خلاصهٔ نشست
«پاسخ مسعود به نامه بزرگان» گزارش جلسه دوم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز شنبه ۲۲ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارشها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید
بوقیان شادی آباد
خواجه بزرگ علی به نمایندگی از حشم دولت که در تگیناباد جمع شده بودند، بعد از این که به امیر مسعود نامه نوشت و ابراز وفاداری کرد، شروع کرد به نامه نوشتن به اطراف و اکناف مملکت که بشارت دهد به آمدن مسعود. از جمله دو «خیلتاش مُسرِع» یا پیک تندرو که به پایتخت، یعنی غزنین، فرستاد.
بوعلی کوتوال که قلعهبان غزنین بود این دو خیلتاش را خیلی تحویل گرفت و با بوق و دهل در بازارها گرداند و به همه بشارت داد و مردم هم «بیش از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه» به این دو مشتلق دادند!
این رسم گرداندن پیک خوش خبر در شهر و هدیه دادن مردم کوچه و بازار را بارها در تاریخ بیهقی میبینیم. اهل طرب غزنین هم انگار محلهای برای خودشان داشتهاند به نام «شادی آباد» که «بوقیان» آنجا همراه دیگر مطربان با این دو پیک در شهر میگردند.
مخاطبه: حاجبِ فاضل برادر
بیهقی در شرح نامهنگاریهای تاریخش تاکید خاصی روی «مخاطبه» نامه، یعنی عنوانی که برای گیرنده بکار میرود، دارد.
امیر مسعود در پاسخ نامهای که بزرگان نوشته بودند، نامهای به حاجب بزرگ علی مینویسد و مخاطبهاش «حاجب فاضل برادر» است. یعنی صمیمیت نامه در حدی است که انگار نه انگار که سلطان به زیردستش نوشته بلکه شبیه نامهای است که «اکفاء به اکفاء» نویسند.
نامه به خط «طاهر دبیر» است که بعدا با او بیشتر آشنا میشویم و خود مسعود هم نامه را امضاء (توقیع) کرده و هم چند خطی به خط خودش به حاجب علی نوشته. لشکر هم وقتی میفهمند نامه از سلطان آمده به احترام همه از اسب پیاده میشوند و دوباره سوار میشوند.
بزرگان تایید میشوند
سلطان دو نامه نوشته. یکی عمومی و یکی خصوصی به حاجب علی. در نامه عمومی که برای همه لشکر خوانده شد گفته که نگران نباشید و همه راه بیفتید بیایید پیش خودم و عزت و احترام همه از جمله حاجب بزرگ سر جای خودش خواهد بود.
در نامه خصوصی که حاجب علی در خلوت برای سران لشکر خواند. در این نامه به اختصار به اختلاف خودش و برادرش امیر محمد اشاره میکند و تصریح میکند که چون خودش در ری و اصفهان مشغول جنگ بوده سران مملکت گناهی نکردهاند اگر برادرش را به تخت نشاندهاند.
بعلاوه تصمیم آنها در حصر کردن امیرمحمد در قلعه کوهتیز را هم تایید میکند. این نامه را دو نفر پیش امیر محمد در حصر بردند و او را دلداری دادند که اوضاع بهتر میشود.
در شرحی که بیهقی از پیغام بردن پیش امیر محمد میدهد مشخصتر میشود که حصر او چقدر جدی بوده چون دانشمند نبیه و مظفر حاکم که میخواستهاند پیغام را ببرند باید اول پیش بگتگین میرفتهاند «که بیمثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد» و او هم این دو نفر را تنها نفرستاد بلکه کدخدای خودش را همراهشان فرستاد
در سپاهان چه گذشت؟
بیهقی داستان بزرگان تگینآباد و امیر محمد را همینجا نگه میدارد و به سراغ امیر مسعود میرود که از وقتی خبر مرگ سلطان محمود را شنید تا وقتی به هرات رسید چه اتفاقاتی افتاد.
مسعود وقتی که خبر درگذشت پدرش را شنید در اصفهان بود و قصد داشت یکی از سردارانش به اسم تاش فراش را آنجا بگذارد و خودش برای لشکرکشی به همدان و جبال برود.
حرّه خُتّلی
مسعود خبر مرگ پدرش را از عمهاش حرّه ختّلی میگیرد که فردای فوت سلطان محمود نامهٔ کوتاهی به او مینویسد و خبر میدهد و تاکید میکند که باید زودتر به غزنین برگردد چون محمد از عهده کار مملکت برنمیآید و اصل غزنین و خراسان است و جاهای دیگر فرعاند. از نامه مشخص است که عمه و برادرزاده قبلا هم مکاتبه مخفیانه داشتهاند و بعدا میفهمیم که حره یکی از نفوذیهای مسعود در بارگاه پدرش بوده است.
طاهر دبیر و همه بزرگان درگاه مسعود متفقالقول اند که هر چه عمهاش گفته عین صواب است و باید به آن عمل شود.
عزاداران سپید پوش
امیر تصمیم گرفت که عزاداری کند و قول و قراری با پسر کاکو بگذارد و به سرعت به سمت خراسان راه بیفتد.
عزاداری سه روز بود و همه به رسم آن موقع برای عزا سفید پوشیده بودند.
این طور که از متن بر میآید بین مسعود و پسر کاکو اختلافی بوده و خلیفه بغداد پیغامی فرستاده بوده برای شفاعت ولی مسعود هنوز قبول نکرده بوده. وقتی تصمیم به برگشتن میگیرد تصمیم میگیرد شفاعت خلیفه را قبول کند و پولی از پسر کاکو بگیرد و او را به عنوان نمایندهٔ خود در اصفهان بگمارد.
بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر
نقل قول روز!
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که دادِ این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند
پسر کاکو
در ویدئوی نشست مشخصی است که هیچکدام از ما نمیدانستیم پسر کاکو کیست و داستانش با مسعود غزنوی چه بوده است. او همان ابوجعفر دشمنزیار است از شعبههای حکومت آل بویه که در اصفهان اعلام استقلال کرده بود و تا آخر عمر با غزنویان کشمکش داشت.
ویدئوی نشست
متن
و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین باز آمدند و باز نمودند که چون بشارت رسید بغزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف، و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد، و سرهنگ بوعلی کوتوال گفته بود تا نامهها نبشتند باطراف ولایات بدین خبر، و یاد کرد در نامهٔ خویش که چون نامه از تگیناباد برسید مثال داد تا نسختها برداشتند و بسند و هند فرستادند و همچنان بنواحی غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان، تا همه جایها مقرر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند. و خیلتاشانِ مُسرع که فرستاده بودند گفتند که «اعیان و فقها و قضاه و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد، چون ما از تگیناباد آنجا رسیدیم شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما بغزنین رسیدیم ونامه سرهنگ {ص۶} کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند و ملکهٔ سیده والدهٔ سلطان مسعود از قلعت بزیر آمدند با جمله حُرّات و بسرای ابوالعباس اسفراینی رفتند که برسمِ امیر مسعود بود بروزگار امیر محمود، و همه فقها و اعیان وعامه آنجا رفتند بتهنیت، و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادیآباد بجمله با سازها بخدمت آنجا آمدند، و ما را بگردانیدند و زیادت از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. و روزی گذشت که کس مانند آن یاد نداشت. و ما بامداد در رسیدیم و نیمهشب با جوابهای نامهها بازگشتیم.»
و حاجب بزرگ على بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح باز نمود و نامهها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل کرد.
روز شنبه نیمهٔ شوال نامهٔ سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آنِ وی، یکی ترک ویکی اعرابی – و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند – جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمد بقلعت کوهتیز. چون على نامهها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند در وقت بیامدند و بوسعیدِ دبیر نامه را برملا {ص۷} بخواند، نامهیی با بسیار نواخت و دلگرمی جملهٔ اولیا و حشم و لشکر را، بخط طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخط امیر مسعود بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل برادر، و نواختها از حد و درجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بوسعید نام سلطان بگفت همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد، و فوج فوج لشکر میآمد و مضمون نامه معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و باز میگشتند. و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند، و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد، و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته.»
حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید، و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و خالی بنشستند، {ص۸} على نامهیی بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بوسعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخط خود که: «ما را مقرر است و مقرر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابواحمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود. و ما ولایتی دور سخت بانام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم، که نبود آن دیلمان را بس خطری، و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر بتعزیت و تهنیت و نصیحت، اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رای واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی. اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود. اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید، صواب آن است که عزیزاً مکرماً بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی بازداشته شود. و بگتگین حاجب {ص۹} در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد با قوم خویش، و ولایت تگیناباد و شحنگی بُست بدو مفوض کردیم تا به بُست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید، و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست. تا این جمله شناخته آید ان شاء الله عز وجل.»
و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد، حاجب چه دیده است در این باب؟ گفت این نامه را اگر گویید باید فرستاد بنزدیک امیر محمد تا بداند که وی بفرمان خداوند اینجا میماند وموکَّل و نگاهدارنده وی پیدا شد و ما همگان از کار وی معزول گشتیم. گفتند ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگینِ حاجب گوید. گفت کدام کس بَرَد نزدیک وی؟ گفتند: هر کس که حاجب گوید. دانشمند نبیه و مظفر حاکم را گفت: نزدیک امیر محمد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و باز نمایید که رای خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم خوبتر کنیم، و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد، تا آنچه باید گفت با وی میگوید.
و این دوتن برفتند با بگتگین بگفتند که به چه شغل آمدهاند، که {ص۱۰} بیمثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد. بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم، خدمت را بجای آوردند، امیر گفت: خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: «خبر خداوند سلطان همه خیر است، و در این دو سه روز همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان، و بندگان بدین آمدهاند»، و نامه بامیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد. نبیه گفت «زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است حق امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید، دل بد نباید کرد و بقضای خدای عزوجل رضا باید داد»، و ازین باب بسیار سخن نیکو گفت، وفذلک آن بود که بودنی بوده است، بسر نشاط باز باید شد که گفتهاند المقدّرُ کائن والهمُّ فضل. و امیر ایشان را بنواخت و گفت «مرا فراموش مکنید.» و بازگشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند.
و قوم بجمله بپراکندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را. و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتبِ امیر محمد حساب برگرفتند. و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد. و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بُست و ولایت تگیناباد بدو سپرد، حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد. حاجب على وی را دستوری داد و بستود و گفت: خیل خویش را نگاه دار، و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه باز فرست تا با ما بروند. و هشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت سپاس دارم، و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که: «احتیاط از {ص۱۱} لونی دیگر باید کرد اکنون که لشکر برود، و بی مثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت، و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند.
ذکر ماجرى على یدی الامیر مسعود بعد وفاه والده الامیر محمود رضوان الله علیهما فی مده ملک اخیه بغزنه الى ان قبض علیه بتکیناباد وصفا الامر له و الجلوس على سریر الملک بهراه رحمه الله علیهم اجمعین
در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهیی بیش یاد نکردهاند، اما من چون این کار پیش گرفتم میخواهم که دادِ این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهیی که بکار آید خالی نباشد.
و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود، و آن را بابی جداگانه کردم چنانکه دیدند و خواندند. و چون مدت ملک برادرش امیر محمد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم، و جواب نامهیی که بامیر مسعود نبشته بودند باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیج رفتن کردند، {ص۱۲} چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد که در آن مدت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات، که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود رضی الله عنه کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فرو گرفتند تا همه مقرر گردد، و چون ازین فارغ شوم آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تکیناباد سوى هرات بر چه جمله باز رفتند و حاجب براثر ایشان، و چون بهرات رسیدند چه رفت و کار امیر محمد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندش برد بگتگین حاجب و بکوتوال سپرد و بازگشت.
امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاہسالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود، و فراشان سرایپرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز سهشنبه ده روز مانده بود از جمادى الأولى سنه احدى وعشرین و اربعمائه ناگاه خبر رسید که «پدرش امیر محمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ على قریب در پیش کار است و در وقت سواران مُسرع رفتند بگوزگانان تا امیر محمد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند.» چون امیر رضی الله عنه برین حالها واقف گشت تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و {ص۱۳} این تدبیرها که در پیش داشت همه بر وی تباه شد.
از خواجه طاهر دبیر شنودم – پس از آنکه امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت – گفت چون این خبرها بسپاهان برسید امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند. گفتم خداوند را بقا باد. پس ملطفهٔ خود بمن انداخت گفت بخوان، باز کردم خط عمتش بود، حرهٔ خُتّلی، نبشته بود که: «خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الآخر گذشته شد، رحمه الله، و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفتهیی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود. و پس از دفن سوارانِ مُسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند، و عمّهت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخط خویش ملطّفهیی نبشت و فرمود تا سبکتر دو رکابدار را که آمدهاند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم. باید که این کار بزودی بدست {ص۱۴} گیرد، که ولی عهد پدر است، و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است، و دیگر ولایت بتوان گرفت، که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد، و اصل غزنین است و آنگاه خراسان، و دیگر همه فرع است. تا آنچه نبشتم نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم، و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمهت چشم براه دارد. و هر چه اینجا رود سوی وی نبشته می آید.»
چون بر همه احوالها واقف گشتم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بهیچ مشاورت حاجت نیاید، بر آنچه نبشته است کار میباید کرد، که هر چه گفته است همه نصیحت محض است، هیچ کس را این فراز نباید [گفت]. گفت: «همچنین است و رای درست این است که دیده است، و همچنین کنم اگر خدای عزوجل خواهد. فاما از مشورت کردن چاره نیست، خیز کسان فرست و سپاہسالار تاش را و التونتاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار میکنیم.»
من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان باز گفت و ملطفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد، این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده، و خیر بزرگ است که این خبر {ص۱۵} اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی گشت زشت بودی، اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ گفت: شما چه گوئید که صواب چیست ؟ گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم. گفت ماهم برینیم، اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند، چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم، و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد، و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم، و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید، که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد، که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم، و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست، و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر، که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد. امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند بفرمایم. قوم بازگشتند. و امیر دیگر روز بار داد با قبائی و ردائی و دستاری سپید، و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند.