ببراز بازوبندی
کمتر از یک ماه پیش، دوستی برایم کامنت گذاشت که: «درود؛ بازوبندی هستم از استان فارس، تخت جمشید. چند گاهی است که دارم بر روی خطوط باستانی کار میکنم. به همین خاطر به دنبال کسانی میگردم که این کارها را انجام می دهند که در اینترنت با کار شما آشنا شدم و این پیام را برای شما میگذارم.به یاری خدا در حال کار کردن بر روی یک کارگاه زبان هستم که در آن خطوط میخی آموزش داده شود ودر حال حاضر بر روی خطوط میخی ایلامی و بابلی کار میکنم»
این دوستی کامنتی خیلی سریع تبدیل شد به دوستی تلفنی و بعد هم قول و قرار گذاشتیم که اینبار که میروم شیراز همدیگر را ببینیم. قرارمان هم شد روز دوشنبه در آرامگاه حافظ (به قول شیرازیها حافظیه)
همینکه ببراز را با آن قد کشیده و گیس و ریش سیاه و بلند دیدم و چند جملهای با آن لحن حماسیاش با من حرف زد، یادم آمد که او را سه سال پیش در تخت جمشید دیدهام!
سه سال پیش، نوروز 85، آن زمانی که دانشجوی ترم چهارم زبانهای باستانی بودم، قرار شد با بچههای دانشکده برویم شیراز و توی تخت جمشید یک «کانتست کتیبهخوانی» برگزار کنیم! بگذریم که همه اول استقبال کردند ولی دم رفتن جا زدند و کانتست فقط با حضور سه نفر (من، مینا اقمشه و پریا رضایی) برگزار شد و نتیجهاش هم خیلی آبروریزی بود… یعنی فرزین آذری پور و هوشیار دژم و فرزین حقدل که به عنوان تماشاچی آمده بودند، کلی توی دلشان به ما سه تا خندیدند که اینها دیگر چه جور دانشجویانی هستند که نیم خط کتیبه را هم نمیتوانند از رو بخوانند!
ولی سفر خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت و یک دل سیر شیراز و تخت جمشید را گشتیم و با کلی خاطره خوب برگشتیم.
توی همان جریان کانتست، وقتی که رفته بودیم بالای کوه نزدیک مقبرهی اردشیر سوم، همین جناب ببراز را دیدیم که راهنمای یک تور بود و داشت با حرارت و حماسه در مورد نقش برجستهی بالای مقبرهی اردشیر سوم برای همراهانش توضیح میداد… هیبتی که برایتان توصیف کردم و لحن حماسیاش آنقدر گیرا بود که من چند دقیقهای توی نخش رفتم و شاید اگر همراه بچهها نیامده بودم، دنبال گروهشان راه میافتادم و همهی توضیحاتش را میشنیدم…
ببراز بازوبندی، اهل یکی از روستاهای نزدیک تخت جمشید است و شغلش کشاورزی است. امسال در زمینهایش گندم کاشته و یونجه و «گورجه» (شیرازیها به گوجه میگویند گورجه)
معمولا تصور پایتختنشینها از یک «کشاورز» پیرمردی فقیر و بیسواد است که چشمش به نهضت سواد آموزی و جهاد سازندگی و کمیتهی امداد امام خمینی است تا بیایند و سوادی یادش بدهند و کمکی به جیبش بکنند و …. اما خیلی از کشاورزانی که در فارس دیدهام (از جمله پدر همسر گرامی) بیشتر شبیه تصویر «دهقان» در شاهنامهی فردوسی هستند: باسواد و بافرهنگ و تا حدی متمول!
ببراز هم یکی از این «دهقان»ها است که بیشمار شعر از بر دارد و خودش هم شعرهای محکمی میگوید و با تخت جمشید و نقشها و اسطورهها و زیر و زبرش بزرگ شده است و کتیبههای خط میخی را چنان روخوانی میکند که انگار دارد روزنامه میخواند! (باعث شرمندگی من و بقیهی شرکتکنندگان در «کانتست»!)
بعد از آن دیدار اول در حافظیه، قرار گذاشتیم که پنجشنبه صبح در تخت جمشید همدیگر را ببینیم. ببراز کمی دیر رسید و عذر خواست که شب قبلش درگیر آبیاری زمین بوده. با هم سری به «ساعی آرین» زدیم که نمایشگاهی از کارهای قلمکاری و سنگهای تزئینیاش در کنار موزهی تخت جمشید برگزار کرده بود (دربارهاش بعدا مینویسم) و گشتی هم توی تخت جمشید زدیم.
چیزی که برایم جالب بود اینکه تمام کادر تخت جمشید، از رئیس و مدیران جزء بگیر تا باستانشناس و مرمتکار و راهنمای تور و نگهبان و حتی بچههای آدامس فروش دم در، ببراز را میشناختند و با او سلام و علیک گرم داشتند! دلیلش هم اینکه ببراز چندین سال با بنیاد پارسه همکاری داشته و در موزه و کتابخانهی تخت جمشید روی الواح فارسی باستان و ایلامی و بابلی کار میکرده و ایام نوروز به همراه پنجاه نفر داوطلب دیگر، تورهای افتخاری برای بازدید کنندگان نوروزی برگزار میکردهاند و خلاصه یکی از فعالان پرجنبوجوش مجموعهی تخت جمشید به حساب میآید.
من هر بار که شیراز میروم، حتما سری هم به تخت جمشید میزنم و در جواب همسر گرامی خانوادهاش که کمی این رفتار برایشان عجیب است، استدلال میکنم که «اگر شیراز بروی و تخت جمشید را نبینی، مثل این است که مشهد بروی و امام رضا را زیارت نکنی!». اما این بازدید کوتاه و کمی شتابزده به همراه ببراز آنقدر برایم جذابیت داشت که احساس میکردم تا بحال تخت جمشید را ندیدهام! لابلای همان بازدید شتابزده چندتایی عکس گرفتهام که به تدریج همراه توضیحاتش برایتان مینویسم.