متن

و پس از ان امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند چنانکه رسم است، شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد {ص۱۵۲} چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید، امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد چنانکه هردو دست شیر قلم کرد. شیر بزانو افتاد وجان بداد، و همگان که حاضر بودند اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.

«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود روزی سیر کرد، و قصد هرات داشت، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد نشاط شراب کرد، و من که عبدالغفارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت، خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم اما از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم – هرچند که بر وِلی نیست – تا قصه تمام شود:

والابیات للشیخ ابی سهل الزوزنی فی مدح السلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی الله عنهما ، شعر :

و السَّیفُ والرَّمحُ والنّشابُ و الوتر                                       غُنیتَ عنها و حاکی رایک القَدَرُ

ما ان نهضت لأمرٍ عزَّ مطلبُهُ                                              الاّ انثَنیتَ و فی اظفارک الظَّفرُ

{ص۱۵۳}

من کان یصطادُ فی رِکضٍ ثمانیهٌ                                          من الضَّراغِم هانت عندَهُ البشرُ

اذا طلعتَ فلا شمسٌ و لا قمرٌ                                            اذا سمحت فلا بحرٌ و لا مطرٌ

و این مهتر راست گفته بود، که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفته‌اند احسنُ الشعرِ اکذَبُه دروغی بایستی گفتن.

«شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد، و سخاوتش چنان بود که بازرگانی را که او را بومطیع سکزی گفتندی یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصه‌یی است: این بومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بواحمدِ خلیل نام. شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجبِ نوبتی شغل داشت، و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد، در دهلیز خاصه مقام کرد – و مردی شناخته بود و {ص۱۵۴} مردمان او را نیکو حرمت داشتندی – سیاه داران او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و مُحدِّث خواست و از اتفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزاد مرد بواحمد برخاست با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدِّث است. چون او بخرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصه‌یی بود، امیر آواز داد که تو کیستی؟ گفت بنده را بواحمد خلیل گویند، پدر بومطیع که هنباز خداوند است. گفت: بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده‌اند؟ گفت شانزده هزار دینار. گفت: آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق حرمت او را. پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک ازانِ پسرش بسرایِ امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که آن غلام را نیز باید داد، که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در مِلکِ ما آید. و ازین تمام‌تر همت و مروت نباشد.

«و زین زیادت نیز بسیار بخشید مانکِ علىِ میمون را. واین مانک مردی بود از کدخدایان غزنین، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد از وی اوقاف و چیز بی‌اندازه ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق تبانی ادام الله سلامته آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش ان شاء الله عز وجل. قصه مانک على میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هرسالی بسیار آچارها و کامه‌های نیکو ساختی و پیش امیر محمود رحمه الله علیه بردی. چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد آچار بسیار و کرباسها از دست رِشت {ص۱۵۵} پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصِ پدرم رحمه الله علیه وی بسیار داشت، یله کردم بدو، و گوسپندانِ خاصِ ما نیز که از هرات آورده‌اند وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد. و در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه اورا فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است»، فرمان او را بمسارعت پیش رفتند. و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمات بود – چنانکه آورده آید – مانک على میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد، و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصه نبشته بود و التماس کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آنرا نمی‌تواند داشت، و مهلتی و توقفی باشد تا او این حاصل را نجم نجم بسه سال بدهد.

«در آن وقت که میکائیل بزاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره‌ها باز کردند و چاشنی میدادند، من که عبدالغفارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصه پیش داشت. امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هردو بخواندم، بخندید و گفت «مانک را حق بسیار است در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند.» و مثال {ص۱۵۶} نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی و سخت بزرگ همتی و فراخ حوصله‌یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد عزّ ذکره بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.

«و ازین بزرگتر و بانام‌تر دیگری است در باب بوسعید سهل. و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاہ‌سالار بود، برادر سلطان محمود، تَغمَّدَهم الله برحمته. چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکارآمدگیِ این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنیِ خاص بدو مفوّض کرد – و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است – و مدتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهمِ صاحب‌دیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاص بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمارِ وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی بازنگریستند هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصلِ محض بود و او را از خاص خود هزار هزار درم تنخواه بود، و همگان می‌گفتند که حالِ بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟ چه دیده بودند که امیر محمود با معدل‌دار که او عاملِ هرات بود و با سعیدِ خاص که او ضیاعِ غزنین داشت و عاملِ گَردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه‌ها. اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بوسعیدِ سهل بروزگارِ گذشته وی را بسیار خدمت‌های پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت {ص۱۵۷} که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی از آنِ وی بر آن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت: طاهر مستوفی و بوسعید را بخوانید. و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید. طاهر باب باب باز می‌راند و باز می‌نمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست، و مالا کلام فیه که بوسعید را از خاص خویش بباید داد. امیر گفت یا باسعید، چه گویی و رویِ این مال چیست؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقیِ چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست، خیز بسلامت بخانه بازگرد. بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد، طاهر مستوفی گفت جای شادی است نه جای غم و گریستن، بوسعید گفت از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد. امیر وی را نیکویی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند، رحمه الله علیهم أجمعین.

«و آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود چنانکه در یک شب علویِ زینبی را که شاعر بود یک پیل وار درم بخشید، هزار هزار درم چنانکه عیارش در ده درم نقره نُه و نیم آمدی، و فرمود تا آن صلت گران را بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند. هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم {ص۱۵۸} کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و هم چنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را، که بهانه جستی تا چیزی‌شان بخشیدی. و بابتدای روزگار بافراط‌تر می‌بخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت، و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد.

«و در حلم و ترحم بمنزلتی بود چنانکه یکسال بغزنین آمد از فراشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی، امیر حاجبِ سرای را گفت «این فراشان بیست تن اند، ایشانرا بیست چوب باید زد»، و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند بانگ برآورد. امیر گفت «هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.» همگان خلاص یافتند. و این غایت حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست العفو عند القدره.

«و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد، امیر محمد را آن روز اسب بر درگاه اسبِ امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی بزبان بوالحسن عقیلی که: پسرم محمد را چنانکه شنودی بر درگاهِ ما اسبِ {ص۱۵۹} امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق؟ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود بر پای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت «خداوند را بگوی که بنده بشکر این نعمتها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی تازه می‌یابد بخاطر ناگذشته. و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگتر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند بفرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد بماند تا زیادتها کند. اگر خدای عزوجل خواهد که مرا بدان نام خوانند، بدولت خداوند بدان رسم.» این جواب بمشهدِ من داده که عبدالغفارم. و شنودم پس از آن که چون این سخنان با امیر محمود بگفتند خجل شد و نیک از جای بشد و گفته بود که «سخت نیکو میگوید، و مرد بهتر نام گیرد.»

«و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما، چند تن از غلامانِ سرایی امیر محمود چون قای‌اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی {ص۱۶۰} یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامانِ سرای بود و چند تن از سرهنگان و سر وثاقان در نهان تقرُّب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی. و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. و اندک مایه چیزی

ازین بگوش امیر محمود رسیده بود، چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست و جوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر. یک روز بمنزلی که آن را چاشت‌خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فرو گیرد؛ نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و باز گشت، بوالحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید باز مگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی. امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست، و شاد شد بدین فتح. و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد، چنان می‌نماید که پدر بر تو قصدی میدارد. امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید. و ایشان جنبیدن گرفتند. و این غلامان محمودی نیز در گفت و گوی آمدند، و جنبش در همه لشکر افتاد، و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند، فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که: ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی وترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، {ص۱۶۱} بسعادت بازگرد که این حدیث با ری افتاد، چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی. امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که «سخت نیکو گذشت، و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم، که بسیار غلام بما پیوسته‌اند و چشم بر ما دارند»، امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرا بُرید. و پس از آن امیر محمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پسِ شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عز ذکره نخواست.