تاریخ بیهقی -۱۸- افشین و بودلف
متن
پس مرا بار خواستند و در وقت بار دادند. در راه بوالفتحِ بُستی را دیدم خَلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، و راه بر من بگرفت گفت قریبِ بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی، که دائم دلِ خواجهٔ بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم، خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهماتِ ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامهها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست مینگردد. آمدهام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت {ص۲۰۶} «سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم، ولکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمدِ حسن را فراموش کردهاند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگِ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بوعبدالله پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعتِ تو نخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبدالله، برو هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبدالله را آواز داد تا بازگشت. و خالی کردند چنانکه دو بدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غُلو کردن ناستوده است و بزرگان گفتهاند العفو عند القدره، و بغنیمت داشتهاند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد عز ذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستایِ هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و {ص۲۰۷} ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است، محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم، که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جان خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دلِ او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد. و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا باز دارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنامِ خزانهٔ معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد. و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود باز نمودم و فرمان تُراست، که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»
چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده مانَد. گفت «چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم، و وی بوعبدالله پارسی را میفرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند. و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان، و دست بکار بردیم. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم {ص۲۰۸} زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. گفت بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم بوالفتح را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر میبایست که مالشی یابد یافت، و حقِ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد بر قانونِ امیر محمود. اگر بیند وی را نیز عفو کند. گفت کردم، بخوانندش. بخواندند و با آن جامه خَلَق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد، خواجه گفت از ژاژ خاییدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مَشک و ستورگاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند، و پیش آمد و زمین بوسه داد، و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، و پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه باز فرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بوالفضل، بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِهم آن را که او پیش گرفته است. و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکرانِ وی را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.
من بازگشتم و کارِ رفتن ساختم و بنزدیکِ وی بازگشتم، ملطفهیی بمن داد بمُهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطَّفه نزدیکِ آغاجیِ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیکِ {ص۲۰۹} سرایپرده. وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تختِ روان بود در خرگاه، خدمت کردم، گفت «بونصر را بگوی آنچه در باب حصیری کردهای سخت صواب است. و ما اینک سوی شهر میاییم آنچه فرمودنی آید بفرماییم.» و آن ملطفه بمن انداخت، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به] شتابتر براندم، نزدیک شهر اُستادم را بدیدم وخواجهٔ بزرگ را ایستاده خدمتِ استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت؟ حال باز گفتم، گفت بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند، و خواجه بر راستِ امیر بود و بونصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد. و امیر با خواجه سخن میگفت تا نزدیکِ باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتنشناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و میباید کرد بنده بر زبان بونصر پیغام {ص۲۱۰} دهد. گفت نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارمِ دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همتِ عالیِ وی سزید دلِ بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزیَد در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هر چند مردی است گزافکار و گزافگوی، پیر است و حقِ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدارِ یگانه بوده است خداوند را، و بسببِ این دوستداری بلاها دیده است. و پسرش بخردتر و خویشتندارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دوتن در بایستنی زود زود بدست نیایند. و امروز میباید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته در رسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رای عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را بحَرَس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطی بدادهاند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید. اگر رای عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود.
بونصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد، و امیر را سخت خوش آمد {ص۲۱۱} و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه] باید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان باز دهد.» و بونصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق و درِ سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدرِ حَرَس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیکِ خواجه آوردند. چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند. و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست – و نیکوسخن پیری بود – تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم برین زیّ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیِّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه باز آمدند بکوى علاء با کرامت بسیار. و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته، و من که بوالفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است مکافاتِ خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم.» من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی، و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و {ص۲۱۲} هر دو تن شکر کردن گرفتند. بونصر گفت «پیداست که سعی من در آن چه بوده است، سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بونصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبهیی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بُنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامهخانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفتهاند مگر خواجه بوالقاسم پسرش که بر جای است، باقی باد، رحمه الله علیهم أجمعین.
و هر کس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است، تا مقرر گردد که این چه بزرگان بودهاند. و من حکایتی خواندهام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین مانَد که بیاوردم اما هولتر ازین رفته است، واجبتر دیدم بآوردن که کتاب، خاصه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن میشکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد ان شاء الله عز و جل. {ص۲۱۳}
ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودُلَف از وی
اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دُواده شنیدم – و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشمتر بود و سه خلیفت را خدمت کرد – احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیمشب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضُجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهروقت، نام وی سلامه، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت «ای خداوند نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم راست میگوید. اما قرار نمییافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و البته ندانستم که کجا میروم. آخر {ص۲۱۴} با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر هر چند پگاه است اگر بار یابمی خود بها و نعم، و اگرنه بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه. چون آنجا رسیدم حاجبِ نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم. گفت سپاس دارم. و در وقت باز گشت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است، در آی. در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه. سلام کردم، جواب داد و گفت یا باعبدالله چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم. چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم یا امیرالمؤمنین من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم ندارم. گفت انا لله و انا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت اینک این سگِ ناخویشتنشناسِ نیمکافر بوالحسنِ افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرمدین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و در جایی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او {ص۲۱۵} را بر بودُلَف – القاسم بن عیسى الکرخی العجلی – گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی که عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کارآمدگی بودلف و حقِ خدمتِ قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دوتن است. و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم. و پس از این اندیشهمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند، و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مُستَحِل برند، و چندان است که بقبضِ وی آمد در ساعت هلاک کندش. گفتم الله الله یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عز ذکره نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم: بودلف بندهٔ خداوند است و سوارِ عرب است، و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردمِ وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بر پای شود. گفت یا باعبدالله همچنین است که تو میگویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دستِ من بشده است که افشین دوش دستِ من بگرفته است و عهد کردهام بسوگندان مُغَلَّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم یا امیرالمؤمنین این درد را درمان چیست؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار باز شوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلِ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد، و پس {ص۲۱۶} اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.
احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم به بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. چون بدهلیزِ درِ سرای افشین رسیدم حُجّاب و مرتبهداران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشهٔ صدر نشسته و نَطعی پیش وی فرود صفه بازکشیده و بودلف بشلواری و چشمبسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید دِه تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست، و عادتِ من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنان که سرش بسینهٔ من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. {ص۲۱۷} من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم، که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر بران. البته سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مرد از ایشان بود – و از زمین اُسروشنه بود – و عجم را شرف بر عرب نهادم هر چند که دانستم که اندر آن بزهیی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. به خشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیرالمؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را، برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگییی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مُرداری و نیمکافری بر من چنین استخفاف میکند و {ص۲۱۸} چنین گزاف میگوید ! مرا چرا باید کشید؟ و از بهر این آزادمرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم ای امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم، و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرتِ وی چه آنان که از تو بزرگتراند و چه از تو خردتراند مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیرالمؤمنین بشنو: میفرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی ترا بَدَلِ وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری؟ گفتم آری، هرگز شنودهای که فرمانهای او را برگردانیدهام؟ و آواز دادم قومِ خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مُزکّی و مُعدَّل از هر دستی. ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسنِ افشین که میگوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بَدَلِ وی بکشند، پس گفتم ای قاسم، گفت لبّیک، گفتم تندرست هستی؟ گفت هستم. گفتم هیچ جراحت داری؟ {ص۲۱۹} گفت ندارم. کسهای خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند گواهیم. و من به خشم بازگشتم و اسب در تگ افگندم چون مدهوشی و دلشدهیی، و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکمتر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد، و بتلطُّف گفت یا باعبدالله ترا چه رسید؟ گفتم زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت قصه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه. من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد، هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام ندادهام، و رسوا شوم و قاسم کشته آید. اندیشه من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود ندارد.
چون افشین بنشست، بخشم امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد {ص۲۲۰} آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بوعبدالله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم درباب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزادهٔ خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بوعبدالله از همه زشتتر بود. و لکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزهٔ ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتندارتر باش.
افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت. چون بازگشت معتصم گفت یا باعبدالله چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن؟ گفتم «یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد.» و چند آیت قرآن و اخبار پیامبر علیه السلام بیاوردم. بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی، و بخدای عزوجل سوگند خورم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت حاجبی را بخوانید. بخواندند بیامد، گفت بخانه افشین رو با مرکبِ خاصِ ما و بودلف قاسم عیسی عِجلی را بر نشان و بسرای بوعبدالله بر عزیزاً مُکرَّماً. حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه باز رفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای {ص۲۲۱} بردم و نیکو بنشاندم. و وی میگریست و مرا شکر میکرد، گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزوجل وأمیرالمؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی و حاجبِ معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بودهاند، و همگان برفتهاند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایدهیی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید. و چون ازین فارغ گشتم بسرِ راندن تاریخ بازگشتم. والله أعلم.