متن
این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الأول سنه اثنتین و عشرین و أربعمائه بود. و دیگر روزِ فروگرفتن، امیر پیروزِ وزیریِ خادم را و بوسعیدِ مشرف را که امروز بر جای است و برباط کَندی میباشد و هنوز مشرفی نداده بودند، که اِشرافِ درگاه {۲۹۶} باسم قاضی خسرو بود، و بوالحسن عبدالجلیل و بومنصور مستوفی را بسرای اریارق فرستاد، و مستوفی و کدخدای او را که گرفته بودند آنجا آوردند. و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند، و نسختی دادند که بهندوستان مالی سخت عظیم است. و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود بتمامی نسخت کردند و بدرگاه آوردند. و آنچه غلامانش بودند خیاره در وثاقها کردند و آنچه میانه بود سپاہسالار غازی و حاجبان را بخشید. و بوالحسن عبدالجلیل و بوسعید مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند بآوردن مالهای اریارق، هر دو کس بتعجیل رفتند. و پیش از آن که او را فروگرفتند خیلتاشان مسرع رفته بودند با نامهها تا قوم اریارق را باحتیاط نگاه دارند.
و دیگر روز غازی بدرگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته، چون بار بگسست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت: «حال این مرد دیگر است و حال خدمتکارانِ دیگر دیگر. او مردی گردنکش و مهترشده بود بروزگار پدر ما، بدان جای که خونهای ناحق ریخت و عمّال و صاحببریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمودندی، که بیم جان بود که راهها بگرفتندی و بیجواز او کس نتوانست رفت. و بطلب پدر ما نیامده بود از هندوستان و نمیآمدی؛ و اگر قصد او کردندی بسیار فساد انگیختی. و خواجه {ص۲۹۷} بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن. چنین چاکر بکار نیاید. و این بدان گفتم تا سپاهسالار دل خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت. حال وی دیگر است و آن خدمت که وی کرده است ما را بدان وقت که ما بسپاهان بودیم و از آنجا قصد خراسان کردیم.» او زمین بوسه داد و گفت: «من بندهام، و اگر ستوربانی فرماید بجای این شغل مرا فخر است. فرمان خداوند را باشد که وی حال بندگان بهتر داند.» و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت هم درین معنی اریارق و هم در باب دلگرمی غازی چنانکه او دانستی گفت. و پس بازگشتند هر دو. خواجه با وی بطارم بنشست و استادم بونصر را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهوّر و تعدّیها چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند وی همه بازنمود چنانکه غازی بتعجب بماند و گفت: بهیچ حال روا نبود آنرا فروگذاشتن. و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد و این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوشدل شد و بازگشت.
من از خواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که «این ترک بدگمان شد، که گربز و داهی است و چنین چیزها بر سر او بنشود، و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان، و من ضامن او بودمی. اما این خداوند بس سخنشنو آمد، و فرونگذارند او را و این همه کارها زیر و زبر کنند. و غازی نیز برافتاد و این از من یاد دار.» و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشمند بود، و این {ص۲۹۸} گرگ پیر گفت: «قومی ساختهاند، از محمودی و مسعودی و باغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت بخیر کناد.»
ذکر القبض على صاحب الجیش آسیغتکین الغازی و کیف جرى ذلک الى ان اُنفذ الى قلعه جردیز و توفّی بھا رحمه الله علیه
محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند، که این قوم که حدیث ایشان یاد میکنم سالهای دراز است تا گذشتهاند و خصومتهای ایشان بقیامت افتاده است. اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی، و براستای وی هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاهسالاری عراق که به تاش دادند بدو دادی. اما اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد، و لا مردَّ لقضاء الله، یکی آنکه محمودیان از دُمِ این مرد میبازنشدند و حیلت و تضریب و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید پر شد تا ایشان بمراد رسیدند، و یکی عظیمتر از آن آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بیمراد خداوندش.
{ص۲۹۹} و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی میآمد و میشد. و در خلوت با کسی که سخن میراند نومیدی مینمود ومیگریست. و یکی ده میکردند و دروغها میگفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت، و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد.
و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده بنشابور، دختر بوالفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هر چند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرد؛ و این زن مادرخواندهٔ کنیزکی بود که همه حرمسرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند «مسکین غازی را امیر فرو خواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود»، این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشادهای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دلمشغول شد و کنیزک را گفت: این حرّه را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و بحقِ او رِسم اگر این حادثه درگذرد. کنیزک او را بخواند، جواب داد که «نتواند آمد که بترسد، اما آنچه رود برقعت باز نماید، تو نبشته خواندن دانی با سالار میگوی»، کنیزک گفت سخت نیکو آمد. و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی. لکن {ص۳۰۰} محمودیان درین کار استادیها میکردند، این زن چگونه بجای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه این زن را گفتند «فردا چون غازی بدرگاه آید او را فرو خواهند گرفت»، و این کار بساختند و نشانها بدادند. و زن در حال رقعتی نبشت و حال باز نمود، و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسان دیگر او را بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند، و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد. و خزانه بگشادند هرچه اخفّ بود از جواهر و زر و سیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. و پس
از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمّازگان – و در سرای ارسلان جاذب در یک کرانِ بلخ میبود سخت دور از سرای سلطان – براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراء النهر، چون متحیری بماند،
بایستاد و گفت: بکدام جانب رویم که من جانرا جَستهام؟ غلامان و قوم گفتند «بر آن جانب که رای آید؛ اگر بطلب بدر آیند ما جان را بزنیم.» {ص۳۰۱} گفت: سوی جیحون صوابتر، از آن بگذریم و ایمن شویم، که خراسان دور است. گفتند فرمان تراست. پس بر جانب سیاهگِرد کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده بجیحون رسید، فرودِ آب براند از رباطِ ذوالقرنین تا برابر تِرمِذ، کشتییی یافت در وی جای نشست فراخ، و باد نه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بران لب آب بایستاد. پس گفت: خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین، رفتن صواب تر سوی خراسان بود. و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالِف تا راهِ آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزمشاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح باز آرد، نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره، که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاهگِرد، وی بیرون آمده بود ولشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیر شد.
دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت، و سلطان مشغولدل. درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که «حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، باز گرد تا بکام نرسند که ترا هم بدان جمله داریم که بودی» و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس بتعجیل برفت تا به وی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکرها دُمادُم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین {ص۳۰۲} لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد، که مبارزی هول بود، و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد، و مردم سلطانی دمادم میرسید، و وی شکستهدل میشد و میکوشید، چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند، و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی. گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی، ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده، گفت ای سپاہسالار، کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمنکام کردی؟ از پا افتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت دل مشغول مدار که در توان یافت. و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب به زمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب. عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد در رسید، غازی را در مهد نشاندند. و غلامانش و قومش را دلگرم کردند. عبدوس سپر غازی را همچنان {ص۳۰۳} تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هر چه رفته بود پیغام داد. و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند، و زود بسرای فرو رفت و همان وقت چیزی بخوردند.
سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای بر آمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که بسرای محمدی که برابر باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بوالقاسم کحّال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، و بیارامید، و از مطبخ خاص خوردنی آوردند، و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی، و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت. و اسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیادهیی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای، عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند.
و روز شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: «غازی مردی راست است و بکار آمده؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را بازجُسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید.» خواجهٔ بزرگ و اعیان گفتند: همچنین باید. و این حدیث {ص۳۰۴} عبدوس به کسِ خویش بغازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بار امیر بوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که «دل مشغول نباید داشت، که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم، تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما، که غرض آن است که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود، آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید.» غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد – که ممکن نگشت که برخاستی – و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت: « بر بنده بساختند تا چنین خطائی برفت، و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند. و بنده زبان عذر ندارد، خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد.» و بوالحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغولهها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند.
و قصه بیش ازین دراز نکنم؛ حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رای امیر در باب وی بتر میکردند. چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد، امیر بدگمانتر گشت و در اندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: ما را این بد رگ {ص۳۰۵} بهیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد. و پدریان نیز از دست میشوند. و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که «صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطائی رفت، تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود» و چون این بگفته باشی مردم او را از و دور کنی مگر آن دو سرپوشیده را که بدو رها باید کرد. و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید بدیوان فرست. سعید صراف را بباید آورد و باید گفت تا بدرگاه میآید که خدمتی را بکار است. و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصایِ مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطقِ این مرد پوشیده نماند. و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنانکه بی علم تو کس او را نبیند، تا آنچه پس ازین از رای واجب کند فرموده آید.
عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد. غازی چون بشنید زمین بوسه داد و بگریست و گفت: «صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند. و بنده را حق خدمت است اگر رای خداوند بیند بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم، و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست. و تو ای خواجه دست بمن ده تا مرا از خدای {ص۳۰۶} بپذیری که اندیشهٔ من میداری»، و میگریست که این میگفت. عبدوس گفت به ازین باشد که میاندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بِنَبینم. عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آغوش گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفهٔ بزرگ بنشست و هر چه امیر فرموده بود همه تمام کرد چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند، و بنزدیک امیر باز آمد سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند، و هر چه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق، بجای آمد. و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند، گفتند آنچه سالار بدیشان داده بود باز ستده بود. و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سراییان بخشید.
چون این شغل راست ایستاد امیر عبدوس را گفت غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین. گفت «خداوند بر چه جمله فرماید؟» و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته همه آن بگفت. امیر را دل بپیچید و عبدوس را گفت این مرد بیگنه است، و خدای عز وجل بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد، و وی را بتو سپردیم، اندیشه کار او بدار. گفت خداوند بر چه جمله فرماید؟ گفت ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل و کژاوهها و سه استر، و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی {ص۳۰۷} و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. و بگوی تا ببوعلی کوتوال نامه نویسند توقیعی تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، اما با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن را. و چون این همه راست شد، پوشیده چنانکه بجای نیارند نیمشبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو، و پیشروی. و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند، تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخط بوعلی کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کانَ آخرَ العهدِ به، که نیز او را دیده نیامد. قصه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت.
و اکنون حدیث این دو سالار محتشم بپایان آمد، و سخت دراز کشید، اما ناچار چون قاعده و قانون بر آن نهاده آمده است که همهٔ قصه را بتمامی شرح باید کرد، و این دو مرد بزرگی بودند، قانون نگاه داشتم، که سخن اگر چه دراز شود از نکته و نادره خالی نباشد. و اینک عاقبت کار دو سپاہسالار کجا شد؟ همه بپایان آمد چنانکه گفتی هرگز نبوده است. و زمانه و گشتِ فلک بفرمان ایزد عزذکره چنین بسیار کرده است {ص۳۰۸} و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که بنعمتی و عشوهیی که زمانه دهد فریفته نشود و بر حذر میباشد از بازستدن که سخت زشت ستاند و بیمحابا. و در آن باید کوشید که آزادمردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار ماند، و چنان نباشد که همه خود خورَد و خود پوشد، که هیچ مرد بدین نام نگرفته است. در قدیم الدّهر مردی بوده است نام وی زِبرَقان بن بدر با نعمتی سخت بزرگ، و عادت این داشت که خود خوردی و خود پوشیدی، بکس نرسیدی، تا حُطَیئَه شاعر گفت او را، شعر:
دَعِ المَکارِمَ لا تَرحَل لِبغیتها و اقعُد فانَّکَ انتَ الطَّاعِمُ الکاسی
و چنان خواندم که چون این قصیده حُطیئه بر زبرَقان خواندند، ندیمانش گفتند این هجایی زشت است که حطیئه ترا گفته است، زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آمد و شکایت و تظلّم کرد گفت داد من بده. عمر فرمود تا حطیئه را بیاوردند. گفت من درین فحشی و هجائی ندانم، و گفتن شعر و دقایق و مضایق آن کار امیرالمؤمنین نیست، حسّانِ ثابت را بخواند و سوگند دهد تا آنچه درین داند راست بگوید. عمر کس فرستاد و حسّان را بیاوردند – و او نابینا شده بود – بنشست و این بیت بر وی خواندند، حسّان عمر را گفت:
یا امیرالمؤمنین، ما هجا و لکنّه سَلَحَ على زِبرَقان. عمر تبسم کرد و ایشان را اشارت کرد تا بازگردند. و این بیت بمانده است و چهارصد و اند سال است تا این را مینویسند و میخوانند و اینک من به تازه نبشتم که باشد کسی این را بخواند و بکار آید، که نام نیکو یادگار ماند. {ص۳۰۹} و این بیت متنبّی سخت نیکو گفته است، شعر:
ذِکرُ الفَتى عُمرُه الثّانی و حاجتُهُ و ما قاتَهُ و فُضولُ العیشِ اشغالُ
و اگر ازین معنی نبشتن گیرم سخت دراز شود. و این موعظت بسنده است هشیاران و کاردانان را. و سه بیت شعر یاد داشتم از آنِ ابوالعَتاهیَه فراخور حال و روزگار این دو سالار، اینجا نبشتم که اندر آن عبرتهاست، شعر: افنَیتَ عُمرَکَ اِدباراً و اِقبالاً تبغى البَنینَ و تبغى الأهلَ و المالا
الم تر المَلِکَ الأمسى حین تَرى هل نالَ خلقٌ من الدُّنیا کما نالا
اذا یشدُّ لِقومٍ عقدَ مُلکهِم لاقوا زماناً لِعقدِ المُلکِ حلّالا
و رودکی نیز نیکو گفته است، شعر:
مهتران جهان همه مردند مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها بر آوردند
{ص۳۱۰}
از هزاران هزار نعمت و ناز نه بآخر بجز کفن بردند
بود از نعمت آنچه پوشیدند و آنچه دادند و آن کجا خوردند
اِنقضَت هذه القِصَّهُ و اِن کانَ فیها بعض الطّول، که البدیعُ غیرُ مملولٍ.
و سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادت پدرش امیر محمود رحمه الله علیه، و از بلخ برفت روز پنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، و بیشتر از اولیا و حشم با وی برفتند. استادم بونصر رفت – و می باز نایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند – و من با وی بودم. و چون بکران جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست بنشاط و شراب کردند. و سه روز پیوسته بخورد روز چهارم برنشست و بشکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را بدست خویش کشت – و در شجاعت آیتی بود چنانکه در تاریخ چند جای بیامده است – و بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی. و وی خوردنی خواست و صندوقهای شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست بشراب بردند. و خوران خوران میآمد تا خیمه. و بیشتر از شب بنشست.