پایان یک جفت سیبیل…

بنا به اعتراضات شدید و دامنه‌دار و انقطاع‌ناپذیر همسر گرامی قصد داریم عکس پروفایل‌مان را عوض کنیم و یک عکس متمدنانه‌تر بگذاریم.

اعلیحضرت فینقیلی گشته‌اند و در آرشیوشان یک عکس از ما پیدا کرده‌اند که بروید و ببینید!

در مدتی که سبیل‌های خون‌چکان‌مان در معرض تماشای دوستان بود نظرات مختلفی در مورد آنها ابراز شد. از جمله خواهر ته‌تغاری‌مان عقیده داشت که قیافه‌مان شبیه چاقو‌کشان و راهزنان و توزیع‌کنندگان فیلم مستهجن شده، جناب صادقی معتقد بوده‌اند که «بابا خیلی خوش‌تیپ بودی» و علیرضا (خلیلی؟) هم فرموده‌اند که «کلی بهت میومد پشمااااا…بجان خودم خوش قیافه بودی…این سیبیلای عشق لاتی چیه گذاشتی علی آقا جون»

داستان خون چکانی سیبیلهای ما…

ما ریش داشتیم به چه بلندی و چه زیبایی و … ولی جوانان فامیل به ریش حساسیت داشتند و یک روز تهدید کردند که اگر تا فلان روز تراشیدی که تراشیدی و گر نه می‌سوزانیم. (واقعا هم می‌سوزاندند)

استغنا

این شد که یک روز در خانه‌مان جشن ریش‌تراشان برگزار کردیم و ریش‌ها را مرحله به مرحله تراشیدیم و پسردایی ارشد هم عکس گرفت.

سیبیلهای خون چکان

خودمان از این سیبیل‌های به‌خصوص خیلی خوشمان آمد و عکس‌مان را گذاشتیم توی پروفایل مرحوممان در اورکات (این هم هک شد ولی تقصیر خودمان بود). یک نسخه‌ی دیگرش را هم گذاشتیم توی سایت‌مان به آدرس www.ganjei.com که فعلا فعال نیست. چند داستان در مورد این سیبیل رخ داد:

1- کیوان و عسل یک برنامه به سفارش یک مشتری خارجی نوشته بودند و جایی نداشتند که هاستش کنند و به مشتری نشان دهند. گفتم بگذارید روی سایت من. گذاشتند و تست گرفتند و درست بود ولی وقتی می‌خواستند سایت را به مشتری نشان بدهند یادشان رفت ایندکس را عوض کنند و مشتری رفته بود و سیبیل‌های خون‌چکان مرا دیده بود و برایشان نوشته بود برنامه‌ را که ندیدم ولی این آقا اگر shave کند بد نیست!

2- سیبیل‌مان توی اورکات کلی جذبه داشت برای خودش. 10-12 نفری بودند توی فرند لیستمان بودند که فقط جذب سیبیل‌ها شده بودند. یکبار یکی از این بچه سوسول‌ها مزاحم یکی از دوستان ما شده بود. همین که یک پیغام محکم برایش گذاشتیم که برو بچه مزاحم نشو، دمش را گذاشت روی کولش و در رفت.

3- محمد علی ابطحی توی اورکات خیلی فعال بود و ما هم جزو فرند لیستش بودیم و یکبار هم تولدمان را تبریک گفت. خیلی دوست دارم بدانم موقعی که داشت تبریک تولد را تایپ می‌کرد، با خودش فکر می‌کرد این بابا چه جور آدمی است!

4- تا سال‌ها بعد این سیبیل‌های اورکاتی سوژه بود. وقتی با مهران جمالی آشنا شدم تعریف می‌کرد که «وقتی عکس تو را توی فرند لیست محمود سهرابی دیدم، کلی توی فکر رفتم که من اگر با این آدم توی خیابان حرفم شود چکار می‌کنم؟» و به این نتیجه رسیده بود که بجز فرار کردن چاره‌ای ندارد!

5- کامیبز نامی عکس اورکات ما را دزید و به اسم خودش گذاشت توی Gazzag

یادمان میاورند…

سوتی یادمان می‌آید… هر چه هم که یادمان رفته باشد دوستان یادمان می‌آورند!

با کیوان برای سپنتا یک برنامه‌ی Accounting نوشته‌ایم که هنوز هم بعد از چهار سال دارد کار می‌کند… در مرحله تست برنامه، پیام‌های خطا و توضیحات برنامه، عبارات خیلی رکیکی بودند توی این مایه‌ها که مثلا: «[…] پسوردتو درست وارد کن» یا «کاربر […] مورد نظر یافت نشد الاغ» و …

وقتی برنامه را می‌خواستیم زیر بار ببریم نشستیم و همه‌ی پیام‌های مستهجن را اصلاح کردیم و همه چیز را تست کردیم و برنامه‌ عملیاتی شد و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا ساعت 9 صبح که خانم ت. از بخش فروش زنگ زد…

خانم ت.: الو؟ آقای گنجه‌ای؟

من: جانم؟ سلام

خانم ت: این برنامه‌تون خیلی حرف‌های زشتی می‌زنه!

من (با رنگ پریده): چی مثلا؟

خانم ت: وقتی logout می‌کنم میگه برو گمشو!

من (با رنگ طبیعی و بعد از یک نفس راحت): ئه؟؟؟ جدی میگید؟؟ باشه باشه همین الان درستش می‌کنم!

معرفی میکنیم….

بعد از اینکه یکبار سر ذوق آمدیم و رامین شرفکندی را در اینجا معرفی کردیم و هم خودمان ذوق کردیم و هم رامین و هم دوستان دیگر، تصمیم گرفتیم بقیه دوستان وبلاگی را هم اینجا معرفی کنیم…

فعلا البته فقط کسانی را معرفی می‌کنیم که در حاضر غایب شرکت کرده‌اند. غایبین با ولی‌شان تشریف بیاورند ببینیم چه می‌شود.

1-     همسر گرامی

دوست عزیز و یار شفیق و نور چشم و تاج سرمان، سرکار خانم فاطمه خانم، که چهارماهی می‌شود افتخار وصلت با ایشان را داریم، همانگونه که می‌شود حدس زد، پروپاقرص‌ترین خواننده‌ی این ن.ب.خ. ما هستند و گاهی در کامنت‌دانی و گاهی حضوری و گاهی تلفنی نظرات‌شان را ابلاغ می‌کنند.

با فاطمه در زمان دانشجویی فوق لیسانس‌مان آشنا شدیم. ما ورودی 83 بودیم و ایشان 84. مهمترین وجه مشترک‌مان هم میل به سینما است. طوری که تمام فیلم‌های روی پرده را (حتی شده «سرگیجه» و «سنگ کاغذ قیچی») می‌بینیم و حتی پیشنهاد ازدواج را هم در سینما بهمن سر فیلم «چه کسی امیر را کشت» به ایشان داده‌ایم.

بر خلاف آنچه تصور می‌شود، در خانه با هم به زبان‌های باستانی حرف نمی‌زنیم و اصولا این رشته غیر از این که واسطه آشنایی ما بوده، نقش آنقدرها پررنگی در زندگی‌مان ندارد. مخصوصا که فاطمه بخاطر بعضی مسائل حاشیه‌ای کمی از رشته‌اش دلخور هم هست.

من و همسر گرامی

2-     مهران کارزاری

مانند چند تن دیگر از بهترین دوستان‌مان، با مهران هم در سپنتا آشنا شدیم (سمت راست در عکس). فامیلی کاملش «کارزاری گرگری» است و «گرگر» نام جایی است نزدیک جلفا، درست لب رود ارس (یعنی که ترک است!) و در این هفت سالی که از آشنایی‌مان می‌گذرد بسیار ماجراها و خاطره‌ها داشته‌ایم که معمولا یک پای ثابت‌شان هم محمد نوشه بوده است اما اوج شاهکارهای دو نفره‌مان آن زمانی بود که تقریبا شش ماه، هر روز صبح می‌رفتیم و در کله‌پزی خیابان امیراتابک کله‌پاچه می‌خوردیم. کله‌پزباشی خیال می‌کرد که ما از اعضاء باشگاه آنور خیابان هستیم و گهگاهی حال مربی باشگاه را از ما می‌گرفت.

مهران خان کمی لوده است. اهل مسخره‌بازی در آوردن و دست گرفتن و ادا در آوردن و گاهی هم اعمال وقیح ولی خنده‌دار. هیچ‌وقت هم نشده یکبار موقع عکس گرفتن صاف و صحیح بایستد و ادا در نیاورد.

مهران کارزاری

3-     زی‌زی

خواهر کوچک‌مان زینب که نصیحت‌های من و پدر و مادر و بقیه‌ی بزرگترهای فامیل را گوش نکرد و به جای معماری تهران یا هر چیز دیگر، صاف رفت IT شریف (من هم البته دقیقا همین کله‌شقی را کرده‌ام 13 سال پیش) و الان ترم اول است و از شوک ریاضی 1 تازه رها شده و دارد خودش را برای امتحانات آخر ترم یک آماده می‌کند و یک هفته‌ای هم هست که ذوق لپ‌تاپ دارد و دارد تلاش می‌کند ویندوز ویستایش را وصل کند به شبکه‌ی بیسیم دانشگاه…

قضیه شوک ریاضی 1 هم این است که ترم اول یک امتحان میان ترم ریاضی 1 می‌گیرند که معدل دانشگاه می‌شود چیزی زیر 10! آنوقت بچه درسخوان‌هایی که در عمرشان نمره زیر نوزده ندیده‌اند، تازه درک می‌کنند شریف یعنی چه!

زینب

4-     استاد شهنام محمدنظر

یکبار دوربین‌مان را آورده بودیم شرکت که از محیط و دوستان و همکاران عکس بگیریم، هر کس که دوربین دست‌مان دید گفت شهنام محمدنظر! شهنام خان دستی در عکاسی دارد و از زمان دوربین لوبیتل تا حالا که EOS 350 دارد، مشغول عکاسی و مطالعات عکاسانه بوده است و پایه‌ی یاد دادن و نکته گفتن و معرفی منبع و هر چیزی که به افزودن دانش عکاسی دیگران کمک کند.

آلبوم عکس‌هایشان البته توسط مقامات قضایی فیلتر شده است ولی اگر فیلترشکن دارید به رفتن و دیدنش می‌ارزد. خصوصا کامنت‌های عکس‌ها را هم بخوانید که نکته‌های جالبی دارند.

استاد شهنام مØÙ…دنظر

5-     پرنسس ح

6-     نجمه روزگار

این دو خانم محترم دوستان کاملا وبلاگی ما هستند که در همین بلاگفا سعادت آشنایی‌شان را پیدا کرده‌ایم و اتفاق فرخنده‌ی آشنایی هم همان روزهای اول و Postهای اول به وقوع پیوسته است و هنوز چشم‌مان به جمال‌شان روشن نشده.

سرکار خانم پرنسس ح، اینطور که از وبلاگ‌شان برمی‌آید، دانشجوی رشته‌ی مشاوره تحصیلی هستند (اصلاح میکنیم: زبان و ادبیات انگلیسی) در زنجان و 21 سال‌شان است و در آموزشگاهی در تهران زبان انگلیسی درس می‌دهند و در تحصیل به گروه «کیدز» خیلی موفق بوده‌اند. باز اینطور که از وبلاگ‌شان برمی‌آید از آن دخترهای بازیگوش و بی‌آرام و قرار (و البته خیلی احساساتی) هستند که «مثل کوه آتشفشان» می‌مانند.

پرنسس Ø

سرکار خانم نجمه، همشهری همسر گرامی ما، اینطور که از نوشته‌هایشان برمی‌آید بسیار با احساس و نازک‌اندیش‌اند و انگار دستی هم در نقاشی دارند ولی وبلاگ‌شان بسیار غمگین است و تازگی‌ها فهمیده‌ایم این غمگینی به خاطر غصه‌ی پسر کوچولوی ایشان است که نیامده از دست رفت. ایشان دودل بودند که آیا در رشته‌ی فرهنگ و زبان‌های باستانی امتحان بدهند یا نه؟ و آخرش نفهمیدیم که تصمیم‌شان چه شد.

نجمه روزگار

7-     رامین شرفکندی

جناب آقای رامین شرفکندی که قبلا معرفی شده‌اند هم از دوستان سپنتایی ما هستند. البته ایشان را از دوران تحصیل می‌شناختیم ولی در سپنتا بود که فهمیدیم رامین رامین که می‌گویند یعنی چه! رامین الان هم همکار ماست ولی حیف که ساختمان‌هایمان از هم جداست و جایش در اتاق من و کارآگاه بهمنی جدا خالی است

رامین شرفکندی

8-     ساناز ثابت

با سرکار خانم ساناز ثابت که دوست صمیمی ما و همسر گرامی هستند، فکر می‌کنم پیرارسال توی کلاس‌های لینوکس آشنا شدیم. کلاس ساعت 8 شروع می‌شد، ساناز ساعت هشت و ربع می‌آمد و فرزین هشت و نیم! سال پیش هم شش ماهی در مرکز تحقیقات مخابرات همکار بودیم و فکر می‌کنم اولین دوستی که خبر ازدواج قریب‌الوقوع من و همسر گرامی را شنید همین خانم ثابت بود. ساناز همشهری ماست (ما خودمان را رشتی حساب می‌کنیم) و خیلی خونگرم و خوش‌خنده است و اهل تحویل گرفتن و روحیه دادن به رفقا. پارسال همین روزها سرگرم مهاجرت به استرالیا بود و الان برای تعطیلات تابستانی برگشته ایران.

ساناز ثابت

9-     مینا

ما که رشته‌ی فرهنگ و زبان‌های باستانی قبول شدیم، سال بالایی‌هایمان اصلا تحویل‌مان نگرفتند و اصلا تا دو سه ماهی خبر نداشتیم که بچه‌های ورودی قبل از ما چه کسانی هستند. وقتی ما سال‌بالایی شدیم و روز اولی بود که ورودی‌های 84 وارد پژوهشگاه می‌شدند، تصمیم گرفتیم به افتخارشان یک «چایی بیسکوییت پارتی» بگیریم توی همان سلف پژوهشگاه و آشنا شویم و تحویل بگیریم تا مثل ما احساس غربت نکنند.

من که رفته بودم سراغ 84ای‌ها تا دعوت‌شان کنم کمی توی قیافه‌ها گشتم و کسی که چهره‌ی باز و نگاه‌های شادش توی چشم می‌زد و می‌توانستم حدس بزنم بهترین استقبال را از دعوت ما می‌کند همین مینا خانم بود. از آن موقع تا بحال ما دوستی خیلی صمیمانه و خواهر-برادرانه‌ای با هم داریم و رابطه مینا و همسر گرامی هم خیلی خواهرانه است.

متاسفانه همان روزهایی که ما مشغول برگزاری مراسم عقد در شیراز بودیم، مادر مینا بعد از تحمل یک دوره دردناک بیماری درگذشت و مینا نتوانست در مراسم ما شرکت کند. البته خبر ناگوار را تا مدت‌ها به ما نگفته بود. هنوز هم که چهارماهی از آن اتفاق دردناک می‌گذرد، مینا سوگوار است و امیدوارم زودتر بتواند این غم را فراموش کند

مینا

10-  فرزین آذری‌پور

استریل‌ترین دوست‌مان، فرزین آذری‌پور، اگر چه مثل ما از کامپیوتر نان می‌‌خورد ولی دستی در موسیقی دارد و سنتور درس می‌دهد و شاگرد فرهاد فخرالدینی است در تنظیم موسیقی.

یکی از خاطره‌انگیزترین مسافرت‌های دوران مجردی‌مان، همسفری با فرزین خان بود به شیراز، نوروز 85، برای گردش و برگزاری «کانتست کتیبه‌خوانی» در تخت جمشید. قصدمان هم این بود که کنار خیابان‌های شیراز چادر بزنیم و آنقدر تجهیزات با خودمان برده بودیم اگر در شیراز طاعون هم آمده بود ما طوریمان نمی‌شد. (حتی یک باکس آب‌معدنی هم از تهران با خودمان برده بودیم). یک شب هم در چادر خوابیدیم ولی فردایش به اصرار «هوشیار دژم» رفتیم خانه‌ی آن‌ها در قصرالدشت و اولین بار که مزه‌ی مهمان‌نوازی شیرازی‌ها را چشیدیم همان نوروز 85 بود.

 فرزین آذری پور

به یاد سوتی کیوان…

کیوان سیدی کامنتی برای «سوتی می‌دهییییییم …» گذاشت و مرا یاد جریانی انداخت که بعد از چهار سال، هنوز هم عرق شرم بر چهره‌مان می‌نشاند.

آن وقت‌ها خانه‌ی فعلی‌ام را تازه تحویل گرفته بودم و یکسالی کیوان خان همخانه‌ی من بود. همسایه‌ی دیوار به دیوارمان هم مادر و دختری بودند. خانه‌های آپارتمانی این روزها هم که می‌دانیم چقدر عایق‌بندی صوتی دارند.

یکبار با کیوان نشسته بودیم توی اتاق خواب و داشتیم در مورد مسائل انتزاعی صحبت می‌کردیم. کیوان بطور عادی حرف‌زدنش خیلی بلند است و وقتی که به هیجان می‌آید یا نکته‌ی بدیعی به ذهنش می‌رسد، دیگر تقریبا داد می‌زند. حالا وسط صحبت یک دفعه به ذهن کیوان خطور کرد که مصرف سیر (همان که بوی خوبش معروف است) چه تاثیر احتمالی بر مسائل انتزاعی مورد بحث می‌تواند داشته باشد و ایده‌اش را چنان داد زد که از توی کوچه هم شنیده می‌شد. من از تصور این که مادر و دختر همسایه صحبت‌های ما را شنیده باشند سرخ شده بودم و داشتم با خودم فکر می‌کردم که آنها این وقت روز خانه هستند یا نه؟ که صدایی از خانه‌ی همسایه آمد که نشان می‌داد هستند و اتفاقا درست جایی نشسته‌اند که صدای ما را به وضوح تمام می‌شنوند! خلاصه هر بار که با همسایه رودررو می‌شدیم، دلمان می‌خواست زمین دهان باز کند و …

خاطرات پیرمردانه ما و وحید بهلول

خاطرات پیرمردانه‌ای که با پسردایی تعریف کرد، ما را یاد قضیه‌ی سر کار رفتن وحید بهلول انداخت … حالا که ایمیلی زده و اجازه داده که نقل کنم، برایتان می‌گویم…

سال هفتاد و سه بود و ما سال اول کامپیوتر بودیم و این وحید خان بهلول هم همکلاسی ما بود از سرخس. از همان موقع خیلی آدم فعال و اکتیوی بود و از یک پای ثابت «انجمن علمی دانشجویان کامپیوتر 73» بود و در یکی از جلسات هم یک سخنرانی در مورد ویروس‌های کامپیوتری ارائه کرده بود. سایت دانشکده هم یک شبکه داشت با سیستم‌عامل Novel Netware. (آنوقت‌ها هنوز Windows NT نیامده بود و لینوکس هم داشت تازه پا می‌گرفت). توی شبکه‌ی دانشکده، دانشجویان سال بالایی شناسه داشتند و به جای نام کاربری، شماره دانشجویی خودشان را وارد می‌کردند ولی ما سال اولی‌های توسری‌خور شناسه نداشتیم و باید همه‌مان با کاربر Guest وارد می‌شدیم.

یک خانم چادری توی هم‌کلاسی‌های ما بود به اسم خانم ب. که خیلی مذهبی بود و حافظ نصف قرآن بود و فکر می‌کنم سهمیه‌ای هم بود چون وضع سوادی‌اش خیلی ضایع بود. ما یکروز توی سایت نشسته بودیم که دیدیم این خانم ب. آمد و به جای اینکه مثل همه سال اولی‌ها با guest وارد شود، شماره دانشجویی‌اش را زد و بعد هم به جای پسورد زد: tttyyy (هنوز بعد از 13 سال یادمان است که رمزش چه بود!) خلاصه ما کلی حرص خوردیم که چه معنی دارد ما شناسه نداشته باشیم و این داشته باشد و چند روز بعد رفتیم به آقای مقدم که مسوول سایت بود رو انداختیم و یک شناسه برای خودمان گرفتیم. شناسه را که گرفتیم اولین کارمان‌ این بود که ببینیم از 73ای‌ها غیر از ما چه کسانی اکانت دارند؟ من بودم و خانم ب. وحید بهلول و سهیل غیاثی.

رگ مردم‌آزاری ما جنبید و با شناسه خانم ب. وارد شدیم و یک ایمیل عاشقانه از قول او فرستادیم برای سهیل غیاثی (برای سیستم Netware یک برنامه‌ی ایمیل داخلی بود به اسم Pegasus Mail که روی سایت ما هم نصب شده بود). فردایش ایمیل خانم ب. را که چک کردیم دیدیم سهیل‌خان غیاثی یک ایمیل خیلی مودبانه فرستاده است و اصل ایمیل را هم ضمیمه کرده و نوشته که سرکار خانم ب. من چنین ایمیلی از شما دریافت کرده‌ام و مطمئنم که Fake است و لطفا رمز عبورتان را عوض کنید. خانم ب که ایمیل نمی‌دانست چیست، خودم به جایش جواب دادم که خیلی ممنون و رمزم را عوض کرده‌ام و از این حرف‌ها…

فردای آن روز وحیدخان بهلول با حمید ضرابی‌زاده توی سایت نشسته بودند و داشتند یک برنامه‌ی C می‌نوشتند که باز رگ مردم‌آزاری ما جنبید و یک ایمیل دیگر از خانم ب. برای وحید نوشتیم که Mr. Bohloul I Love you و از این حرف‌ها… بعد هم بلافاصله logout کردیم و رفتیم بالای سر وحید و همزمان ایمیل هم به دستش رسید. وحید اول ذوق کرد که ایمیل برایش آمده، برنامه را save کرد و خارج شد و ایمیل را که خواند گل از گلش شکفت! قیافه‌اش خیلی دیدنی شده بود. بعد هم یادش افتاد در فرم نظر سنجی آن کنفرانسی که در باره‌ی ویروس‌ها برگزار کرده، خانم ب. کلی تشکر و تقدیر برایش نوشته!! خلاصه یک چند روزی گذشت و ما هر روز ایمیل خانم ب. را چک می‌کردیم و خبری نبود تا اینکه یک ایمیل از وحید رسید که :«Be ware of account tiefs» (یک h توی thief جا انداخته بود). من هم جواب دادم که «tank you Mr. Bohloul» آن روز عصر باید می‌بودید و می‌دیدید که وحید با چه ذوقی داشت قضیه را برای من تعریف می‌کرد و چه حالی کرده بود که خانم ب. با این ظرافت غلط املایی‌اش را گوشزد کرده!

NaN نفر!

به پیش‌بینی «وبگذر» امروز NaN نفر به بازدید نوشته‌های بی‌خواننده‌ی ما خواهند آمد! قضیه این است که ساعت صفر است و هنوز هیچ کس به بازدید ما نیامده؛ وبگذر برای تخمین کسانی که تا آخر وقت خواهند آمد این صفر را تقسیم بر آن صفر می‌کند و نتیجه‌اش می‌شود NaN (Not a Number) نفر!

NaN نفر