل من خلقه من البقاء بمده معلومه حتما منه على البریه وعدلا فی القضیه لایخرج عنه ملک مقرب” ولا نبی مرسل ولا صفیه لمکافانیه ولا خلیل لمناجاته لخلتها . قال و الله عز وجل « ولکل أمه أجل” فاذاجاء أجلهم لا ستأجرون ساعه ولا یستقدمون » و قال عز اسمه انها نحن نرت الأرض ومن علیها و الینا ترجعون .
و الحمد لله الذی اختار محمد صلی الله علیه وعلى آله وسلم من خیر اسرته واجتباه من اکرم ارومه واصطفاه من افضل قریش 10 حسبا واکر ها نسبا و اشر فیها اصلا و از کاها فرعا ، و بعثه سراجا منیره ومبشرا ونذیرا وهادیه ومهدت ورسولا مرضیا ، داعیا الیه ودان علیه و حجه بین یدیه لینذر الذین ظلموا وبشری للمحسنین ، فبلغ الرساله وأدى الأمانه ونصح الأمه وجاهد فی سبیل الله وعبده حتى أتاه الیقین . صلى الله علیه وعلى آله وسلم 15 وشرف وکرم وعظ
و الحمد لله الذی انتخب أمیر المؤمنین من اهل تلک الملکه اللی علت غیراسها و رست اساسها واستحکمت ارومتها ورسخت جرثومتها وتزین اصلها وتصون فرعها ، واجتباه من بین الأمه التی پذکو زنادها، واصطفاه من الباب الخلافه التی ینیر ” شهابها ، وأوحده ۲۰ بالسجایا الجمیله ، رافرده بالخلائق الزکیه ، واختصه بالطرائق الرضیه التی من أوجبها واولاها واحقها واح اها التسلیم لأمر الله {ص۳۹۳} تعالی وقضائه والرضا ببأسائه وضرائه ، فاو فی کل ما [ هو إمین ذلک القبیل واتبعه و سکه و قصد على منهاج سلفه الصالح وسلک طریقهم المنیر الواضح، وهو فی المنحه على ما یرطب لسانه من الشکر ویقابل مولم الرزیه بما اسبغ الله تعالى علیه من الصبر ویتلقی النازله برضائه بقضائها على ما سخر له الذی جل ذراه ویقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه ومولاه ویرتبط النعمه بما یقررها و یهنیها والنازله بالإحتساب الذی یعفیها ویرى ان الموهبه لدیه فیهما سابغه” و الحجه علیه باعتقاد المصلحه بهما معا بالفه”. فلا یعذر فی النقمه من ربه سبحانه وهو معترف” فی العارفه باحسانه راض فی النائبه بابتلاه وامتحانیه لیکون للمزید من فضل الله حائزه و من الثیاب بالقدج ۱۰ المعاشی فائزا . ولا تفیده الفائده من جمیع الجهات ولا تعنیه العائده کیف انصرفت الحالات علما منه بان الله سبحانه یبتدىء النعم بفضله ویقضی فیها بعدله ونقدر الأشیاء بحکمته و در اختلافها بارادته ویمضیها بمشیئته و یتفرد فی ملکه وخلقه ویصرف أحوالهم على حکمه ویوجب على کل منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا ۱۰ مذعنا. فسبحان من لا یحمد سواه على السراء والضراء وتبارک من لا هم انی اقضایاه فی الشده والرخاء. وهو جل اسمه یقول « ونباو کم بالشر والخیر فتنه والینا ترجعون »
ولما استبدالله تعالى بمشیئته من نقل الإمام التقی الطاهر الزکی القادر بالله – صلى الله علیه حیا ومیته وقدس روحه باقیه و فانیه – ۲۰ الى محل اجلاله ودار کرامته عند اشفائه على نهایه الأمد المعلوم. وبلوغه غایه الأجل المحتوم والحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات الله علیهم {ص۳۹۴} اجمعین اسوه ماحمه الله تعالى على کل حی سواه و مخلوق فطرته یداه وحسن الأمیر المؤمنین انتقاله إلى دار القرار لعلمه بتعویض الله ایگاه مرافقه انبیائه الأبرار واعطائه ما أعد الله الکریم له من الراحه والکرامه والحلول فی دار المقامه . لکن لاد غ “الحرقه ومولم الفرفه و أورثه استکثه. ووجوما و کسبه تاسفه وهموما فوقف بین الأمر والنهی مسترجعا ولکم الیمن له الخلق والأمر مبتدأ ومرتجعا لایغالب فی احکامه ولا تعارض فی نقصه و ابرامه، یسأله من فی السموات والأرض کل یوم هو فی شأن . فلحا امیر المؤمنین عقب هذه القادمه التی المتت والهادمه التی أظلت الى ما یرید الله منه واوجبه علیه و استکان واسترجع ۱۰ بعد أن ارتاع و تفجع وقال انا لله و انا الیه راجعون واحتسب وصبر زرنی وشکر بعد معالجه کل مفلق من الفمرات ومدافعه کل ولیم من المامات اذ کان رای الإمام القادر بالله رضی الله عنه وقدس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا ، شدید الشکیمه فی الدین وثیق العزیمه فی اطاعه الله رب العالمین صلی الله علیه صلوه یسکنه بها 15 فی جنات النعیم ویهدیه الى صراط مستقیم . وله قدس الله روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه مانعلی درجته فی الأئمه الصالحین وتفلح . زبه ۲ حجته فی العالمین ، انه لایضیع أجر المحسنین . ورای امیر المؤمنین بقطنته الثاقبه و فکرته الصافیه صرف الخاطر عن الجزع على هذه المصائب ۹ إلى أبتفاء الأجر عنه” والثواب ووصل الرغبه الى {ص۳۹۵} الله تعالى فی رد امانته على مولاه وانهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظى الإمام الطاهر القادر بالله علیه صلوات الله ورضوانه و غفرانه بما قدمه من أفعال الخیر المقربه البه وزفه بما سبق منها لدبه حتى تتلقاه الملائکه مبشره بالغفران و موصله إلیه کرائم التحف والرضوان ، قال الله تبارک وتعالى « فبشرهم رشم برحمه منه ورضوانه وجنات لهم فیها نعیم مقیم خالدین فیها ابدا ، ان الله عنده اجر” عظیم .»
وانتدب امیر المؤمنین للقیام بما وکله الله الیه ووجب بالنص من الإمام الطاهر القادر باللہ کریم الله مضجه و شور مصرعه علیه لیرئب الصدع ویقیم السنن ویضم ماتشت من الأمن وبجبر الوهن والخلل ویتلافی ماحدث من الزیغ والزل و یقوم بحق الله فی رعیته ویحفظ مااستحفظه ااه فی امر برئته ، فجلس مجلسا عاما بحضره اولیاء الدعوه وزعائمها و اکابر الأسره وجهائرها واعیان القضاه والفقهاء والشهود والعلماء والأماثل والصلحاء ، فرغبو الى امیر المؤمنین فی القیام بحق الله فیهم والتزاموا ما أوجبه الله من الطاعه علیهم واعطوا للصفق ایمانهم بالبیعه أصفاق رضى وانقباد وتبر واستعاد وقد انار ” الله بصائرهم واخلص ضمائرهم وأرشدهم إلى الهدی ودلهم على التمسک بالعروه الوثقى . وکان الخطب ممایجل والنقص م یخله ، فاصبح کل نازله زائله وکل عضله جالیه” وکل متفرقه مؤتلفه وکله صلاح بادیا منکشفاء
واصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قداستقامت له الأمور وجرى على از لاله التدبیر وانتصب منصب آبائه الراشدین وقعد مقعد سلفه {ص۳۹۶} من الأئمه المهدین . حلوات الله علیهم أجمعین مستشعره من قهر الله تعالى فیما یسر ونعلین ویظهر ویبطن موثرار صاه فیما یحل ویعقد ویأتی و یقصد آخذا بأمر الله فیما یفضی متغربه الیه بما یزف ویرضى، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لایؤثر قریبا لقرابته ه ولا یؤخر بعیدا عن استحقاقه ولا تعمل فکره ولا رویه الا فی حیاطه الحوزه والرعیه إلى أن یقوم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السرب و یعذب الشرب ویطفی، الفتن ویخمد نارها و بهدم منار ها ویعفى آثار ها ویمزق اتباعها و یفرق اشیاعها ، ویسأل الله المعونه على ما ولاه وارشاده فیما استرعاه جمیع أموره و انحائه ووفقه – دا للصواب فی عزائمه و ارائه .
فامد د متعنی الله بک على برکه الله وحسن توفیقه إلى بیعه أمیر المؤمنین یدلک ، ولیمدت الیها کل من صحبک وسائر من یحویه ه مصر ، فانک شهاب دوله الذی لا یخمد و رائدها اللذی لاینکد وحسامها الذی لایر کده ، واجر على أحمد طرائقک و ارشد ۱۰ خلائقک و اجمل سجایا و اکرم مزایاک فی رعایه ما سولتاه لک و حیاطته وحفظه وکلا، ته. وکن للرعیه أبا رؤفا و امت عطوفه ، فان امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لأیالتهم . و خذ على نفسک الیمین المنفذه الیک من أخذ هذا الکتاب واستوفها على جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمد بن محمد {ص۳۹۷} السلیمانی لتکون حجه الله وحجه امیر المؤمنین علیک وعلیهم قائمه والوفاء بها واجبه لازمه . وأعلم أن محلک عند أمیر المؤمنین محل الثقه الأمین لا المتهم الظنین ، اذ کان فوض الأمر الیک واستظهر بک ولم یستظهر علیک علما منه بانک تسلک فیها مسالک المخلصین وتکون من المفلحین فان السعاده بذلک مقترنه والبرکه فیه مجتمعه والخیر کله الخیر علیک به متوفر” ولک فیه تامه مستمر. وقرر عند الخاصه والعامه أن أمیر المؤمنین لایهمل مصلحتها ولا یخیلش برعایتها آخذا فی ذلک بأمر الله رب العالمین حیث یقول وهو اصدق القائلین « الذین أن مکناهم فی الأرض أقامو الصلوه وآتوا الزکوه وامروا بالمعروف ونهوا عن المنکر ، ولله عاقبه الأمور .»
وهذه مناجاه امیر المؤمنین اباک ، احسن الله بک الأمتاع وادام عنک الرقاع، فتلقتها بالأحنان لها والاعظام لقدرها وقرر ما تضمنته على الکافه لینشر ذکر ما فی الجمهور ویتکامل به الجذل والسرور ولیسکنوا إلى ما أباحه الله لهم من عطوفه امیر المؤمنین علیهم ونظره بعین الرافه الیهم. واقم الدعوه لأمیر المؤمنین على منابر ملکک مسمعا بها ومفیده ومبدئا ومعبده . و بادر إلى أمیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانه یتشوقه ویستدعیه، واطلعه بصواب أثرک فبما نلته وسداد ماتریده وتمضیه واستقامتک على احمد الشواکل فی طاعته واجمل الطرائق فی متابعته فاته یتوقف ذلک ویتطلبه ویترقبه ویتوقعه ان شاء الله . والسلام علیک ورحمه الله وبرکاته وبرکه عبده امیر المؤمنین بک و بالنعمه الجلیله والمنحه الجسیمه والموهبه النفیسه فیک وعندک ولا اخلاه منک. وصلى الله على محمد وآله اجمعین. وحسبنا الله وحده . {ص۳۹۸}
نسخه العهد
بسم الله الرحمن الرحیم
بایعت سیدنا و مولانا عبدالله ابا جعفر الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین بیعه طوع و اتباع و رضیت و اختیاری و اعتقادے واظهار و اسرار بصدق مین نینی واخلاصهمین طوتی وصحه من عقیدتی و ثبات مین عزیمتی : طائعا غیر مکره ومختاره غیر مجبر ، بل مترا بفضله مذعنا بحقه معترفا برکته معتمدا بحسن عائده عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی تو کبدعهده من الخاصه والعامه ولم الشعث وأمن العواقب وسکون الدهماء وعز الأولیاء وقمع الملحدین ورغم انف المعاندین على ان سیدنا ومولانا الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین عبد الله وخلیفته مفترضه على طاعته ومناصحته الواجبه على الأمه أمامته وولایته اللازم لهم القیام لحقه والوفاء بعهده، لااشک فی ذلک ولا ارتاب به ولااداهن فی امره ولا امیل الى غیره، وعلى انی” ولى اولیائه وعدوه اعدائه من خاص وعام و قریب وبعید وحاضر وغائب ، متمسک” فی بیعه بوفاء العهد و ابراء ذمه العقد ، سری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیرى فیه مثل ظاهری، و على ان اطاعتی هذه البیعه التی وقعت فی نفسی و تو کیدی ایاه الذی [ لزم ] فی عنفى لسیدنا ومولانا القائم بامر الله امیر المؤمنین بسلامه من نیتی و استقامه من عزیمتی واستمرار من هوای ورایی ، وعلى ان لا اسعى فینقض شیء منها ولا اؤ ول علیه فیها ولا اقصد مضرته فی الرخاء {ص۳۹۹} والشده ولا أدع النصح له فی کل حال ، دانیه وقاصیه ، ولا اخلی من موالاته فی کل الأمور النیئه ولا اغیر شیئا ما عقد على” فی هذه البیعه ولا ارجع عنه ولا أتوب منه و لا اشوب نینی و طوتی بضده ولا اخالفه فی وقت من الأوقات ولا على حال من الأحوال بما یفسده . وعلى ایضا لکتابه وخادمه وحجایه وجمیع حواشیه وأسبابه مثل هذه البیعه فی التزام شروطها والوفاء بعهودها .
واقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذتی الله بهایوم اعرض علیه ویطالبنی بدرک حقه یوم اقف بین یدیه فقلت : والله الذی لا اله الا هو عالم الغیب والشهاده الرحمن الرحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضى علیه بما هو آت و بحق اسماء الله المتعال الغالب المدرک القاهره المهلک” الذی نفذ علمه فی الأرضین الحسنی و آباته العلیا و کلماته التامات کلها وحق کل عهد و میثاق اخذ الله على جمیع خلقه وحق القرآن العظیم ومن انزل و نزل به وحق التوریه والإنجیل والزبور و الفرقان ، و بحق محمد النبی المصطفی صلی الله علیه و آله وسلم وحق اهل بیته الطاهرین واصحابه المنتجبین وازواجه الطاهرات امهات المؤمنین علیهم السلام أجمعین وحق الملائکه المقربین و الأنبیاء المرسلین ان تبیعنی هذه التی عقدت بها اسانی و بدی بیعه طوع یطلع الله جل جلاله منی على تقلد ها و على الوفاء بر منه بما فیها وعلى الإخلاص فی نصرتها وموالاه اهلها. اعرنس ذلک بطبب البال لا ادهانه ولا احتیال. ولا عیب ولا مکرر حتى القی الله موفیا بعهدی فیها و مؤدیا للأمانه فیما لزمنی منها غیر مستریب {ص۴۰۰} ولا ناکث ولا متأوله ولا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاه الأمر ید الله فوق ایدیهم . فمن نکث فانما ینکث على نفسه و من او فی بما عاهد علیه الله فسیؤتیه اجرا عظیما ، و على ان هذ البیعه التی طوقتها عنقی و بسطت بها بدی و اعطیت بها صفقتی وما اشترط على فیها من وفاء ه وموالاه ونصح ومشایعه وطاعه وموافقه واجتهاد و مبالغه عهد الله ، ان عهده کان عنه | مسئولا. وما أخذ على انبیائه ورسله علیهم السلام وعلى کل احد من عباده من مؤکد مواثیقه و على أن أتشبث بما أخذ على منها ولا ابدل واطیع ولا اعصی واخلص ولا ارتاب واستقیم ولا أمیل واتمسک بما عاهدت الله علیه تمسک اهل الطاعه بطاعتهم و ذوی الحق والوفاء ۱۰ بحقهم ووفائهم .
فان نکثت هذه البیعه او شیئا منها او بدلت شرط من شروطها ای نقضت رسما من رسومها او غیرت امرأ من أمورها م ره او معلنا أو محتالا او متأولا او مستثنیا علیها او مکفرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من تفسی و نیما اخذت به ( من ) عهود الله ۱۰ ومواثیقه على ان ارغب من العمل التی یعتصم بها من لا یحتر
الأمانه ولا یستحل القدر والخیانه ولا یثبطه شی،” عن العقود المعقوده فکفرت بالقرآن العظیم ومن انزله ومن نزل به ومن انزل علیه وبرنت” من الله ورسوله والله و رسوله می بریئان وما آمنت بملائکه الله وکتبه ورسله والیوم الآخر ، وکلما اتملکه فی وقت تلفظى بهذه ۲۰ الیمین او اتملکه بقیه عمری مر مال عین أو ورق أو جوهر او ابنیه
او ثیاب او فر ش أو عرض او عفاره أو سیاع أو سائمه او زرع او {ص۴۰۱} ضرع او غیر ذلک من صنوف الأملاک المعتاده مما یجل” قدره اویقلش خطبه صدقه على المساکین فی وجوه سبیل الله رب العالمین محرم” على أن یرجع ذلک أو شیء منه انی مالی و ملکی بحیله من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الأسباب او تعریض من تعارض الإیمان وکل مملوک اتملک من ذکر او انثی فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملکه بقیه عمری احرار لوجه الله لایرجع شیء من ولائهم وکل کراع املی که من دابه اوبغل او حمار او جمل او اتمنه بقیه عمری طالق فی سبیل الله وکل زوج تزوجتها او اتزوجها بقیه عمری طالق طالق طلاقا بائنا لا رجعه فیها ولا تعمیه بمذهب من المذاهب التی یستعمل فیه الرخص فی مثل هذه الحال ، ومتی نقضت شرطه من شروط بیعت هذه او خالفت قاعده من قواعدها او استثنیت علیها او کفرت او تأولت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [ هو عقیدتی اولم یوافق ظاهر قولی باطن عملى فعلی الحج الى بیت الله الحرام العتیق ببطن مکه ثلثین حجا راجلالا فارسا فیها وان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبل الله منی صرفا ولا عدلا الا بعد التزامی بشرائطها وخذلنی الله یوم احتاج الى نصرته ومعونته و احالنی الله إلى حول نفسی و قوتی ومنعنی حوله و قوته و حرمنی العافیه فی الدنیا والعفو فی الآخره.
وهذه الیمین یمینی والبیعه المسطوره فیها بیعتی حلفت بها من اولها الى آخرها حلفا معتقده لوفائها ، و هی لازمه” مطوقه فی عنقی معقوده بعضها إلى بعض . والنیئه فی جمیعها نیه سیدنا عبد الله ابی جعفر الإمام القائم بأمر الله امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه طولا وافیا للدنیا والدین وعمره کافیه للمصالح اجمعین ونصر رایاته واکرم خطابه {ص۴۰۲} و اَعلى کلمته و کبَّ اعداءَه و اعزَّ احبابَه، و اُشهِدُ الله تعالی عَلی نفسی بذلک، و کفى به شهیدا.
ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او
ازین پیش درین مجلد بیاوردهام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصه این تضریب بشرح بگویم و بازنمایم که سبب فروگرفتن او چه بود:
از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان نهاده بود که «خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایستگرفت، چون برفت مُتَرَبِّد رفت. و گردنان چون على قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونناش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمَدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکرِ بسیار برافزاید.»
امیر گفت تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان مانَد. خداوند بخط خویش سوى قائد ملنجوق که مهترِ لشکرِ کُجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار {ص۴۰۳} سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود، و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد.» پس از قضای ایزد عزوجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت «چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحبسرّ وی بود بگفت – و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود – و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیلِ [درِ] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فرورفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمای مسعدی باز آوردند. سلطان بخواجهٔ بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان، و من آنجا حاضر بودم که {ص۴۰۴} بونصرم، و از حال معما پرسیدند. او گفت من وکیل در محتشمیام و اِجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند مُغَلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمی بود این معما نبشتم. گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجهٔ تو این پرسش برین جمله است و الا بنوعی دیگر پرسیدندی. گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه چون بر آن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت پیش ازین نبشتهای؟ گفت نبشتهام و این استظهارِ آنرا فرستادم. خواجه گفت «ناچار چون وکیلِ درِ محتشمی است و اِجری و مُشاهره و صِلت دارد و سو گندان مغلّظه خورده او را چاره نبوده است. اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معما نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اَسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده {ص۴۰۵} است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم، چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و ازین گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دلگرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اِشرافِ بلخ که بدو داده بودند باز ستدند.
«چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه، و چون احمد عبدالصمدی با وی، این بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش {ص۴۰۶} رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما. طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت «یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند. و بینی که ازین زیر چه بیرون آید.» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اَسکدارِ خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافگنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد، آنر بیاورد و بستدم و بگشادم، نامهٔ صاحببرید بود برادرِ بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد. دانستم که مهمی افتاده است، چیزی نگفتم {ص۴۰۷} و خدمت کردم. گفت مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالارِ کُجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد، خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد.» خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان برِ من مگویید. گفت «آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ماراست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاهسالارِ خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت میدانی که چه میگویی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید، و تو حد خویش نگاه نمیداری. اگر حرمتِ این مجلسِ عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی، قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سَقَط میگفت و با ایشان میبرآویخت، و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینهٔ وی رسید، و او را بخانه باز بردند. نمازِ پیشین فرمان یافت و جان با مجلسِ عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت «تو که صاحبِ بریدی شاهدِ حال بودهای، چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. بنده بشرح بازنمود تا رای {ص۴۰۸} عالی، زادَهُ الله عُلُوّا، بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی.» و رقعتی دَرجِ نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در بابِ خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن الله.»
«چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت چه گویی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیشِ او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود. و بهمه حالها در زیرِ این چیزی باشد. و صاحبِ برید جز بمراد و املای ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و اورا سوگند داده آمده است که آنچه روَد پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد. تا نامهٔ پوشیدهٔ او نرسد برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت از تو که بونصری چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخط ماست چنین و چنین، و چون نامهٔ وکیلِ در رسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته و دلمشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطفهٔ بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتنِ پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد. تدبیر این چیست؟ گفتم خواجهٔ بزرگ تواند دانست درمانِ این، بی حاضریِ وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر، که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. و همه شب با اندیشه بودم.
{ص۴۰۹} دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامهها بخواست، پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت گفت: قائد بیچاره را بدآمد. و این را در توان یافت. امیر گفت «اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطفهیی بخط ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید. و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی، اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت از من داند. و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرده و بنده نداند تا نهان داشتنِ آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار باز نمودمی. امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت بعاجل الحال جواب نامه صاحبِ برید باز باید نبشت و این کار قائد را عُظمی نباید نهاد، و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن»، تا دهند یا نه، و بهمه حالها درین روزها نامهٔ {ص۴۱۰} صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح باز نموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم. و برادرِ این بوالفتح حاتمی است آنجا نایبِ برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم، امیر گفت اگر بدان وقت میشنودی چه میکردی؟ گفتم بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهلِ عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سِرِّ ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سر] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغولدل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجهٔ بزرگ و با من میگفت و بادِ این قوم بنشست، که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.