متن
{ص۳۱۹}
[ آغاز مجلّد هفتم ]ذکر خروج الامیر مسعود رضی الله عنه من بلخ الى غزنین
در آخر مجلد ششم بگفته ام که امیر غُرّهٔ ماه جمادى الأولى سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشکِ [درِ] عبد الأعلى بازآمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عُمّال و قضاه و شحنهٔ شهرها و متظلِّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت فرمانبردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد. امیر گفت نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال میدهد، و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد {ص۳۲۰} با بوالحسنِ قریش دبیرِ خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانههای ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفرایینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بر وی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] على عبدالجلیل پسر عمِ بوالحسنِ عبدالجلیل. همگان رفتهاند رحمهم الله، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایهیی از آنِ هر کسی بازنمایم؛ و دیگر تا مقرر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود رضی الله عنه از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الأولى و بباغ خواجه على میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود و – باغ نزدیک بود بشهر – و میزبانیی بکرد خواجه ابوالمظفر علیِ میکائیل در آنجا شاهانه چنانکه همگان از آن میگفتند. و اعیان درگاه را نُزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان: به خُلم و به پیروز و نخجیر و به بدخشان احمدِ علىِ نوشتگین آخُرسالار که ولایتِ این جایها برسمِ او بود، و به بغلان و تُخارستان {ص۳۲۱} حاجب بزرگ بلگاتگین.
و خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن هر روزی بسرای خویش بدرِ عبدالأعلى بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی. من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی مینبشتمی و کار میبراندمی. و خلعتها و صلتهای سلطانی میفرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردندی و نان بخوردیمی و بازگشتیمی. یک هفتهٔ تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیلِ با عماری و استرِ با مهد بود وی بر تختی مینشست در صدر و داروزینها در گرفته و آن را مردی پنج میکشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تنآسانتر و بآرامتر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون دررسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مُقام بود. پس لشکر از راه درهٔ زیرقان و غوروَند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مُقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه. و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بیمنازع فارغدل میرفت تا بپروان {ص۳۲۲} [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط میآمدند تا منزلِ بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید چنانکه مظفر رئیسِ غزنین نایبِ پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دُمادُمِ وی تا اینجا [که] رسیدیم به بَلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت مییافتند. والله اعلم بالصواب.