سهشنبهی هفتهی پیش (شانزدهم مهر) ساعت هفت شب دعوت بودیم به تخت جمشید برای جشن مهرگان. برگزار کننده هم که … خوب معلوم است، ببراز و دوستان!
آنروز صبح رفته بودیم به قلات و چلهگاه (گزارششان را بعدا تقدیم میکنم 😉 ) و هر چه تلاش کردیم که به موقع برسیم نشد و کلی ذوق جشن را داشتیم و همهاش نگران بودیم که نکند به خاطر تاخیر قسمت مفرحی از جشن را از دست بدهیم یا نکند باطری دوربینمان که همهی روز را در کار عکاسی بوده، تا آخر شب دوام نیاورد و به خودمان دلداری میدادیم که هیچ مراسمی در ایران سر ساعت برگزار نمیشود و توی تخت جمشید هم حتما یک پریز برق پیدا میشود که باطری را شارژ کنیم و از این جور چیزها.
خلاصه به هر ترتیب که بود ساعت هفت و نیم رسیدیم به تخت جمشید و به جای مراسم و جشن و صورتهای خندان و از این چیزها، مواجه شدیم با جوّ نسبتا متشنجی مرکب از حدود 70-80 نفر در حال متفرق شدن و چند افسر و سرباز نیروی انتظامی در حال متفرق کردن. بعدا فهمیدم که پیرارسال در جشن مشابهی نیروی انتظامی همهی شرکتکنندگان را دستگیر کرده و یک شب در بازداشتگاه خوابانده و آتشدان و ساز و اوستا و شاهنامهشان را هم توقیف کرده و هنوز هم پس نداده.
ما هم مثل بقیه متفرق شدیم و دنبال ماشین ببراز راه افتادیم طرف مرودشت و از دفتر ببراز سر درآوردیم و به همراه کسانی که در عکس میبینید، یک جشن مهرگان خودمانی همانجا برگزار کردیم و آجیلها را تا جایی که توانستیم خوردیم و هر چه نتوانستیم را هم بردیم و تا حدود دوازده شب مشغول گپ زدن و شعر خواندن/شنیدن و بحث کردن بودیم.
در مجموع شب به یاد ماندنیای بود و با دوستان جالبی آشنا شدم.
ببراز که با آن ریش و مو و سدرهای که پوشیده تابلو است. من و همسر گرامی هم که سمت چپ عکس هستیم.
دست راست ببراز، آن که عینک زده، محمد ذنوبی است، گل سرسبد جمع و حافظِ بیشمار شعر معاصر و کهن و اهل هرگونه فعالیت ادبی-هنری که فکرش را بکنید.
بغل دستی او پ ج است، او هم اهل ادب و موسیقی است و دستی هم در وبلاگنویسی دارد. یعنی یکی از نویسندگان فعال وبلاگ روزنامک است که لابد دیدهاید و خواندهاید. ن. ن. همسرش است و خانمی که سمت راست همه ایستاده هم خانم ن، مادر ن است که در جریان شعرخوانیها فهمیدیم اسمش ل است. کلا خانوادهی خیلی کمحرف و خجالتی بودند و جز به ضرورت چیزی نمیگفتند.
آن که از همه بلندتر است، هادی معتضدیان، اهل بوانات است و پسر یکی از خانهای ایل خمسه و قوم و خویش نزدیک کلانتر ایل. هادی در راه بازگشت اطلاعات جامعی درباره ایل و تاریخچهی آن و مسائل مربوطه داد که خیلی برایم جالب بود. خیلی هم اصرار داشت که هیچ نسبتی با خسرو معتضد ندارد و هر رابطه ای بجز تشابه اسمی را به شدت انکار میکرد!
مازیار جعفری، پسر جوانی که کنار من ایستاده، دانشجوی سال اول دانشگاه شیراز است (جامعه شناسی میخواند اگر درست یادم مانده باشد). به قول خودش، ساعت هشت شب، بی وسیله و بی همراه و بی آنکه اصلا خبر داشته باشد برنامه دقیقا چیست، «به امید اهورامزدا» راه افتاده طرف تخت جمشید و از مرودشت که میگذشته دیده که ماشین ببراز جلوی دفترش پارک است. (ببراز یک سمند سیاه تابلو دارد) و کلی هم پشت در دفتر گیر کرده و به صرافت افتاده بوده که سنگی به شیشه بزند تا ما بفهمیم یکی پشت در گیر کرده و زنگ در کار نمیکند، که یکی از واحدهای دیگر در را باز میکند و کلی خوشحال میشود که اهورامزدا امیدش را ناامید نکرده 😉 ….
کنار دستی مازیار، وحید دهقان را درست نشد که بشناسم. چند نفر دیگر هم بودند که زودتر رفتند و به عکس یادگاری نرسیدند.