متن
و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر، و امیر مسعود به علیآباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هردو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود، و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابهها فرمودند قیلوله را. و امیر مسعود را سردابهیی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی، زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن. یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکِّر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیریِ خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بار خواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند. امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، [رای] سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت، {ص۱۶۲} اما میبترسد، و میداند که همگان از او سیر شدهاند، و میاندیشد که بلائی بزرگ بپای شود. اگر خداوند فرماید بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، ویرا فروگیریم، که چون ما درشوریم بیرونیان با ما یار شوند و تو از غَضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی. امیر گفت «البته همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا بکردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد. و مالشهای وی مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. و اگر فالعیاذ بالله ازین گونه که شما میگویید حالی باشد، تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته، و نالان میباشد و عمرش سرآمده، و من زندگانی وی خواهم تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است، و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد، که هیچ کس را از آن چاره نیست، در بیعت من باشید.» و مرا که عبدالغفارم فرمود تا ایشان را سوگند دادم و بازگشتند.
«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن مُحدِّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و میبردی. و نامهها بخط من رفتی که عبدالغفارم. و هرآنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپرغمها و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده میآید. و در آن وقت که {ص۱۶۳} امیران مسعود و محمود رضی الله عنهما بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر، و منوچهر او را باز گردانید با معتمدی از آن خویش، مردی جلد و سخنگوی، بر شبهِ عرابیان و با زیّ و جامه ایشان، و امیر مسعود را بسیار نُزل فرستاد پوشیده بخطها و نامها و طرائف گرگان و دهستان جز از آنچه در جمله انزال امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمدان او، این محدث و یارش، آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنانکه رسم است که میانِ ملوک باشد.
پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پردهداری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله، بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند – و چون وی آمدی بخواندن من مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده میآید – ساخته برفتم با پردهدار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت و کاغذ در پیش و گوهرآیین خزینهدار – و او از نزدیکان امیر بود آن روز – ایستاده، رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را. بنشستم. گوهرآیین را گفت دویت و کاغذ عبدالغفار را ده. وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و {ص۱۶۴} سوگندنامه که خود نبشته بود بخط خود بمن انداخت، و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی – و بوالفضل درین تاریخ بچند جای بیاورد ونسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد – من نسخت تأمل کردم نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزوجل » و آن سوگند که در عهدنامه نویسند «که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا پایان بتمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم. وی اثر آن تحیر در من بدید گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، اما اندرین یک سبب است که اگر بگویم باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد، و بدستوری توانم گفت. گفت بگوی. گفتم بر رای خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است، و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و [خبر آن] بهمه پادشاهان و گردنکشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید، و ایشان را مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای او نتواند داشت و از وی تثبُّتی نیاید و از خداوند اندیشند، {ص۱۶۵} که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد و بمرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کردهاند که چون بمکاشفت و دشمنیِ آشکارا کاری نرفته است به زرق و افتعال دست زدهاند تا برفته است. و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع گذاشته است و گماشته، اگر این کس را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند از عهده این چون توان بیرون آمدن؟
«امیر گفت: راست همچنین است که تو میگویی، و منوچهر بر خواستن این عهد مُصر بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است، جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند، که مردی زیرک و پیر و دوربین است، شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرب که نمود. گفتم صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجت نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه بدست وی افتد. گفت بر چه جمله باید نبشت؟ گفتم همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامهها پیوسته کرد و بما دست زد و تقرُّبها و خدمتهای بیریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری در خواهد که با ما دوستی پیوندد {ص۱۶۶} و ما او را باز زنیم و اجابت نکنیم، اما مقرر است که ما بنده و فرزند و فرمانبردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی باز نبندیم راست نیاید، که چون بر این جمله نباشد نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را بر ناکردن؟ و ناچار این عهد میباید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب و قاعده: « نسخه العهد: همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیرِ جلیلِ منصور، منوچهر بن قابوس، طاعتدار و فرمانبردار وخراجگزار خداوند سلطان معظم ابوالقاسم محمود ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته نگاه دارد و چیزی ازان تغییر نکند، من دوست او باشم بدل و با نیت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت و مظاهرت خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجا آورم و نیابت نیکو نگاه دارم وی را در مجلسِ عالیِ خداوند پدر، و اگر نَبوَتی و نفرتی بینم جهد کنم تا آن را دریابم، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که مارا به ری ماند اورا هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بآن گردد اندر آن {ص۱۶۷} موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عز وجل بیزارم و از حول و قوه وی اعتماد بر حول و قوه خویش کردم و از پیغامبران صلوات الله علیهم اجمعین. و کتب بتاریخ کذا.» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.»
اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفارِ دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز بآخر آمد و باز آمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ، وبالله التوفیق.
در مجلد پنجم بیاوردهام که امیر مسعود رضی الله عنه در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجه سنه احدی و عشرین و اربعمائه و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند کار یکرویه شده و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
و شغل در گاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاهسالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مُشرِف بود که هرچه کردی پوشیده بازمینمودی . و هر روزی {ص۱۶۸} بدرگاه آمدی بخدمت قریب سی سپر بزر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او میکشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی. و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلانِ جاذب و دیگر مقدَّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه بروزگار گذشته ازانِ امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی؛ و ناچار همگان بر پای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میآمد وی را در آن درجه دیدن، که خُرد دیده بودند او را. میژگیدند و میگفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحنُ الدُّنیا، مَن رَفَعناهُ ارتَفَعَ ومن وَضَعناهُ اتَّضع.
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس – و او را افشین خواندندی – از جنگ بابک خرمدین چون بپرداخت و فتح بر آمد و ببغداد رسید، معتصم امیرالمؤمنین رضی الله عنه فرمود مرتبهداران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در {ص۱۶۹} پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسنِ سهل با بزرگییی که او را بود در روزگار خویش، مر اشناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش در هم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه باز آمد حاجب را گفت چرا میگریستی؟ گفت ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سرِ او نهاده که شغلِ مردی چون ارسلانِ جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایستهتر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاوردهام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید. و تاریخ بچنین حکاینها آراسته گردد:
حکایت فضلِ سهل ذوالریاستین با حسین بن المُصعب
چنین آوردهاند که فضل وزیر مامون خلیفه بمرو عتاب کرد باحسینِ مُصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد. حسین گفت: ایّهاالوزیر، من پیریام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرراست، اما پسرم طاهر از من بندهتر و فرمانبردارتر است. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت ودلگیر، اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم، گفت ایَّد اللهُ الوزیر، امیرالمؤمنین او را از فرودستترِ اولیا و حشمِ خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که {ص۱۷۰} بدان دل برادرش را، خلیفهیی چون محمدِ زبیده، بکشت. و با آن دل که داد آلت و قوه و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اول بود. من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تراست. فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند سخت خوش آمدش جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد»، و ولایت پوشنگ بدو داد، که حسین به پوشنج بود.
و از حدیث حدیث شکافد، در ذوالرباستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصهیی دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود: چون محمدِ زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی بمرو بماند، و آن قصه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی بمشهدِ من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی، و هرچند بر ایشان نمانَد تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت سخت صواب آمد، کدام کس را ولی عهد کنیم؟ گفت علی بن موسی الرضا که امامِ روزگار است و بمدینه رسول علیه السلام میباشد. گفت پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و برسبیلِ خوبی بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا {ص۱۷۱} کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخط خویش ملطتفهیی باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و بفضل داد. فضل بخانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت بعلویان، آن کار را چنانکه بایست بساخت و مردی معتمد را از بِطانه خویش نامزد کرد تا با معتمد مامون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود اما هم تن درداد، از آنکه از حکم مامون چاره نداشت، و پوشیده و مُتنکِّر ببغداد آمد. و وی را بجایی نیکو فرود آوردند.
پس یک هفته که بیاسوده بود، در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه بخط مامون بر وی عرضه کرد و گفت نخست کسی منم که بفرمان امیرالمؤمنین خداوندم ترا بیعت خواهم کرد. و چون من این بیعت بکردم با من صدهزار سوار و پیاده است همگان بیعت کرده باشند. رضا روَّحه الله دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند چنانکه رسم است. طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت این چیست ؟ گفت راستم مشغول است به بیعت خداوندم مأمون، و دست چپ فارغ است، ازان پیش داشتم. رضا {ص۱۷۲} از آنچه او بکرد او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار. او را تا بمرو آوردند و چون بیاسود مامون خلیفه در شب بدیدار وی آمد، و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت بازگفت. مامون را سخت خوش آمد، و پسندیده آمد آنچه طاهر کرده بود. گفت ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم. و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مامون او را ولی عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامهها نبشتند و کار آشکارا شد. و مامون رضا را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت یا امیرالمؤمنین فضلِ سهل بسنده باشد که او شغل کدخدایی مرا تیمار دارد، و على [بن ابی] سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامهها نویسد. مامون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذوالریاستین ازین گفتندی و على [بن ابی] سعید را ذوالقلمین. آنچه غرض بود بیاوردم ازین سه لقب، و دیگر قصه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست.
و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هرچه ناخوشتر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زِبَرِ همگان {ص۱۷۳} نشاندن و بمجلسِ شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردانتر خود مردم نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت، و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمیآسودند، تا مرد را بیفکندند و بغزنین آوردند موقوفشده، و قصهیی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پایمردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبهیی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت میساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها میبنگاشتند، و امیر البته نمیشنود، و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی – و از وی دریافتهتر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده – تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و مینشستند و میایستادند ، و غازی از در {ص۱۷۴} درآمد، و مسافت دور بود تا صُفه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاهسالار روید». و بهیچ روزگار هیچ سپاہسالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حجّاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد گفت «سپاهسالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد، و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و میشنویم [که] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس میسازند. و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رای عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فرا پشت او کردند. برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت.