بساط مطالعه
قبل از اعزام، از بس که شنیده بودیم پادگان خاتمی هتل است، فکر میکردم اینجوری است که هر آخر هفته و حتی هر روز عصر مرخصی باشیم و برای خودمان یزد را بگردیم و چه و چه …. حتی تصویر هتل اینقدر توی ذهنها پررنگ بود که کیارش به صرافت افتاده بود این مدت برایم کلاس لینوکس بگذارد! خودم هم کتاب دو جلدی «یادگارهای یزد» از کتابخانه گرفته بودم و همراهم داشتم که جایی را در یزد-گردی از قلم نیندازم!
اما بعدا با این واقعیت تلخ روبرو شدیم که وقتی پای مرخصی دادن وسط باشد، پادگان خاتمی یکی از گداترین پادگانهای دنیاست! یعنی توی این دوماه من فقط دو مرخصی شهری گرفتم (ساعت 4 تا 8) و یک مرخصی آخر هفته. تازه برای این مرخصی آخر هفته هم همسر گرامی آمده بود تا دم در پادگان …
هر کسی وقت خالیاش را یکجور پر میکرد. بعضیها ورزش میکردند، بعضیها سرشان را با تلویزیون گرم میکردند، بعضیها با روشهای خیلی خیلی ابتکاری ورق و تخته نرد ساخته بودند و مشغول بازی بودند. بساط کتابخوانی هم برای خودش رونقی داشت و کتابها دست به دست میچرخیدند و کتابخانهی گردان هم سرش گرم بود.
من قبل از اعزام مشورتی با «فینگیل بانو» کردم و او هم از رفاقت آنلاین کم نگذاشت و ایمیل مفصلی زد حاوی توصیههای طلایی و از جمله نوشت که تا میتوانم کتاب و مجله با خودم ببرم. زمان اعزام ساکم را خیلی با خوراکی سنگین کرده بودم (خوراکی بردن هم جزو توصیههای فینگیل بانو بود) و تا قبل از میاندوره سرم را با کتابهای قرضی و قفسهی ادبی کتابخانه گرم کردم. اما از مرخصی میاندوره که برمیگشتم هر چه کتاب نخوانده در خانه داشتم بار کردم و توی یک کارتن ریختم و نیمهی دوم آموزشی برایم بیشتر شبیه به یک اردوی فرهنگی بود تا چیز دیگر!