متن

و چون از خطبه این فصول فارغ شدم بسوی تاریخ راندن باز {ص۱۴۵} رفتم و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن آن على قاعده التاریخ.

و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ انار الله برهانه. یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود رضی الله عنه از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد. و دیگر آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد عز ذکره پس از وفات پدرش در ولایت برادرش در غزنین تا آنگاه که بهرات رسید و کارها یکرویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف گردند. و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش، چند واقعه بود همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سالهای امیر محمود، و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی، چون یال برکشید و پدر او را ولی عهد کرد. واقع شده بود، و من شمَّتی از آن شنوده بودم بدان وقت که بنشابور بودم سعادت خدمت این دولت ثبَّتها الله را نایافته. و همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا برأی العین دیده باشد. و این اتفاق نمی‌افتاد. و تا چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیر سال است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون بروزگار مبارک این پادشاه رسَم اگر آن نکته‌ها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فائت شدنِ آن. اتفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنه خمسین و أربعمائه که خواجه بوسعد عبد الغفار فاخربن شریف، حمید أمیر المؤمنین، أدام الله عزه. فضل کرد و مرا در این بیغوله عُطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و {ص۱۴۶} پس بخط خویش نبشت. و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سِجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه ادام الله نعمته از چهارده سالگی بخدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد با چون محمود رضی الله عنه، تا لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدى وعشرین افتاد که رایت امیر شهید رضی الله عنه ببلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهای خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض بود، که من حق خطاب وی نگاه داشتمی، اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست. و هر خردمندی که فِطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین بمعنی از نعوت حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد؟ و وی این تشریف بروزگار مبارک امیر مودود رحمه الله علیه یافت که وی را ببغداد فرستاد برسولی بشغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان کنند، و بر مراد باز آمد، چنانکه پس ازین شرح دهم چون بروزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت با نام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم، و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن، حالها گذشت بر سر این خواجه، نرم و درشت، {ص۱۳۲} و درین روزگارِ همایون سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ زاد بن مسعود اطال الله بقاءه و نصر لواءه ریاست بُست بدو مفوض شد و مدتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود. و امروز مقیم است بغزنین عزیزاً مکرماً بخانه خویش. و این نکته چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرا دهم در این تاریخ سخت روشن بجایهای خویش ان شاء الله تعالی. و این چند نکت از مقامات امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستن این پادشاه ببلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.

المقامه فی معنى ولایه العهد بالامیر شهاب الدوله مسعود و ماجرى من أحواله

«اندر شهور سنه احدی و اربعمائه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین‌داور از بُست و دو فرزند خویش را، امیران مسعود و محمد، و برادرش یوسف رحمهم الله أجمعین را فرمود تا بزمین‌داور مُقام کردند و بنه‌های گران‌تر نیز آنجا ماند. و این دو پادشاه‌زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین‌داور را مبارک داشتی ، که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود. و جدّ مرا که عبدالغفّارم – بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگینِ زمین‌داوری که والی آن ناحیت بود از دستِ {ص۱۳۳} امیر محمود – فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه باید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد. و جده‌یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن‌دار و قرآن‌خوان، و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر، و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یادداشت. و با این، چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو، و اندران آیتی بود. پس جد و جده من هردو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند، که ایشان را آنجا فرود آورده بودند، و از آن پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندر آن تنوُّق کردی تا سخت نیکو آمدی. و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی، و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند، و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب خویش را، که او را بسالمی گفتندی، امیر مسعود گفت: عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آموخت. وی قصیده یی دوسه از دیوان مُتنبّی و «قِفانَبک» مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم.

«و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحانِ خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی آنگاه امیر محمد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی، چنانکه یک زانوی وی بیرونِ صدر بودی و یک زانو بر نهالی. و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ. و چون برنشستندی بتماشا و چوگان ، محمد و یوسف {ص۱۳۴} بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. ونماز دیگر چون مودِّب بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیر مسعود پس از آن بیک ساعت. وترتیبها همه ریحانِ خادم نگاه میداشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی.

«و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هربار که برنشستی ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار باتکلّف آوردندی از جد و جده من، که بسیار بار چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی. وغلامی بود خُرد قراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جد و جده من او آوردی – و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را، بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را – و خوردنی‌ها بصحرا مُغافَصه پیش آوردندی، و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را، پسر امیر فریغون امیر گوزگانان، و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.

«و بایتگین زمین‌داوری والیِ ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی. و او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا، و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر، این زن را سخت نیکو داشتی بحرمتِ خدمتهای گذشته، چنانکه بمثل در برابر والده سیده بود. و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود – و من حاضر بودم – به این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و {ص۱۳۵} آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی، و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. و این بایتگینِ زمین‌داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد، با خویشتن صد و سی طاوس نر و ماده آورده بود، گفتندی که خانه زادند بزمین‌داور و در خانه‌های ما ازان بودی، بیشتر در گنبدها بچه  میاوردندی. و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی. و بخانه ما در گنبدی دو سه جای خانه و بچه کرده بودند.

« یک روز از بام جده مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید گفت «بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی، و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی. و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را می‌گرفتمی و زیر قبای خویش می‌کردمی. و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می‌غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیر این چیست؟» پیرزن گفت: ان شاء الله امیر امیرانِ غور را بگیرد وغوریان بطاعت آیند. گفت من سلطانیِ پدر نگرفته‌ام، چگونه ایشان را بگیرم؟ پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی، اگر خدای عزوجل خواهد این بباشد، که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت. اکنون بیشتری از جهان بگرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. امیر جواب داد: ان شاء الله. و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. وی را نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید درین مقامه. و در شهور سنه إحدى و عشرین و اربعمائه {ص۱۳۶} که اتفاق افتاد پیوستن من که عبدالغفارم بخدمت این پادشاه رضی الله عنه، فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمده و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خانه و بچه کردند. و بهرات از ایشان نسل پیوست. و امیران غور بخدمت امیر آمدند، گروهی برغبت و گروهی برهبت، که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم در کشیدند. و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.

«و در سنه خمس و اربعمائه امیر محمود از بُست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بُست و زمین‌داور، و آنجا کافران پلیدتر و قوی‌تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. و امیر مسعود را با خویشتن برده بود. و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود، و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدَّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر برحلق وی زد و او بدان کشته شد و از آن برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخمِ مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه باز آمد، آن شیربچه را به نان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادتِ تجمّل فرمود. از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد، که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را – که همیشه بر پای باد – برپای نتواند داشت. و این دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته {ص۱۳۷} شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظامِ کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی‌دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرخزاد فرزندِ این پادشاهِ بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی بحق محمدٍ و آله.