متن
دیگر روز از بلق برداشت و بکشید. و به شجکاو سرهنگ بوعلیِ کوتوال و بوالقاسم علىِ نوکی صاحببرید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمانِ پیش آمدن تا اینجا بودی. و امیر ایشان را بنواخت بر حد هر یکی. و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه چنانکه او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت، و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکویی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را. و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیادهٔ تمام گمارد از پسِ خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد. و دیگر روز، الخمیس الثامن من جمادی الاخرى سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، امیر سوی حضرتِ دارالملک راند با تعبیهیی سخت نیکو، و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده. و بر خلقانی چندان قبههای باتکلّف زده بودند که پیران میگفتند بر آن جمله یاد ندارند. و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی بود چنانکه {ص۳۳۴} سخت رنج میرسید بر آن خوازها گذشتن، و بسیار مردم بجانب خشکرود و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد. و عمّه حرّه ختّلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنیِ باتکلّف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد. و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و حرّات بزرگان بدیدار او آمدند. و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کسی یاد نداشت. و دیگر روز بار داد و در صفّه دولت نشسته بود بر تختِ پدر و جدّ رحمه الله علیهما. و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج، و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان، که بحقیقت بر تخت مُلک این روز نشسته بود سلطانِ بزرگ. و شاعران شعرهای بسیار خواندند، چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی، تا نماز پیشین انبوهی بودی، پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بیندیمان.
و نمازِ دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانبِ {ص۳۳۵} سِپستزار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود. و دانشمند نبیه و حاکمِ لشکر را، نصر بن خلف، گفت «مردمِ انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رِباط که فرموده است بر آورده آید، و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطُرُق و سُبُل رسد. و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن، و ما حرمتِ بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را بر باید کند و همداستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا» گفتند فرمان برداریم. و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی، بافغان شال در آمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود. و از آنجا بکوشک دولت باز آمد. و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز [و] کارها راندن گرفتند.
روز سهشنبه بیستم جمادى الأخرى بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که: «بنهها و دیوانها آنجا باید آورد.» و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت، و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار میرفت و مردمِ لشکری و رعیّت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوندِ {ص۳۳۶} محتشم بسته. و وی نیز بر سیرتِ نیکو و پسندیده میرفت، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی، اما بیرونِ خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن وزیرانِ نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمعِ خود را کارها پیوستند که دلِ پادشاهان خاصّه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند.
و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مالِ بیعتی و صلتها که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان و اصنافِ لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند «این پدریان به روی و ریایِ خود نخواهند که این مالْ خداوند باز خواهد که ایشان آلودهاند و مال ستدهاند دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کردهاند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال مینهند و همگان بِنَوااند، و چه کار کردهاند که مالی بدین بزرگی پسِ ایشان یله باید کرد؟» امیر گفت نیک آمد. و با خواجهٔ بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست به هر چه فرماید، اما اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت اندیشیدهام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه {ص۳۳۷} آنچه او را فراز آید باز نماید، که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رای عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیانِ روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشنِ وی پوشیده مانَد.
دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت امیر خواجه را گفت: در آن حدیثِ دینه چه دیده است؟ گفت بطارم روم و پیغام دهم. گفت نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بونصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که چه ساختهاند؟ گفت ندارم. گفت خداوند سلطان را برین حریص کردهاند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبهزن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است، و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال، گفتم بیندیشم. و دی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمیبینم این حدیث کردن که زشتنامییی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بونصر گفت: «خواجهٔ بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کردهاند. از ملوکِ {ص۳۳۸} عجم که از ما دورتر است خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مالِ صلاتِ بیعتی باز خواستند. اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است، از زر و سیم و جامهٔ نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه مُعَد دارم. که حقّا که ازین روزگار بیندیشیدهام، و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود، که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آنِ من آسان است، که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد. و از آنِ یکسواره و خُردهمردم بتر، که بسیار گفتار و دردِ سر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این مَلِکِ رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت چنانکه به رویِ کار دیده آمد، و این همه قاعدهها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.»
خواجهٔ بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیامی سخت گفت جزم و بیمحابا به درد. تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردنِ خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتیِ این حال بگفتی. بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو میگوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم. بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت: {ص۳۳۹} سود نخواهد داشت.
خواجه بدیوان رفت. و استادم بونصر چون بخانه باز رفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار مُلک و ولایتِ امیر محمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جملهٔ آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند پسندیده آمد، که بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آنِ همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صِلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمد بداده بودند اعیان و ارکانِ دولت و حشم و هر گونه مردم را، بکردند، مالی سخت بیمنتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهل زوزنی داد و گفت ما بشکارِ پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد بیارند. گفت چنین کنم. و این روز آدینه غرّهٔ ماه رجب این سال پس از نماز سویِ پره رفت بشکار با عُدّتی و آلتی تمام. و خواجهٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند.
و پس از رفتنِ وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشتنامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیشِ خواجهٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست. و هر کس از ندما و حشم و جز {ص۳۴۰} ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست. و عُنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود بنشست و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثالِ این است که قَدِّر ثُمَّ اقْطَع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بیاندام آمد.
ذکرُ السّیل
روز شنبه نهم ماه رجب میانِ دو نماز بارانکی خُردخُرد میبارید چنانکه زمین تَرگونه میکرد. و گروهی از گلهداران در میانِ رودِ غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته. هر چند گفتند از آنجا برخیزید که مُحال بوَد بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند، تا باران قویتر شد کاهلوار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّتِ دیهِ آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند. و هم خطا بود، و بیارامیدند. و بر آن جانبِ رود که سوی افغانشال است بسیار استرِ سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته، و آن هم خطا بود، که بر راهگذرِ سیل بودند. و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است «نَعوذُ بالله مِن الاخرَسَینِ الأصمَّین» و بدین دو گنگ و دو کَر آب {ص۳۴۱} و آتش را خواسته است. و این پلِ بامیان در آن روزگار بر این جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد عبویهٔ بازرگان آن مردِ پارسایِ با خیر رحمه الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار مانَد. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پسِ نماز خفتن بدیری و پاسی از شب گذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیرانِ کهن که بر آن جمله یادندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده میآورد و مغافصه دررسید. گلهداران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را درربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیکبار بتوانستی {ص۳۴۲} گذشت؟ طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مددِ سیل پیوسته چون لشکرِ شفته میدررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگِ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت. اما بسیار کاروانسرای که بر رستهٔ وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زدهٔ قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگارِ یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تالیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم.
و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانبِ رود مردم ایستاده بود بنظاره، {ص۳۴۳} نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از آن جانب بدین میآمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند. و از چند ثقهٔ زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت.
و امیر از شکار پره بباغ صدهزار بازآمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانور نخجیر دررسید و شکار کرده آمد. پس از آنجا بباغ محمودی آمد.
و از ری نامهها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایتِ ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد، امیر رضی الله عنه خالی کرد با خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن و اعیان و ارکانِ دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رای زدند. امیر گفت «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پسِ آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید {ص۳۴۴} نیست، هستند گروهی کیایی فراخشلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش میبودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند نیکو آن باشد که خواجهٔ بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.
خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخلِ فراوان، و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحبْ اسمعیلِ عبّاد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل سامان مستغرق شد در کارِ ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میامدند و ایشان را میتاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سرِ این کار شدند و برافتادند و سالاریِ خراسان ببوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فناخسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رای رایِ خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و {ص۳۴۵} والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند، و آن ولایت از ما سخت دور است و سایهٔ خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیمدشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی میدهد و قضات و صاحب بریدان درگاهِ عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی.
امیر گفت این اندیشیدهام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی به رنج و دردِ سر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید. و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت اندرین رای حق بدست خداوند است، در حق گرکانیان و باکالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت باکالیجار بد نیست، و لکن شغل گرکان و طبرستان به پیچد ، که آن کودک {ص۳۴۶} پسر منوچهر نیامده است چنانکه بیاید، و در سرش همت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور مانَد جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رای خداوندند، چه آن که بر کار و خدمتاند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاهاند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی و جز آن از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید. خواجه گفت: در علىِ دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: على سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسهٔ پدر ماست از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت بنده آنچه دانست بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رای عالی برتر است از همه. امیر گفت دلم قرار بر تاش فرّاش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال {ص۳۴۷} و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمی است چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم کدخدای و صاحببرید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، اما قومی مستظهِر باید که رود بمردم و آلت و عُدَّت. امیر گفت «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید.» و قوم باز پراگندند.