دسته: تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی -۳۶- مرگ خواجه بزرگ و انتخاب احمد عبدالصمد به وزارت

متن

سال اربع و عشرین و اربعمائه در آمد، غرهٔ ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامهٔ صاحب‌بریدِ ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند سر درکشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و {ص۴۶۱} پسر گوهرآگین شهریوش بادی در سر کرده بود و قزوین که از آنِ پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق‌تغمش جامه‌دار را با سالاری چند قوی [و] گوهرداس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول کفایت کرده آمده و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی در عراق افتاده است.» جوابها رفت به احماد که ما از بُست قصد هرات کرده‌ایم، چون آنجا رسیم معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفهیی که بجنگ گوهرآگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعودِ محمدِ لیث که باهمّت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرجال بجوانی روز گذرانده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایتِ عالی بر اثر قصدِ نشابور خواهد کرد چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد. و مسعود با خلعتها برفت.

دهم ماه محرم خواجه احمدِ حسن نالان شد نالانییی سخت قوی، که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود می‌نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخاییدند. و {ص۴۶۲} ابوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که «بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت، و مالی که بر او بازگردد از دیده و دندان او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند وی را دریافته شود.» امیر چون برین واقف شد فرمود که تو که بونصری ببهانهٔ عیادت نزدیک خواجهٔ بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت، چون بسرای وزیر رسید ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظرهٔ مال میرفت و مستخرِج و عقابین و تازیانه و شکنجه‌ها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت میآوردند از خواجهٔ بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یک ساعت این حدیث در توقف دارید چندانکه من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدری خلوت‌گونه پشت‌باز نهاده و سخت اندیشه‌مند و نالان. بونصر گفت خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، و لکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسهٔ کثیر؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی بر خواهم کشید، و میفرمایم تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت: خداوند در تاب چرا میشود؟ {ص۴۶۳} ابوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد، و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.

درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟ بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت خداوند میگوید «میشنویم خواجهٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرونِ طاقت بر خویش می‌نهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر در پیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابوالقاسم میباید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود. گفت لا و لا کرامه. گفتند پیر است و حق خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد. پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش. خواجه گفت چرا مال سلطان ندهی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم گفت آنچه بدزدیدهای باز دهی و باد وزارت از سر بنهی کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم. و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجهٔ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ {ص۴۶۴} بوالقاسم دست بساقِ موزه فروکرد و نامه‌یی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر می‌پیچید بدست خویش، چون بپایان رسید باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد، زمانی نیک اندیشید و چون خجل‌گونه‌یی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقیِ وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رای خداوند بیند بفرماید.

عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت. چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس که عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست! بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی، هم اکنون او را رها کند، و بوالقاسم میاید بخانهٔ من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانهٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظرِ بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت اما مشتی زوائد فراهم نهاده‌اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره‌یی که استده‌اند آنرا جمع کردند و عُظمی نهادند. آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت این همه گفته شود و زیادت ازین، اما باز گوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت «فرمانِ امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه «قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است» {ص۴۶۵} من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست.»

و عبدوس رفت و آنچه رفته بود باز گفت. امیر گفت خواجه بر چه جمله است؟ گفت ناتوان است و از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد نادر باشد. امیر گفت «ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت‌سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.

هژدهم محرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمال. و امیر غرّهٔ صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچه‌ها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند.

شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند پیش امیر شد و نامه عرضه کرد گفت: خداوند عالم را بقا باد، خواجهٔ بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانهٔ روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسف خورد و توجَّع نمود و گفت اگر باز فروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی. بونصر گفت این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند {ص۴۶۶} گذشته شد. و بدیوان آمد و یک دوساعت اندیشه‌مند بود و در مرثیهٔ او قطعه‌یی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:

یا ناعیاً بکسوفِ الشَّمسِ و القمرِ                                        بُشّرتَ بالنقصِ و التَّسویدِ و الکدرِ

بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پسِ یکدیگر میرویم و هیچ کس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:

و تَسلُبنی الأیّامُ کُلَّ ودیعهٍ                                                  و لا خیرَ فی شیءٍ یُردُّ و یُسلبُ

کَستنی رِداءً من شبابٍ و منطقاً                                          فسوفَ الّذی ما قد کستنیَ یَنهَبُ

و بعجب بمانده‌ام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت چون مرگ فراز آید از یکدیگر باز شان نتوان شناخت، مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند. رودکی گفت، قطعه:

{ص۴۶۷}

زندگانی چه کوته و چه دراز                                               نه بآخر بمرد باید باز؟

هم بچنبر گذار خواهد بود                                                 این رسن را اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدَّت زی                                              خواهی اندر امان بنعمت و ناز

خواهی اندکتر از جهان بپذیر                                             خواهی از ری بگیر تا بطراز

این همه بادِ دیو بر جان است                                             خواب را حکم نی مگر که مجاز

این همه روز مرگ یکسانند                                                نشناسی ز یکدگرشان باز

امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه‌سالار على دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پُردان و با حشمتِ قدیم بود و ما را بی دردسر میداشت. و ناچار وزیری می‌باید که بی‌واسطه کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند خداوند بندگان را میداند، از آنِ خود و آنان که برکشیدهٔ خداوند ماضی اند، هرکرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کسی را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. گفت روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است. و بطارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را بازخواند و گفت پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بوالحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامهٔ او را دوست ندارم، کار وی صاحب‌دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایسته‌تر است {ص۴۶۸} اما بسته‌کار است و من شتاب‌زده، در خشم شوم دست و پای او از کار بشود. و بوالحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد اما روستایی‌طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی‌محابا بگوید خو کرده‌ام و جواب ستده باز آرد، و بوسهل حمدوی برکشیدهٔ ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّب‌تر گردد آنگاه کاری بانام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی‌دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند هرچند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّتِ او میتوانند کرد. احمد عبدالصمد شایسته‌تر از همگان است، آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت، سلطان آخر بحسنک داد و پشیمان شد. اکنون همه برجای اند، مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد. بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایسته‌ترند، و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.

امیر بونصر را گفت: بوالحسنِ سیّاری صاحبدیوانیِ ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را. و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاهِ مرده را بآموی داند آورد. {ص۴۶۹} و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصرگفت سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایام خلفاء بنی‌عباس و روزگار سامانیان کدخدایانِ امرا و حجّاب را وزارت داده‌اند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسهٔ اوست و چندبار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند بوالحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبدالجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجهٔ وزارت یافت بسر تواند برد. امیر فرمود تا دوات آوردند و بخط خویش ملطفه‌یی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغلِ مملکت، و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راهِ نَسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطفه به بونصر داد و گفت بخط خویش چیزی نبیس، خطاب شیخی و معتمدی که دارد، و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد، که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مُصرَّح بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سِرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی‌دل شود.

و بونصر نامهٔ سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب. و از جهت خود ملطفه‌یی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سید دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد. بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سِرّ خدای عزوجل واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ‌النعم {ص۴۷۰} که باختیار این دوست وی بونصر مشکان را جایگاه آن سِرّ داشته است و نامهٔ سلطان من نبشتم بفرمان عالی زادَهُ الله علوّا بخط خویش، و بتوقیع موکد گشت. و بخط عالی ملطفه‌یی در آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثالِ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کھتران بلقای وی روشن گردد و الله تعالى یُمدُّه ببقائه عزیزاً مدیداً و یبلغه غایهَ همِّه و یبلغنی فیه ما تمنَّیتُ له بمنِّه.» و این نامه‌ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیوسواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور باز آید، و در وقت رفت.

هفتم صفر نامه رسید از بُست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود مرگِ هر دو نزدیک افتاد.

و درین میانها خبر رسید که رسول القائم بأمر الله به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه، کرامات بدست وی است و دیگر مهمات بدست رسول. فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند. و یک هفته مُقام کردند و سخت نیکو داشت، و بر جانب نشابور آمدند با بدرقهٔ تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. {ص۴۷۱} امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند. هشتم ربیع الآخر فقها و قضاه و اعیان نشابور باستقبال رفتند. چهارشنبه مرتبه‌داران و رسولداران برفتند. از دروازهٔ راه ری تا درِ مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها، بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابوالقاسم خزانی فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نُزل بسیار با تکلّف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه، و هر روز لطفی دیگر.

چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند کوکبه‌یی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول، تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیشِ سواران بایستادند و مرتبه‌داران دو رسته. و در صفّه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجّاب با کلاههای دوشاخ، و روزی سخت باشکوه بود. و حاجبی و چند سیاه‌دار و پرده‌دار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده، رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر، و اسبان هشت سر که به مِقوَد بردند با زین و ساخت زر، بستهٔ لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبه‌داران پیش ایشان.

آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است آن {ص۴۷۲} دهشت بر لشکر، و پیلی چند بداشته. و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت خداوند ولیّ نعمت امیرالمؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت وی را از میان صفّه نزدیک تخت آورد و بنشاند. و درین صفّه سپاه‌سالار على دایه بود نشسته و عارض، و وزیر خود نبود چنانکه باز نموده‌ام. رسول گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، چون بحضرت خلافت رسیدم و مقررِ مجلس عالی گردانیدم حال طاعت‌داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت از بجای آوردن تعزیت القادر بالله و پس از آن تهنیت بزرگی امیرالمؤمنین که تخت خلافت را بیاراست بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود پس از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید. امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند او سزید بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته چنانکه هر که پیش تخت او رسید وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود بزرگترین رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دین الله و حافظ بلاد الله المنتقم من أعداء الله ابوسعید مسعود است. و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد. و بر ملا بخواند و دوات آوردند و بخط عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا [گو] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و بدست {ص۴۷۳} خویش ببست، و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای عزوجل مبارک گرداند، و جامه‌های دوخته پیش آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخراست، و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند در عقب این. فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بستهٔ ماست باید برین طیّ بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدّوله و الدّین درین باب نگاه داشت و بقوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت. و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رای سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.»

تاریخ بیهقی -۳۵- هنرنمایی احمد عبدالصمد

متن

{ص۴۴۹}

«چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهدِ پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش شکرِ خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جملهٔ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپردهٔ بزرگ زده، او را از پیل فروگرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکرِ خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید.

احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند [و] گفت اکنون خود را زودتر به آموی افکنیم. خواجه گفت علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما به آموی رسیده باشیم. و غلامانِ گردن‌آورترِ خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم، جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهر چه مثال دهد. شکرِ خادم را بخواند و گفت سرهنگان {ص۴۵۰} خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیشِ احمد نمی‌نشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنُمایند فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده‌ام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر بر خواهیم داشت تا به آموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند، که چون به آموی رسیم از خزانهٔ خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. اگر عیاذاً بالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی، این پوست‌بازکرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته‌اند با من درین یک‌سخن‌اند» و روی بقوم کرد که شما همین میگوئید؟ گفتند ما بندگان فرمان‌برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ برآوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجهٔ عمید عهدی میخواهند {ص۴۵۱} و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه. رفتند و باز آمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. درین باب لختی تأمل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان‌برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان باز ندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و به آموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا بود، احمد گفت چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق‌شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطفه‌یی پرداخته بود مختصر، این مُشرَّح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالى.»

اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، اما من آنچه واجب است بجای آرم. {ص۴۵۲}

و خواجهٔ بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبدالله و عبدالجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامه‌ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا به کالِف و زَم بباشند و لشکر ما از رعیت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا به آموی بایستد با لشکرِ کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرب او قبول خواهد بود تا فسادی تولد نگردد. و بخواجه احمد عبدالصمد نامه رفت – مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند – با بسیار نواخت به احمد و گفته: آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حق‌های آن پیرِ مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند و مهذَّب گشته در خدمت، و یکی را که رای واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم به احماد این خدمت که کردند. این نامه‌ها بتوقیع و خط خویش مقید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر – امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیّار داشت و نشست او به پوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین‌الدوله پیش از خوارزمشاهی – هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرر {ص۴۵۳} گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانه‌ها باز شدند.

منشورِ هرون بولایتِ خوارزم بخلیفتیِ خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه‌زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفه الدّارِ خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامه‌ها نبشته آمد به احمد عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ و مخاطبهٔ هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمهٔ آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. و ستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری‌تر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت تو خدمتهای بانام‌تر ازین را به کاری؛ وی زمین بوسه داد و «گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کار بند. و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هریک بشناس، و حق اصطناعِ بزرگِ ما را فراموش مکن.» عاقبت او {ص۴۵۴} آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوانِ کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه‌گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوندِ تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهای سخت شگفت برانم ان شاء الله تعالی.

و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح باز نمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجهٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبدالله پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبدالله ببلخ و صاحب‌بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه‌روز فرصت می‌جست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب‌بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی‌دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر وشرمگین‌تر آدمی نتواند بود، و بیارم احوال وی پس از ین.

و چون این قاعدهٔ کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادى الأولى سنه ثلاث و {ص۴۵۵} عشرین و اربعمائه بر راه دره‌گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخرى در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسمِ رفته گسیل کردند. والله اعلم بالصواب.

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت رفتند و باز آمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی رسول القائم بالله امیرالمؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دارِ خلافت تا راهِ حج آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجِّ خراسان و ماوراءالنهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن، و مردمان آرزومند خانهٔ خدای عزوجل بودند، خواجه على میکائیل را نامزد کرد بر سالاری حاجّ و او از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت که هم عُدّت و هم نعمت و هم مروت داشت، و دانشمند حسنِ برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه‌ها استادم بپرداخت، و بتاشِ فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه‌ها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید چنانکه {ص۴۵۶} درین خلعت مهد بود و ساختِ زر و غاشیه، و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.

حکایت

خواجه‌یی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلتِ نیکو داد، پنج هزار دینار، و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخبندِ عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی‌اندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد، و طبیبک چوب بند و طلى آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را می‌پرسید امیر و او میگفت «عارضه‌یی قوی افتاد» و {ص۴۵۷} هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می‌بماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکارِ امیر کرد بخلافت خود. و آن جوان بادِ وزارت در سر کرد، امیر را بر روی طمع آمد. و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خِفّ بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پایِ درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفررا بنشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، درازبالای و روی‌سرخ و موی‌سفید چون کافور، دُرّاعهٔ سپید پوشیدی با بسیار طاقه‌های مُلحَم مرغزی. و اسبی بلند برنشستی، بُناگوشی و بربند و پاردُم و ساخت آهنِ سیم‌کوفتِ سخت پاکیزه، و جناغی ادیم سپید؛ و {ص۴۵۸} غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزادِ او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمد آباد کرانهٔ شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهلِ صعلوکی و قاضی امام ابوالهیثم و قاضی صاعد و صاحب‌دیوانِ نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجبِ امیر سپاه‌سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسب خواجهٔ بزرگ خواستند. و هم برین خویشتن‌داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم این برین جمله نبشتى. و چندبار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد.

و مردی بود بنشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت‌نامه‌یی نبشت. نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت – و وی مردی فراخ‌مزاح بود – ای بوالقاسم یاددار، قوّادی به از قاضی‌گری. و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمدآباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه‌یی فراخ پر نقش و نگار. چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد، بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاہ‌سالاری. دیگر باره خدمت {ص۴۵۹} کرد. بوالمظفر براند، چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته‌یی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرود آیم بر صفهٔ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم در میانِ مجلس این حدیث بازافکندند، بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند. پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگر چه همچنین برود. آمدیم بسر تاریخ:

امیر مسعود پس از خلعت على میکائیل بباغ صدهزاره رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، و استادم مُنهیِ مستور با وی نامزد کرد چنانکه دُمادُم قاصدان اِنها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرو نمانَد و چیزی پوشیده نشود چه جریده‌یی داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه على و حاجیان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد.

{ص۴۶۰} و سلطان یکهفته بباغ صدهزاره ببود. و مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران فرزندان چندتن تطهیر کنند. و بیاراستند بچند گونه جامه‌های به‌زر و بسیار جواهر و مجلس‌خانه‌های زرین و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلف کردند که کس بیاد ندارد؛ و غرّه ماه رجب مهمانی بود همهٔ اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوندزادگان و مقدمان و حُجّاب و اقربا. و یک هفته آنجا مُقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت بازآمد.

پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدتی دراز ما را بکاشغر مُقام افتاد و آنجا بداشتند.» فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای‌پرده بر جانب هرات زدند. غرّه ماه ذی‌الحجه برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد. نیمهٔ ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.

تاریخ بیهقی -۳۴- آخرین جنگ خوارزمشاه

متن

قصهٔ باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت {ص۴۳۵} استادم که وزیر با بزرگیِ احمدِ حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغِ من از گلِ صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجهٔ بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود خواجه را و مرا باز گرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقتِ گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که ازین رنگین‌تر و خوشبوی‌تر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت بایستی که این باغ را دیده شدی. امیر گفت میزبانی میجویی؟ گفت ناچار. امیر روی بمن کرد گفت چه گویی؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم‌آلود که صید بیوزان نُمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم بلی بتوان نمود. گفت دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد، و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر بوالحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت «بوالحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا {ص۴۳۶} صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند.

روز سه‌شنبه بیستم این ماه نامهٔ عبدوس رسید با سواران مسرع که «خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد.» امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران می‌گذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیادهٔ انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر بتعبیه بگذشت امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخورسالار مسعودی را و سرهنگان را که «هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون به سپاہ‌سالار آلتونتاش رسید نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید.» همه بگفتند فرمان‌برداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرک بیهقی صاحب‌برید را با آن لشکر بصاحب‌بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و او هم خدمت کرد و روان شد.

روز دوشنبه غرّهٔ ماه جمادى الأولى این سال علی دایه را بجامه‌خانه بردند و خلعت سپاه‌سالاری پوشانیدند، که خواجهٔ بزرگ گفته بود که «از وی وجیه‌تر مردی و پیری نیست و آلت و عُدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه‌سالاران را پوشانیدند، و باز گشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فراش سپاه‌سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند {ص۴۳۷} و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.

و معمایی رسید از آنِ امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبدالصمد او را قوّهِ دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده‌یی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام‌گونه‌یی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت «خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهدآمد و خللی نزاید.»

و بر راهِ بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افگنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت على تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النهر سپرد و خزانه و آنچه خِفّ داشت با خویشتن برد به دبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید شحنهٔ على تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند دیر است تا در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک الإسلام شهاب الدوله أدام الله سلطانه باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد {ص۴۳۸} تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان و حشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»

و امیر صفه‌یی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه‌یی سخت بلند و پهنا درخوردِ بالا، مشرف بر باغ، و در پیشْ حوضی بزرگ، و صحنی فراخ چنانکه لشکر دورویه بایستادی. و مدتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبدالله الحسین بن علی میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سه‌شنبه هژدهم ماه جمادی الأولی درین صفهٔ نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حد و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان {ص۴۳۹} خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که باز نگردند که نشاط شراب خواهد بود.

و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافکنده و بر در زده، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامه‌ها رسیدی رقعتی نبشتی و بونصرِ دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی بمن دادی، این ملطفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصه. و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت مطربان را بازگردانیدند و خواجهٔ بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامه‌های امیرکِ بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعهٔ على تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فرو کوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیهٔ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست‌آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود باز روید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن مبُرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده‌ام تا چون خصم پیدا آید حکم حال و مشاهدت را {ص۴۴۰} باشد. و امیرکِ بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد با احمد و تاشِ سپاه‌سالار و چند سرهنگِ محمودی خالی کرد و گفت این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی. چون منهیان نوشتند که او ناراست است خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان‌برداری که مُضرِّبان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد من نفسِ خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، اما باید که حق خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند ان شاء الله تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند. و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.

«چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه‌ها بر حال خویش. گفت «ای آزادمردان چون روز {ص۴۴۱} شود خصمی سخت شوخ و گُربُز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد. و ما آمده‌ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذ بالله سستی کنید خلل افتد، جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است، و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید. من آنچه دانستم گفتم.» گفتند خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم. و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکرِ قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوى. و تاش سپاه‌سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقهٔ قوی بگماشت هردو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد میان بدو نیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیده‌تر فرستادن گرفت.

«چون روز شد کوس فرو کوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کنارهٔ رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «على تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پسِ پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش {ص۴۴۲} را با بنه و ساقه قوی استانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهدِ حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و على تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت در مدت عمر چنین یاد ندارد، میمنهٔ على تگین نماز پیشین بر میسرهٔ خوارزمشاه برکوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه‌سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افکندند و همه بگذشتند. خوارزمشاه میمنه خود را بر میسرهٔ ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخورسالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوه‌تر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب على تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان. و علی تگین نیز با قلب و میسرهٔ خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت، چون علامتش لشکر بدیدند چون کوهِ آهن درآمدند و چندان کشته شد از دوروی که سواران را جولان دشوار شد، و هردو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس {ص۴۴۳} از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی.

«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست. چون بلشکرگاه رسید یافت قوم را بر حالِ خویش هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست و مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند عذر بپذیرفت و گفت باز گردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی فتح برآمدی. گفتند: چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که {ص۴۴۴} بادی در میان جَهَد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستاده‌ام و شبگیر دررسند.» و طلیعه‌ها نامزد کرد مردمِ آسوده. و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ازین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند على تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هرچند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت تا خواجه چه گوید؟ گفتم اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه‌گاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت صواب است. اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.

«و کوس جنگی بردند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد، از قضاءِ آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای‌پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند گفت مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است بکنید تا دشمن‌کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند على تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعهٔ لشکر دُمادُم کنید تا لشکرگاه مخالفان، {ص۴۴۵} اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد. گفتند سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.

«این گرگِ پیر جنگ پیشین‌روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصلِ تهوُّر و تعدّی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ‌سخنیها وتبسُّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دُمادُم، ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بمن بلایی رسد اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حق مسلمانی و حق مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید میکنید.

«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمانِ سمرقند، و پیغامها دادند. چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی‌تو چه کردم. هر چند بتنِ خویش {ص۴۴۶} مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد گفت: احمد من رفتم، نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم. احمد گفت «کار ازین درجه گذشته است، صواب آن است که من پیوسته‌ام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموى [و] از آن جانبِ جیحون رفته آید آنگاه این حال باز نماییم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی، خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمهٔ بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه‌یی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود. در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند، و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود! اکنون خوارزمشاه پیرِ دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی روَد و آنجا با لشکر مُقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و باز گردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخورسالار را و دیگر مقدمان را گفت چه گویید و چه بینید؟ گفتند فرمان خداوند سلطان آن است که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد {ص۴۴۷} آمده‌اند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شده‌اند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سواره و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند چنین کنیم.

«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند گفت کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای‌پرده و در خیمهٔ بزرگ بنشست و خلعتی فاخر و صلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جَلد سخنگوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل باز پس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.

«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادت‌تر شد، شکرِ خادم مهترِ سرای را بخواند و گفت احمد را بخوان، چون احمد را بدید گفت من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید اگر آشکارا شود حکمِ مشاهدت شما راست، که اگر عیاذ بالله خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره {ص۴۴۸} نکرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود باز نماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کند. بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمهٔ بزرگِ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعهٔ ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدمان خواهان این بودند – و این است عاقبت آدمی چنانکه شاعر گفته است:

و اِنَّ امرءاً قد سارَ سبعینَ حِجَّهً                                          اِلى مَنهَلٍ مِن وِردِه لَقریبُ خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. و در خبر آمده است: من أصبح آمناً فی سِربِه مَعافیً فی بدنِه و عندَه قوتٌ یومِه فکأنَّما حازَ الدُّنیا بحذافیرها. ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. –

تاریخ بیهقی -۳۳- بعضی اتفاقات روزمره

متن

حکایت

چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر صلوات الله علیه گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خوانده‌ام که آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم، اگر روزگار یابم نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیایم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری بعامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه فرست. عامل بفرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. حکماء و علماء نزدیک وی میآمدند و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پرمیوهٔ ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می‌برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.

{ص۴۲۶} گفت وصیت کنم شما را که خدای را عزوجل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می‌بیند و آنچه در دل دارید می‌داند و زندگانی شما بفرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عِقاب. و نیکویی گوئید و نیکو کاری کنید که خدای عزوجل که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانهٔ زندگانی است، اگر چه بسیار زیید آنجا میباید رفت. و لباس شرم می‌پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راستگویان را دوست دارند و راست‌گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ‌زن ار چه گواهیِ راست دهد نپذیرند. و حسد کاهشِ تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه، دایم بجنگ باشد، و اجل ناآمده مردم را حسد بکشد. وحریص را راحت نیست زیرا که او چیزی میطلبد که شاید وی را ننهاده اند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه‌ها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بی‌عیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا باشد نادان‌ترِ مردمان باشد. و خوی نیک بزرگترِ عطاهای خدای است عزوجل. و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکو خوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید، و کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این {ص۴۲۷} جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد. این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما بقیامت افتاد.

چون بزرجمهر را بمیدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند کسری گفت ای بزرجمهر چه مانْد از کرامات و مراتب که آن را نه از حسنِ رای ما بیافتی؟ و بدرجهٔ وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی. و حکیمِ روزگاری، بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا مُلک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری، ترا بکشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته‌اند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفو یابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن، و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمندِ روزگار میگویند، پس چون من از تاریکی بروشنایی آمدم بتاریکی باز نروم که نادان بیخرد باشم. کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این. فرمود تا وی را در خانه‌یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی میشمرند و بدو میرسانند.

دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند. کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند مگر او {ص۴۲۸} جواب دهد. وی را بروشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه برجای و گفتند ای حکیم ترا پشمینهٔ ستبر و بندِ گران و جایی تنگ و تاریک می‌بینیم، چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته‌ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام. گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یارانِ ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید آنرا پیش داشته آید. گفت نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. دیگر بقضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است شکر کنم. ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مُثله کردند. و وی ببهشت رفت و کسری بدوزخ.

هر که بخواند دانم که عیب نکند بآوردن این حکایت، که بی‌فایده نیست و تاریخ بچنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ باز شوم بمشیه الله و عونه ، و بالله التوفیق.

چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود رضی الله عنه با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام {ص۴۲۹} کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت ازین قوم بوسهل حمدوی شایسته‌تر است. امیر گفت وی را اشراف مملکت فرموده‌ایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را می‌پسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت مردی دیداری و نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته‌کار است، و این کار را گشاده‌کاری باید. امیر گفت شاگردان بددل و بسته‌کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزموده‌ام. این شغل تو درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده. و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود. و در همهٔ احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه برانْد. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در مُلک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است. اما اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده‌اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده {ص۴۳۰} خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بوده‌ام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرر کردم. اگر رای سامی بیند از بنده درگذرد که بر رایِ خداوند باز ننموده‌ام، بیش چنین سهو نیفتد. گفت درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرارگرفته است. و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه‌خانه بردند و خلعت عارضی پوشید در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد؛ و چون او گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. بجای خود بیارم هریک.

و در این وقت ملطفه‌ها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البته نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانیِ ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند، که مُلک هنوز یکرویه نشده بود، که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک بخداوند رسید در آن است که {ص۴۳۱} فرصتی یابد و شری بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت خواجهٔ بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رای خواست هر گونه سخن گفتند و رفت، امیر گفت على تگین دشمنی بزرگ است و طمعِ وی که افتاده است مُحال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النهر برکنده آید. اگر بغراتگین پسر قدِرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت‌جوی دور شود. و اگر او نیاید خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النهر کند با لشکری قوی، که کارِ خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت ماوراء النهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید سخت بزرگ کاری باشد. اما على تگین گربز محتال است سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد. اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، که بی حشمتِ وی علی تگین را بر نتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن {ص۴۳۲} کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است. امیر گفت موجّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود کدخدایِ لشکر عبدوس را باید فرستاد. امیر گفت جز وی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامه‌ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی بانام که در آن پیلی نر و ماده بود، پنج سر، خوارزمشاه را؛ و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبدالصمد و خاصگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد على تگین کرد و کشته شد و در آن مدت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه بانام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:

امیر روز آدینه دوم ربیع الأول سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ باز آمد در باقیِ ربیع الأول.

و غرهٔ ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیجِ رفتن کرد.»

و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخداییِ لشکری که برِ سپاہ‌سالار تاش فرّاش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را {ص۴۳۳} خازنی داد و بوالمظفر حبشی را صاحب‌بریدی و گوهرآیین خزینه‌دار را سالاری. و حاجب جامه‌دار محمودی یارق‌تغمش را و چند تن دیگر را از حُجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سه‌شنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند.

و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند باکالیجار خالش با حاجبِ بزرگِ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند – و این کودک نارسیده بود – تا پادشاهی باکالیجار بگیرد، و نامه‌ها رسیده بود بغزنین که از تبار مرداویز و وُشمگیر کس نمانده است نرینه که مُلک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت باکالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند ترتیبی بجایگاه باشد، جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد. رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرجِ لیلى، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجهٔ بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیریِ باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور باکالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست {ص۴۳۴} کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمانِ گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب‌دیوان تا با حِملِ نشابور بحضرت آرند. هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والدهٔ بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت والده‌ام گفت «ای پسر چون سلطان کسی را وزارت داد اگر چه دوست دارد آن کس را در هفته‌یی دشمن گیرد، از آن جهت که همبازِ او شود در مُلک، و پادشاهی به انبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند. و خواجهٔ بزرگ درین تعزیت بیامد، و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاریِ یاسمینِ شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد. بونصر را گفت نبایستی که ما بمصیبت آمده بودیمی تا حق این باغچه گزارده آمدی چنانکه در روزگار سلطان محمود حق باغچهٔ غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانهٔ رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود. و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنیِ تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.

تاریخ بیهقی -۳۲- فروگرفتن بوسهل زوزنی

متن

«یک روز بخانهٔ خویش بودم، گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است، گفتم بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خُرد {ص۴۱۱} از آنِ بوعبدالله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کرده‌ام و این سیاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت باید، تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهدِ حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است، بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء الله.» گفتم پیغام چیست؟ گفت میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد. و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آنِ] حشم کُجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد، و پیداست که من و این دیگر آزادمردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند. دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بوده‌ای؟ گفت آری. گفت مگر گوشت نیافته بودی و نُقل که مرا و کدخدایم را بخوردی؟ قائد مر او را جوابی چند زفت‌تر بازداد، خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که «بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟» احمد گفت از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه‌تر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخنِ عتاب‌آمیز گفتن گرفت و {ص۴۱۲} درین میانه گفت «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است، و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی. ترا و مانند ترا چه محلِّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟ قائد جوابی چند درشت داد چنانکه دست در رویِ احمد انداخت. احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت بتو خوارزمشاهی نیاید. و برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را! قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت دهید، مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچَخ و تبر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فروکوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند. دبیر را مطالبتِ سخت کردند مُقِرّ آمد و ملطفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمی‌کنند که بعصیان ماند. اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی. و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن {ص۴۱۳} هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است. و اللهُ ولیُّ الکفایه.»

من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید. همچنان کردم. دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجهٔ بزرگ و با من. چون خواجه نامهٔ [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانیِ خداوند دراز باد، کارِ نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید. و کاشکی فسادی نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیک‌اند، و شری بزرگ بپای کند. من گفتم نه همانا که او این کند، و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد. امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند، و اگر حجت کنند از آن چون باز توانم ایستاد؟ خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنج‌گونه‌یی باشد، اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم. گفت بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید [و] بنده‌یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت اصلِ این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از {ص۴۱۴} وی آزرده است. هرچند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صِلات امیر محمد برادر خداوند باز ستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید این گناه حَسْب در گردن وی کرده شود، از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود هرچند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد، و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد. گفت «سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت چنین کنم، و ما بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید، اما هم نیک است، تا بیش چنین نرود.

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه‌ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه‌ها برفت فرمانِ امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که «نامه‌ها در آن باب که دی {ص۴۱۵} با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجهٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبانِ دیوانِ عرض و شمارها بخواست از آنِ لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند. و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانهٔ بوسهل رفت با مشرفان و ثقاتِ خواجه و سرایِ بوسهل فروگرفتند و از آنِ قوم و درپیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند، و خواجه را بازنمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را به قهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده‌یی انبوه بقهندز برد، در راه دو خادم و شصت غلام او را می‌آوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید. و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند.

دیگر روز چون بار بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد وخیریت بود، که مرد نمی‌گذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه] گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه‌یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیلِ در نویسد، و بازنماید که «چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در مُلک تا بدان جایگاه که در باب پیری {ص۴۱۶} محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد به اوّل که بدرگاه آمد تا او را متربَّد گونه باز بایست گشت و پس ازان فرو نایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رای عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعما نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت بخط عالی ملطفه‌یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد و چون مقرر گشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه‌یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدیدِ جَلدِ سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه‌ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه‌حال نیرنگ است و بر آن داهیه‌گان و سوختگان بِنَه‌شود و دانند که آفروشهٔ نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این {ص۴۱۷}پسر او را، ستی، هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد. امیر گفت «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هرچه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده‌اند از هزار جوان بهتر اند، خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد. امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمده و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود، وز خویشتن نامه‌یی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامه‌یی نبشتم برین نسخت:

ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدوله ابو سعید مسعود رضی الله عنه نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه

«بسم الله الرحمن الرحیم. حاجب فاضل عم خوارزمشاه أدام الله {ص۴۱۸} تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همهٔ حالها راستی و یکدلی و خدای‌ترسی خویش اظهار کرده است و بی‌ریا میانِ دل و اعتقادِ خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمه الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت‌ها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا به حق‌های دیگرِ خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفته‌اند عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد. و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی‌خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از مُتَسوِّقان و مُضَرِّبان و عاقبت‌نانِگران و جوانانِ کارنادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته‌ایم ملامت میکنیم، اما بر شهامت و تمامی حصافت {ص۴۱۹} وی اعتماد هست که به اصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانهٔ راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده‌اند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویَّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نَبِتوانند گردانید. و ما از خدای عز وجل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا به واجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه و سعه رحمته.

« و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غزنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصح‌تر و مشفق‌ترِ بندگان است، و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدم‌تر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته {ص۴۲۰} میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند. و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد می‌برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف، تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفُّع مینمود.

«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده، صواب آن نمود که خواجهٔ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را، ادام الله تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحُّب و تبسُّط وی برآساید اما [وی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سر وی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحُّب و تبسُّط باز نایستاد، تا بدان جایگاه که همهٔ اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوَّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلالِ آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندانِ شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید.

«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما {ص۴۲۱} را ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مُخلِّط افگنده است زائل گردد. وخواجهٔ فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشاده‌تر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی‌تر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن الله.

«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و باز آمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولد نکرد.»

{ص۴۲۲}

و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان می‌بود تا آنگاه که از حضرت لشگری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبدالصمد، رحمه الله، آن مرد کافیِ دانایِ بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و على تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبُرد، رحمه الله علیهم أجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.

و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق‌تر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینهٔ امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک‌مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمه الله علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم – و به پیغامی رفته بودم، و بوسهل زوزنی هنوز از بُست در نرسیده بود – مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم خبری نرسیده است از بُست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم «کیست ازو شایسته‌تر؟ بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت.» تا حدیث بحدیثِ خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها می‌بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت همچنین است که گفتی، و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو {ص۴۲۳} نیست و آن دانستنی است. گفتم اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید – و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکته‌یی بودی در آن آویختمی – چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:

«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید دیگران در آمدندی. و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتم این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه‌یی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علىِ قریبی را که چنویی نبود برانداختند و چون غازی و اریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بردند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت. و گرفتم که من برافتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده‌ام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم خود همچنین است، اما دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمت افتد و هم بحضرت نیز بدانند {ص۴۲۴} که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست به وی دراز نتوان کرد. گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود بادِ خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی‌حشمت باشد. گفتم این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت گذاشتم.

و این خلوت روز پنجشنبه بود، و ملطفهٔ بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه ساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد، خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاشِ ماهروی سپاہ‌سالارِ خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانهٔ خویش رفتم و کار او بساختم. چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه برِ من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سَقَطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پُرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشانْ آن بود و مردمان کُجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد، که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائبِ برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده‌ای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت دلیر مردی‌ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»

{ص۴۲۵}

چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصهٔ محبوسی کردن:

تاریخ بیهقی -۳۱- دسیسه علیه خوارزمشاه آلتونتاش

متن

رسول گفت این سخن همه حق است، تذکره‌یی باید نبشت تا مرا حجت باشد. گفتند نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمهٔ محرم قضاه و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز بیامد. و رسولدار رسول را بیاورد – و خواجهٔ بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند – نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود، ترجمه‌یی راست چون دیبای رومی همه شرایط را نگاه داشته، برسول عرضه کرده و تازی بدو داد تا می‌نگریست و بآوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین الله على الشیخ، برابر است با تازی و هیچ فرو گذاشته نیامده است، و همچنین با امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند امیر گفت شنودم «و جمله آن مرا مقرر گشت، نسخت پارسی مرا ده.» {ص۳۸۸} بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت – و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی – نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و پارسیِ عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجهٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند. و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گردانید. گفت ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها بر رای عالی عرضه کند و خلعت و صلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت «بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانهٔ معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خوانده‌ام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد – و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش – أحمد بن أبی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صدهزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد. و {ص۳۸۹} این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت. آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته‌ایم بیارد آنچه رای عالی بیند بدهد.»

امیر گفت «سخت صواب آمد» و زیادتِ خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می‌نبشت: صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده به زر. و پنجاه نافهٔ مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شارهٔ بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی خُتّلی به جُل و بُرقَع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد. خواجه گفت «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری، و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه‌های حضرت خلافت و از آنِ خانان ترکستان و ملوک اطراف همه بخط من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیاربار دریغا که آن روضه‌های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آن بمن بازرسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم‌تر شود. و ما ذلک على الله بعزیز. و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را {ص۳۹۰} ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند و سخت پسند آمد.

و روز [سه]شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند: ساختِ زرِ پانصدمثقال و استری و دو اسب، و بازگردانیدند. و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی. و خواجهٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد به جُل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را می‌بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. و در جملهٔ رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود بازنماید – و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها – و نامه‌ها رفت باسکدار بجملهٔ ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود.

چون ازین قصه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامهٔ خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.

{ص۳۹۱}

نسخه الکتاب

بسم الله الرحمن الرحیم

 من عبدالله و ولیِّه، عبدالله ابی جعفر الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین الى ناصر دین الله الحافظ العباد الله المنتقم من أعداء الله ظهیر خلیفه الله ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الإسلام والمسلمین یمین الدوله و امین الملکه ابی القاسم ولی امیر المؤمنین – التوقیع العالی : اعتضادی بالله – سلام علیک فان امیر المؤمنین یحمد ( الیک ) الله الذی لا اله الا هو و یسأله أن یصلی علی محمد رسوله صلى الله علیه وعلى آله وسلم ، اما بعده ، احسن الله حفظک و حیاطتک و امتع امیر المؤمنین بک و بالنعمه الجسیمه والمنحه الجلیله والموهبه النفیسه فیک وعندک ولااخلاه منک.

والحمد لله القاهر بعظمته القادر بعزته ، الدائم القدیم العزبز الرحیم الملک المتجبر المهیمن المتکبر ، ذی الآلام والجبروت والبهاء والملکوت الحی الذی لایموت ، فالق الأصباح وقابض الأرواح، لا یعجزه معتاص” ولا یوجد من قضائه مناص، لاتدرکه الأبصار ولا ۱۰ تعاقب علیه اللیل والنهار، الجاعل لکل أجل کتابا ولکل عمل بابا وکل مورد مصدره ولکل حی امدا مقدرا « الله یتوفی الأنفس حین – موتها والتی لم تمت فی منامها فیمسک التی قضى علیها الموت و {ص۳۹۲} یرسل الأخرى الى اجل مسمی، ان فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون » المتفرد بالربوبیه الحاکم کل من خلقه من البقاء بمده معلومه حتما منه على البریه وعدلا فی القضیه لایخرج عنه ملک مقرب” ولا نبی مرسل ولا صفیه لمکافانیه ولا خلیل لمناجاته لخلتها . قال و الله عز وجل « ولکل أمه أجل” فاذاجاء أجلهم لا ستأجرون ساعه ولا یستقدمون » و قال عز اسمه انها نحن نرت الأرض ومن علیها و الینا ترجعون .

و الحمد لله الذی اختار محمد صلی الله علیه وعلى آله وسلم من خیر اسرته واجتباه من اکرم ارومه واصطفاه من افضل قریش 10 حسبا واکر ها نسبا و اشر فیها اصلا و از کاها فرعا ، و بعثه سراجا منیره ومبشرا ونذیرا وهادیه ومهدت ورسولا مرضیا ، داعیا الیه ودان علیه و حجه بین یدیه لینذر الذین ظلموا وبشری للمحسنین ، فبلغ الرساله وأدى الأمانه ونصح الأمه وجاهد فی سبیل الله وعبده حتى أتاه الیقین . صلى الله علیه وعلى آله وسلم 15 وشرف وکرم وعظ

و الحمد لله الذی انتخب أمیر المؤمنین من اهل تلک الملکه اللی علت غیراسها و رست اساسها واستحکمت ارومتها ورسخت جرثومتها وتزین اصلها وتصون فرعها ، واجتباه من بین الأمه التی پذکو زنادها، واصطفاه من الباب الخلافه التی ینیر ” شهابها ، وأوحده ۲۰ بالسجایا الجمیله ، رافرده بالخلائق الزکیه ، واختصه بالطرائق الرضیه التی من أوجبها واولاها واحقها واح اها التسلیم لأمر الله {ص۳۹۳} تعالی وقضائه والرضا ببأسائه وضرائه ، فاو فی کل ما [ هو إمین ذلک القبیل واتبعه و سکه و قصد على منهاج سلفه الصالح وسلک طریقهم المنیر الواضح، وهو فی المنحه على ما یرطب لسانه من الشکر ویقابل مولم الرزیه بما اسبغ الله تعالى علیه من الصبر ویتلقی النازله برضائه بقضائها على ما سخر له الذی جل ذراه ویقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه ومولاه ویرتبط النعمه بما یقررها و یهنیها والنازله بالإحتساب الذی یعفیها ویرى ان الموهبه لدیه فیهما سابغه” و الحجه علیه باعتقاد المصلحه بهما معا بالفه”. فلا یعذر فی النقمه من ربه سبحانه وهو معترف” فی العارفه باحسانه راض فی النائبه بابتلاه وامتحانیه لیکون للمزید من فضل الله حائزه و من الثیاب بالقدج ۱۰ المعاشی فائزا . ولا تفیده الفائده من جمیع الجهات ولا تعنیه العائده کیف انصرفت الحالات علما منه بان الله سبحانه یبتدىء النعم بفضله ویقضی فیها بعدله ونقدر الأشیاء بحکمته و در اختلافها بارادته ویمضیها بمشیئته و یتفرد فی ملکه وخلقه ویصرف أحوالهم على حکمه ویوجب على کل منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا ۱۰ مذعنا. فسبحان من لا یحمد سواه على السراء والضراء وتبارک من لا هم انی اقضایاه فی الشده والرخاء. وهو جل اسمه یقول « ونباو کم بالشر والخیر فتنه والینا ترجعون »

ولما استبدالله تعالى بمشیئته من نقل الإمام التقی الطاهر الزکی القادر بالله – صلى الله علیه حیا ومیته وقدس روحه باقیه و فانیه – ۲۰ الى محل اجلاله ودار کرامته عند اشفائه على نهایه الأمد المعلوم. وبلوغه غایه الأجل المحتوم والحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات الله علیهم {ص۳۹۴} اجمعین اسوه ماحمه الله تعالى على کل حی سواه و مخلوق فطرته یداه وحسن الأمیر المؤمنین انتقاله إلى دار القرار لعلمه بتعویض الله ایگاه مرافقه انبیائه الأبرار واعطائه ما أعد الله الکریم له من الراحه والکرامه والحلول فی دار المقامه . لکن لاد غ “الحرقه ومولم الفرفه و أورثه استکثه. ووجوما و کسبه تاسفه وهموما فوقف بین الأمر والنهی مسترجعا ولکم الیمن له الخلق والأمر مبتدأ ومرتجعا لایغالب فی احکامه ولا تعارض فی نقصه و ابرامه، یسأله من فی السموات والأرض کل یوم هو فی شأن . فلحا امیر المؤمنین عقب هذه القادمه التی المتت والهادمه التی أظلت الى ما یرید الله منه واوجبه علیه و استکان واسترجع ۱۰ بعد أن ارتاع و تفجع وقال انا لله و انا الیه راجعون واحتسب وصبر زرنی وشکر بعد معالجه کل مفلق من الفمرات ومدافعه کل ولیم من المامات اذ کان رای الإمام القادر بالله رضی الله عنه وقدس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا ، شدید الشکیمه فی الدین وثیق العزیمه فی اطاعه الله رب العالمین صلی الله علیه صلوه یسکنه بها 15 فی جنات النعیم ویهدیه الى صراط مستقیم . وله قدس الله روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه مانعلی درجته فی الأئمه الصالحین وتفلح . زبه ۲ حجته فی العالمین ، انه لایضیع أجر المحسنین . ورای امیر المؤمنین بقطنته الثاقبه و فکرته الصافیه صرف الخاطر عن الجزع على هذه المصائب ۹ إلى أبتفاء الأجر عنه” والثواب ووصل الرغبه الى {ص۳۹۵} الله تعالى فی رد امانته على مولاه وانهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظى الإمام الطاهر القادر بالله علیه صلوات الله ورضوانه و غفرانه بما قدمه من أفعال الخیر المقربه البه وزفه بما سبق منها لدبه حتى تتلقاه الملائکه مبشره بالغفران و موصله إلیه کرائم التحف والرضوان ، قال الله تبارک وتعالى « فبشرهم رشم برحمه منه ورضوانه وجنات لهم فیها نعیم مقیم خالدین فیها ابدا ، ان الله عنده اجر” عظیم .»

وانتدب امیر المؤمنین للقیام بما وکله الله الیه ووجب بالنص من الإمام الطاهر القادر باللہ کریم الله مضجه و شور مصرعه علیه لیرئب الصدع ویقیم السنن ویضم ماتشت من الأمن وبجبر الوهن والخلل ویتلافی ماحدث من الزیغ والزل و یقوم بحق الله فی رعیته ویحفظ مااستحفظه ااه فی امر برئته ، فجلس مجلسا عاما بحضره اولیاء الدعوه وزعائمها و اکابر الأسره وجهائرها واعیان القضاه والفقهاء والشهود والعلماء والأماثل والصلحاء ، فرغبو الى امیر المؤمنین فی القیام بحق الله فیهم والتزاموا ما أوجبه الله من الطاعه علیهم واعطوا للصفق ایمانهم بالبیعه أصفاق رضى وانقباد وتبر واستعاد وقد انار ” الله بصائرهم واخلص ضمائرهم وأرشدهم إلى الهدی ودلهم على التمسک بالعروه الوثقى . وکان الخطب ممایجل والنقص م یخله ، فاصبح کل نازله زائله وکل عضله جالیه” وکل متفرقه مؤتلفه وکله صلاح بادیا منکشفاء

واصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قداستقامت له الأمور وجرى على از لاله التدبیر وانتصب منصب آبائه الراشدین وقعد مقعد سلفه {ص۳۹۶} من الأئمه المهدین . حلوات الله علیهم أجمعین مستشعره من قهر الله تعالى فیما یسر ونعلین ویظهر ویبطن موثرار صاه فیما یحل ویعقد ویأتی و یقصد آخذا بأمر الله فیما یفضی متغربه الیه بما یزف ویرضى، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لایؤثر قریبا لقرابته ه ولا یؤخر بعیدا عن استحقاقه ولا تعمل فکره ولا رویه الا فی حیاطه الحوزه والرعیه إلى أن یقوم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السرب و یعذب الشرب ویطفی، الفتن ویخمد نارها و بهدم منار ها ویعفى آثار ها ویمزق اتباعها و یفرق اشیاعها ، ویسأل الله المعونه على ما ولاه وارشاده فیما استرعاه جمیع أموره و انحائه ووفقه – دا للصواب فی عزائمه و ارائه .

فامد د متعنی الله بک على برکه الله وحسن توفیقه إلى بیعه أمیر المؤمنین یدلک ، ولیمدت الیها کل من صحبک وسائر من یحویه ه مصر ، فانک شهاب دوله الذی لا یخمد و رائدها اللذی لاینکد وحسامها الذی لایر کده ، واجر على أحمد طرائقک و ارشد ۱۰ خلائقک و اجمل سجایا و اکرم مزایاک فی رعایه ما سولتاه لک و حیاطته وحفظه وکلا، ته. وکن للرعیه أبا رؤفا و امت عطوفه ، فان امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لأیالتهم . و خذ على نفسک الیمین المنفذه الیک من أخذ هذا الکتاب واستوفها على جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمد بن محمد {ص۳۹۷} السلیمانی لتکون حجه الله وحجه امیر المؤمنین علیک وعلیهم قائمه والوفاء بها واجبه لازمه . وأعلم أن محلک عند أمیر المؤمنین محل الثقه الأمین لا المتهم الظنین ، اذ کان فوض الأمر الیک واستظهر بک ولم یستظهر علیک علما منه بانک تسلک فیها مسالک المخلصین وتکون من المفلحین فان السعاده بذلک مقترنه والبرکه فیه مجتمعه والخیر کله الخیر علیک به متوفر” ولک فیه تامه مستمر. وقرر عند الخاصه والعامه أن أمیر المؤمنین لایهمل مصلحتها ولا یخیلش برعایتها آخذا فی ذلک بأمر الله رب العالمین حیث یقول وهو اصدق القائلین « الذین أن مکناهم فی الأرض أقامو الصلوه وآتوا الزکوه وامروا بالمعروف ونهوا عن المنکر ، ولله عاقبه الأمور .»

وهذه مناجاه امیر المؤمنین اباک ، احسن الله بک الأمتاع وادام عنک الرقاع، فتلقتها بالأحنان لها والاعظام لقدرها وقرر ما تضمنته على الکافه لینشر ذکر ما فی الجمهور ویتکامل به الجذل والسرور ولیسکنوا إلى ما أباحه الله لهم من عطوفه امیر المؤمنین علیهم ونظره بعین الرافه الیهم. واقم الدعوه لأمیر المؤمنین على منابر ملکک مسمعا بها ومفیده ومبدئا ومعبده . و بادر إلى أمیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانه یتشوقه ویستدعیه، واطلعه بصواب أثرک فبما نلته وسداد ماتریده وتمضیه واستقامتک على احمد الشواکل فی طاعته واجمل الطرائق فی متابعته فاته یتوقف ذلک ویتطلبه ویترقبه ویتوقعه ان شاء الله . والسلام علیک ورحمه الله وبرکاته وبرکه عبده امیر المؤمنین بک و بالنعمه الجلیله والمنحه الجسیمه والموهبه النفیسه فیک وعندک ولا اخلاه منک. وصلى الله على محمد وآله اجمعین. وحسبنا الله وحده . {ص۳۹۸}

نسخه العهد

بسم الله الرحمن الرحیم

 بایعت سیدنا و مولانا عبدالله ابا جعفر الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین بیعه طوع و اتباع و رضیت و اختیاری و اعتقادے واظهار و اسرار بصدق مین نینی واخلاصهمین طوتی وصحه من عقیدتی و ثبات مین عزیمتی : طائعا غیر مکره ومختاره غیر مجبر ، بل مترا بفضله مذعنا بحقه معترفا برکته معتمدا بحسن عائده عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی تو کبدعهده من الخاصه والعامه ولم الشعث وأمن العواقب وسکون الدهماء وعز الأولیاء وقمع الملحدین ورغم انف المعاندین على ان سیدنا ومولانا الإمام القائم بأمر الله امیر المؤمنین عبد الله وخلیفته مفترضه على طاعته ومناصحته الواجبه على الأمه أمامته وولایته اللازم لهم القیام لحقه والوفاء بعهده، لااشک فی ذلک ولا ارتاب به ولااداهن فی امره ولا امیل الى غیره، وعلى انی” ولى اولیائه وعدوه اعدائه من خاص وعام و قریب وبعید وحاضر وغائب ، متمسک” فی بیعه بوفاء العهد و ابراء ذمه العقد ، سری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیرى فیه مثل ظاهری، و على ان اطاعتی هذه البیعه التی وقعت فی نفسی و تو کیدی ایاه الذی [ لزم ] فی عنفى لسیدنا ومولانا القائم بامر الله امیر المؤمنین بسلامه من نیتی و استقامه من عزیمتی واستمرار من هوای ورایی ، وعلى ان لا اسعى فینقض شیء منها ولا اؤ ول علیه فیها ولا اقصد مضرته فی الرخاء {ص۳۹۹} والشده ولا أدع النصح له فی کل حال ، دانیه وقاصیه ، ولا اخلی من موالاته فی کل الأمور النیئه ولا اغیر شیئا ما عقد على” فی هذه البیعه ولا ارجع عنه ولا أتوب منه و لا اشوب نینی و طوتی بضده ولا اخالفه فی وقت من الأوقات ولا على حال من الأحوال بما یفسده . وعلى ایضا لکتابه وخادمه وحجایه وجمیع حواشیه وأسبابه مثل هذه البیعه فی التزام شروطها والوفاء بعهودها .

واقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذتی الله بهایوم اعرض علیه ویطالبنی بدرک حقه یوم اقف بین یدیه فقلت : والله الذی لا اله الا هو عالم الغیب والشهاده الرحمن الرحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضى علیه بما هو آت و بحق اسماء الله المتعال الغالب المدرک القاهره المهلک” الذی نفذ علمه فی الأرضین الحسنی و آباته العلیا و کلماته التامات کلها وحق کل عهد و میثاق اخذ الله على جمیع خلقه وحق القرآن العظیم ومن انزل و نزل به وحق التوریه والإنجیل والزبور و الفرقان ، و بحق محمد النبی المصطفی صلی الله علیه و آله وسلم وحق اهل بیته الطاهرین واصحابه المنتجبین وازواجه الطاهرات امهات المؤمنین علیهم السلام أجمعین وحق الملائکه المقربین و الأنبیاء المرسلین ان تبیعنی هذه التی عقدت بها اسانی و بدی بیعه طوع یطلع الله جل جلاله منی على تقلد ها و على الوفاء بر منه بما فیها وعلى الإخلاص فی نصرتها وموالاه اهلها. اعرنس ذلک بطبب البال لا ادهانه ولا احتیال. ولا عیب ولا مکرر حتى القی الله موفیا بعهدی فیها و مؤدیا للأمانه فیما لزمنی منها غیر مستریب {ص۴۰۰} ولا ناکث ولا متأوله ولا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاه الأمر ید الله فوق ایدیهم . فمن نکث فانما ینکث على نفسه و من او فی بما عاهد علیه الله فسیؤتیه اجرا عظیما ، و على ان هذ البیعه التی طوقتها عنقی و بسطت بها بدی و اعطیت بها صفقتی وما اشترط على فیها من وفاء ه وموالاه ونصح ومشایعه وطاعه وموافقه واجتهاد و مبالغه عهد الله ، ان عهده کان عنه | مسئولا. وما أخذ على انبیائه ورسله علیهم السلام وعلى کل احد من عباده من مؤکد مواثیقه و على أن أتشبث بما أخذ على منها ولا ابدل واطیع ولا اعصی واخلص ولا ارتاب واستقیم ولا أمیل واتمسک بما عاهدت الله علیه تمسک اهل الطاعه بطاعتهم و ذوی الحق والوفاء ۱۰ بحقهم ووفائهم .

فان نکثت هذه البیعه او شیئا منها او بدلت شرط من شروطها ای نقضت رسما من رسومها او غیرت امرأ من أمورها م ره او معلنا أو محتالا او متأولا او مستثنیا علیها او مکفرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من تفسی و نیما اخذت به ( من ) عهود الله ۱۰ ومواثیقه على ان ارغب من العمل التی یعتصم بها من لا یحتر

الأمانه ولا یستحل القدر والخیانه ولا یثبطه شی،” عن العقود المعقوده فکفرت بالقرآن العظیم ومن انزله ومن نزل به ومن انزل علیه وبرنت” من الله ورسوله والله و رسوله می بریئان وما آمنت بملائکه الله وکتبه ورسله والیوم الآخر ، وکلما اتملکه فی وقت تلفظى بهذه ۲۰ الیمین او اتملکه بقیه عمری مر مال عین أو ورق أو جوهر او ابنیه

او ثیاب او فر ش أو عرض او عفاره أو سیاع أو سائمه او زرع او {ص۴۰۱} ضرع او غیر ذلک من صنوف الأملاک المعتاده مما یجل” قدره اویقلش خطبه صدقه على المساکین فی وجوه سبیل الله رب العالمین محرم” على أن یرجع ذلک أو شیء منه انی مالی و ملکی بحیله من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الأسباب او تعریض من تعارض الإیمان وکل مملوک اتملک من ذکر او انثی فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملکه بقیه عمری احرار لوجه الله لایرجع شیء من ولائهم وکل کراع املی که من دابه اوبغل او حمار او جمل او اتمنه بقیه عمری طالق فی سبیل الله وکل زوج تزوجتها او اتزوجها بقیه عمری طالق طالق طلاقا بائنا لا رجعه فیها ولا تعمیه بمذهب من المذاهب التی یستعمل فیه الرخص فی مثل هذه الحال ، ومتی نقضت شرطه من شروط بیعت هذه او خالفت قاعده من قواعدها او استثنیت علیها او کفرت او تأولت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [ هو عقیدتی اولم یوافق ظاهر قولی باطن عملى فعلی الحج الى بیت الله الحرام العتیق ببطن مکه ثلثین حجا راجلالا فارسا فیها وان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبل الله منی صرفا ولا عدلا الا بعد التزامی بشرائطها وخذلنی الله یوم احتاج الى نصرته ومعونته و احالنی الله إلى حول نفسی و قوتی ومنعنی حوله و قوته و حرمنی العافیه فی الدنیا والعفو فی الآخره.

وهذه الیمین یمینی والبیعه المسطوره فیها بیعتی حلفت بها من اولها الى آخرها حلفا معتقده لوفائها ، و هی لازمه” مطوقه فی عنقی معقوده بعضها إلى بعض . والنیئه فی جمیعها نیه سیدنا عبد الله ابی جعفر الإمام القائم بأمر الله امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه طولا وافیا للدنیا والدین وعمره کافیه للمصالح اجمعین ونصر رایاته واکرم خطابه {ص۴۰۲} و اَعلى کلمته و کبَّ اعداءَه و اعزَّ احبابَه، و اُشهِدُ الله تعالی عَلی نفسی بذلک، و کفى به شهیدا.

ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او

ازین پیش درین مجلد بیاورده‌ام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصه این تضریب بشرح بگویم و بازنمایم که سبب فروگرفتن او چه بود:

از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان نهاده بود که «خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو می‌بایست‌گرفت، چون برفت مُتَرَبِّد رفت. و گردنان چون على قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونناش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمَدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی‌یی بزرگ و خزانه و لشکرِ بسیار برافزاید.»

امیر گفت تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان مانَد. خداوند بخط خویش سوى قائد ملنجوق که مهترِ لشکرِ کُجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه‌یی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار {ص۴۰۳} سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم‌داران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود، و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد.» پس از قضای ایزد عزوجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، این همه بجای خود آورده شود.

خواجه بونصر استادم گفت «چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب‌سرّ وی بود بگفت – و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود – و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیلِ [درِ] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فرورفته بود و نامه‌ها می‌گرفتند و احتیاط بجا می‌آوردند. معمای مسعدی باز آوردند. سلطان بخواجهٔ بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان، و من آنجا حاضر بودم که {ص۴۰۴} بونصرم، و از حال معما پرسیدند. او گفت من وکیل در محتشمی‌ام و اِجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند مُغَلّظ داده‌اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمی بود این معما نبشتم. گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجهٔ تو این پرسش برین جمله است و الا بنوعی دیگر پرسیدندی. گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه چون بر آن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت پیش ازین نبشته‌ای؟ گفت نبشته‌ام و این استظهارِ آنرا فرستادم. خواجه گفت «ناچار چون وکیلِ درِ محتشمی است و اِجری و مُشاهره و صِلت دارد و سو گندان مغلّظه خورده او را چاره نبوده است. اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معما نامه‌یی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اَسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده {ص۴۰۵} است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم، چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و ازین گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل‌گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اِشرافِ بلخ که بدو داده بودند باز ستدند.

«چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه، و چون احمد عبدالصمدی با وی، این بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش {ص۴۰۶} رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما. طرفه‌تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت «یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند. و بینی که ازین زیر چه بیرون آید.» و بازگشتم.

«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اَسکدارِ خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافگنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد، آنر بیاورد و بستدم و بگشادم، نامهٔ صاحب‌برید بود برادرِ بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد. دانستم که مهمی افتاده است، چیزی نگفتم {ص۴۰۷} و خدمت کردم. گفت مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالارِ کُجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد، خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد.» خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان برِ من مگویید. گفت «آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ماراست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه‌سالارِ خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت می‌دانی که چه میگویی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید، و تو حد خویش نگاه نمیداری. اگر حرمتِ این مجلسِ عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی، قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سَقَط میگفت و با ایشان می‌برآویخت، و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینهٔ وی رسید، و او را بخانه باز بردند. نمازِ پیشین فرمان یافت و جان با مجلسِ عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت «تو که صاحبِ بریدی شاهدِ حال بوده‌ای، چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. بنده بشرح بازنمود تا رای {ص۴۰۸} عالی، زادَهُ الله عُلُوّا، بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی.» و رقعتی دَرجِ نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در بابِ خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن الله.»

«چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت چه گویی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن‌دار است و کس را زهره نباشد که پیشِ او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود. و بهمه حالها در زیرِ این چیزی باشد. و صاحبِ برید جز بمراد و املای ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و اورا سوگند داده آمده است که آنچه روَد پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد. تا نامهٔ پوشیدهٔ او نرسد برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت از تو که بونصری چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفه‌یی بخط ماست چنین و چنین، و چون نامهٔ وکیلِ در رسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته و دل‌مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطفهٔ بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتنِ پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد. تدبیر این چیست؟ گفتم خواجهٔ بزرگ تواند دانست درمانِ این، بی حاضریِ وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر، که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. و همه شب با اندیشه بودم.

{ص۴۰۹} دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه‌ها بخواست، پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت گفت: قائد بیچاره را بدآمد. و این را در توان یافت. امیر گفت «اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته‌ام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطفه‌یی بخط ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید. و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی، اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت از من داند. و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرده و بنده نداند تا نهان داشتنِ آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار باز نمودمی. امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت بعاجل الحال جواب نامه صاحبِ برید باز باید نبشت و این کار قائد را عُظمی نباید نهاد، و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن»، تا دهند یا نه، و بهمه حالها درین روزها نامهٔ {ص۴۱۰} صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح باز نموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم. و برادرِ این بوالفتح حاتمی است آنجا نایبِ برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما می‌نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم، امیر گفت اگر بدان وقت می‌شنودی چه میکردی؟ گفتم بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهلِ عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سِرِّ ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سر] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول‌دل می‌بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجهٔ بزرگ و با من میگفت و بادِ این قوم بنشست، که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.

تاریخ بیهقی -۳۰- مرگ خلیفه

متن

خواجه گفت: خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند. اما جای مسئلتی است، و چون سخن در مشورت افگنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد. خداوند سالاری بانام و ساخته بهندوستان فرستاد، و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراءالنهر نیز آمدن گرفتند و باسعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری؛ تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید، و استواریِ قدمِ این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مُقام کند. و علی تگین مار دم‌کنده است برادر برافتاده و وی بی‌غوث مانده. و با قدرخان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته‌اند و در مناظره‌اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه‌های رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به‌پیچد. و على تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد، که سلجوقیان با وی یکی شده اند، و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوى ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد. بنده را صواب‌تر آن می‌نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضریِ وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و {ص۳۷۶} عهد استوار، و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثرِ تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختّلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده؛ اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد. و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می‌باید نهاد. و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزو دوردست‌تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید؟» همگان گفتند: «آنچه خواجهٔ بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست، و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را.» امیر گفت «رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید، و وی ما را پدر است، برین قرار داده آمد، بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود.» قومِ آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. و چنو دیگر در آن روزگار نبود.

و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند. و مقدّم پیلبانان مردی بود چون {ص۳۷۷} حاجب بوالنّضر، و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی. امیر بوالنضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت «این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی، چنانکه بیک دفعت اورا هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد. وقت آمد که حق او نگاه داشته آید، که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را.» خواجه احمد گفت بوالنضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را. امیر فرمود تا او را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود، و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر، و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود بازرفت. و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند. و پس از این هر روزی وجیه‌تر بود تا آنگاه که درجهٔ زعامت حُجّاب یافت چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود. و امروز سنه احدى وخمسین و اربعمائه بحمد الله بجای است – و بجای باد سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله که او را بنواخت و حق خدمت قدیم وی بشناخت – و لشکرها می‌کشد و کارهای بانام بر دست وی می‌برآید چنانکه بیارم، و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم باز می‌نماید و در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می‌کنند، و کوتوالیِ قلعتِ غزنین شغلى بانام که برسم وی است حاجبی {ص۳۷۸} از آن وی بنام قتلغ‌تگین آن را راست میدارد.

و امیر پس از عرض کردنِ پیلان نشاطِ شراب کرد. و پیلبانان را بپایمردی حاجب بزرگ بلگاتگین خلعت داد. و صد پیل نر جدا کردند تا با رایتِ عالی ببلخ آرند. و دیگر پیلان را بجایهای خود بازبردند. و از کابل برفت امیر و بپروان آمد و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه‌ها و ثقل و پیلان از بژِ غوزک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوکانی شراب خورد. و از آنجا به ولوالِج آمد و دو روز ببود. و از ولوالِج سوی بلخ کشید و در شهر آمد روز سه‌شنبه سیزدهم ذوالقعده سنه اثنتین وعشرین واربعمائه و بکوشک در عبدالاعلی مُقام کرد یک هفته و پس بباع بزرگ رفت و بنه‌ها بجمله آنجا آوردند و دیوانها آنجا ساختند، که بر آن جمله که امیر مثال داده بود و خط برکشیده دهلیز و میدانها و دیوانها و جز آن وثاقهای غلامان همه راست کرده بودند و آن جوی بزرگ که در باغ میرود فواره ساخته.

و چون بغزنین بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود و تطمیعی نموده در مجلس امیر چنانکه آلتونتاش در سرِ آن شد و بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد در بلخ و مدتی در آن محنت بماند؛ و اینجا جای آن نیست، چون بلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه که پیش داشت و پیش آمد و برگزاردند نبشته آید آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی.

و روز سه‌شنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر {ص۳۷۹} المؤمنین القادر بالله انار الله برهانه گذشته شد و امیرالمؤمنین ابوجعفر الإمام القائم بأمر الله أدام الله سلطانه را که امروز سنه احدى و خمسین و اربعمائه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی‌هاشم، علویان و عباسیان، بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّهٔ مردم بغداد، [و] قاف تا قافِ جهان نامه‌ها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیانِ ولات بیعت می‌ستانند؛ و فقیه ابوبکر محمد بن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را. امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت درین باب چه باید کرد؟ خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد، هر چند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند، که رسول چنین که نبشته‌اند بر اثرِ خبر است و باشد که زود دررسد. و آنگاه چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامهٔ تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت «صواب همین است.» و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند. و روز یک‌شنبه دهم ذی الحجه رسم عید اضحی با تکلیف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی.

و روز آدینه نیمهٔ ذی‌الحجه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید، و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند. امیر خواجه على {ص۳۸۰} میکائیل را رحمه الله علیه بخواند و گفت: رسولی می‌آید، بساز [تا] با کوکبه‌یی بزرگ از اشراف علویان و قضاه و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبه‌داران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا درشهر آورده آید. علی درین باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجهٔ عمید ابوعبدالله الحسین بن میکائیل ادام الله تأییده، فنعم البقیهُ هذا الصّدر، و برفت باستقبال رسول. و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبه‌داران و جنیبتان بسیار برفتند. و چون بشهر نزدیک رسید سه حاجب و بوالحسن کرجی و مظفر حاکمِ ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذوالحجه، و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلف بردند و الله اعلم بالصواب.

ذکر ورود الرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه القادر بالله رضی الله عنه و اقامه رسم الخطبه لامام القائم بأمر الله أطال الله بقاءه و ادام سموه و ارتقاءه

و چون رسول بیاسود – سه روز سخت نیکو بداشتندش – امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت چنان صواب دیده‌ام که روزی چند بکوشک [در] عبدالأعلى باز رویم که آنجا فراهم‌تر و ساخته‌تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه‌داران را برسم بتوان ایستادن، {ص۳۸۱} و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون ازین فارغ شویم بباغ بازآئیم. خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه‌داران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبدالأعلى باز آمد و بنه‌ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نبشته بودند، و در آخر این قصه نبشته آید این نامه و بیعت‌نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر ادام الله سلامته و رحم والده. و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم الله بینی و بین من فعل ذلک. و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبه‌داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی ساختند.

تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه

غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست {ص۳۸۲} کردند، چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دوشاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم‌لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصگان در رستهای صفه نزدیک امیر بایستادند با جامه‌های فاخرتر و کلاههای دوشاخ و کمرهای به زر و عمودهای زرین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همهٔ بزرگان درگاه و ولایت‌داران و حُجّاب با کلاههای دوشاخ و کمرِ زر بودند، و بیرون سرای مرتبه‌داران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه‌های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه‌پیل بخاست گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیر گشت و در کوشک شد، و امیر رضی الله عنه بر تخت بود پیش صفه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود. و خواجهٔ بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بوالنضر بازو گرفت و بنشاند، امیر {ص۳۸۳} آواز داد که خداوند أمیرالمؤمنین را چون ماندی؟ رسول گفت «ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را بگذشته شدن امام القادر بالله امیرالمؤمنین أنار الله برهانه، انا لله و انا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت ببقای خداوند بزرگ‌تر. ایزد عز ذکره جای خلیفهٔ گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیرالمؤمنین را باقی داراد.» خواجهٔ بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطهٔ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فراتخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد امیر گفت ترجمه‌اش بخوان تا همگان را مقرر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست. و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه باز بردند، و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهدِ حال بود. و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیت فوج فوج میآمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را می‌آوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی باز میگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها باز آمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه بزدند. امیر خواجه على را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا درِ مسجد آدینه و هر تکلف که ممکن گردد بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیرالمؤمنین را خطبه کرده آید. گفت چنین کنم. و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود بگفت و روی بکار آوردند روز{ص۳۸۴} دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبدالأعلى تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یادنداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبدالأعلى و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند. پس شب آدینه تا روز میآراستند. روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد.

و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست خواجه على میکائیل گفت زندگانی خداوند دراز باد، آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازها و آذین بستن راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر گفت بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشهٔ خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم، چنانکه یک آواز شنوده نیاید. آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم از آنجانبِ شارستان بباغ باز رویم. گفت فرمان‌بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام گرفتند.

و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم – روز پیشْ آمدنِ رسول – پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه‌داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثرِ سلطان خواجهٔ بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه على میکائیل و قضاه و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکائیل. امیر برین{ص۳۸۵} ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مِقرعه و بردابَردِ مرتبه‌داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجهٔ بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میکائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجهٔ بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و می‌نهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ و خواجهٔ بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه على میکائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرائف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الأعلى رسیدند. پس على از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد، و تکلفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد.

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجهٔ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند {ص۳۸۶} و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد باز رسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد چنانکه خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جملهٔ هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبهٔ حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی‌واسطهٔ این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفهٔ گذشته القادر بالله رضی الله عنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمَّده الله برحمته، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رای امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود لشکری بی‌اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندانِ کاری دررسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می‌باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جُسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج {ص۳۸۷} را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند چنانکه با سالاری از آنِ ما بروند، و ما اینک حجت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جد فرمائیم که ایزد عز ذکر ه ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عُدّت و آلت تمام و لشکر بی‌اندازه.

تاریخ بیهقی -۲۹- قصیده بوحنیفه اسکافی در مدح مسعود

متن

و روز چهارشنبه عید کردند. و تعبیه‌یی فرموده بود امیر رضى الله عنه چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش رحمه الله علیه دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی. و چون عید کرده بود امیر از میدان بصفه بزرگ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلف، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند. و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثرِ ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربه‌های بزرگ، چنانکه از خوان مستان بازگشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان و بتخت بزرگ اصل در صفهٔ بار آمد و مجلسی ساخته بودند که مانندهٔ آن کس یاد نداشت. و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد. و امیر شاعرانی را که بیگانه‌تر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی را پنجاه {ص۳۶۰} هزار درم بر پیلی بخانهٔ او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم.

و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی، که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیده‌یی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتنِ سلطان محمود و نشستنِ محمد و آمدنِ امیر مسعود از سپاهان، رضی الله عنه و همه احوال در این قصیده بیامده است. و سبب این چنان بود که در این روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفهٔ اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر بدانستم، شعر:

و استَکبِرُ الأخبارَ قبل لِقائِه                                                فلمّا التَقَینا صغَّرَ الخبَرَ الخُبرُ

و در میان مذاکرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگار سلطانان گذشته نبودی که شعر تو دیدندی و صلت و نواخت مر ترا کمتر از آنِ دیگران نبودی، اکنون قصیده‌یی بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد وی سخن را بکدام درجه رسانَد؟! و امروز بحمد الله و منه چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند بآبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهر باد، اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه می‌باشد و {ص۳۶۱} خداوندان این صناعت محروم. و چون در اول این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که ازین شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است و بی اِجرى و مشاهره درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخور تاریخ باشد بخواهم. و اینک بر اثر این قصیده که خواسته بودم نبشته آمد تا بران واقف شده آید، قصیده:

چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار                                   ز خاک تیره نماید بخلق زرِ عیار

فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک                                      بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار

سوار کش نبود یار اسبِ راه‌سپر                                          بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار

بقاب قوسین آن را برد خدای که او                                     سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار

{ص۳۶۲}

بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار                                که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار

بلند حصنی دان دولت و درش محکم                                  بعون کوشش بر درش مرد یابد بار

ز هر که آید کاری درو پدید بود                                           چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار

پگاه خاستن آید نشان مرد درو                                           که روزِ ابر همی باز به رسد بشکار

شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان                          هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار

چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بوی                                 نشاط و نصرتش افزون‌تر از شمار شمار

{ص۳۶۳}

همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط                                  همو ببست برادرت را بصد مسمار

چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت                                    همو بدآمدِ خود بیند از به‌آمد کار

نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود                                مگر کلیله و دمنه نخوانده‌ای ده بار؟

چو رای عالی چونان صواب دید که باز                                ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار

بشهر غزنین از مرد و زن نبود دوتن                                     که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار

نهاده مردم غزنین دو چشم وگوش براه                                 ز بهر دیدن آن چهرهٔ چو گل ببهار

درین تفکر بودند کافتاب ملوک                                           شعاع طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار

بدارِ ملک درآمد بسان جدّ و پدر                                          بکام خویش رسیده ز شُکر کرده شعار

از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد                             نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار

بزاد و بود وطن کرد زانکه چون خواهد                                 که قطره دُر گردد آید او بسوی بحار

{ص۳۶۴}

از بهر جنبش گرد جهان برآمد شاه                                     نه زانکه تاش چوشاهان کنند سیم نثار

خدایگان فلک است و نگفت کس که فلک                            مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار

آیا موفق بر خسروی که دیر زبیی                                        بشکرْ نعمت زاید ز خدمتت بسیار

از آن قِبَل که ترا ایزد آفرید بخاک                                         ز چاکران زمین است گنبد دوار

بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد                                   بسوی چرخ برد باد سال و ماه غبار

درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم                                     کنی بزندان وز مغز او دهیش زوار

اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت                                یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار

شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت                                     درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار

نه آدمی است مگر لشکر تو خیل قضاست                           که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار

نعوذ بالله اگر زان یکی شود مُثله                                         ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار

{ص۳۶۵}

بدان زمان که چو مژه بمژه از پیِ خواب                                در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار

ز بس رکوع و سجود حسام گوئی تو                                    هوا مگر که همی بندد آهنین دستار

ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند                                   ززینِ اسبان از بس که تن کند ایثار

ز کفکِ اسبان گشته کُناغ بار هوا                                         ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار

یکی در آنکه جگر گردد از پی حمیت                                   یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار

چنان بسازد با حزم تو تهور تو                                            چنانکه رامش را طبعِ مردمِ می‌خوار

فلک چو دید قرار جهانیان بر تو                                          قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار

ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم                             نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟

خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود                                      اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار

{ص۳۶۶}

نیاید آسان از هر کسی جهانبانی                                         اگر چه مرد بود چرب‌دست و زیرک‌سار

نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید                                     اگر چه منفعتِ ماه نیز بی‌مقدار

بسروری و امیری رعیت و لشکر                                        خدای عز و جل گر دهد مثال تبار

که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک                                          پدر چه کرد همان پیشه کن به لیل و نهار

به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد                           که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار

ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود                                 که از درختی پیدا شده است منبر و دار

عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی                                      ز بهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار

عزیز آن کس باشد که کردگار جهان                                    کند عزیزش بی سیرِ کوکب سیار

نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست                          چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار

{ص۳۶۷}

کلیمکی که بدریا فگند مادر او                                           زبیمِ فرعون آن بدسرشت دل چون قار

نه برکشیدش فرعون از آب وز شفقت                                  بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟

کسی کش از پی مُلک ایزد آفریده بود                                   ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف‌وار

مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ                                        مثل درست خمار از می است و می ز خمار

کر استوار نداری حدیث آسان است                                    مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار

خدایگان جهان خسرو زمان مسعود                                    که شد عزیز بدو دین احمد مختار

ز مجد گوید چون عابد از عفاف سخن                                ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار

نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست                                 که تا ز حشمت او درنمانَد از گفتار

وزان نیارد بهسود هر کسی رزمش                                      که پوست مار بباید فکند چون سر مار

بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه                                 بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار

{ص۳۶۸}

اگر پدرش مر او را ولایت ری داد                                       ز مهر و شفقت بود آن نه از سر آزار

چو کرد خواهد مر بچه را مُرشَّح شیر                                   ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار

چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه                             نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار

نه مادر و پدر از جملهٔ همه پسران                                       نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟

از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش                                        نکرد با او چندانکه درخورش کردار

چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز                                 سیاه کردن پستان نباشد از پیکار

بمالش پدران است بالشِ پسران                                         سر بریدنِ شمع است سر فرازیِ نار

چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود                           ز سومنات همی‌گیر تا درِ بلغار

جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد                            که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار

{ص۳۶۹}

چو مُلکِ دنیی در چشم وی حقیر نمود                                 بساخت همت او با نشاطِ دارِ قرار

قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد                                          قیامت آید چون ماه کم کند رفتار

از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود                             به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار

چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک                                  سُها بجای قمر بود چند گاه مشار

چو کار کعبهٔ ملک جهان بدان آمد                                       که باد غفلت بربود ازو همی استار

خدایگان جهان مر نماز نافله را                                          بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار

گسیل کرد رسولی سوی برادر خویش                                  پیام داد بلطف و لَطَف نمود هزار

که دار ملک ترا جز بنام ما ناید                                            طراز کسوت آفاق و سکهٔ دینار

نداشت سود از آن کاینهٔ سعادت او                                      گرفته بود بگفتار حاسدان زنگار

نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت                                        که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه از درِ دار

چو رایت شه منصور از سپاهان زود                                     بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار

{ص۳۷۰}

ز گرد موکب تابنده روی خسروِ عصر                                  چنانکه در شب تاری مهِ دو پنج و چهار

ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور                                     پذیره‌ش آمد فوجی بسان موج بحار

شریف تر ز نبوت مدان تو هیچ صفت                                  که مانده است از و در جهان بسی آثار

شنیده‌ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ                         صهیب و سلمان را نامد آمدن دشوار

مثل زنند که آید پچشک ناخوانده                                         چو تندرستی تیمار دارد از بیمار

که شاه تا بهرات آمد از سپاه پدرش                                     چو مور مردم دیدی ز هرسویی بقطار

بسان فرقان آمد قصیده‌ام بنگر                                           که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار

اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم                                          که باز کرد نیارم ز بیم طیّ طومار

ز بس که معنی دوشیزه دید با من لفظ                                 دل از دلالت معنی بکند و شد بیزار

{ص۳۷۱}

از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز                                       همی نه بینم مر علم خویش را بازار

خدایگانا چون جامه‌ایست شعر نکو                                    که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار

ز کارنامهٔ تو آرم این شگفتیها                                              بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار

مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن                             بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار

بگو که لفظی این هست لولوی خوشاب                               بگو که معنی این هست صورت فرخار

همیشه تا گذرنده است در جهان سختی                               تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار

همیشه تا همی از کوه بردمد لاله                                        همیشه تا چکد از آسمان همی امطار

بسان کوه بپای و بسان لاله بخند                                        بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار

پایان آمد این قصیده غراء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی {ص۳۷۲} دست در گردن یکدیگر زده. و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمه الله علیهم أجمعین در سخن موی به دو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد، فان اللهی تفتح اللها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وما ذلک على الله لعزیز. و بپایان آمد این قصه.

و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر، و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی، و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر؛ و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده‌یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی، و لشکر بسیار، و اعیان و اولیا و ارکان ملک – و من که بوالفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده – امیر بر آن دکان فرمود تا پیل ومهد را بداشتند، و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند، {ص۳۷۳} مظالم کرد و قصه‌ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و باز گردانیدند. و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبق‌های نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می‌خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغَّر مُحَجَّل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد.

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاشِ فرّاش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بُست. نخست حاجب جامه‌دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه‌یی تمام، و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد، و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین‌کمر و هفت سیمین‌کمر با سازهای تمام، و بر اثر ایشان گوهرآئین خزینه‌دارِ این پادشاه که مر وی را برکشیده بود و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها؛ و خیلها می‌گذشت و مقدمان می‌ایستادند. پس تاشِ سپاه‌سالار دررسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آنِ وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده. تاش بزمین آمد و خدمت کرد، امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه‌سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند. سه و چهار شراب بگشت، امیر تاش را گفت: «هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوّض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر دررسد در هر چه بمصالح پیوندد، و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی، و صاحب‌بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها {ص۳۷۴} را بشرح‌تر باز می‌نماید. و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آنِ مااند تا ایشان چنانکه فرموده‌ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود، و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند.» و تاش و دیگران گفتند: «بندگان فرمان‌بردارند» و پیاده شدند و زمین بوسه دادند. امیر گفت بسم الله، به شادی و مبارکی خرامید، برنشستند و برفتند بر جانب بُست. و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاریِ تاش و کدخدایی دو عمید بوسهلِ حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید.

و امیر بازگشت و بکوشک دولت باز آمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود. و روز سیُّم بار داد و گفت: «کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رای واجب کند حرکت کرده آید» و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید، کدام وقت رسند؟ بلگاتگین گفت: چند روز است تا سواران رفته‌اند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند. گفت نیک آمد. و بار بگسست خواجهٔ بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی، و خالی کردند؛ امیر گفت بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت: خداوند را رای چیست و چه اندیشیده است؟ گفت: بر دلم می‌گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی‌رنجی که رسید و یا فتنه‌یی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دست‌تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری {ص۳۷۵} گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند.

تاریخ بیهقی -۲۸- گماشتن سالاران ری و هند

متن

و امیر فرمود تا خلعتی سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را: کمر زر و کلاه دوشاخ و استام زر هزار مثقال. و بیست غلام و صدهزار درم و شش پیل نر و سه ماده و ده تخت جامهٔ خاص و کوسها و علامت و هر چه با آن رود راست کردند هر چه تمام‌تر. و دو روز باقی مانده ازین ماه امیر بار داد، و چون از بار فارغ شدند امیر فرمود تا تاش فراش را بجامه خانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند، امیر گفت مبارک باد بر ما و بر تو این خلعتِ سپاه‌سالاریِ عراق، و دانی که ما را خدمتکاران بسیارند این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما را به ری خدمت کرده‌ای و سالار ما بوده‌ای. چنانکه تو در خدمت زیادت می‌کنی ما زیادت نیکویی و محل و جاه فرماییم. تاش زمین بوسه داد و گفت: «بنده خود این محل و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از بزرگی او سزید. بنده جهد کند و از خدای عزوجل توفیق {ص۳۴۸} خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که بسزا افتد»، و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و اعیان درگاه نزدیک او رفتند و حق وی نیکو گزاردند .

و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد، و خواجهٔ بزرگ احمد حسن و خواجه بونصر مشکان و بوسهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، و امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت: «بنشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد، پس ساخته بباید رفت، ویَغمُر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده‌ایم با جملهٔ ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند، و خمارتاشِ حاجب سالارِ ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدمان را فروگرفته آید که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است، و ترکمانان را دلگرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت.» گفت فرمان‌بُردارم. و بازگشت. خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد، بابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانه خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتون تاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت، که امیر ماضی مردی بود مستبد به رایِ خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله پیدا آمد تا ایشان را قفا بدرانیدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را باز آورد. اکنون امروز که آرامیده‌اند این قوم و بخدمت پیوسته، رواست ایشان را بحاجبی سپردن، اما متقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است، که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته‌اند و کردنی است و ایشان بیارامند. خواجه گفت: «من سالی چند در میان این کارها نبوده‌ام، ناچار خداوند را معلومتر {ص۳۴۹} باشد، آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد.» و برخاست و در راه که می‌رفت سوی دیوان بونصر مشکان و بوسهل زوزنی را گفت: «این رای سخت نادرست است، و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید.» و برفت.

و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت: هندوستان بی سالاری راست نیاید. کدام کس را باید فرستاد؟ گفت: خداوند بندگان را شناسد. و اندیشیده باشد بنده‌یی که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و بانام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایهٔ او، هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی‌کرده. امیر گفت: دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هر چند که شاگردیِ سالاران نکرده است، خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته. خواجه زمانی اندیشید – و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد، و نیز کالای وی می‌خرید به ارزان‌تر بها، و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شَطَط جُست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند – خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید. و دیگر که خواجه با قاضیِ شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که «تا کی این نازِ احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضیِ شیراز است» و {ص۳۵۰} این قاضی ده‌یکِ این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال. درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضیِ شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید. و لکن با احمد اِحکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت همچنین است، تا خواجه وی را بخوانَد و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند.

خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تَبِعَتی دیگر که بدو باز خورَد، و بیامد، و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته‌ای که با تو حساب چندین ساله بود، و مرا دانی که سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که به مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین بوسه داد و گفت بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز میبیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان می‌فرماید و خداوند خواجهٔ بزرگ صواب بیند. وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد {ص۳۵۱} و در هر بابی سخن رفت و مهم‌تر از آن حدیث هندوستان که گفت «آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضیِ شیراز، و از وی سالاری نیاید؛ سالاری باید بانام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمارِ عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو میرود و خراج و پیل می‌ستاند و بر تارکِ هندوانِ عاصی میزند»، و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد کرا میفرماید؟ گفت «دلم بر احمد ینالتگین قرار می گیرد» و در باب تو سخت نیکو رای دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکارآمدگی تو باز نمودم، و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گویی؟ احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان‌بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل‌گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفرِ حاکمِ ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی بازراند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریارق را که سالار هندوستان بود ساختند و بونصر مشکان منشورش بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید آنچه واجب است از احکام بجای آورده آید، تا بزودی برود و به سر کار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفر برفت و پیغام بداد، امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند: طبل و علم و کوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند. و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمرِ زر هزارگانی بسته و با کلاه دوشاخ، {ص۳۵۲} و ساختش هم هزارگانی بود، و رسم خدمت بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت با کرامتی نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقش گزاردند.

و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجهٔ بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع موکَّد شده با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد چنانکه رسم است و خط خود بر آن نبشت، و بر امیر عرضه کردند و به دوات‌دار سپردند. و خواجه وی را گفت: آن مردکِ شیرازیِ بُناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند، و با عاجزی چون عبدالله قراتگین سر و کار داشت، چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بجست تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار میراند، ترا که سالاری باید که بحکمِ مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند، اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب {۳۵۳} برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش اِنها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید، آنچه نبشتنی است سوى من فراخ‌تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد. و رای عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه‌اند؛ و چند تن را نیز که از ایشان تعصب میباشد بناحیتشان چون بونصر بامیانی و برادر زعیمِ بلخ و پسرعمِ رئیس، و تنی چند از گردنکشانِ غلامان سرایی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیلِ تو اند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت، اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمانِ سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو. و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تاخیر برندارد، و بوالقاسم بوالحکم درین باب آیتی است، سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. و اینچه شنیدی پوشیده ترا فرمان خداوند است، و پوشیده باید داشت. و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه می‌شود می‌بازنمایید، {ص۳۵۴} هر کسی را آنچه دربارهٔ وی باشد، تا فرمانها که رسد بر آن کار می‌کند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد. و بازگشت.

خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که: فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا مانَد، و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مودِّبی و رقیبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ‌تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشتِ دلِ ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد. و مرا شرم آمد این با تو گفتن، و نه از تو رهینه می‌باید، و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است، از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشتِ مصالح مُلک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندهٔ تو. احمد جواب داد که «فرمان‌بُردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجهٔ بزرگ بیند و فرماید.» و حاجب را حقی نیکو گزارد و بازگردانید و کار پسر بواجبی بساخت. و دیگر شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه راست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. چون کارها بتمامی راست کرد دستوری خواست تا برود، و دستوری یافت.

و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان امیر برنشست و بدشت شابهار آمد با بسیار مردم، و در مهد پیل بود، و بر آن دکّان بایستاد، و احمد ینالتگین پیش آمد قبای لعل پوشیده و خدمت کرد و موکبی سخت نیکو با بسیار مردم آراسته با سلاح تمام بگذشت از سرهنگان و دیلمان و {ص۳۵۵} دیگر اصناف که با وی نامزد بودند، و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده که امیر آزاد کرده بود و بدو سپرده بگذشتند با سه سرهنگ سرایی و سه علامت شیر و طِرادها برسم غلامان سرایی و بر اثر ایشان کوس و علامتِ احمد – دیبای سرخ و منجوق – و هفتاد و پنج غلام و بسیار جنیبت و جمّازه. امیر احمد را گفت: بشادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت را بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. جواب داد که «آنچه واجب است از بندگی بجای آرد» و خدمت کرد، و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت، و کان آخر العهد بلقائه، که مرد را تباه کردند تا از راه راست بگشت و راه کژ گرفت چنانکه پس ازین آورده آید بجای خود.

و امیر بکوشک محمودی به افغان شال باز آمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده برین بیت که بُحتُریِ شاعر گوید، شعر:

رَوّیانی اِذ حَلَّ شعبانُ شهراً                                                من سُلافِ الرّحیقِ و السَّلسَبیلِ

و بنه‌ها بکوشک باز آوردند و روزگار گرامی ماه رمضان را بسیجیدند. روز دوشنبه غرّهٔ ماه بود، روزه بگرفتند، و سه‌شنبه امیر بصفهٔ بزرگ بنشست و نان خورد با اعیان – و تکلّفی عظیم کرده بودند – پس امیران {۳۵۶} سعید و مودود بنشستند بنوبت، حاجبان و ندیمان با ایشان بر خوان و خیلتاشان و نقیبان بر سماطَین دیگر، و سلطان تنها در سرای روزه می‌گشاد. و امیر فرمود تا زندانهای غزنین و نواحی آن و قِلاع عرض کنند و نسختها نبشتند بنام بازداشتگان تا فرونگرند و آنچه باید فرمود در باب هر کسی بفرماید. و مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق کردند درویشان و مستحقان غزنین و نواحی آن را، و بجملهٔ مملکت نامه‌ها رفت در معنی تخلیقِ مساجد و عرضِ محابس. و در معنی مال زکوه که پدرش رضی الله عنه هر سالی دادی چیزی نفرمود، و کسی را نرسد که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان هر کسی را که قضا بکار باشد.

و درین تابستان بوالقاسمِ علىِ نوکی صاحب‌بریدِ غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان او را بدیوان رسالت آورد – و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود – بونصر او را اجابت کرد، و پسرش مهتر مظفر بخرد برپا می‌بود هم در روزگار امیر محمود {ص۳۵۷} و هم درین روزگار. و در آن روزگار با دبیری و مشاهره‌یی که داشت مشرفیِ غلامان سرایی برسمِ او بود سخت پوشیده چنانکه حوائج‌کشانِ وثاقها نزدیک وی آمدندی و هر چه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتندی تا وی نُکت آن روشن نبشتی و عرضه کردی از دست خویش بی‌واسطه، و امیر محمود را بر بوالقاسم درین سِر اعتمادی سخت تمام بود و دیدم که چند بار مظفر صلتهای گران یافت، و دوست من بود از حد گذشته، برنایی بکارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده‌گونه؛ و بجوانی روز گذشته شد رحمه الله على الولد و الوالد. استادم حال فرزندان بوالقاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند، و بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود، و بفرمان امیر وی را با امیر مجدود به لاهور فرستادند چنانکه بیارم، و درین بومنصور شرارتی و زعارتی بود به جوانی‌روز گذشته شد رحمه الله علیه. و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط بود و مدتی بدیوان بماند و طبعش میل به گربزی داشت تا بلایی بدو رسید – و لا مَرَدَّ لقضاء الله عز ذکره – چنانکه بیارم بجای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشرافِ ناحیتِ گیری بدو دادند و مدتی سخت دراز است تا آنجاست، و امروز هم آنجا میباشد سنه احدى و خمسین و اربعمائه، و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطرفین بود، و العِرْقُ نَزّاعٌ، {ص۳۵۸} پدر چون بوالقاسم و از جانب والده با محمودِ حاجب کشیده که زعیم حُجّابِ بوالحسنِ سیمجور بود، لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن‌داریی که داشت و دبیر و نیکوخط شد و صاحب‌بریدیِ غزنین یافت و در میانه چند شغل‌های دیگر فرمودند او را چون صاحب‌بریدی لشکر و جز آن، همه بانام، که شمردن دراز گردد، و آخر الأمر آن آمد که در روزگار همایون سلطان عادل ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین الله بدیوان رسالت بنشست؛ و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزرگوار را رئیسی کاردان با خانهٔ قدیم باشد اختیار او را کردند و خلعت بسزا یافت و امروز که این تصنیف می‌کنم با این شغل است و بریدی برین مضموم و از دوستان قدیم من است. و خوانندگان این تاریخ را بفضل و آزادگی ابرام و گرانی می‌باید کشید اگر سخن را دراز کشم، که ناچار حق دوستی را بباید گزارد خاصه که قدیمتر باشد، و الله الموفق لإتمامِ ما فی نیتی بفضله.

و سوم ماه رمضان امیر حاجبِ بزرگ بلگاتگین را گفت: کسان باید فرستاد تا حَشَر راست کنند بر جانب خارمرغ که شکار خواهیم کرد. حاجب بدیوان ما آمد و پسرانِ نیازی قودقش را که این شغل بدیشان مفوّض بودی بخواند و جریده‌یی که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیادهٔ حَشَر راست کردند. و امیر روز شنبه سیزدهم این ماه سوی خروار و خارمرغ رفت {ص۳۵۹} و شکاری سخت نیکو کرده آمد و بغزنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده ازین ماه.

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیه‌ها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان بی‌نهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش تا پیش آورد، همچنان وکلاءِ بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیرِ چغانیان و امیرِ گرگان و وُلات قُصدار و مُکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی بانام بگذشت.

تاریخ بیهقی -۲۷- سلطان مسعود در غزنین

متن

دیگر روز از بلق برداشت و بکشید. و به شجکاو سرهنگ بوعلیِ کوتوال و بوالقاسم علىِ نوکی صاحب‌برید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمانِ پیش آمدن تا اینجا بودی. و امیر ایشان را بنواخت بر حد هر یکی. و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه چنانکه او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت، و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکویی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را. و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیادهٔ تمام گمارد از پسِ خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد. و دیگر روز، الخمیس الثامن من جمادی الاخرى سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، امیر سوی حضرتِ دارالملک راند با تعبیه‌یی سخت نیکو، و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده. و بر خلقانی چندان قبه‌های باتکلّف زده بودند که پیران می‌گفتند بر آن جمله یاد ندارند. و نثارها کردند از اندازه گذشته. و زحمتی بود چنانکه {ص۳۳۴} سخت رنج می‌رسید بر آن خوازها گذشتن، و بسیار مردم بجانب خشک‌رود و دشت شابهار رفتند. و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد. و عمّه حرّه ختّلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنیِ باتکلّف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد. و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و حرّات بزرگان بدیدار او آمدند. و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کسی یاد نداشت. و دیگر روز بار داد و در صفّه دولت نشسته بود بر تختِ پدر و جدّ رحمه الله علیهما. و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج، و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان، که بحقیقت بر تخت مُلک این روز نشسته بود سلطانِ بزرگ. و شاعران شعرهای بسیار خواندند، چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی، تا نماز پیشین انبوهی بودی، پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بی‌ندیمان.

و نمازِ دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانبِ {ص۳۳۵} سِپست‌زار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود. و دانشمند نبیه و حاکمِ لشکر را، نصر بن خلف، گفت «مردمِ انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رِباط که فرموده است بر آورده آید، و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطُرُق و سُبُل رسد. و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن، و ما حرمتِ بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم. سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را بر باید کند و همداستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا» گفتند فرمان برداریم. و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی، بافغان شال در آمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود. و از آنجا بکوشک دولت باز آمد. و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز [و] کارها راندن گرفتند.

روز سه‌شنبه بیستم جمادى الأخرى بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که: «بنه‌ها و دیوانها آنجا باید آورد.» و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت، و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار می‌رفت و مردمِ لشکری و رعیّت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوندِ {ص۳۳۶} محتشم بسته. و وی نیز بر سیرتِ نیکو و پسندیده می‌رفت، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی، اما بیرونِ خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن وزیرانِ نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمعِ خود را کارها پیوستند که دلِ پادشاهان خاصّه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند.

و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مالِ بیعتی و صلتها که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان و اصنافِ لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند «این پدریان به روی و ریایِ خود نخواهند که این مالْ خداوند باز خواهد که ایشان آلوده‌اند و مال ستده‌اند دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کرده‌اند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال می‌نهند و همگان بِنَوااند، و چه کار کرده‌اند که مالی بدین بزرگی پسِ ایشان یله باید کرد؟» امیر گفت نیک آمد. و با خواجهٔ بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست به هر چه فرماید، اما اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت اندیشیده‌ام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه {ص۳۳۷} آنچه او را فراز آید باز نماید، که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رای عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیانِ روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشنِ وی پوشیده مانَد.

دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت امیر خواجه را گفت: در آن حدیثِ دینه چه دیده است؟ گفت بطارم روم و پیغام دهم. گفت نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بونصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که چه ساخته‌اند؟ گفت ندارم. گفت خداوند سلطان را برین حریص کرده‌اند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه‌زن را و مسخره را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است، و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال، گفتم بیندیشم. و دی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی‌بینم این حدیث کردن که زشت‌نامی‌یی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی درین باب؟ بونصر گفت: «خواجهٔ بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده‌اند. از ملوکِ {ص۳۳۸} عجم که از ما دورتر است خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مالِ صلاتِ بیعتی باز خواستند. اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است، از زر و سیم و جامهٔ نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه مُعَد دارم. که حقّا که ازین روزگار بیندیشیده‌ام، و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود، که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آنِ من آسان است، که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد. و از آنِ یکسواره و خُرده‌مردم بتر، که بسیار گفتار و دردِ سر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این مَلِکِ رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت چنانکه به رویِ کار دیده آمد، و این همه قاعده‌ها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.»

خواجهٔ بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیامی سخت گفت جزم و بی‌محابا به درد. تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردنِ خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتیِ این حال بگفتی. بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو می‌گوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم. بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت: {ص۳۳۹} سود نخواهد داشت.

خواجه بدیوان رفت. و استادم بونصر چون بخانه باز رفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار مُلک و ولایتِ امیر محمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جملهٔ آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند پسندیده آمد، که بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آنِ همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صِلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمد بداده بودند اعیان و ارکانِ دولت و حشم و هر گونه مردم را، بکردند، مالی سخت بی‌منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهل زوزنی داد و گفت ما بشکارِ پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد بیارند. گفت چنین کنم. و این روز آدینه غرّهٔ ماه رجب این سال پس از نماز سویِ پره رفت بشکار با عُدّتی و آلتی تمام. و خواجهٔ بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند.

و پس از رفتنِ وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت‌نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیشِ خواجهٔ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست. و هر کس از ندما و حشم و جز {ص۳۴۰} ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست. و عُنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود بنشست و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثالِ این است که قَدِّر ثُمَّ اقْطَع، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی‌اندام آمد.

ذکرُ السّیل

روز شنبه نهم ماه رجب میانِ دو نماز بارانکی خُردخُرد می‌بارید چنانکه زمین تَرگونه می‌کرد. و گروهی از گله‌داران در میانِ رودِ غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته. هر چند گفتند از آنجا برخیزید که مُحال بوَد بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند، تا باران قوی‌تر شد کاهل‌وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّتِ دیهِ آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند. و هم خطا بود، و بیارامیدند. و بر آن جانبِ رود که سوی افغان‌شال است بسیار استرِ سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته، و آن هم خطا بود، که بر راه‌گذرِ سیل بودند. و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است «نَعوذُ بالله مِن الاخرَسَینِ الأصمَّین» و بدین دو گنگ و دو کَر آب {ص۳۴۱} و آتش را خواسته است. و این پلِ بامیان در آن روزگار بر این جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دو رسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد عبویهٔ بازرگان آن مردِ پارسایِ با خیر رحمه الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار مانَد. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پسِ نماز خفتن بدیری و پاسی از شب گذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیرانِ کهن که بر آن جمله یادندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده می‌آورد و مغافصه دررسید. گله‌داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را درربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیکبار بتوانستی {ص۳۴۲} گذشت؟ طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مددِ سیل پیوسته چون لشکرِ شفته می‌دررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگِ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت. اما بسیار کاروانسرای که بر رستهٔ وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زدهٔ قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگارِ یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تالیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم.

و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانبِ رود مردم ایستاده بود بنظاره، {ص۳۴۳} نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از آن جانب بدین می‌آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند. و از چند ثقهٔ زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت.

و امیر از شکار پره بباغ صدهزار بازآمد روز شنبه شانزدهم ماه رجب، و آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانور نخجیر دررسید و شکار کرده آمد. پس از آنجا بباغ محمودی آمد.

و از ری نامه‌ها رسیده بود پیش ازین بچند روز که کارها مستقیم است و پسر کاکو و اصحاب اطراف آرامیده و بر عهد ثبات کرده که دستبرد نه بر آن جمله دیده بودند که واجب کردی که خوابی دیدندی، اما اینجا سالاری باید محتشم و کاردان که ولایتِ ری سخت بزرگ است، چنانکه خداوند دیده است، و هر چند که اکنون خللی نیست باشد که افتد، امیر رضی الله عنه خالی کرد با خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن و اعیان و ارکانِ دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و درین باب رای زدند. امیر گفت «آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پسِ آنکه گرفته آمده است بشمشیر. و نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است، که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی، که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید {ص۳۴۴} نیست، هستند گروهی کیایی فراخ‌شلوار، و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی. کدام کس شاید این دو شغل را؟» همگنان خاموش می‌بودند تا خواجه احمد چه گوید. خواجه روی بقوم کرد و گفت: جواب خداوند بدهید. گفتند نیکو آن باشد که خواجهٔ بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.

خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخلِ فراوان، و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحبْ اسمعیلِ عبّاد و جز وی، چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل سامان مستغرق شد در کارِ ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میامدند و ایشان را می‌تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سرِ این کار شدند و برافتادند و سالاریِ خراسان ببوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فناخسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی، و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند، تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت. و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رای رایِ خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و {ص۳۴۵} والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی «آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور.» و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد، و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند، و آن ولایت از ما سخت دور است و سایهٔ خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد. و بنده را خوش‌تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید، که مرد هر چند نیم‌دشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می‌دهد و قضات و صاحب بریدان درگاهِ عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی.

امیر گفت این اندیشیده‌ام و نیک است، اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی به رنج و دردِ سر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جمله آن نواحی بدست وی افتد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند و مردم فراز آورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید. و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدایی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت اندرین رای حق بدست خداوند است، در حق گرکانیان و باکالیجار چه گوید و چه بیند؟ امیر گفت باکالیجار بد نیست، و لکن شغل گرکان و طبرستان به پیچد ، که آن کودک {ص۳۴۶} پسر منوچهر نیامده است چنانکه بیاید، و در سرش همت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور مانَد جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن؛ و همگان پیش دل و رای خداوندند، چه آن که بر کار و خدمت‌اند و چه آن که موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه‌اند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاری غلامان سرایی و جز آن از شغل خویش دور نتواند شد که خلل افتد، از دیگران باید. خواجه گفت: در علىِ دایه چه گوید، که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست؛ یا ایاز که سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی بوده؟ امیر گفت: على سخت شایسته و بکار آمده است، وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسهٔ پدر ماست از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدتی باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در هر خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرماییم. خواجه گفت بنده آنچه دانست بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رای عالی برتر است از همه. امیر گفت دلم قرار بر تاش فرّاش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال {ص۳۴۷} و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمی است چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد؛ تا چون ما این زمستان ببلخ رویم کدخدای و صاحب‌برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، اما قومی مستظهِر باید که رود بمردم و آلت و عُدَّت. امیر گفت «چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید.» و قوم باز پراگندند.