متن
و روز چهارشنبه عید کردند. و تعبیهیی فرموده بود امیر رضى الله عنه چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش رحمه الله علیه دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی. و چون عید کرده بود امیر از میدان بصفه بزرگ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلف، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند. و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثرِ ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربههای بزرگ، چنانکه از خوان مستان بازگشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان و بتخت بزرگ اصل در صفهٔ بار آمد و مجلسی ساخته بودند که مانندهٔ آن کس یاد نداشت. و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد. و امیر شاعرانی را که بیگانهتر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی را پنجاه {ص۳۶۰} هزار درم بر پیلی بخانهٔ او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم.
و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی، که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیدهیی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتنِ سلطان محمود و نشستنِ محمد و آمدنِ امیر مسعود از سپاهان، رضی الله عنه و همه احوال در این قصیده بیامده است. و سبب این چنان بود که در این روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفهٔ اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر بدانستم، شعر:
و استَکبِرُ الأخبارَ قبل لِقائِه فلمّا التَقَینا صغَّرَ الخبَرَ الخُبرُ
و در میان مذاکرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته نبودی که شعر تو دیدندی و صلت و نواخت مر ترا کمتر از آنِ دیگران نبودی، اکنون قصیدهیی بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن را بکدام درجه رسانَد؟! و امروز بحمد الله و منه چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند بآبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهر باد، اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و {ص۳۶۱} خداوندان این صناعت محروم. و چون در اول این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی اِجرى و مشاهره درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخور تاریخ باشد بخواهم. و اینک بر اثر این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید، قصیده:
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار ز خاک تیره نماید بخلق زرِ عیار
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راهسپر بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار
بقاب قوسین آن را برد خدای که او سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار
{ص۳۶۲}
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو که روزِ ابر همی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بوی نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار
{ص۳۶۳}
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت همو بدآمدِ خود بیند از بهآمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود مگر کلیله و دمنه نخواندهای ده بار؟
چو رای عالی چونان صواب دید که باز ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دوتن که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم وگوش براه ز بهر دیدن آن چهرهٔ چو گل ببهار
درین تفکر بودند کافتاب ملوک شعاع طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر بکام خویش رسیده ز شُکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد زانکه چون خواهد که قطره دُر گردد آید او بسوی بحار
{ص۳۶۴}
از بهر جنبش گرد جهان برآمد شاه نه زانکه تاش چوشاهان کنند سیم نثار
خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
آیا موفق بر خسروی که دیر زبیی بشکرْ نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قِبَل که ترا ایزد آفرید بخاک ز چاکران زمین است گنبد دوار
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد بسوی چرخ برد باد سال و ماه غبار
درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم کنی بزندان وز مغز او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نعوذ بالله اگر زان یکی شود مُثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار
{ص۳۶۵}
بدان زمان که چو مژه بمژه از پیِ خواب در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند ززینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پی حمیت یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهور تو چنانکه رامش را طبعِ مردمِ میخوار
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
{ص۳۶۶}
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگر چه مرد بود چربدست و زیرکسار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید اگر چه منفعتِ ماه نیز بیمقدار
بسروری و امیری رعیت و لشکر خدای عز و جل گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک پدر چه کرد همان پیشه کن به لیل و نهار
به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی ز بهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیرِ کوکب سیار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار
{ص۳۶۷}
کلیمکی که بدریا فگند مادر او زبیمِ فرعون آن بدسرشت دل چون قار
نه برکشیدش فرعون از آب وز شفقت بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پی مُلک ایزد آفریده بود ز چاه بر گاه آردش بخت یوسفوار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ مثل درست خمار از می است و می ز خمار
کر استوار نداری حدیث آسان است مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار
خدایگان جهان خسرو زمان مسعود که شد عزیز بدو دین احمد مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست که تا ز حشمت او درنمانَد از گفتار
وزان نیارد بهسود هر کسی رزمش که پوست مار بباید فکند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
{ص۳۶۸}
اگر پدرش مر او را ولایت ری داد ز مهر و شفقت بود آن نه از سر آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مُرشَّح شیر ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جملهٔ همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش نکرد با او چندانکه درخورش کردار
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز سیاه کردن پستان نباشد از پیکار
بمالش پدران است بالشِ پسران سر بریدنِ شمع است سر فرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همیگیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار
{ص۳۶۹}
چو مُلکِ دنیی در چشم وی حقیر نمود بساخت همت او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک سُها بجای قمر بود چند گاه مشار
چو کار کعبهٔ ملک جهان بدان آمد که باد غفلت بربود ازو همی استار
خدایگان جهان مر نماز نافله را بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار
گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش پیام داد بلطف و لَطَف نمود هزار
که دار ملک ترا جز بنام ما ناید طراز کسوت آفاق و سکهٔ دینار
نداشت سود از آن کاینهٔ سعادت او گرفته بود بگفتار حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه از درِ دار
چو رایت شه منصور از سپاهان زود بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار
{ص۳۷۰}
ز گرد موکب تابنده روی خسروِ عصر چنانکه در شب تاری مهِ دو پنج و چهار
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور پذیرهش آمد فوجی بسان موج بحار
شریف تر ز نبوت مدان تو هیچ صفت که مانده است از و در جهان بسی آثار
شنیدهای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید پچشک ناخوانده چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاه پدرش چو مور مردم دیدی ز هرسویی بقطار
بسان فرقان آمد قصیدهام بنگر که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم که باز کرد نیارم ز بیم طیّ طومار
ز بس که معنی دوشیزه دید با من لفظ دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار
{ص۳۷۱}
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز همی نه بینم مر علم خویش را بازار
خدایگانا چون جامهایست شعر نکو که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کارنامهٔ تو آرم این شگفتیها بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار
بگو که لفظی این هست لولوی خوشاب بگو که معنی این هست صورت فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
پایان آمد این قصیده غراء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی {ص۳۷۲} دست در گردن یکدیگر زده. و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمه الله علیهم أجمعین در سخن موی به دو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد، فان اللهی تفتح اللها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وما ذلک على الله لعزیز. و بپایان آمد این قصه.
و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیادهیی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک – و من که بوالفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده – امیر بر آن دکان فرمود تا پیل ومهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، {ص۳۷۳} مظالم کرد و قصهها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و باز گردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان میخورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغَّر مُحَجَّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.
وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاشِ فرّاش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بُست. نخست حاجب جامهدار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبهیی تمام، و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرینکمر و هفت سیمینکمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهرآئین خزینهدارِ این پادشاه که مر وی را برکشیده بود و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها؛ و خیلها میگذشت و مقدمان میایستادند. پس تاشِ سپاهسالار دررسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آنِ وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاهسالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر دررسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحببریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها {ص۳۷۴} را بشرحتر باز مینماید. و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آنِ مااند تا ایشان چنانکه فرمودهایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمانبردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت بسم الله، به شادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بُست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاریِ تاش و کدخدایی دو عمید بوسهلِ حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.
و امیر بازگشت و بکوشک دولت باز آمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیُّم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رای واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفتهاند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت نیک آمد. و بار بگسست خواجهٔ بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رای چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بیرنجی که رسید و یا فتنهیی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دستتر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری {ص۳۷۵} گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.