خلیجِِ خیلی فارس!

توی جاده‌ی بوشهر، به جای اینکه تابلو بزنند «بوشهر فلانقدر کیلومتر»، زده‌اند «خلیج فارس فلانقدر کیلومتر»!، دانشگاه بوشهر هم اسمش «دانشگاه خلیج فارس» است. ته اسم همه‌ی مراکز دولتی و نظامی هم یک «خلیج فارس» چسبیده…

خوب اینها کار دولت است اما ملت هم از دولت کم نیاورده‌اند و اسم «همه چیز» را گذاشته‌اند «همه چیز خلیج فارس»!

رستوران:

رستوران خلیج فارس

مکانیکی:

noroz-87 049

مصالح فروشی:

noroz-87 050

مشاور املاک:

noroz-87 067

فروشگاه لوازم خانگی:

noroz-87 070

و هر چیز دیگر که فکرش را بکنید… حتی آرایشگاه زنانه و باشگاه بدنسازی!

بعید نمی‌دانم چند وقت دیگر اسم بچه‌شان را هم بگذارند «خلیج فارس»

به همین سادگی

هنوز درست نمی‌دانم نظرم در مورد «به همین سادگی» چیست! به هر حال قابل تامل بود…

اگر قصد دیدنش را دارید، با این پیش‌فرض در سال سینما بنشینید که قرار است نزدیک دو ساعت اتفاقات عادی و روزمره یک روز از زندگی یک زن خانه دار را ببینید. بیشتر در فضای خانه‌اش و کمی هم در آپارتمان‌های همسایه و کوچه و خیابان.

هنگامه قاضیانی در «به همین سادگی»

بیشتر انتظار داشتم فیلمی ببینم توی مایه‌های همان «خیلی دور، خیلی نزدیک» با همان نماهای چشم‌نواز و داستان پر افت و خیز.

اما اینجا بجز یکی دو قسمت کوتاه قصه که طاهره (هنگامه قاضیانی) برای خرید یا رساندن پسر کوچکش از خانه بیرون می‌رود، همه‌ی فضاها داخل آپارتمان طاهره یا خانه‌ی همسایه‌ها و پشت‌بام است و صحبت مرگ و زندگی و وقایع تکان‌دهنده هم در میان نیست.

زنی است میانسال که نسبت به همه‌ی اطرافیانش محبت و دلسوزی و توجه دارد اما از کسی محبت و دلسوزی و توجه دریافت نمی‌کند. شاید همه عادت کرده‌اند این رابطه یک‌طرفه باشد.

شاید فیلم را کسی خوب درک می‌کند که بتواند خودش را جای طاهره تصور کند و دلبستگی و احساس مسوولیت او نسبت به زندگی را در کنار بی‌توجهی دیگران حس کند…

سی و یکمین بهار ما

سی و یکمین بهار من است و اولین بهار زندگی مشترک.

امسال بالاخره تسلیم شدم و تلویزیون خریدم! زمان مجردی‌ام هشت سالی مستقل زندگی کردم و هیچ وقت نه تلویزیون داشتم نه وسوسه‌ی داشتنش را.

این یکی دو روزه مثل تلویزیون ندیده‌ها از صبح تا شب، کنترل به دست روی کاناپه لم داده‌ام و شبکه عوض می‌کنم. همسر گرامی هم که خرید تلویزیون به نوعی پیروزی او به حساب می‌آید، کم کم دارد شاکی می‌شود و به این روش جدید اتلاف وقت من حساسیت پیدا می‌کند.

امروز که سوم فروردین باشد هم آمده‌ام سر کار! بعضی شعبه‌های بانک از امروز باز بوده‌اند و از کامپیوتری‌ها هم از هر گروهی یک نفر باید سر کار حاضر باشد. من و کارآگاه بهمنی اینطور قرار گذاشتیم که هفته‌ی اول من باشم و هفته‌ی دوم او. به این ترتیب هفته‌ی دیگر جمع می‌کنیم و می‌رویم شیراز و بوشهر و شاید هم اهواز.

حتی اگر تقویمت را گم کرده باشی …

شاه که جایی می‌رفت، جوری می‌رفت که هیچ کس از آمدنش بی‌خبر نماند. راه را می‌روفتند، شهر را آذین می‌بستند، بزرگان به پذیره می‌آمدند، جارچیان جار می‌زدند، زن و مرد و پیر و برنا به تماشا می‌نشستند…

نوروز شاهانه می‌آید! از آن جشن‌ها و بزرگداشت‌ها نیست که اگر تقویمت را گم کرده باشی، می‌آیند و می‌روند و خبر نمی‌شوی! وقتی که می‌آید همه از آمدنش خبر دارند، یا از شکوفه‌های تازه فهمیده‌اند یا از برگ‌های جوان، یا از تازگی و لطافت هوا فهمیده‌اند یا از آب شدن برف دامنه‌ها…

نوروز را دوست دارم! به ذوق و لطف طبع آن کس که اول بار نوروز را جشن گرفت آفرین می‌گویم! یادم باشد امروز دوباره شاهنامه بخوانم و ببینم جمشید پیشدادی هم خانه‌تکانی می‌کرده و عیدی می‌داده و دید و بازدید می‌رفته؟

دو روز مانده به عید

1- بالاخره رفتیم و دفترچه نظام وظیفه را پست کردیم. صبح در به در دنبال جایی بودم که واکسن مننژیت و دوگانه بزند و فرم شماره 2 را مهر کند. آخرش رسیدم به درمانگاه «والفجر» آخر خیابان استاد معین. لامذهب انگار میخواست گوسفند واکسینه کند! جفت بازوهایم دارد از جا در میرود…

2- توی انواع معافی کفالت و پزشکی درج شده در دفترچه نظام وظیفه، یک بند هم مربوط است به آسیب دیدگان «قطار نیشابور»!

3- آخ دستم!

4- سالهای پیش انگار ملت بیشتر ترقه در میکردند؟

5- داریم یکی از وبلاگ نویسان فاندامنتالیست را سر کار میگذاریم. اگر به جایی رسید گزارش میدهیم!

6- فعلا برای تبریک سال نو زود است. قبل از تحویل، باز هم مینویسم.