متن
{ص۲۶۲} و دولت سیمجوریان بسرآمد چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت.
و بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند. و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند. پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد، او را با چند تن از مقدمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت هر چه داشتند غارت کردند و نماز شام بوعلی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادى الأخرى سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. و امیر سبکتگین ببلخ بود و رسولان و نامهها پیوسته کرد ببخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید. و ثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن. و در این مدافعت میرفت و سبکتگین الحاح میکرد و میترسانیدشان. و کار سامانیان بپایان رسیده بود. اگر خواستند و اگر نخواستند بوعلی و ایلمنگو را ببلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ گفت این دو تن را دیدم آن روز که ببلخ میآوردند، بوعلی بر استری بود موزهٔ بلند ساق پوشیده و جُبّهٔ {ص۲۶۳} عتّابی سبز داشت و دستار خز، چون بکجاجیان رسید پرسید که این را چه گویند؟ گفتند فلان، گفت ما را منجمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. وکیلِ در نبشت که رسول میآید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آنِ خویش بغزنی فرستاد تا بقلعت گردیز بازداشتند. چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم، چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بوعلی را باز فرستاده آید.
و پسر بوعلی، بوالحسن، به ری افتاده بود نزدیکِ فخرالدوله، وسخت نیکو میداشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرده، بر هوای زنی یا غلامی بنشابور بازآمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوی غزنین بردند و بقلعت گردیز بازداشتند، نعوذ بالله من الأدبار. و سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاریِ امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا میفرستاد، و بوصالح تبّانی رحمهالله که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست.
{ص۲۶۴} و این امام بوصادق تبّانی، حفظه الله و أبقاه، که امروز بغزنی است – و خال وی بوصالح بود و حال او بازنمودم – بنشابور میبود مشغول بعلم، چون امیر محمود رضی الله عنه با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّهیی را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه على میکائیل چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه امیر محمود رضی الله عنه او را گفت «مذهبِ راست از آنِ امام بوحنیفه رحمه الله تبّانیان دارند و شاگردان ایشان چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بوصالح فرمان یافته است، چون بنشابور رسی بپرس تا چند تن از تبّانیان ماندهاند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکویی ده» گفت چنین کنم. و حره را که سوی نشابور آوردند، من که بوالفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازهها زدن و آراستن چنانکه پس از آن بنشابور چنان ندیدم. و على میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بوصادق و بوطاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد. و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه هر چه رود اِنها کند – و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری می کرد بشاگردیِ عبداللهِ دبیر – تازه جوانی دیدم او را با تجملی سخت نیکو. و خواجه على از گرگان بازگشت، و بسیار تکلف کرده بودند گرگانیان، و بنشابور آمد و از نشابور بغزنین رفت.
{ص۲۶۵} و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا بحج رود – سنه اربع عشر و اربعمائه بود – هم مثال داد امیر محمود که چون بنشابور رسی بوصادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید امام بوصادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی ببلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدرخان دیدار کند. حسنک امام بوصادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بوصادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و ببلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حالِ تبّانیان؛ گفت: بوطاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بیفرمانِ عالی آوردن. بوصادق را آوردهام. گفت «نیک آمد»، و مهمات بسیار داشتند، بوصادق را بازگردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را بمجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بوصادق بنشابور گفته بود که مدرسهیی خواهد کرد سخت بتکلّف بسر کوی زنبیلبافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را. اما باید دانست که فضل هر چند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بوی مُشک. بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس و قاضی على طبقانی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چُنو دانشمند ندیدهاند. این خبر بوبکر حصیری و بوالحسن کرجی بامیر محمود {ص۲۶۶} رسانیدند. وی را سخت خوش آمده بود و و بوصادق را پیش خواست و به در مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراءالنهر و از آن جای بغزنین.» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بوصادق را گفت: این پادشاه روی بکاری بزرگ دارد و بزمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی. با من سوی نشابور بازگرد عزیزا مکرما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بوصادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدرخان کرده بود و تابستان بغزنین باز آمد و قصد سفر سومنات کرد و بحسنک نامه فرمود نبشتن که «بنشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دوردست داریم. و چون در ضمان سلامت بغزنین بازآییم بخدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و بسلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود بحسنک که بخدمت باید شتافت و بوصادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را بکار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبهیی بزرگ با وی از قضاه و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند. و امیر فرمود تا این امام بوصادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از آن باندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا مَلِکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت {ص۲۶۷} بزرگ که همیشه باد بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانکِ علىِ میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. و چون بنوبت پادشاهان میرسم آنچه ویرا مثال دادند میبازنمایم ان شا الله تعالى و اخَّر فی الأجل.
و قاضى بوطاهر تبّانی بنشابور بود، بدات وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بوالحسن پسر قاضی امام ابوالعلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته، چون بنشابور رسیدند و قاضى بوطاهر آنجا آمد، امیر او را گفت ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم. ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا بشغلی بزرگ بانام بترکستان میفرستیم عقد و عهد را. و چون از آن فارغ شوی و بدرگاه باز آیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوترِ رایهاست. وی خدمت کرد و با امیر بهرات آمد، و کارها یکرویه شد، و امیر ببلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم تمام گشت و این قاضی بوطاهر رحمه الله نامزد شد برسولی با خواجه بوالقاسم حصیری سلَّمه الله تا بکاشغر روند بنزدیک قدرخان بترکستان.
و چون قصهٔ آل تبّانیان بگذشت اینک نامهها و مشافههها اینجا ثبت {ص۲۶۸} کنم تا بر آن واقف شده آید انشاء الله تعالی.
ذکر نسخه الکتاب و المشافهتین مع الرسولین المذکورین الخارجین بجانب ترکستان
بسم الله الرحمن الرحیم. و چون در ضمان سلامت و نصرت ببلخ رسیدیم – زندگانی خان اجل دراز باد – و همه اسباب ملک منتظم گشت، نامه فرمودیم با رکابداری مُسرع تا از آنچه ایزد عز ذکره تیسیر کرد ما را، از آن زمان که بسپاهان برفتیم تا این وقت که باینجا رسیدیم، از فتحهای خوب که اوهام و خاطر کس بدان نرسد، واقف شده آید و بهره از شادی و اعتداد بحکم یگانگیها که میان خاندانها موکَّد است برداشته آید؛ و یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده شود در معنی عقد و عهد تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد.
و در این وقت اخی و معتمدی ابوالقاسم ابراهیم بن عبدالله الحصیری {ص۲۶۹} را ادام الله عزه که از جمله معتمدان مجلس ماست در درجه ندیمان خاص و امیر ماضی پدر ما انارالله برهانه وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و از احوال مصالح ملک با وی سخن گفته و امروز ما را بکار آمدهتر یادگاریست و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است برسولی فرستاده آمد تا سلام و تحیّت ما را اطیَبهُ و ازکاهُ بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا تمام کرده آید و پخته با اصلی درست و قاعدهیی راست بازگردد. و قاضی ابوطاهر عبدالله بن احمد التبّانی ادام الله توفیقه را با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عقد و عهد بسته آید بر نسختی که با رسول است قاضی شرایط آن را بتمامی بجای آرد در مقتضای شریعت. و این قاضی از اعیان علما حضرت است شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته.
و با رسول ابوالقاسم مشافههیی است که اندران مشافهه سخن گشادهتر بگفته آمده است، چنانکه چون دستوری یابد آن را عرض کند. و مشافههیی دیگر است با وی در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. و اعتماد بر وی تا بدان جایگاه است که چون سخن در سؤال و جواب افتد و درازتر کشد هر چه میگوید همچنان است که از لفظ ما رود، که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه دربابی از ابواب آنچه میباید نهاد اندر آن استطلاع رایی باید کرد که کارها تمام کرده با گردد. و نیز با وی تذکرهایست چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مُهادات وملاطفات {ص۲۷۰} میبوده است، که چون بچشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند.
«و سزد از جلالت آن جانبِ کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد باز گردانیده شود، که مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دو دوستی قرار گیرد . چون رسولان را بر مراد بازگردانیده شود با ایشان باید که رسولانِ آن جانب محروس مضموم گردند که تا چون بحضرت ما رسند ما نیز آنچه شرط دوستی و یگانگی است چنانکه التماس کرده آید بجای آریم باذن الله عز وجل.»
المشافهه الاولى
«یا أخی و معتمدی ابا القاسم ابراهیم بن عبد الله الحصیری أطال الله بقاک، چنان باید که چون بمجلس خان حاضر شوی سلام ما در سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی. و تذکرهیی که با تو فرستاده آمده است تودد و تعهد را، سبُکیِ آن بازنمایی هر چه نیکوتر و بگویی که نگاه داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذرها خواسته آید. و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود. و پس بگویی که {ص۲۷۱} خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحبدولت اند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهادهاند تا در میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد، تا چون حال میان خاندانها که بحمد الله یکی است در یگانگی و الفت موکدتر گردد دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار به امن و فراغِ دل کرانه خواهند کرد و دشمنان و مفسدان غمگین و شکستهدل شوند که مقرر گردد ایشان را که بازار ایشان کاسد خواهد بود. پس نیکوتر و پسندیدهتر آن است که میان ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب، که چون وصلت و آمیختگی آمد گفت و گویها کوتاه شود و بازار مضربان و مفسدان کاسد گردد و دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی ویکدستی ما بدانند دندانهایشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و بهیچ حال بمراد نخواهند رسید ازان جهت که چون دوستی مؤکد گشت بدانند مساعدت و موافقت هردو جانب از ولایتهای نو بدست آوردن و غزوهای بانام و دوردست کردن و روان پادشاهان گذشته رضی الله عنهم أجمعین شاد کردن، که چون ما سنت ایشان را در غزوها تازہ گردانیم از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و به فرزندان ما پیوسته گردد.
«و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن، و پس درخواهی تا اعیان و معتمدان حشم آن جانبِ کریم عمّان و برادران {ص۲۷۲} و فرزندان ادام الله تأییدهم با اعیان قضاه و علما بمجلس خان حاضر آیند و تو آنجا روی و قاضی بوطاهر را با خود آنجا بری و نسخت عهدنامه که داده آمده است عرضه کنی تا شرایط مقرر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند بدرگاه ما رسند و ما را ببینند، ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما درخواستهایم و با شماست چنانکه اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد. و البته نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد، که غرض همه صلاح است. و بعیب نداشتهاند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند، که عهد هر چند درستتر نیکوتر و بافایدهتر و اگر معتمدی از آن جانب در بابی از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر، بشنوی و بحق جواب دهی و مناظرهیی که باید کرد بیمحابا بکنی، که حکم مشاهدت ترا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی رضا دهیم و صوابدید ترا امضا فرماییم. اما چنان باید که هر چه بدان اجابت کنی غضاضتی بجای ملک باز نگردد. و اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیّری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی، استطلاع رای ما کنی و نامهها فرستی با قاصدان مسرع تا آن مسئله را حل کرده آید، که این کاری بزرگ است که میپیوسته آید و به یک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و ترددها افتد، و اگر تو دیرتر بدرگاه رسی روا باشد، آن باید که چون اینجا رسی با کاری پخته بازگشته باشی چنانکه در آن باز نباید شد. و چون کار عهد قرار گیرد قاضی ادام الله سلامته از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده {ص۲۷۳} است تمامی بر زبان براند بمشهد حاضران، و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضای شرع عهد درست آید، و پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود بدان نویسند چنانکه رسم رفته است.
«و پس از عهد بگویی خان را که: چون کاری بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود ما را رای افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما ابوالفتح مودود دام تأییده که مهتر فرزند ماست و بعد از ما ولىعهد ما در ملک وی خواهد بود. آن ودیعت که بنام ما نامزد کنند از فرزندان و سرپوشیدگان کرائم باید که باشد از آنِ خان، ودیگر ودیعت از فرزندان امیر فرزند بغراتگین که ولیعهد است. اما چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطَّرفین. اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد – که بهیچ حال روا نباشد و از مروت نسزد که ما را اندرین ردکرده آید – مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کند، بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان موکَّد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. و چون اجابت کند – و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست همتاش – روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد بمبارکی تمام کرده آید و قاضی بوطاهر را با خویشتن بری تا هردو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آرد. و مَهرِ آن دو ودیعت آنچه بنام ما {ص۲۷۴} باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر بنام فرزند سی هزار دینار هریوه. و چون از مجلس عقد بازگردی نثارها و هدیهها که با تو فرستاده آمده است بفرمایی خازنان را که با تو اند تا ببرند و تسلیم کنند از آنِ خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آنِ عمّان و خویشاوندان و حشم ادام الله تأییدهم و صیانه الجمیع، چنانکه آن نسخت که داری بدان ناطق است. و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجل الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاهداشتنِ رسمِ وقت را، و چون مهدها فرستاده آید تا بمبارکی ودایع بیارند آنچه شرط و رسم آن است بسزای هر دو جانب با مهدها باشد؛ تا اکنون بچشم رضا بدین تذکرهها نگریسته آید.
«و پس از آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد، دستوریِ بازگشتن خواهی و رسولان را که نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند ما نیز اقتدا بخان کنیم و آنچه واجب است درین أبواب که بزیادت دوستی و موافقت بازگردد بجا آریم ان شاء الله تعالی.»