روزمره ها – 3
نوزدهم آبان.
یکشنبه روز سختی است. با تربیتبدنی شروع میشود و با تاکتیک تمام. دیشب پست نوبت اول آسایشگاه بودهام و دوباره سرما خوردهام. وضع سینهام خیلی خراب است. توی آسایشگاه به خط شدهایم و منتظریم فرمانده بیاید بازدید. لابد از من ایراد میگیرد که چرا ملحفهام چروک است و چرا پتویم شل است و من هم جواب میدهم که چشم! درستش میکنم!
سرم را که کچل کردم به موهایم امیدوار شدم! فقط یک سوم جلوی سرم خالی شده و آن هم نه خیلی. امیدوارم بتوانم با دوا و درمان درستش کنم.
خیلی اذیت نشدیم. آقای خمپاره جز این که تا موقعیت شهید باکری با اسلحه دواند و چند بار هم خیز سه ثانیه داد، کار دیگری به کارمان نداشت. یک بار هم دستیارش گفت سینهخیز برویم که جدی نگرفتیم. راستی زانوی یک نفر هم آسیب دید که آمبولانس آمد و بردش.
بیستم آبان
نوبت نظافتمان بود. دستشویی افتاد به من و صیاد شیرازی. آنقدرها هم بد نبود. جلوی دفتر گردان را هم آب و جارو کردیم.
هوا سرد شده ولی اوضاع سینهام امروز بهتر است. کمی دیگر پرتقال و لیمو بخورم خوبِ خوب میشوم.
این هم از یک روز دیگر. نماز و شام و قرق و خلاص! رمان آبگوشتی را بالاخره تمام کردم. همه شخصیتهایش یا مردند یا با هم ازدواج کردند. برای فردا و پس فردا باید چیز دیگری دست و پا کنم برای خواندن.
خیلی همه چیز یکنواخت شده بود. غروب بچهها توی آسایشگاه دو یک برنامهی تفریحی گذاشتند با شرکت بدل «عمو نوروز» و دیجی فرید! دکتر چمران هم ویگن میخواند! خیلی مزّه داد.