جناب «سرشار» شکسته‌نفسی می‌فرمایند!

یک انجمنی هست به اسم انجمن قلم ایران (یا انجمن اهل قلم ایران). فکر نکنید همان انجمنی است که یک وقتی همه‌ی نام‌های بزرگ ادبیات ایران عضوش بودند. یک عده عضو دارد که شرط می‌بندم حتی یک کتاب از یکی‌شان نخوانده‌اید. از اعضایش اگر کسی را بشناسید، علی ولایتی است و حسین شریعتمداری و قربانعلی درّی نجف‌آبادی! اینها از کی اهل قلم شده‌اند نمی‌دانم ولی بقیه‌ی اعضایش (بجز علی معلم و حمید سبزواری) یک مشت آدم بی‌نام و نشان و خرده‌پا هستند.

بنیان‌گذار این انجمن هم کسی است به نام «محمد رضا سرشار» که شاید به نام «رضا رهگذر» و با «قصه‌های ظهر جمعه» رادیو اسمش را شنیده باشید. این هم خرده نویسنده‌ای است برای خودش. چند کتاب دارد که «حوزه‌ی هنری» و «سازمان تبلیغات اسلامی» و «انتشارات کیهان» و «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چاپ کرده‌اند و راه به راه هم از نظام مقدس جایزه و عنوان و افتخار دریافت کرده.


این جناب سرشار، مثل همه‌ی نویسندگان و هنرمندان دوپینگی دیگر، برای اثبات خودش مشغول نفی قله‌های ادب و هنر معاصر ایران است. یکبار به صادق هدایت می‌پرد و یکبار به محمود دولت‌آبادی و یکبار به احمد محمود و … خلاصه توی کتابخانه‌تان که نگاه کنید می‌بینید هیچکدام از کسانی که برای نوشته‌هایشان سر و دست می‌شکنید، از طعن و لعن این سرشار در امان نبوده‌اند.

سرشار برای مجلس پنجم نامزد بوده و اسمش هم توی لیست «جامعه روحانیت مبارز تهران» بوده و رای هم نیاورده و حالا هم برای مجلس هشتم نامزد است از یکی از فهرست‌های اصولگرا. کمی قبل از انتخابات جناب سرشار شروع کرد به نوشتن «خاطرات سیاسی محمد رضا سرشار» یا «چگونه یک نویسنده سیاستمدار می‌شود» و توی قسمت سومش هم نوشته‌ی بلندی دارد (سه هزار کلمه) با عنوان «حکایت من و عطاءالله مهاجرانی» و کمی نالیده از این که چرا مهاجرانی که اراکی است در مجلس اول از شیراز انتخاب شده و چرا زمان دولت اصلاحات کسی یک قران کف دست من و انجمن قلمم نگذاشته و بیشتر مطلب را هم به جریان استیضاح مهاجرانی پرداخته و تلویحا نتیجه‌گیری کرده که اگر من آن موقع نماینده مجلس بودم مهاجرانی رای اعتماد نمی‌گرفت! (یعنی که آقایان اصولگرا ترا به خدا این دفعه هم اسم مرا بگذارید توی لیست‌تان!)

مهاجرانی هم در سایتش جواب کوتاهی (دویست کلمه) از سر تحقیر و بی‌اعتنایی نوشته و آخرش هم گفته: «ایشان سال هاست که برای نمایندگی مجلس حسرت به دل مانده اند. این طفل معصوم را دریابند. به چه زبانی بگوید منهم هستم!»

معلوم است که چنین جوابی کجای یک نویسنده‌ی خرده‌پا و پرادعا را می‌سوزاند! بنابراین نشسته و سه هزار کلمه‌ی دیگر هم در پاسخ به مهاجرانی نوشته؛ از این حرفها که ما به خاطر وظیفه کاندیدا شده‌ایم و نماینده‌ی مجلس شدن برای ما ادای دین به ارزش‌های انقلاب است و این وسط هم کلی زیر بغل خودش هندوانه گذاشته که: «من، تقریباً به حد اعلای آنچه یک نویسنده و هنرمند در این کشور می تواند به آن دست یابد، رسیده ام»

باز هم خوب است که شکسته‌نفسی کرده و گفته تقریبا!

برای لذت بردن از وبلاگ‌نویسی…

همه‌ی دوستان وبلاگ‌دار ما مهاجرت کرده‌اند به وردپرس الا پرنسس ح و نجمه و دانشجوی آنلاین. برای اغوای این سه دوست، آخرین تیر ترکش‌مان را هم رها می‌کنیم…

برای لذت بردن از وبلاگ نویسی چنین کنید:

1- توی هر بلاگ وطنی که هستید، مهاجرت کنید به وردپرس. وبلاگتان را بسازید و کمی برای انتخاب قالب و تنظیمات مدیریتی‌اش وقت بگذارید.

2- اگر آفیس 2007 ندارید نصب کنید. از نصب وصله پینه‌هایش هم غفلت نکنید. برای وردپرس هم تنظیمش کنید (کاری ندارد ولی اگر دلتان می‌خواهد این راهنما را نگاه کنید).

3- Word را باز کنید، از منوی اصلی، New -> Blog Post را انتخاب کنید.

4- عنوان و رده (Category) را انتخاب کنید؛


هر چه دلتان می‌خواهد بنویسید، هر چقدر دلتان می‌خواهد با لینک و فونت و سایز و رنگ کله‌معلق بزنید.


عکس‌ها را هم کپی-پی‌ست کنید، سر جایشان بچینید و اگر زیادی پهن‌اند، عرض‌شان را بکنید 500 پیکسل (یا 300pt).


6- همه چیز مرتب است؟ مطلب همان جور شده که دلتان می‌خواهد؟ کلیک کنید روی Publish، کمی صبر کنید تا متن و عکس‌ها منتقل شوند به وردپرس. مطلب را روی کامپیوتر خودتان هم ذخیره کنید. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند.


7- صفحه‌ی وبلاگ‌تان را باز کنید و نگاهی به Post تازه‌تان بیاندازید (گفتم که کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند). اشتباهی شده؟ هیچ اشکالی ندارد! برگردید توی ورد و اصلاح کنید و دوباره بزنید Publish.

8- خدا را به خاطر آفریدن وردپرس و آفیس 2007 شکر کنید و خوشحال باشید که دیگر لازم نیست به خاطر نوشتن یک مطلب و چیدن عکس‌هایش هزار جور خفت و خواری بکشید!

راستی! عادت دارید برای چک کردن کامنت‌هایتان روز صد دفعه وبلاگ را چک کنید؟ می‌توانید به وردپرس بگویید که کامنت‌ها را برایتان ایمیل کند. توی همان ایمیل لینکی هم برایتان می‌فرستد که اگر کامنت ناجوری است اینجا را کلیک کنید که حذف شود. تازه این کامنت‌های «وب خوبی داری، موفق باشی، به من هم سر بزن» را خودش اتوماتیک اسپم می‌کند.

هجویه سعید مهتابی

سایتی بود به اسم *چیزشعر دات کام که نمی‌دانم چرا ور افتاد. آن وقت‌ها یکبار کسی به اسم «سعید مهتابی» سایت‌شان را هک کرد و اینها هم در عوض یک جشنواره هجو سعید مهتابی راه انداختند و هجویه‌هایی برایش سرودند که خیلی خواندن داشت. یکی‌شان اینجوری شروع می‌شد: «اگر از فرط بیکاری سعیدا زار و بیماری …»

امروز با بچه‌ها یاد این سایت و این هجویه افتادیم و هر چقدر توی اینترنت گشتیم نتوانستم اصل شعر را پیدا کنم. کسی اصلش را دارد؟

گزارش سوتی کارآگاه بهمنی!

از آنجا که همه‌ی دشمنان کارآگاه بهمنی وبلاگ ما را می‌خوانند و بلافاصله بعد از اینکه سوتی‌هایش اینجا منعکس می‌شود برایش دست می‌گیرند، کارآگاه هر سوتی ریز و درشتی که می‌دهد پشت‌بندش انگشت اشاره‌اش را به تهدید رو به من می‌گیرد که: «علی تو وبلاگت ننویسیا!».

حالا امروز هم کارآگاه در مطب دندان‌پزشکی یک سوتی ناب داده که ما نوشته بودیم که دوستان هم بخوانند ولی خود کارآگاه هیچ رقم کوتاه نیامد و اجازه نداد که مطلب را Publish کنیم. خلاصه دوستانی که مایلند از این سوتی آگاه شوند، به این جانب رجوع کنند و فایل گزارش سوتی کارآگاه را در کامپیوتر خودم بخوانند!

19 اسفند، فرخنده زادروز پرنسس ح!

با پرنسس ح اینجوری آشنا شدم:

نهم آبان بود، تولد سی‌سالگی‌ام و روز دومی که وبلاگ می‌نوشتم و فکر می‌کردم که وبلاگم را کسی غیر از خودم و چند دوست نزدیک نخواهد خواند و بیشتر شبیه یک دفترچه خاطرات آنلاین است. برای همین هم اسمش را گذاشته بودم «نوشته‌های بی‌خواننده».

نوشتن را با تصور بی‌خوانندگی شروع کردم و همان روزهای اول و دوم از توی کامنت‌ها، دو دوست وبلاگ‌نویس خوب پیدا کردم که یکی‌شان نجمه باشد و یکی همین پرنسس جوان 22 ساله! بگذریم که فکر کردم قاعده‌اش همین است و آدم توی بلاگفا روزی یک دوست خوب پیدا می‌کند اما توی همه‌ی مدتی که آنجا می‌نوشتم تعداد دوستانم به 10 نفر نرسید… (یک دلیل دیگر برای اینکه وردپرس بهتر است!)

همان روز تقریبا تمام نوشته‌های پرنسس را خواندم و چند وقت بعد که مسابقه گذاشت برای خوانندگانش که حدس بزنند چند سالش است و حدسیات بین 16 تا 99 سال در نوسان بود، بی‌حدس و گمان و با کنار هم گذاشتن چند تکه از نوشته‌هایش گفتم که «1- پرنسس ح 21 سال دارد!» و از همان موقع جزو خواننده‌های پر و پا قرصش به حساب می‌آیم…

پرنسس خیلی پر شر و شور است و خیلی حساس و احساساتی. آدم‌های حساس، درست است که در سختی‌ها بیشتر از دیگران رنج می‌برند، ولی در عوض قله‌هایی از احساس را کشف می‌کنند و در خلسه‌هایی از احساس فرو می‌روند که دیگران خوابش را هم نمی‌توانند ببینند.

پرنسس در این چندماهی که می‌شناسمش یک بحران عاطفی را پشت سر گذاشت و یکبار وبلاگش را پاک کرد و چندبار اسمش را عوض کرد و مدتی هم ننوشت (چند روزش به خاطر همان مسائل عاطفی بود و چند روزش به خاطر گیر کردن در سرمای کشنده‌ی زنجان). خلاصه کمی به پرنسس جوان ما سخت گذشت…

ولی الان خوب است و سرش با یک باغ وحش حیوانی که در خانه دارد گرم است و از کادوهای ولنتاینش ذوق می‌کند و نگران حال عمه‌ی پیر مادرش است و رابطه‌ی جدیدی را شاید شروع کند و توی خانه‌تکانی مقدماتی نوروز دفتر خاطرات دوران راهنمایی‌اش را کشف کرده و تازگی‌ها انگار سفری هم به قلعه رودخان کرده باشد (می‌خواست برود، نفهمیدم رفت یا نه). خلاصه تلخی آن روزهای بحرانی دیگری توی نوشته‌هایش نیست و عوضش تا دلتان بخواهد شور و نشاط و امید و آرزو هست.

فکر می‌کنم الان در خانه‌ی پرنسس جشنی برپا باشد و چه بسا پدرش که برای والنتاین 21 بستنی به او هدیه داد، هدیه‌ی غافلگیر کننده‌ی دیگری برایش تدارک دیده باشد و سیب مهربان هم در حال ادا کردن حق خواهر شوهر باشد و بقیه هم به سهم خود در شادی او شریک باشند…

من و همسر گرامی هم برایش در این روز فرخنده آرزوی بهترین‌ها را داریم.

این چند روز …

چهارشنبه و پنج‌شنبه هفته‌ی پیش، پدر و مادر همسر گرامی مهمان ما بودند. دقیقا همین دو روز هم داشتند منبع آب ساختمان را عوض می‌کردند و آب قطع بود. البته تازگی ندارد… ساختمان‌مان لنگی‌هایی دارد که خودشان را درست وقتی موقع آبروداری است نشان می‌دهند!

جمعه صبح خانواده‌ی همسر گرامی راهی شیراز شدند و ما هم نشستیم به بیرون کشیدن دل و روده‌ی کامپیوترمان تا شب که کلی خوشحال بودیم که حداقل رایانه‌مان خراب‌تر از دیروز نشده و عمل باز و بسته کردن جوارحش با موفقیت انجام شده.

برای شنبه قرار بود با کلوت برویم کویر مرنجاب ولی انگار برنامه به حد نصاب نرسید و لغو شد. عوضش شش نفری (من، همسر گرامی، پسردایی، فرزین آذری‌پور، دوست فرزین آذری‌پور، دخترخاله‌ی دوست فرزین آذری‌پور) رفتیم قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان.

الموت از زمین تا آسمان با آن تصوری که من داشتم فرق می‌کرد. فکر می‌کردم باید خرابه‌ی محقری باشد بالای تپه‌ای نزدیکی‌های اتوبان قزوین! اما وقتی که 100 کیلومتر توی آن جاده‌ی مخوف رفتیم و کلی کوه و دره را پشت سر گذاشتیم و تازه رسیدیم پای کوه قلعه (عجب کوه با شکوهی بود!) و بعد هم آن بالا آن همه حفریات باستان‌شناسی که می‌گفتند تازه 30 درصد از کل کار حفاری است… خلاصه کم آوردیم!

این روزها پای دیجیتال زندگی‌مان می‌لنگد، آن از اوضاع کامپیوتر و این هم از اوضاع دوربین که 4 تا عکس گرفت و باطری‌اش تمام شد. البته مدتی بود که باطری‌اش ضعیف شده بود و من هم برای امتحان لنز تله‌ی پسردایی را زده بودم به شاسی‌اش و پایدار کننده‌ی (استابلایزر) این لنز هم خیلی باطری می‌خورد. خلاصه 7-8 عکس بیشتر نتوانستم بگیرم و بقیه عکس‌ها هم توی دوربین پسردایی است. ترجیح می‌دهد اول آن عکس‌ها را از پسردایی بگیرم بعد ماجراهای سفر را مصور بنویسم.

ترانه‌هایی که می‌پسندم

پرنسس ح و زبل‌خان ما را دعوت کرده‌اند به یک بازی وبلاگی که بگوییم از کدام هفت ترانه خوشمان می‌آید.

اول خیالتان را راحت کنم که گوش من بی‌سواد است! یعنی چیزی از گام و تحریر و دستگاه و نت و این حرف‌ها نمی‌دانم؛ پرسش «از این ترانه خوشت می‌آید یا نه؟» را معمولا اینطور تعبیر می‌کنم که «از شعر این ترانه خوشت می‌آید یا نه؟». طرفدار همه‌ی کسانی هستم که شعرهای محکم و پدر مادر دار می‌خوانند. خصوصا اگر شعرش مال شاعر شهیری هم باشد و چه بهتر که توی عروض و قافیه هم جا شود.

برخوردم با موسیقی انفعالی است. یعنی کسی اگر چیزی بگذارد گوش می‌کنم ولی کمتر پیش می‌آید که خودم فکر کنم الان چه موسیقی دوست دارم و بنشینم و گوش کنم. وسط ترانه هم معمولا دارم به این فکر می‌کنم که اینجای شعرش سکته داشت یا آنجا س را با ص قافیه کرده بود.

یک سری ترانه‌ها را طبق قواعد بالا دوست دارم. مثلا وقتی محمدرضا شجریان از حافظ و سعدی می‌خواند یا شهرام ناظری از مولانا یا Axiom of Choice از خیام یا علیرضا عصار از شفیعی کدکنی (علاقه‌ی خاصی به ترانه‌ی «گون» دارم ولی بیشتر از همه «من مست و تو دیوانه» را می‌پسندم).

باز هم طبق همین قواعد بعضی ترانه‌ها روی اعصابم می‌روند. مثلا وقتی هایده در «پادشه خوبان» آن بیت «حافظ شب هجران شد روز خوش وصل آمد» را جوری می‌خواند که انگار نه انگار «شد» در اینجا معنی «رفت و تمام شد» می‌دهد یا وقتی داریوش لباس درویشی می‌پوشد و شمع روشن می‌کند و دف می‌زند و غزل «من غلام قمرم» را جوری می‌خواند که داد می‌زند معنی یک بیتش را هم نفهمیده است. دیگر این خواننده‌های از مادر قهرکرده و ترانه‌های «رفتی که رفتی به ت..مم» که جای خود دارند.

اما بعضی ترانه‌ها و خوانندگانشان را هم خارج از قواعد بالا دوست دارم. خیلی خوشم می‌آید از محسن نامجو و شیطنت‌هایی که با شعر کهن می‌کند (خصوصا آلبوم «گیس»)، خیلی خوشم می‌آید از حس نوستالژی که توی «نامه» سیاوش قمیشی هست، خیلی خوشم می‌آید از حس آشتی و مسالمت جویی که توی «کبوتر بچه کرده» هایده است (اسم ترانه‌اش چیست؟)، خیلی خوشم می‌آید از شور و شعفی که توی «تا گفتی سلام» نوش‌آفرین هست، «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش را بخاطر اشارات جالب تاریخ معاصرش دوست دارم و «دوباره می‌سازمت وطن» داریوش را هم به خاطر شعر سیمین بهبهانی و هم به خاطر لحن حماسی داریوش.

با ترانه‌های غربی خیلی میانه‌ای ندارم، بیشتر به همین دلیل که ظرافت‌های شعرشان را درست درک نمی‌کنم خیلی هم حوصله‌ی رفتن و لیریک پیدا کردن و دیکشنری دست گرفتن ندارم. حالا کی بشود که باربرا استریسند Woman in Love بخواند و شعرش ساده باشد و ما هم بفهمیم و به دلمان بنشیند.

به n عادت می‌کنیم…

یکی از مینیمال‌نویس‌های وردپرس، در تعریف سخت‌افزار و نرم‌افزار می‌گفت: «سخت‌افزار آن قسمت کامپیوتر است که می‌توان با چکش خردش کرد اما نرم‌افزار آن قسمتی است که فقط می‌توان به آن فحش داد!»

ما هفته‌ی پیش را با مشکلات نرم‌افزاری آغاز کردیم و با مشکلات سخت‌افزاری به پایان رساندیم. داستان نصب جانکاه ویندوز و آفیس و وصله پینه‌های مختلف را نوشته‌ایم. بعد از اینکه همه چیز مرتب شد و Word دیگر وسط نوشتن کله‌پا نشد و Outlook مثل آدم ایمیل‌های بی‌بی‌سی فارسی را بدون غش کردن نشان داد و خیالمان‌ راحت شد، تازه سخت‌افزار شروع کرد به بازی درآوردن…

بازی‌اش هم اینطور است که وقتی کامپیوتر را خاموش می‌کنم، دوباره روشن نمی‌شود مگر اینکه n بار روشن و خاموش‌اش کنم! این n هم عددی است بین 2 و هزار! ولی بعد که روشن شد بدون هیچ مشکلی کار می‌کند تا روشن و خاموش شدن بعدی. خلاصه امروز غیرت مهندسی‌مان به جوش آمد و دل و روده‌ی کامپیوتر را ریختیم بیرون به وضعی که می‌بینید:


و هرچه را که می‌شد تست کرد، تست کردیم و همه چیز سالم بود و نرم‌افزار Diagnostics خود سازنده هم می‌گفت که همه چیز مرتب است اما آن n هنوز سر جایش هست.

توی اینترنت هم دنبالش گشتیم و یک نفر دیگر هم این مشکل را داشت و در پاسخ شنیده بود که: «باطری را خارج کنید و چند دقیقه صبر کنید و بعد دوباره وصل کنید و باز هم چند دقیقه صبر کنید و بعد روشن کنید و درست می‌شود» حتی این کار احمقانه را هم کردیم و درست نشد.

فعلا داریم سعی می‌کنیم به n عادت کنیم…

در مصایب پزشک یا مهندس کامپیوتر بودن!

داشتیم بررسی می‌کردیم که ببینیم پزشک‌ها بدبخت‌ترند یا مهندسان کامپیوتر! محمد صادقی ادله‌ی قاطعی آورد و ثابت کرد که مهندسان کامپیوتر!

دکترها خیلی شاکی‌اند از این که به هر کس می‌رسند یاد دردهایش می‌افتد و انتظار ویزیت و مشاوره‌ی رایگان (به قول زبل‌خان مفتگانی) و سرپایی دارد. ولی به این نکته اشاره نمی‌کنند که معمولا سر و ته این ویزیت با یکی دو جمله‌ی عمومی و تجویز یکی دو پرهیز ساده از چربی و سرخ‌کردنی و چیپس و پفک هم می‌آید.

مهندسان کامپیوتر به هرکس می‌رسند باید برای کامپیوتر پسرش ویندوز نصب کنند و مشورت دهند که کدام کارت گرافیکی یا رم بهتر است و چه آنتی‌ویروسی بهتر در مقابل هکرها جواب می‌دهد و کجا لپ‌تاپ قسطی با شرایط خوب می‌فروشند! بعد هم کی جرات دارد بگوید من نصب ویندوز بلد نیستم و کامپیوتر خودم هم آنتی‌ویروس ندارد و لپ‌تاپم را هم نقدا از مجتمع پایتخت خریده‌ام! «چی؟ مگه تو مهندس کامپیوتر نیستی؟»

رامین شرفکندی

رامین شرفکندی سر به سر من و کارآگاه بهمنی می‌گذارد!

من به احمدی‌نژاد آلرژی دارم و کارآگاه به علی دایی. دفعه‌ی پیش که رفته بودم شیراز، یکی از شیرازی‌ها با آب و تاب تعریف می‌کرد که پژوهای مسافرکش شیراز-مرودشت به GPRS مجهز شده‌اند (منظورش GPS بود) و به همین دلیل می‌خواست دور بعدی به احمدی‌نژاد رای بدهد. من این قضیه را با عصبانیت برای رامین و کارآگاه تعریف کردم. کارآگاه هم دیشب مصاحبه‌ی علی‌ دایی در برنامه‌ی 90 را دیده بود و کلی اعصابش خرد بود از استدلال‌های او در جواب فردوسی‌پور.

حالا رامین وقت و بی‌وقت دست می‌گیرد که: «من تصمیمم را گرفته‌ام! می‌خواهم دور بعد به احمدی‌نژاد رای بدهم چون پژوهای مسافرکش را به GPRS مجهز کرده است» یا: «علی دایی انتخاب خیلی مناسبی برای تیم ملی است! دیدی دیروز چقدر خوب حرف می‌زد؟»