در مورد یک فتوای عجیب فوتبالی

توی بعضی سایت‌ها فتوایی دیدم (+) به نقل از یک مفتی سعودی به نام عبدالله النجدی، که فوتبال بازی کردن را به استناد حرمت «تشبّه به کفار» حرام می‌داند و برای رفع حرمت آن پیشنهادهای عجیب و غریبی می‌کند. مثلا این که دروازه سه تا تیر داشته باشد به جای دو تا یا اینکه بازیکنان به جای لباس ورزشی لباس خواب بپوشند یا ….

خیلی طلبه شدم بدانم واقعا چنان فتوایی وجود داشته یا اینکه با خبری طرف هستیم از جنس «گرویدن انیشتین به شیعه‌ی دوازده امامی»؟

همانطور که حدس می‌زدم قضیه سر کاری است و زمانی در سال 2005 در محافل عربی مطرح شده و چند روزنامه هم آن را نقل کرده‌اند و وبلاگ‌نویسان عرب هم حسابی به آن توپیده‌اند و ریشخندش کرده‌اند؛ تا اینکه یکی پیدا شده و با تعقیب ماجرا به این نتیجه رسیده که قضیه‌ی فتوا Hoax است و اصلا شیخی به نام عبدالله النجدی وجود خارجی ندارد! (+ به عربی)

حالا چطور شده که بعد از سه سال فتوای قلابی ترجمه شده و سر از سایت‌های سوپر شیعی در آورده؟ نمی‌دانم! (ظاهرا منشاء خبر سایت البرز نیوز بوده)

پ.ن: تقریبا همه‌ی سایت‌های عربی که دیدم به فوتبال می‌گفتند: «کرة القدم»! کره همان توپ است و قدم هم که همان پا است.

پ.ن 2: توی فهرست بهترین وبلاگ‌های وردپرس عربی، وبلاگ اول وبلاگ افشای جنایات جنبش فتح بود و وبلاگ دوم افشای جنایات حماس! انگار درگیری گروه‌های فلسطینی بدجوری به اینترنت هم کشیده شده است.

پ.ن. 3: انگار عربی‌ام هم بد نیست!

چی؟ قِسِر در رفتی؟!

به گاو یا گوسفندی که در طول یک دوره‌ی پرواربندی باردار نشود و در نتیجه حسابی چاق شود، می‌گویند «قِسِر‌»! (کلمه قسر ظاهرا ترکی است و به معنی نازا یا عقیم) بنابراین وقتی که می‌گویید «قِسِر در رفتم!» حواستان باشد که دقیقا چه بلایی سرتان نیامده است!

(از خاطرات شفاهی استاد محمد صادقی، آنجایی که تعجب کرده بود چطور خانم محترمی برگشته و به ایشان گفته که «قسر در رفتم»!)

حکم کنیز غصبی

«… اگر کسی کنیز بخرد و [آن کنیز] از مشتری حامله شود، پس از آن معلوم گردد که مالک او دیگری است غیر فروشنده، و فروشنده غصب کرده، باید آن کنیز را به مالک بازگرداند، با عُشر قیمت اگر باکره بوده است؛ و نیم عُشر اگر ثیّبه بوده برای هم بستری به او، و قیمت بچه نوزاد را آن روز که زاییده شد نیز به مالک بدهد، و این غرامات را می‌تواند از فروشنده مطالبه کند، مگر آنکه خریدار هنگام معامله بداند کنیز غصبی بوده است.»

از مقاله‌ی «سوداگران آبنوس» در کتاب «هشت الهفت» باستانی پاریزی

جنس بنجل توی پاچه‌ی صندوق مهر رضا؟

توی خیابان طالقانی، نزدیکی‌های میدان فلسطین، ساختمان نوسازی هست که آنقدر نمای ضایعی دارد که هر وقت از جلوی آن رد می‌شدم با خودم می‌گفتم کی حاضر است یکی از واحدهای این ساختمان را بخرد؟

mehr-reza

چیزی که نمای ساختمان را اینقدر ضایع می‌کند آن است که هر واحد یک تراس کوچک رو به خیابان دارد و باید کولر خودش را توی همین تراس و صاف جلوی در آن نصب کند. الان که ساختمان خالی است و کانال‌های کولر را رنگ سیاه زده‌اند، موضوع خیلی به چشم نمی‌آید ولی همینکه ساکنین مستقر شوند و کولرهای جورواجورشان را نصب کنند، نما دیدن دارد.

حالا شاید بگویید که نما خیلی مهم نیست یا فوقش مساله با نصب کولر گازی درز گرفته می‌شود؛ ولی احتمالا ساختمانی که در نما چنین سوتی حادی دارد، باید داخلش هم دیدن داشته باشد!

دیروز توی خبرها خواندم (+) که همین ساختمان را صندوق مهر رضا خریده به یازده و نیم میلیارد تومان به نیت دفتر مرکزی‌اش! فروشنده هم کلی منت گذاشته که قیمت ساختمان بیشتر از این حرف‌هاست و من برای «کمک به موضوع ازدواج و اشتغال جوانان» دارم تخفیف می‌دهم! انشاءالله که همینطور است ولی اهلش بروند تحقیق کنند ببینند یک دفعه جنس بنجل توی پاچه‌ی صندوق مهر رضا نرفته باشد!

یکی می‌خواهد کلاه مرا بردارد!

یک نفر عزمش را جزم کرده که کلاه مرا بردارد!

این بنده‌ی خدا نگهبان جایی است و من گهگاهی مجبور می‌شوم دم در آنجا ده دقیقه‌ای معطل شوم و خوش و بشی با ایشان می‌کنم و هر بار هم یک پیشنهاد کلاهبردارانه به من می‌کند. برای این که خیالم راحت باشد هم لابلای صحبت‌ها به هر بهانه‌ای صحبت را می‌کشاند به جبهه و سالهای اسارت و این حرف‌ها … که یعنی من آزاده هستم و حرفم پیش می‌رود و پولت را بده دست من و کارت نباشد!

مثلا دیشب صحبت سیگار و مضرات آن شده بود، تعریف می‌کرد «آن سه سالی که اسارت بودم در عراق، بچه‌ها ته سیگار عراقی‌ها را جمع می‌کردند، توتونش را خالی می‌کردند و با برگ گل قاطی می‌کردند که حجمش زیاد شود و توی کاغذ می‌پیچیدند و می‌کشیدند… من وقتی دیدم سیگاری‌ها از بی‌سیگاری چه مشقتی می‌کشند تصمیم گرفتم هیچ وقت سیگاری نشوم…»

اما تا حالا دو فقره کلاهبرداری به من پیشنهاد کرده. یکی‌اش وقتی بود که وسط همین گپ‌ها فهمید که من هنوز سربازی نرفته‌ام و پیشنهاد کرد که هفت میلیون بگیرد و معافم کند! اولش به روی خودم نیاوردم و بعد هم بهانه آوردم که من دیگر دفترچه‌ام را پست کرده‌ام و معافیت پزشکی نمی‌توانم بگیرم و …

دیشب صحبت خانه و ملک و سند و این حرف‌ها بود که گفت بیا من توی شمال چندتا ویلا سراغ دارم که صاحبانشان از اول انقلاب فرار کرده‌اند و صاحب ندارند. تو برو بخر و من برایت سند جور می‌کنم!

خلاصه این روزها صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها و انواع مالباختگی را که می‌بینم با خودم فکر می‌کنم دفعه‌ی بعد که به سراغ این بابا می‌روم، کدامیک از این کلاهبرداری‌ها را برایم در نظر گرفته است…

ذوق رانندگی و خاطرات بی‌گواهینامگی!

پسرها از همان کودکی ذوق رانندگی دارند و معمولا فردای روز تولد هیجده سالگی باید پشت در آموزشگاه‌های رانندگی و توی شهرک آزمایش دنبال‌شان بگردید.

ذوق رانندگی

نمی‌دانم من خیلی بی‌ذوق بودم یا خیلی تنبل که تصدیق گرفتنم تا بیست و هشت سالگی به تاخیر افتاد و وقتی برای گرفتن گواهینامه‌ی صد تومانی سراغ یکی از آموزشگاه‌ها رفتم، بین بچه‌های هیجده ساله حکم پدربزرگ کلاس را داشتم! کمی هم از این بابت خجالت می‌کشیدم.

توی این فرجه‌ی ده‌ساله هم خیلی خاطره‌های بی‌گواهینامگی دارم! مثلا یکبار داشتم توی خیابان رد می‌شدم، آقایی جلویم را گرفت و گفت که ماشینش روشن نمی‌شود و از من خواست پشت فرمان بنشینم تا او هل بدهد و روشن شود! من هم رویم نشد که بگویم بلد نیستم و نشستم پشت فرمان و فقط شانس آورد که توی سرپایینی ماشینش را به یکی از ماشین‌های پارک شده کنار خیابان نزدم!

یکبار دیگر که همراه دوتا از دخترهای همکارم توی ترافیک گیر افتاده بودیم و در اثر ناشی‌گری راننده، راه یک ماشین دیگر را بسته بودیم، پیاده شدم و از راننده‌ی آن ماشین خواستم کمی عقب برود تا راه هر دومان باز شود! خیلی شاکی و عصبانی گفت «آقا خودت بشین پشت فرمون!» من هم بی اینکه خودم را از تک و تا بیندازم گفتم «نه! تازه گواهینامه گرفته، می‌خوره توی اعتماد به نفسش!»

توی آن آموزشگاه هر کس گیر می‌داد که «شما چند سالتان است؟» و «چطور تا حالا گواهینامه نگرفته‌اید؟» کمی دروغ و دلنگ تحویلش می‌دادم که آن وقت‌ها این آموزشگاه‌ها نبود و برای گواهینامه باید می‌رفتی شهرک آزمایش و از پنج صبح توی صف می‌ایستادی و … خلاصه اینکه کمی از خاطرات دوستان دوره‌ی دانشگاه را که مصیبت‌ها برای تصدیق‌گرفتن کشیدند، به جای خاطرات خودم تعریف می‌کردم و مساله درز گرفته می‌شد.

وقتی کلاس تئوری و شهر تمام شد و رفتیم برای امتحان شهر، (خانم سرهنگ بداخلاقی هم امتحان می‌گرفت) توی صف آقایی هم سن و سال خودم جلوی من بود که خیلی هم استرس داشت… یک دفعه بی‌مقدمه برگشت و مفصل تعریف کرد که هفته‌ی پیش امتحان شهر را داده و قبول شده و فقط شناسنامه همراهش نبوده (دروغ شاخداری است چون سه بار شناسنامه را چک می‌کردند) و سرهنگی که امتحان گرفته گفته هفته‌ی دیگر با شناسنامه‌ات بیا و من فقط مهر قبولی را برایت می‌زنم و برو! …چند خاطره دیگر هم تعریف کرد که چطور در سال‌های پیش هم چندین بار در امتحان شهر قبول شده ولی هر بار به دلیلی نتوانسته تصدیقش را بگیرد.

کاملا برایم قابل درک بود که مثل من (گیرم خیلی بیشتر از من) به خاطر سن بالایش خجالت می‌کشد و دروغ‌هایش هم به همین نسبت شاخدارتر از دروغ‌های من است! فقط کنجکاو بودم که امتحان دادنش را ببینم …

آنروز تا ظهر معطل شدیم و آخرین چهار نفری که توی ماشین نشستند برای امتحان شهر ما بودیم و این بنده‌ی خدا اولین نفر بود که پشت فرمان نشست… چشمتان روز بد نبیند که آنقدر دستپاچه و آشفته بود که فکر می‌کردی دفعه‌ی اولش است پشت ماشین می‌نشیند و ظرف 20-30 ثانیه هم توسط خانم سرهنگ مرخص شد!

مایلی کهن: زندان یا شلاق؟

اینکه می‌گویند «جلوی قاضی و معلق‌بازی؟» یا «مسجد جای طبل کرمانی زدن نیست» را برای آقای مایلی‌کهن گفته‌اند! ولی کو گوش شنوا؟

موضوع این است که بعد از ناکامی ایران در جام جهانی 2006 آلمان، مایلی‌کهن می‌آید توی تلویزیون و بر علیه دایی حرف‌هایی می‌زند؛ دایی هم علیه او شکایت می‌کند و امروز جلسه اول دادگاه بوده… (جریان دادگاه به روایت فارس)

فرض کنید با کسی دعوایتان شده و حرف‌هایی علیه‌اش زده‌اید که ثابت کردنش کار خداست. حالا اگر کار به دادگاه کشید، باید خودتان را به موش مردگی بزنید و بگویید که من منظوری نداشتم و شما به بزرگی خودتان ببخشید و از این حرف‌ها، نه اینکه قُد بازی در بیاورید و عین همان حرف‌ها را توی دادگاه تکرار کنید که «بعله! من گفتم و باز هم می‌گویم…»

حالا مایلی‌کهن توی دادگاه بعد از کلی شلنگ و تخته انداختن گفته که بعله «بعد از راه‌يابي تيم ملي به جام جهاني كل اعضاي تيم نزد خاتمي رئيس‌جمهور وقت رفتند و در آن زمان صحبت از انتخاب بازيكنان براي تيم منتخب جهان بود كه نام مهدي پاشازاده به عنوان بازيكني از ايران مطرح شد. دايي در آن جلسه نزد رئيس‌جمهور رفت وگفت پاشازاده با زد و بند وارد تيم منتخب جهان شده است. بعد از چغولي دايي به رئيس‌جمهوري بود كه مصطفوي بركنار شد»

نمی‌دانم چنین چیزی را چطور می‌شود ثابت کرد ولی اگر نشود ثابتش کرد، ظاهرا جرم چنین ادعایی بین یک ماه تا یک سال زندان و/یا تا 74 ضربه شلاق است! (من که سر رشته‌ای از حقوق ندارم البته، اگر دارید لطفا راهنمایی کنید)

جریان دادگاه را اگر حوصله دارید بخوانید؛ خیلی جالب است! نکته‌های جالب دیگری هم دارد:

* مایلی کهن کارمند تربیت بدنی است و میانه‌اش با علی‌آبادی هم خیلی شکرآب است. توی معرفی خودش می‌گوید: «…محل كارم تهران، خيابان سئول، سازمان تربيت بدني، بند 137 (ببخشيد منظورم اتاق 137) است…»

* به جای علی دایی وکیلش صحبت کرده ولی مایلی کهن با اینکه وکیل داشته ترجیح داده خودش اول صحبت کند و بعدا وکیلش! اصلا دوست ندارم جای وکیل مایلی کهن باشم!

* مایلی چیزی هم از قول ضیایی نقل کرد که انگار ضیایی بطور خصوصی به او گفته بوده و دلش نمی‌خواسته جایی نقل شود! حالا اگر ضیایی زیرش بزند خیلی جالب می‌شود!

این شریفیا!

«آره من هم باید هم دانشکده‌ای شما می‌شدم اما خودم نخواستم… یعنی باورتون نمیشه من سال 81 با رتبه 17 دانشگاه قبول شدم و وقتی که نتایج اومد، همه اومدن بهم گفتن برو سازمان سنجش اعتراض کن و من باید به تک تکشون توضیح میدادم که خودم دانشگاه تهران رو اول زدم… آخه دوتا موضوع بود… هم یه سری رفیقام رفته بودن دانشگاه تهران و می‌خواستیم با هم باشیم… هم اینکه این شریفیا… می‌بینی پسره پیرهن و شلوار نخی پوشیده با کفش کتونی! من حاضرم بمیرم ولی با همچین آدمی همکلاسی نباشم!»

دیروز با سیاوش دیباج سوار خطی‌های سیدخندان-پونک شده بودیم و داشتیم می‌رفتیم خانه… این سیاوش خان دیباج یکی از محترم‌ترین و باشخصیت‌ترین و فرهنگی‌ترین همکاران ما است که تازگی‌ها، هم در شرکت به اتاق روبرویی من منتقل شده و هم فهمیده‌ایم که خانه‌هایمان خیلی به هم نزدیک است. خلاصه یکی دو روزی است که شب‌ها با هم می‌رویم خانه و کلی دیالوگ‌های فرهنگی لذت بخش داریم.

توی آن خطی کذایی هم داشتیم از کلاس ستاره‌شناسی که این روزها می‌رود صحبت می‌کردیم و از فریدون جنیدی یاد می‌کردیم و درباره خط پهلوی و امکان رواج مجددش می‌گفتیم… که رسیدیم به ته خط و موقع پیاده‌شدن، بغل دستی‌مان از سیاوش درباره‌ی کلاس ستاره‌شناسی پرسید و سیاوش هم که گفتم خیلی آدم مودبی است تعارف کرد که ایمیلت را بده تا جزوه‌هایش را برایت بفرستم… لای صحبت‌ها نمی‌دانم چه شد که طرف پراند که من کامپیوتر و حقوق می‌خوانم و سیاوش هم گفت که ما هم مهندس کامپیوتریم و من دانشگاه آزاد درس خوانده‌ام و ایشان (یعنی من) شریف!»

آقا اسم شریف که آمد انگار طرف را برق گرفته باشد! کمی مِن‌مِن کرد و آن پاراگراف اول را یک نفس (انگار که حفظ کرده باشد) ادا کرد!… من کمی هاج و واج شدم و کمی هم بدم آمد ولی جرات نکردم جلوی سیاوش (که خیلی اصول اخلاقی سفت و سختی دارد) چیزی بگویم!

فکر می‌کنم همه‌ی کسانی که دانشجو یا فارغ‌التحصیل شریف هستند، کلی خاطره دارند از پیشداوری‌ها و تصویرهای ذهنی که دیگران در مورد «شریفی‌ها» دارند و گهگاهی آن را بروز می‌دهند… من که همه جورش را دیده‌ام!

پ.ن: به سرم زده این پیشداوری‌ها و تصویرهای ذهنی را جمع‌بندی کنم و بنویسم. اگر خاطره‌ی مربوطی دارید برایم بفرستید لطفا!

کامنت انتقادی

یک جایی توی فیلم ماتریس (انگار وسط‌های قسمت سوم)، نئو که می‌رود به دیدن اوراکل، محافظ اوراکل بی‌خود و بی‌دلیل شروع می‌کند به مبارزه با نئو و بعد از حواله شدن مقداری مشت و لگد، یک دفعه دست می‌کشد و می‌گوید «درسته! تو خود نئو هستی» و در جواب نئو که هاج و واج مانده و درک نمی‌کند قضیه چیست می‌گوید «اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او مبارزه کن!»

حالا اگر می‌خواهید یک وبلاگ‌نویس را بشناسید برایش کامنت انتقادی بگذارید. سعی کنید کامنت‌تان کاملا مودبانه و دور از هرگونه توهین و تعریض و گوشه و کنایه باشد، در عین حال استدلال و طرز فکر نویسنده را زیر سوال ببرد. از پاسخی که می‌دهد کاملا می‌توانید بفهمید با چه جور نویسنده‌ای طرفید و می‌توانید تصمیم بگیرید که آیا باید نوشته‌هایش را تعقیب کنید یا نه.

وب و وبلاگ، عرصه‌ی جولان سرسری‌نویس‌ها و سرسری‌خوان‌ها است و توی این آشفته بازار، پیدا کردن نویسندگانی که برای نوشته‌هایشان ارزش قائلند و هرچه از ذهنشان بگذرد را حساب‌نشده روی کی‌برد نمی‌ریزند، کمی دشوار است و حوصله می‌خواهد.

راستی صحبت کامنت شد … من خیلی وقت پیش چیزی در مورد ابراهیم میرزایی و شباهتش به هخا نوشته‌ام، هنوز که هنوز است، تقریبا هر روز یکی از طرفدارانش می‌آید و کمی فحش و فضاحت نثار من می‌کند و کلی هندوانه زیر بغل «آقا پرفسور» می‌گذارد و می‌رود. آنهایی که زیادی بی‌ادبانه‌اند را حذف می‌کنم ولی بعضی‌هایش را می‌توانید ته همان مطلب ببینید.

جالب‌ترش اینجاست که وقتی توی گوگل دنبال عبارت‌های مربوط به «آقا» می‌گردید، وبلاگ من آن آخرها فهرست می‌شود. یعنی تصور می‌کنم که یک عده از طرفداران آقا نذر دارند که سر تا ته اینترنت را دنبال منتقدان بگردند و هر که را یافتند فحشی حواله‌اش کنند!

از خبرهای خوش این روزها…

دیشب با گوش‌های خودمان شنیدیم که رای برادر بزرگ‌مان (و همسرش) برگشته و دیگر نه تنها از احمدی‌نژاد طرفداری نمی‌کند بلکه از طعن و لعن و تحقیر و تخفیف جناب الفنون هم ابایی ندارد!

برادر جان یک شرکت ساختمانی کوچک دارد و کارش از هر طرف که فکرش را کنید به شهرداری تهران گیر است و زمان شورای شهر اول و ترور حجاریان و رابین‌هود بازی اصغر زاده و تراکم‌بازی ملک‌مدنی، خیلی روزگارش سخت شد و بعد که شورای شهر دوم سر کار آمد و کار شهرداری از آن رکود و آشفتگی خارج شد و پولی پخش شد و احمدی‌نژاد شخصا نامه‌ای برای حل مشکل شرکت برادر به یکی از زیردستانش نوشت، به این نتیجه رسید که احمدی‌نژاد برای آینده‌ی مملکت خوب است.

برادر جان در همان دور اول انتخابات ریاست جمهوری به احمدی‌نژاد رای داد و جزء آن سه میلیون طرفدار الفنون به حساب می‌آمد نه آن هفده میلیون مخالف هاشمی و تا مدتها سر رایش بود و تمام مهمانی‌های خانوادگی اوایل دوره‌ی ریاست جمهوری نهم، صحنه‌ی خشونت‌های لفظی ما دو برادر بر سر دولت نهم و رئیس کابینه‌اش بود…

به نظرم برگشتن رای برادرم، نمادی از برگشتن رای تمام کسانی است که هرچند انگیزه‌های اصولگرایانه نداشتند اما نوع شخصیت رادیکال و «یک کلام» و در عین حال انرژیک و پرتحرک احمدی‌نژاد را برای اداره‌ی مملکت مناسب می‌دانستند…

نمی‌دانم در انتخابات 88 چه اتفاقی می‌افتد و آیا فاجعه تکرار می‌شود یا نه ولی به نظرم وقایع این سه سال درسی بود برای یک طیف خاص از جامعه که بیخود و بی‌جهت به هر کسی که حرف‌های بزرگ می‌زند اعتماد نکنند و در انتخاب‌شان کمی سخت‌گیرتر باشند.