دسته: تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی -۲۶- فروگرفتن یوسف عم

متن

ذکر القبض على الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین ابی منصور سبکتکین العادل رحمه الله علیهم

و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیریوسف مردی بود سخت بی‌غائله و دُمِ هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمه الله علیه خود بخدمت کردنِ روزی دوبار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی. و در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط و شرابِ خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواستهٔ بی‌رنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سرِ پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمَّش را امیر یوسف سپاه‌سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده‌ام پیش ازین. {ص۳۲۳} مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری‌کردن خود اندک‌مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز به تگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگی داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند و لکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه‌ها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می‌نیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهن‌ترِ داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می‌بودند، تا آنگاه که یعقوب لیث دررسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم. گفت نگیرم، بگویید. گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت ندیدم. گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت نبوده است. گفتند پس ما مردمانی‌ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند؟ گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوندِ ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد {ص۳۲۴} عز اسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت بخانه‌ها بازروید و ایمن باشید که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرده بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید.

و بدین پیوست امیر یوسف را هواداریِ امیر محمد که از بهر نگاهداشتِ دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد. و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دررسیده و یکی خرد و درنارسیده، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدانِ خُرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حُرّات ماندند. و از قضاءِ آمده عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند و رودِ غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچارهٔ جهان‌نادیده {ص۳۲۵} آراسته و در زر و زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت خبر یافتند بامیر محمود رسانیدند سخت غمناک گشت و با قضاءِ آمده چه توانست کرد که ایزد عز ذکره ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد و لکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خُرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر به پردهٔ امیر محمد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلت ما سرآسیا از سرای پدر بکوشک امارت میبردند، بسیار تکلُّف دیدم از حد گذشته. و پس از نشاندنِ امیر محمد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمَّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ بالله من الإدبار.

و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنانکه پیش ازین بیاورده‌ام‌، حاجب یارق‌تُغمش جامه‌دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بوالعسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه‌دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور مانَد و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بر وی موکَّل. و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه‌ها کردند {ص۳۲۶} تا بر وی مُشرِف باشد و هر چه رود می‌بازنماید تا ثمرات این خدمت بیاید بپایگاهی بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می‌فرستاد سوی بلخ و غثّ و سمین می‌بازنمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان می‌رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف‌اند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، می‌ژگید و سخنان فراختر می‌گفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پسِ یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بدعهدی و بی‌وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه می‌نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران‌تر می‌گشت.

و تا بدان جایگاه طغرل بازنمود که گفت: «می‌سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افگند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است].» و سلطان در نهان نامه‌ها می‌فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم وی را بخوانیم و اگر خواهد که بجانب دیگر رود نباید گذاشت و باید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بُست و غزنین آمد البته نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه‌داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد بجای می‌آوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمِّزان رسیدند از قُصدار، سه و چهار {ص۳۲۷} و پنج، و نامه‌های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می‌فرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العم ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین، و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی، و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»

و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرلِ کافرنعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مُخفّ.

و امیر پاسی مانده از شب برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده، که سرای‌پرده آنجا زده بودند، و در عماریِ ماده‌پیل بود و مشعلها افروخته، و حدیث‌کنان می‌راندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمَّم یوسف باشد که خوانده‌ایم که پذیره خواست آمد» و فرمود نقیبی دو را که پذیرهٔ او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس بازتاختند و گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی هرچه تمام‌تر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از {ص۳۲۸} اندازه گذشته، و براندند، و همه حدیث با وی میکرد. تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می‌کردند تا بلشکرگاه رسیدند. امیر روی بعبدوس کرد و گفت عمَّم مُخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای‌پرده بگوی تا شُراعی وصفّه‌ها و خیمه‌ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تابما نزدیک باشد. گفت چنین کنم.

و امیر در خیمه دررفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم‌ترگ بنشاندند چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه‌های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند – من از دیوان خود نگاه می‌کردم – نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمَّتی یافته بود از مکروهی که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراکندن گرفتند امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می‌آمد و می‌شد و سخن می‌رفت و خیانات او را می‌شمردند؛ وآخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید سه مقدَّم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیادهٔ گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای عزوجل سپردم و {ص۳۲۹} بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش ای کافرنعمت! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه‌یی که خریدی؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر – سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه – که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمه الله علیه.

و قصه‌یی است کوتاه‌گونه، حدیث این طغرل، اما نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ باز شوم.

ذکر  قصه هذا الغلام طغرل العضدی

این غلامی بود که از میان هزار غلام چُنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لَباقت. و او را از ترکستان خاتونِ ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود. و این خاتون عادت داشت که هرسالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزهٔ خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شارِ باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جملهٔ هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گلِ صدبرگ ریخته {ص۳۳۰} بودند که حد و اندازه نبود، و این ساقیانِ ماه‌رویانِ عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هردو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی برنتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده می‌نگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد، تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت: ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ عبدالله دبیر را که «مقرَّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخویِ خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده‌ایم؛ و پنداشتیم که باادب برآمده‌ای. و نیستی چنانکه ما پنداشته‌ایم. در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تورا خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیار است؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بِنَرود.» یوسف متحیر گشت و برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم و نیز چنین خطا نیفتد، امیر گفت «بنشین»، {ص۳۳۱} بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می‌گفتند و چنین غلامان بدست او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیک برادرم فرست. بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شبِ سیاه بروزِ سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی بانام زن خواست و در عقدِ نکاح و عُرسِ وی تکلّفهای بی‌محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که باز نمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه‌گونه‌یی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیکِ وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی، و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمت‌های وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید، بمنّه و سعهِ رحمته.

و پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمه الله علیه خدمتکاران وی پراکنده شدند. و بوسهلِ لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره‌ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن‌دار، و آخرش آن آمد که عملِ بُست بدو دادند – که مرد از بُست بود – و در آن شغل فرمان یافت. و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و {ص۳۳۲} حق این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در بر گرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگارِ امیر مودود رحمه الله علیه معروفتر گشت و در شغلهای خاصه‌ترِ این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله شغل وکالت و ضیاعِ خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون برویِ کار در دید دُمِ عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان رضی الله عنهم که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاریِ غازیان غزنین سلّمهم الله، و در آن سخت زیبا بود. و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست. و بچند دفعت خواستند تا برسولیها برود حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه درپیچیدندش تا اشرافِ اوقافِ غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرابرید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده‌یی که جانب ایزد عز ذکره نگاه دارد وی جلَّت عظمته آن بنده را ضایع {ص۳۳۳} نماند، و بوالقاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاه داشت. و امروز این دوتن بر جای اند اینجا بغزین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست. و چون این قصه بجای آوردم اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود رضی الله عنه پس از فرو گرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.

تاریخ بیهقی -۲۵- آغاز دفتر هفتم

متن

{ص۳۱۹}

[ آغاز مجلّد هفتم ]

ذکر خروج الامیر مسعود رضی الله عنه من بلخ الى غزنین

در آخر مجلد ششم بگفته ام که امیر غُرّهٔ ماه جمادى الأولى سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشکِ [درِ] عبد الأعلى بازآمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عُمّال و قضاه و شحنهٔ شهرها و متظلِّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت فرمان‌بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد. امیر گفت نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال می‌دهد، و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد {ص۳۲۰} با بوالحسنِ قریش دبیرِ خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانه‌های ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفرایینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بر وی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] على عبدالجلیل پسر عمِ بوالحسنِ عبدالجلیل. همگان رفته‌اند رحمهم الله، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایه‌یی از آنِ هر کسی بازنمایم؛ و دیگر تا مقرر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.

و امیر مسعود رضی الله عنه از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الأولى و بباغ خواجه على میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود و – باغ نزدیک بود بشهر – و میزبانیی بکرد خواجه ابوالمظفر علیِ میکائیل در آنجا شاهانه چنانکه همگان از آن می‌گفتند. و اعیان درگاه را نُزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان: به خُلم و به پیروز و نخجیر و به بدخشان احمدِ علىِ نوشتگین آخُرسالار که ولایتِ این جایها برسمِ او بود، و به بغلان و تُخارستان {ص۳۲۱} حاجب بزرگ بلگاتگین.

و خواجهٔ بزرگ احمدِ حسن هر روزی بسرای خویش بدرِ عبدالأعلى بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی. من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می‌نبشتمی و کار می‌براندمی. و خلعتها و صلتهای سلطانی می‌فرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردندی و نان بخوردیمی و بازگشتیمی. یک هفتهٔ تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیلِ با عماری و استرِ با مهد بود وی بر تختی می‌نشست در صدر و داروزینها در گرفته و آن را مردی پنج می‌کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن‌آسان‌تر و بآرام‌تر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می‌بود، چون دررسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مُقام بود. پس لشکر از راه درهٔ زیرقان و غوروَند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مُقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه. و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی‌منازع فارغ‌دل میرفت تا بپروان {ص۳۲۲} [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می‌آمدند تا منزلِ بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید چنانکه مظفر رئیسِ غزنین نایبِ پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دُمادُمِ وی تا اینجا [که] رسیدیم به بَلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می‌یافتند. والله اعلم بالصواب.

تاریخ بیهقی – دفتر هفتم (چهارده نشست)

تاریخ بیهقی -۲۵- فتح مکران

متن

و سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادت پدرش امیر محمود رحمه الله علیه، و از بلخ برفت روز پنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، و بیشتر از اولیا و حشم با وی برفتند. استادم بونصر رفت – و می‌ باز نایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند – و من با وی بودم. و چون بکران جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست بنشاط و شراب کردند. و سه روز پیوسته بخورد روز چهارم برنشست و بشکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را بدست خویش کشت – و در شجاعت آیتی بود چنانکه در تاریخ چند جای بیامده است – و بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی. و وی خوردنی خواست و صندوقهای شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست بشراب بردند. و خوران خوران می‌آمد تا خیمه. و بیشتر از شب بنشست.

و دیگر روز برنشست و بکرانه جیحون آمد و کشتیها برین جانب آوردند. و قلعت را بیاراسته بودند بانواع سلاح و بسیار پیادگان آمده {ص۳۱۱} با سرهنگان بخدمت و بر آن جانب بر کرانِ جیحون ایستاده. امیر در کشتی نشست، و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتیهای دیگر نشسته بودند، همچنان براندند تا پای قلعت – و کوتوال قلعت بدان وقت قُتلُغ بود، غلام سبکتگین، مردی محتشم و سنگین بود – کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند و نثار کردند. و پیادگان نیز بزمین افتادند. و از قلعت بوقها بدمیدند و طبلها بزدند و نعره‌ها برآوردند. و خوانها برسم غزنین روان شد از بره‌گان و نخچیر و ماهی و آچارها و نانهای یخه، و امیر را از آن سخت خوش آمد و میخوردند. و شراب روان شد و آواز مطربان از کشتیها برآمد و بر لب آب مطربان ترمذ و زنانِ پای‌کوب و طبل‌زن افزونِ سیصد تن دست بکار بردند و پای می‌کوفتند و بازی می‌کردند – و ازین باب چندان که در ترمذ دیدم کم جایی دیدم – و کاری رفت چنانکه مانندهٔ آن کس ندیده بود.

و درین میانه پنج سوار رسید، دو از آنِ امیر یوسف ابن ناصر الدین از قُصدار که آنجا مقیم بود چنانکه گفته‌ام، و سه از آنِ حاجب جامه‌دار یارق‌تُغمش، و خبر فتح مکران آوردند و کشته شدن عیسیِ معدان و ماندن بوالعسکر برادرش و صافی شدن این ولایت – و بیارم پس ازین شرح این قصه – و با امیر بگفتند و زورقی روان کردند و مُبشّران را نزدیک کشتی امیر آوردند. چون بکشتی امیر رسیدند خدمت کردند و {ص۳۱۲} نامه بدادند و بونصر مشکان نامه بستد – و در کشتیِ ندیمان بود – برپای خاست و بآواز بلند نامه را برخواند. و امیر را سخت خوش آمد و روی بکوتوال و سرهنگان کرد و گفت: «این شهرِ شما بر دولتِ ما مبارک بوده است همیشه، و امروز مبارک‌تر گرفتیم که خبری چنین خوش رسید و ولایتی بزرگ گشاده شد.» همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها، و بیک بار خروش برآمد سخت بزرگ. پس امیر روی بعامل و رئیس ترمذ کرد و گفت: «صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدیم، ایشان را حساب باید کرد و برات داد چنانکه قسمت بسویت کرده آید. و پنجاه هزار درم بیت المال صلتی به پیادگان قلعت باید داد و پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای‌کوبان.» گفتند چنین کنیم. و آواز برآمد که خداوند سلطان چنین سه نظر فرمود، و خاص و عام بسیار دعا کردند.

پس کوتوال را گفت بر اثر ما بلشکرگاه آی با جمله سرهنگان قلعت تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته داده آید، که ما از اینجا فردا باز خواهیم گشت سوی بلخ. و کشتیها براندند و نزدیک نماز پیشین بلشکرگاه بازآمدند، و امیر بشراب بنشست. و کوتوال ترمذ و سرهنگان دررسیدند و حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان را به نیم ترگ پیش خویش بنشاند و طاهر کنده وکیلِ درِ خویش را پیغام داد سوی بوسهل زوزنی عارض که شراب میخورد با سلطان تا بازنُماید. بوسهل بگفت. امیر گفت: به نیم‌ترگ رو و خازنان و مشرفان را بگوی تا بر نسختی که ایشانرا خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند. بوسهل زوزنی بیرون آمد و {ص۳۱۳} کار راست کردند. و کوتوال و سرهنگان خلعت پوشیدند و پیش آمدند. امیر بفرمود تا قُتلُغِ کوتوال را با خلعت و بوالحسن بانصر را که ساختِ زر داشتند بنشاندند و دیگران را بر پای داشتند. و همگان را کاسه‌یی شراب دادند، بخوردند و خدمت کردند. امیر گفت: بازگردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته خواهد بود. گفتند فرمان‌برداریم، و زمین بوسه دادند و بازگشتند و در کشتیها نشستند و بقلعت بازرفتند. و امیر تا نیم‌شب شراب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند و منزل سیاه‌گِرد کردند. و دیگر روز، الجمعه لثلاث بقین من شهر ربیع الآخر، در بلخ آمد و بسعادت هلال جمادی الأولى بدید، و از باغ حرکت کرد و بکوشکِ درِ عبدالاعلی فرود آمد و فرمود که کارهایی که راست‌کردنی است راست باید کرد که تا یک دو هفته سوی غزنین خواهیم رفت که وقت آمد. گفتند چنین کنیم. و کارها گرم ساختن گرفتند. والله اعلم بالصواب.

ذکر قصهٔ ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود رضی الله عنه
در آنجا گذشت

چون معدان والی مکران گذشته شد، میان دو پسرش عیسی و بوالعسکر مخالفت افتاد چنانکه کار از درجه سخن بدرجهٔ شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند. و بوالعسکر بگریخت بسیستان {ص۳۱۴} آمد – و ما بسومنات رفته بودیم – خواجه بونصرِ خوافی آن آزاد مردِ براستی وی را نیکو فرود آورد و نُزلِ بسزا داد و میزبانیِ شگرف کرد. و خواجه ابوالفرج عالی بن المظفّر ادام الله عزّه که امروز در دولتِ فرّخِ سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر الدین أطال الله بقاءه و نصر اولیاءه شغلِ اشرافِ مملکت او دارد و نائبان او، و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانهٔ روزگار به این سال آمده بود بسیستان، و آنجا او را با خواجه پدرم رحمه الله علیه صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید، امروز دوست من است. و برادرش خواجه بونصر رحمه الله علیه هم این سال به قاین آمد. و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند، که بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت، و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بوده و پسر نخستش مانده است و اِشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است، و بونصر خوافی حال بوالعسکر باز نمود، و چون از غزو سومنات باز آمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا [وی را] بر سبیل خوبی بدرگاه فرستد، و بفرستاد. و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت. و خبر ببرادرش والی مکران رسید، خار در موزه‌اش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت بدرگاه فرستاد با نامه‌ها و محضرها که: «ولی‌عهد پدر وی است، و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی. اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد، چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود، و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان. {ص۳۱۵} و برادر را آنچه در بایستِ وی باشد و خداوند فرماید میفرستد چنانکه هیچ بی‌نوایی نباشد؛ و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمان‌برداری. و رسولی نامزد شود از درگاه عالی، و منشورِ ولایت – اگر رای عالی ارزانی دارد – و خلعتی با وی باشد، که بنده بنام خداوند خطبه کرده است، تا قویدل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد تمامی قرار گیرد.» امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند. و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد، و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری با وی دادند. و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی باز آمد با حِملهایِ مکران و قصدار و رسولی مکرانی با وی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد، و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف، و یکسال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را باز گردانیدند.

و بوالعسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت. و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج‌هزار درم، و در سالی دو خلعت بیافتی. و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها چنانکه ابوطاهر سیمجوری و طبقات ایشان را {ص۳۱۶} دیدم، که بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثهٔ قوی بود، و گاه از گاه به نادر چون مجلسی عظیم بودی او را نیز بخوان فرود آوردندی و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی. و بسفرها با ما بودی. و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر درازآهنگ‌تر شد امرای اطراف هر کسی خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی‌سر یافت و بی‌ولایت – که امیر از ضعف پیری سخت مینالید و کارش بآخر آمده بود – و عیسی مکرانی یکی از اینها بود که خواب دید و امیر محمود بوالعسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد. و چون بغزنین باز آمد روزگار نیافت و از کار فرود ماند. و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصیت را بجای آوردن که مهمی بزرگ پیش داشت. هم بوالعسکر را نواخت و خلعت فرمود و زین امید بداد؛ و نرسید. که آن افتاد که افتاد. و امیر مسعود رضی الله عنه چون بهرات کار یکرویه شد چنانکه در مجلد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد، حاجب جامه‌دار را، یارق‌تغمش، نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند، و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند. و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت « پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید»، و سالار این لشکر {ص۳۱۷} را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاه‌سالاری بر وی بود. و آخر درین سال فروگرفتندش به بلق در پل خمارتگین چون به غزنین میامدیم، و آن قصه پس ازین در مجلد هفتم بیاید.

مکرانی چون خبر این لشکرها و برادر بشنود کار جنگ بساخت و پیاده‌یی بیست هزار کیچی و ریگی و مکرانی و از هر ناحیتی و هر دستی فراز آورد و شش هزار سوار. وحاجب جامه‌دار بمکران رسید – و سخت هشیار و بیدار سالاری بود و مبارزی آمد نامدار – و با وی مقدمان بودند و لشکر حریص و آراسته. دو هزار سوار سلطانی و ترکمان در خرماستان‌هاشان کمین نشاندند و کوس بزدند و مکرانی بیرون آمد، و بر پیل بود، و لشکر را پیش آورد: سوار و پیاده و ده پیل خیاره. جنگی پیوستند چنانکه آسیا بر خون بگشت. و هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند، و نزدیک بود که خللی افتادی جامه‌دار را، اما پیش رفت و بانگ بر لشکر برزد و مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند و مکرانی برگشت بهزیمت، و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت، بکشتندش و سرش برداشتند. و بسیار مردم وی کشته آمد. و سه روز شهر و نواحی غارت کردند و بسیار مال و چهار پای بدست لشکر افتاد. پس بوالعسکر را به امیری بنشاندند و چون قرارش گرفت و مردم آن نواحی بر وی بیارامیدند جامه‌دار با لشکر بازگشت چنانکه پس ازین یاد کرده آید. و ولایت مکران بر بوالعسکر قرار گرفت تا آنگاه که فرمان یافت چنانکه آورده آید در این {ص۳۱۸} تاریخ در روزگار پادشاهان، خدای عز وجل بر ایشان رحمت کناد و سلطان بزرگ فرخ زاد را از عمر و جوانی و بخت و ملک برخوردار گرداناد.

[پایان مجلد ششم]

تاریخ بیهقی -۲۴- فروگرفتن سپاه‌سالار غازی

متن

این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الأول سنه اثنتین و عشرین و أربعمائه بود. و دیگر روزِ فروگرفتن، امیر پیروزِ وزیریِ خادم را و بوسعیدِ مشرف را که امروز بر جای است و برباط کَندی می‌باشد و هنوز مشرفی نداده بودند، که اِشرافِ درگاه {۲۹۶} باسم قاضی خسرو بود، و بوالحسن عبدالجلیل و بومنصور مستوفی را بسرای اریارق فرستاد، و مستوفی و کدخدای او را که گرفته بودند آنجا آوردند. و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند، و نسختی دادند که بهندوستان مالی سخت عظیم است. و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود بتمامی نسخت کردند و بدرگاه آوردند. و آنچه غلامانش بودند خیاره در وثاقها کردند و آنچه میانه بود سپاہ‌سالار غازی و حاجبان را بخشید. و بوالحسن عبدالجلیل و بوسعید مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند بآوردن مالهای اریارق، هر دو کس بتعجیل رفتند. و پیش از آن که او را فروگرفتند خیلتاشان مسرع رفته بودند با نامه‌ها تا قوم اریارق را باحتیاط نگاه دارند.

و دیگر روز غازی بدرگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته، چون بار بگسست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت: «حال این مرد دیگر است و حال خدمتکارانِ دیگر دیگر. او مردی گردن‌کش و مهترشده بود بروزگار پدر ما، بدان جای که خونهای ناحق ریخت و عمّال و صاحب‌بریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمودندی، که بیم جان بود که راهها بگرفتندی و بی‌جواز او کس نتوانست رفت. و بطلب پدر ما نیامده بود از هندوستان و نمی‌آمدی؛ و اگر قصد او کردندی بسیار فساد انگیختی. و خواجه {ص۲۹۷} بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن. چنین چاکر بکار نیاید. و این بدان گفتم تا سپاه‌سالار دل خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت. حال وی دیگر است و آن خدمت که وی کرده است ما را بدان وقت که ما بسپاهان بودیم و از آنجا قصد خراسان کردیم.» او زمین بوسه داد و گفت: «من بنده‌ام، و اگر ستوربانی فرماید بجای این شغل مرا فخر است. فرمان خداوند را باشد که وی حال بندگان بهتر داند.» و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت هم درین معنی اریارق و هم در باب دلگرمی غازی چنانکه او دانستی گفت. و پس بازگشتند هر دو. خواجه با وی بطارم بنشست و استادم بونصر را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهوّر و تعدّیها چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند وی همه بازنمود چنانکه غازی بتعجب بماند و گفت: بهیچ حال روا نبود آنرا فروگذاشتن. و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد و این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوشدل شد و بازگشت.

من از خواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که «این ترک بدگمان شد، که گربز و داهی است و چنین چیزها بر سر او بنشود، و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان، و من ضامن او بودمی. اما این خداوند بس سخن‌شنو آمد، و فرونگذارند او را و این همه کارها زیر و زبر کنند. و غازی نیز برافتاد و این از من یاد دار.» و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشمند بود، و این {ص۲۹۸} گرگ پیر گفت: «قومی ساخته‌اند، از محمودی و مسعودی و باغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت بخیر کناد.»

ذکر القبض على صاحب الجیش آسیغتکین الغازی و کیف جرى ذلک الى ان اُنفذ الى قلعه جردیز و توفّی بھا رحمه الله علیه

محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند، که این قوم که حدیث ایشان یاد می‌کنم سالهای دراز است تا گذشته‌اند و خصومتهای ایشان بقیامت افتاده است. اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی، و براستای وی هیچ جفا نفرمودی، و آن سپاه‌سالاری عراق که به تاش دادند بدو دادی. اما اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد، و لا مردَّ لقضاء الله، یکی آنکه محمودیان از دُمِ این مرد می‌بازنشدند و حیلت و تضریب و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید پر شد تا ایشان بمراد رسیدند، و یکی عظیم‌تر از آن آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بی‌مراد خداوندش.

{ص۲۹۹} و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می‌آمد و می‌شد. و در خلوت با کسی که سخن می‌راند نومیدی می‌نمود ومی‌گریست. و یکی ده می‌کردند و دروغها می‌گفتند و باز می‌رسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت، و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد.

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده بنشابور، دختر بوالفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هر چند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرد؛ و این زن مادرخواندهٔ کنیزکی بود که همه حرمسرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت. و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند «مسکین غازی را امیر فرو خواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود»، این زن بیامد و با این کنیزک بگفت. و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشاده‌ای، تا چون اریارق ناگاه نگیرندت. غازی سخت دل‌مشغول شد و کنیزک را گفت: این حرّه را بخوان تا بهتر اندیشه دارد، و بحقِ او رِسم اگر این حادثه درگذرد. کنیزک او را بخواند، جواب داد که «نتواند آمد که بترسد، اما آنچه رود برقعت باز نماید، تو نبشته خواندن دانی با سالار میگوی»، کنیزک گفت سخت نیکو آمد. و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی. لکن {ص۳۰۰} محمودیان درین کار استادیها میکردند، این زن چگونه بجای توانستی آورد؟ تا قضا کار خود بکرد. و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه این زن را گفتند «فردا چون غازی بدرگاه آید او را فرو خواهند گرفت»، و این کار بساختند و نشانها بدادند. و زن در حال رقعتی نبشت و حال باز نمود، و کنیزک با غازی بگفت، و آتش در غازی افتاد، که کسان دیگر او را بترسانیده بودند، در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند، تا اسبان را نعل بستند، و نماز شام بود، و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب، تا خبر بیرون نیفتد. و خزانه بگشادند هرچه اخفّ بود از جواهر و زر و سیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. و پس

از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمّازگان – و در سرای ارسلان جاذب در یک کرانِ بلخ میبود سخت دور از سرای سلطان – براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراء النهر، چون متحیری بماند،

بایستاد و گفت: بکدام جانب رویم که من جانرا جَسته‌ام؟ غلامان و قوم گفتند «بر آن جانب که رای آید؛ اگر بطلب بدر آیند ما جان را بزنیم.» {ص۳۰۱} گفت: سوی جیحون صواب‌تر، از آن بگذریم و ایمن شویم، که خراسان دور است. گفتند فرمان تراست. پس بر جانب سیاه‌گِرد کشید و تیز براند. پاسی از شب مانده بجیحون رسید، فرودِ آب براند از رباطِ ذوالقرنین تا برابر تِرمِذ، کشتی‌یی یافت در وی جای نشست فراخ، و باد نه، جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بران لب آب بایستاد. پس گفت: خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم، سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین، رفتن صواب تر سوی خراسان بود. و بازگشت برین جانب آمد، و روشن شده بود، تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالِف تا راهِ آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزمشاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح باز آرد، نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره، که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه‌گِرد، وی بیرون آمده بود ولشکر را بر چهار جانب فرستاده بود. غازی سخت متحیر شد.

دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر می‌رفت، و سلطان مشغول‌دل. درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که «حاسدانت کار خود بکردند، و هنوز در توانی یافت، باز گرد تا بکام نرسند که ترا هم بدان جمله داریم که بودی» و سوگندان گران یاد کرد. عبدوس بتعجیل برفت تا به وی رسید. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند، و لشکرها دُمادُم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین {ص۳۰۲} لشکر ایمن شود، ممکن نگشت، که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده، ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد، که مبارزی هول بود، و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد، و مردم سلطانی دمادم میرسید، و وی شکسته‌دل می‌شد و می‌کوشید، چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند، و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود، عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن، جنگ چرا کردید؟ برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی. گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی، ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم، اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست. عبدوس نزدیک غازی رفت، و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده، گفت ای سپاہ‌سالار، کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن‌کام کردی؟ از پا افتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند. گفت دل مشغول مدار که در توان یافت. و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد. غازی از اسب به زمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب. عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد در رسید، غازی را در مهد نشاندند. و غلامانش و قومش را دل‌گرم کردند. عبدوس سپر غازی را همچنان {ص۳۰۳} تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هر چه رفته بود پیغام داد. و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید. و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند، و زود بسرای فرو رفت و همان وقت چیزی بخوردند.

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر، و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده. امیر را آگاه کردند، امیر از سرای بر آمد و با عبدوس زمانی خالی کرد، پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت: فرمان است که بسرای محمدی که برابر باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است فردا فرموده آید. غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بوالقاسم کحّال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد، و بیارامید، و از مطبخ خاص خوردنی آوردند، و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی، و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت. و اسبان از غلامان جدا کردند، و غلامان را در آن وثاقها فرود آوردند و خوردنی بردند تا بیارامیدند. و پیاده‌یی هزار چنانکه غازی ندانست بایستانیدند بر چپ و راست سرای، عبدوس بازگشت سپس آنکه کنیزکان با وی بیارامیده بودند.

و روز شد، امیر بار داد و اعیان حاضر آمدند، گفت: «غازی مردی راست است و بکار آمده؛ و درین وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند. و این کار را بازجُسته آید و سزای آن کس که این ساخت فرموده آید.» خواجهٔ بزرگ و اعیان گفتند: همچنین باید. و این حدیث {ص۳۰۴} عبدوس به کسِ خویش بغازی رسانید، وی سخت شاد شد. و پس از بار امیر بوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که «دل مشغول نباید داشت، که این بر تو بساختند، و ما بازجوییم این کار را و آنچه باید فرمود بفرماییم، تا دل بد نکند که وی را اینجا فرود آوردند بدین باغ برادر ما، که غرض آن است که بما نزدیک باشی و طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند و این عارضه زایل شود، آنچه بباب وی واجب باشد آنگه فرموده آید.» غازی چون این بشنید نشسته زمین بوسه داد – که ممکن نگشت که برخاستی – و بگریست و بسیار دعا کرد پس گفت: « بر بنده بساختند تا چنین خطائی برفت، و بندگان گناه کنند و خداوندان درگذارند. و بنده زبان عذر ندارد، خداوند آن کند که از بزرگی وی سزد.» و بوالحسن بازگشت و آنچه گفته بود باز گفت. محمودیان چون این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. و کدخدای غازی و قومش چون حالها برین جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله‌ها بیرون آمدند و نزدیک وی رفتند.

و قصه بیش ازین دراز نکنم؛ حال غازی بدان جای رسانیدند که هر روزی رای امیر در باب وی بتر میکردند. چون سخنان مخالف بامیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت و قضا با آن یار شد، امیر بدگمان‌تر گشت و در اندیشید و دانست که خشت از جای خویش برفت، عبدوس را بخواند و خالی کرد و گفت: ما را این بد رگ {ص۳۰۵} بهیچ کار نیاید، که بدنام شد بدین چه کرد. و پدریان نیز از دست می‌شوند. و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. آنجا رو نزدیک غازی و بگوی که «صلاح تو آن است که یک چندی پیش ما نباشی و بغزنین مقام کنی که چنین خطائی رفت، تا بتدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد و کار را دریافته شود» و چون این بگفته باشی مردم او را از و دور کنی مگر آن دو سرپوشیده را که بدو رها باید کرد. و بجمله کسانی که از ایشان مالی گشاید بدیوان فرست. سعید صراف را بباید آورد و باید گفت تا بدرگاه می‌آید که خدمتی را بکار است. و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصایِ مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آرند و آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاه دارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطقِ این مرد پوشیده نماند. و چون ازین همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند چنانکه بی علم تو کس او را نبیند، تا آنچه پس ازین از رای واجب کند فرموده آید.

عبدوس برفت و پیغام امیر بگزارد. غازی چون بشنید زمین بوسه داد و بگریست و گفت: «صلاح بندگان در آن باشد که خداوندان فرمایند. و بنده را حق خدمت است اگر رای خداوند بیند بنده جایی نشانده آید که بجان ایمن باشد، که دشمنان قصد جان کنند، تا چون روزگار برآید و دل خداوند خوش شود و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم، و این سرپوشیدگان را بمن ارزانی دارد و پوششی و قوتی که از آن گزیر نیست. و تو ای خواجه دست بمن ده تا مرا از خدای {ص۳۰۶} بپذیری که اندیشهٔ من میداری»، و میگریست که این می‌گفت. عبدوس گفت به ازین باشد که می‌اندیشی، دل بد نباید کرد. غازی گفت من کودکی نیستم و پس از امروز چنان دانم که خواجه را بِنَبینم. عبدوس دست بدو داد و وفا ضمان کرد و وی را بپذیرفت و در آغوش گرفت و بازگشت و بیرون آمد و بدان صفهٔ بزرگ بنشست و هر چه امیر فرموده بود همه تمام کرد چنانکه نماز دیگر را هیچ شغل نماند، و بنزدیک امیر باز آمد سپس آنکه پیادگان گماشت تا غازی را باحتیاط نگاه دارند، و هر چه بود با امیر بگفت و نسختها عرضه کرد و مالی سخت بزرگ، صامت و ناطق، بجای آمد. و غلامان را بوثاق آوردند و احتیاط مال بکردند، گفتند آنچه سالار بدیشان داده بود باز ستده بود. و امیر ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره بود بوثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سراییان بخشید.

چون این شغل راست ایستاد امیر عبدوس را گفت غازی را گسیل باید کرد بسوی غزنین. گفت «خداوند بر چه جمله فرماید؟» و آنچه غازی با وی گفته بود و گریسته و دست وی گرفته همه آن بگفت. امیر را دل بپیچید و عبدوس را گفت این مرد بی‌گنه است، و خدای عز وجل بندگان را نگاه تواند داشت، و نباید گذاشت که بدو قصدی باشد، و وی را بتو سپردیم، اندیشه کار او بدار. گفت خداوند بر چه جمله فرماید؟ گفت ده اشتر بگوی تا راست کنند و محمل و کژاوه‌ها و سه استر، و بسیار جامه پوشیدنی غازی را و هم کنیزکان را، و سه مطبخی {ص۳۰۷} و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. و بگوی تا ببوعلی کوتوال نامه نویسند توقیعی تا وی را با این قوم بر قلعه جایی نیکو بسازند و غازی را با ایشان آنجا بنشانند، اما با بند، که شرط بازداشتن این است احتیاط را. و سه غلام هندو باید خرید از بهر خدمت او را و حوائج کشیدن را. و چون این همه راست شد، پوشیده چنانکه بجای نیارند نیم‌شبی ایشان را گسیل باید کرد با سیصد سوار هندو و دویست پیاده هم هندو، و پیشروی. و تو معتمدی نامزد کن که از جهت تو با غازی رود و بنگذارد که با وی هیچ رنج رسد و از وی هیچ چیز خواهند، تا بسلامت او را به قلعه غزنین رسانند و جواب نامه بخط بوعلی کوتوال بیارند. عبدوس بیامد و این همه راست کردند و غازی را ببردند و کانَ آخرَ العهدِ به، که نیز او را دیده نیامد. قصه گذشتن او جای دیگر بیارم و آن سال که فرمان یافت.

و اکنون حدیث این دو سالار محتشم بپایان آمد، و سخت دراز کشید، اما ناچار چون قاعده و قانون بر آن نهاده آمده است که همهٔ قصه را بتمامی شرح باید کرد، و این دو مرد بزرگی بودند، قانون نگاه داشتم، که سخن اگر چه دراز شود از نکته و نادره خالی نباشد. و اینک عاقبت کار دو سپاہ‌سالار کجا شد؟ همه بپایان آمد چنانکه گفتی هرگز نبوده است. و زمانه و گشتِ فلک بفرمان ایزد عزذکره چنین بسیار کرده است {ص۳۰۸} و بسیار خواهد کرد. و خردمند آن است که بنعمتی و عشوه‌یی که زمانه دهد فریفته نشود و بر حذر می‌باشد از بازستدن که سخت زشت ستاند و بی‌محابا. و در آن باید کوشید که آزادمردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند هم این جهانی و هم آن جهانی، تا از وی نام نیکو یادگار ماند، و چنان نباشد که همه خود خورَد و خود پوشد، که هیچ مرد بدین نام نگرفته است. در قدیم الدّهر مردی بوده است نام وی زِبرَقان بن بدر با نعمتی سخت بزرگ، و عادت این داشت که خود خوردی و خود پوشیدی، بکس نرسیدی، تا حُطَیئَه شاعر گفت او را، شعر:

دَعِ المَکارِمَ لا تَرحَل لِبغیتها                                               و اقعُد فانَّکَ انتَ الطَّاعِمُ الکاسی

و چنان خواندم که چون این قصیده حُطیئه بر زبرَقان خواندند، ندیمانش گفتند این هجایی زشت است که حطیئه ترا گفته است، زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آمد و شکایت و تظلّم کرد گفت داد من بده. عمر فرمود تا حطیئه را بیاوردند. گفت من درین فحشی و هجائی ندانم، و گفتن شعر و دقایق و مضایق آن کار امیرالمؤمنین نیست، حسّانِ ثابت را بخواند و سوگند دهد تا آنچه درین داند راست بگوید. عمر کس فرستاد و حسّان را بیاوردند – و او نابینا شده بود – بنشست و این بیت بر وی خواندند، حسّان عمر را گفت:

یا امیرالمؤمنین، ما هجا و لکنّه سَلَحَ على زِبرَقان. عمر تبسم کرد و ایشان را اشارت کرد تا بازگردند. و این بیت بمانده است و چهارصد و اند سال است تا این را می‌نویسند و می‌خوانند و اینک من به تازه نبشتم که باشد کسی این را بخواند و بکار آید، که نام نیکو یادگار ماند. {ص۳۰۹} و این بیت متنبّی سخت نیکو گفته است، شعر:

ذِکرُ الفَتى عُمرُه الثّانی و حاجتُهُ                                          و ما قاتَهُ و فُضولُ العیشِ اشغالُ

و اگر ازین معنی نبشتن گیرم سخت دراز شود. و این موعظت بسنده است هشیاران و کاردانان را. و سه بیت شعر یاد داشتم از آنِ ابوالعَتاهیَه فراخور حال و روزگار این دو سالار، اینجا نبشتم که اندر آن عبرتهاست، شعر: افنَیتَ عُمرَکَ اِدباراً و اِقبالاً  تبغى البَنینَ و تبغى الأهلَ و المالا

الم تر المَلِکَ الأمسى حین تَرى                                           هل نالَ خلقٌ من الدُّنیا کما نالا

اذا یشدُّ لِقومٍ عقدَ مُلکهِم                                                   لاقوا زماناً لِعقدِ المُلکِ حلّالا

و رودکی نیز نیکو گفته است، شعر:

مهتران جهان همه مردند                                                   مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان                                               که همه کوشکها بر آوردند

{ص۳۱۰}

از هزاران هزار نعمت و ناز                                                 نه بآخر بجز کفن بردند

بود از نعمت آنچه پوشیدند                                                و آنچه دادند و آن کجا خوردند

اِنقضَت هذه القِصَّهُ و اِن کانَ فیها بعض الطّول، که البدیعُ غیرُ مملولٍ.

و سلطان مسعود رضی الله عنه پس از آنکه دل ازین دو شغل فارغ کرد و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادت پدرش امیر محمود رحمه الله علیه، و از بلخ برفت روز پنجشنبه نوزدهم ماه ربیع الآخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه، و بیشتر از اولیا و حشم با وی برفتند. استادم بونصر رفت – و می‌ باز نایستاد از چنین خدمتها احتیاط را تا برابر چشم وی باشد و در کار وی فسادی نسازند – و من با وی بودم. و چون بکران جیحون رسیدیم امیر فرود آمد و دست بنشاط و شراب کردند. و سه روز پیوسته بخورد روز چهارم برنشست و بشکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر را بدست خویش کشت – و در شجاعت آیتی بود چنانکه در تاریخ چند جای بیامده است – و بسیار صید دیگر بدست آمد از هر چیزی. و وی خوردنی خواست و صندوقهای شکاری پیش آوردند و نان بخوردند و دست بشراب بردند. و خوران خوران می‌آمد تا خیمه. و بیشتر از شب بنشست.

تاریخ بیهقی -۲۳- فروگرفتن حاجب اریارق هندوستان

متن

المشافهه الثانیه

«یا اخی و معتمدی اباالقاسم الحصیری اطال الله بقاءک، می‌اندیشم که باشد که از تو حدیث امیر برادر اما ابواحمد محمد أدام الله {ص۲۷۵} سلامته پرسند و گویند که «بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند عقد وصلتی بود بنام برادر ما چنانکه حال آن پوشیده نیست، امروز اندر آن چه باید کرد؟ که بهیچ حال آنرا روا نباشد و شریعت اقتضا نکند مهمل فرو گذاشتن.» اگر درین باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما در آن نگاه دارند و آن حدیث را بجانب ما افکنند تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولان [آن] جانب کریم بدرگاه ما آیند با شما. آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند آنچه رای واجب کند جواب داده آید. و پس اگر بگویند، این جوابِ آنچه ترا باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت و حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. بگو که: پوشیده نگردد که امیر ماضی انار الله برهانه ما را چون کودک بودیم چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدتی برآمد در سنه ست و اربعمائه ما را ولی‌عهد خویش کرد، و نخست برادران خویش را، نصر و یوسف، و پس خویشان و اولیا و حشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر او را قضای مرگ فراز رسد تخت ملک ما را باشد. و هر وثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد و ولایت هرات بما داد و ولایت گوزگانان ببرادر ما پسِ آنکه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد چون بر تخت مملکت نشینیم. و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی بشبهِ وزیر و حُجّاب و خدمتکاران، این هر چه تمام‌تر ما را فرمود. و در سنه ثمان و أربعمائه فرمود ما را تا بهرات رفتیم که واسطهٔ {ص۲۷۶} خراسان است، و حشم و قضاه و عمال و اعیان و رعایا را فرمود تا بخدمت ما آمدند و همگان گوش بحدیث ما دادند. و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی‌عهد وی ایم، و ما مدتی بهرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم همگان بخراسان کار کردند، تا آنگاه که مضرِّبان و حاسدان دل آن خداوند را رضی الله عنه بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد عز ذکره از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دل ما ناگذشته، و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. و وی نیز آن را که ساختند خریداری کرد. مگر طبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید، از هرات بازخواند و بمولتان فرستاد و آنجا مدتی چون محبوس بودیم هر چند نامِ حبس نبود. و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوییها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید. و هر چند این همه بود نامِ ولیعهدی از ما برنداشت و آن را تغییری و تبدیلی نداد و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد. و ما صبر می‌کردیم و کار بایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید دل آن خداوند را رحمه الله علیه بر ما مهربان گردانید، که بی‌گناه بودیم، و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند – که بروزگار جدِّ ما امیر عادل رضی الله عنه {ص۲۷۷} همچنین تضریبها ساخته بودند – تا دریافت و بر زبان وی رفت که «از ما بر مسعود ستم آمد همچنان که از پدر ما بر ما» و ما را از مولتان بازخواند و از اندازه گذشته بنواخت و بهرات باز فرستاد.

«و هر چند این حالها برین جمله قرار گرفت، هم نگذاشتند که دل آن پادشاه رضی الله عنه بر ما تمام خوش شدی. گاه گفتندی ما بیعت میستانیم لشکر را، و گاه گفتندی قصد کرمان و عراق میداریم. ازین گونه تضریبها و تلبیسها می‌ساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامه‌ها بعتاب می‌رسید و کردارهای برادر ما بر سر ما میزد و ما برین همه صبر می‌کردیم. که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند کار بدان منزلت رسید که هر سال چون ما را بغزنین خواندی، بر درگاه و در مجلس امارت ترتیبِ رفتن و نشستن و بازگشتن میان ما دو تن یکسان فرمودی، و پس از آن مثال داد، آن مدت که بر درگاه بودیمی، تا یک روز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. و هر روز سوی ما پیغام بودی کم و بیش بعتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد. وزین بگذشته، چون از خلیفه خویشتن را زیادتِ لقب خواست و ما را و برادرش یوسف را، مثال داده بود تا در نامهٔ حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند، و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم «جز چنین نشاید» تا بهانه نیارند.

و چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عم خوارزمشاه آنجا آمد – و در دل کرده بود که ما را به ری مانَد و خراسان {ص۲۷۸} و تخت ملک نامزد محمد باشد- رای زد با خوارزمشاه و اعیان لشکر درین باب. و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند. و اجابت یافتند، و بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود قصد یکدیگر نکنیم – که بهیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن – پسِ آنکه برادر نصیب ما تمام بدهد. و برادرِ ما را بخراسان فرستاد و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل. و ما را به ری چنان ماند از بی‌عُدَّتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع می‌افتاد، و غرضِ دیگر آن بود تا ما بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دُم‌کنده شویم. اما ایزد عزوجل بفضل خویش ما را برعایت خود بداشت چنانکه در یک زمستان بسیار مراد بحاصل آمد چون جنگِ بسر جهان و گرفتن سالارِ طارَم و پس از آن زدنِ بر پسر کاکو و گرفتن سپاهان چنانکه آن حالها بتمامی معلومِ خان است – و اگر بتمامی نیست ابوالقاسم حصیری شرح کند، او را معلوم است – و از آنجا قصد همدان و حُلْوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد، اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ و رکن قوی، پدر رضی الله عنه، بسپاهان بما رسید تا قواعد بگشت. و ما بر آن بودیم که وصیت وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید و لکن {ص۲۷۹} نگذاشتند تا ناچار قصد خراسان و خانه بایست کرد، چنانکه پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دست رکابداری و خان بر آن واقف گشته.

«امروز کار ملک چون بواجبی بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد، و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه باز نموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا بادِ شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزائن اطلاق کردن و بخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاح وی و لشکر و رعیت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف است در نیکوداشتی هر چه تمامتر؛ و در گشادن وی خللهای بزرگ تولد کند. تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یکرویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عز ذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود، بأذن الله عز وجل. و چون برین مشافهه واقف گردد بحکم خرد تمام که ایزد عز ذکره او را داده است و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که {ص۲۸۰} ما را معذور دارد درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است روا ندارد که یاد کند، که وی یُدیمُ الله نعمته عَلَیه، چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آنِ خود. و از ایزد عز ذکره توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد به سر برده آید، انّه خیرُ موفّقٍ و مُعین.

«اگر حاجت نیاید بعرضه کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است، و نگاه با وی نکنند، یله باید کرد این مشافهه را. و پس اگر اندرین باب سخنی رود این جوابهای جزم است درین مشافهه، عرض کنی تا مقرر گردد، و آنچه ترا باید گفت – که شاهدِ همه حالها بوده‌ای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست – بگویی، تا درین باب البته هیچ سخن گفته نیاید، ان شاء الله عز و جل.»

اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فائده از تأمل کردن این بجای آید ان شاء الله تعالی.

و امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر خواجه احمدِ حسن و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت، و این دو رسول را بخواندند و آن خلوت تا نماز دیگر بکشید و آنچه بایست گفت با رسولان بگفتند و {ص۲۸۱} مثالها بدادند. و نسخت تذکرهٔ هدیه‌هایی که اول روز پیش خان روند و چه هدیه‌های عقد تزویج، کردند سخت بسیار و برسم. و آن دو جامِ زرینِ مرصع بجواهر بود با هارهای مروارید، و جامه‌های به‌زر و جامه‌های دیگر از هر دستی، رومی و بغدادی و سپاهانی و نشابوری، و تخت‌های قصب گونه‌گونه، و شاره و مشک و عود و عنبر و دو عقد گوهر که یکدانه گویند، مر خانرا و پسرش را بغراتگین و خاتونان و عروسان و عَمّان و حُجّاب و حشم را. بجمله آنچه نسخت کردند از خزانه‌ها بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند. و خازنی نامزد شد با شاگردان و با حمالان خزانه تا با رسولان بروند. و رسولان بازگشتند. و رسول‌دار بوعلی را بخواندند و هر دو خلعت بزرگ بدو دادند تا نزدیک رسولان برد. و کارها بساختند و از بلخ روز دوشنبه ده روز گذشته از ماه ربیع الاول سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه برفتند. و پس ازین بجای خویش بیاورم حدیث این رسولان که چون بکاشغر رسیدند نزدیک قدرخان چه رفت در باب عهد و عقدها و حق عقدِ محمدی و مدتی دراز که رسولان آنجا بماندند و مناظره‌یی که رفت و قاصدان و رسولان که آمدند با نامه‌ها و بازگشتند با جوابها تا آنگاه که قرار گرفت، ان شاء الله تعالی.

{ص۲۸۲}

ذکر القبض على اریارِق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جرى ذلک الى ان قُتِل بالغور، رحمه الله علیه

بیاورده‌ام پیش ازین حال اریارِق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود رضی الله عنه که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را؛ و در ملک محمد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجهٔ بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان به چه حیلت برکشید و چون امیر را بدید گفت «اگر هندوستان بکار است نباید که نیز اریارق آنجا شود» و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه‌دار و سپرکش با غازی سپاہ‌سالار به یک جا و دشوار آمدن [بر] {ص۲۸۳} پدریان و محمودیان تقدّم و تبطُّرِ این دوتن: و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه‌سالار را دو کدخدای شایسته دبیرپیشهٔ گرم و سرد چشیده نه – که پیداست که از سعیدِ صراف و مانند وی چاکرپیشگانِ خاملْ‌ذکر کم‌مایه چه آید، و ترکان همی گردِ چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد هر چند بتن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند – چه چاره باشد از افتادن خلل. محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند.

و قضا برین حالها یار شد؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فرا کرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را می‌شمرند و هر چه رود با عبدوس می‌گویند تا وی بازمی‌نماید. و آن دو خاملْ‌ذکرِ کم‌مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند اذلُّ من النَّعل و اخسُّ من التُّراب باشند، و چون توانستندی دانست؟ که نه {ص۲۸۴} شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده. و این دو مرد بر کار شدند و هر چه رفت دروغ و راست روی می‌کردند و با عبدوس می‌گفتند، و امیر از آنچه می‌شنید دلش بر اریارق گران‌تر می‌شد و غازی نیز لختی از چشم وی می‌افتاد. و محمودیان فراخ‌تر در سخن آمدند، و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی می‌شنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را بر توانند انداخت. و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای – که در شراب لافها زده بودند که «ایشان چاکران سلطانند» – و بجای آوردند که ایشان را بفریفته‌اند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که «اگر خداوندان‌شان نباشند سلطان ایشان را کارهای بزرگ فرماید.»

و دیگر آفت آن آمد که سپاه‌سالار غازی گُربُزی بود که ابلیس لعنه الله او را رشته بر نتوانستی تافت. وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید هر دو سپاہ‌سالار را شراب داد، و شراب آفتی بزرگ است چون از حد بگذرد، و با شراب‌خوارگانِ افراط‌کنندگان هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی بحکم آنکه سپاہ‌سالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه باز داشتن و شراب و صلت دادن، و اریارق نزد {ص۲۸۵} وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی وحاجب بزرگ بلگاتگین را مخنث خواندندی و على دایه را ماده و سالارِ غلامانِ سرایی را – بگتغدی – کور و لنگ. و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی.

از [بو]عبدالله شنیدم که کدخدای بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاه‌سالار برافتادند، گفت یک روز امیر بار نداده بود و شراب می‌خورد غازی بازگشت با اریارق بهم، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند. سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن‌شناس از حد می‌بگذرانند، اگر صواب بیند ببهانهٔ شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بوعبدالله و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند. گفت «سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد.» و برنشستند و برفتند. و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز و یوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای: من و بواحمد تکلی کدخدای حاجب بزرگ و امیرک معتمد على. و غلامان را با شَکَره‌داران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.

مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای {ص۲۸۶} این دو سپاه‌سالار. بگتغدی گفت طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل‌ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه داده‌اند، ولکن هر دو دلیر و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران، تا امیر محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرگ نهاد تا وجیه گشتند. و غازی خدمتی سخت پسندیده کرد این سلطان را بنشابور تا این درجهٔ بزرگ یافت. و هر چند دل سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند و رعنائیها می‌کنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. ولکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد آنگاه هردو برافتند تا ما از این غضاضت برهیم. حاجب بزرگ و علی گفتند تدبیر شربتی سازند یا رویاروی کسی را فراکنند تا اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت «این هردو هیچ نیست و پیش نشود و آب ما ریخته گردد و کار هردو قوی شود، تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها می‌سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراخ‌تر زیادتها می‌کنند و می‌بازنمایند تا حال کجا رسد.» برین نهادند و غلامان و شکره‌داران بازآمدند و بسیار صید آوردند. و روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند، و اتباع و غلامان و حاشیه همه بخوردند. و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن را، پیش گرفتند.

و روزی چند برین حدیث برآمد، و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود؛ و مُلک چنین چیزها {ص۲۸۷} احتمال نکند. و روا نیست سالارانِ سپاه بی‌فرمانی کنند، که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فرو گرفته شد غازی بصلاح آید. خواجه اندرین چه گوید؟ خواجهٔ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت: زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم. و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوَّض. اگر رای عالی بیند بنده را درین یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می‌کند و می‌فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفهٔ ماست و معتمدترِ همه خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم، آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرماییم. خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت. زندگانی خداوند دراز باد، آنچه گفته آمد در باب اریارق آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که ازین مرد آنجا تعدی‌یی و تهوری رفت، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیر ماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد. و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که «ولی‌عهد پدر امیر مسعود است، اگر وی رضا دهد به نشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید.» و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد. و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی‌طاعتی‌یی آمد که {ص۲۸۸} بدان دل مشغول باید داشت. و این تبسُّط و زیادتیِ آلت اظهار کردن و بی‌فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز درین ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردانِ کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود. بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، فرمان خداوند راست. امیر گفت بدانستم، و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم. خواجه گفت فرمان‌برداریم، و بازگشت.

و محمودیان فرو نایستادند از تضریب تا بدان جایگاه که در گوش امیر افکندند که «اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شری بپای کنند و اگر دستی نیابند بروند. و بیشتر ازین لشکر در بیعتِ وی اند.» روزی امیر بار داد و همه مردم جمع شدند و چون بار بشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. و خوانچه‌ها آوردن گرفتند؛ پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و پیش اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، پیش ندیمان هر دو تن را یکی – و بوالقاسم کثیر برسم ندیمان می‌نشست – و لاگشته و رشته فرموده بودند، بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجهٔ بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکویی گفت. ایشان گفتند: از خداوند همه دلگرمی و نواخت است، و ما جانها فدای خدمت داریم، ولکن دل ما را مشغول می‌دارند و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت: این سودا ست و خیالی باطل، هم اکنون از دل شما بردارد. توقف کنید چندانکه من فارغ {ص۲۸۹} شوم و شمایان را بخوانند. و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل‌گرمی‌یی باشد، آنگاه رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: «تا این غایت حق این دو سپاہ‌سالار چنانکه باید فرموده‌ایم شناختن؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور، و ما به اسپاهان بودیم، که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد. و چون بشنید که ما ببلخ رسیدیم، اریارق با خواجه بشتافت و بخدمت آمد. و می‌شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد می‌نمایند و ژاژ می‌خایند و دل ایشان مشغول می‌دارند. از آن نباید اندیشید، برین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد، که ما سخن هیچکس در باب ایشان نخواهیم شنید.» خواجه گفت «اینجا سخن نماند، و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت؟» و هر دو سپاہ‌سالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و بجای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیر فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو به زر، و دو شمشیر حمایل مرصع بجواهر چنانکه گفتند قیمت هر دو پنجاه هزار دینار است؛ و دیگر باره هر دو را پیش خواند و فرمود تا قباها هر دو پس پشت ایشان کردند و بدست خویش ببستند. و امیر بدست خود حمایل در گردن ایشان افکند. و دست و تخت و زمین {ص۲۹۰} بوسه دادند و بازگشتند و برنشستند و برفتند، همه مرتبه‌داران درگاه با ایشان، تا بجایگاه خود باز شدند. و مرا که بوالفضلم این روز نوبت بود، این همه دیدم و بر تقویم این سال تعلیق کردم.

پس از بازگشتنِ ایشان امیر فرمود دو مجلس‌خانهٔ زرین با صراحی‌های پر شراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند دو سالار را، و بوالحسن کرجی ندیم را گفت برِ سپاہ‌سالار غازی رو و این را بر اثرِ تو آرند و سه مطرب خاص با تو آیند، و بگوی که «از مجلس ما ناتمام بازگشتی، با ندیمان شراب خور با سماع مطربان.» و سه مطرب با وی رفتند و فراشان این کرامات برداشتند. و مظفر ندیم را مثال داد تا با سه مطرب و آن کرامات سوی اریارق رفت. و خواجه فصلی چند درین باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت. و دیگران نیز بازگشتن گرفتند. و امیر تا نزدیک شام ببود پس برخاست و گرم در سرای رفت. و محمودیان بدین حال که تازه گشت سخت غمناک شدند. نه ایشان دانستند و نه کسی که در غیب چیست. و زمانه بزبان فصیح آواز می‌داد ولکن کسی نمی‌شنود، شعر:

یا راقدَ اللَّیلِ مَسروراً بأوّلِهِ                                                 انَّ الحوادثَ قد یطرُقنَ أسْحارا

لا تفرَحَنَّ بلیلٍ طابَ أوَّلُه                                                   فَرُبَّ آخِرِ لیلٍ اجَّجَ النّارا

و این دو ندیم نزدیک این دو سالار شدند با این کرامات و مطربان، و ایشان رسم خدمت بجای آوردند و چون پیغام سلطان بشنودند بنشاط شراب خوردند و بسیاری شادی کردند. و چون مست خواستند {ص۲۹۱} شد ندیمان را اسب و ستام زر و جامه و سیم دادند و غلامی ترک و بخوبی بازگردانیدند. و هم چنان مطربان را جامه و سیم بخشیدند. و بازگشتند، و غازی بخفت. و اریارق را عادت چنان بود که چون در شراب نشستی سه چهار شبان روز بخوردی، و این شب تا روز بخورد بآن شادی و نواخت که یافته بود.

و امیر دیگر روز بار داد. سپاہ‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلف زیادت. چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصه بر شادی و نواخت دینه. امیر بخندید و گفت ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه‌دار خمارچی را بخواندند – و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او اِلْفی تمام بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین – امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه شراب با تو آرند نزدیک حاجب اریارق، رو و نزدیک وی میباش، که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما {ص۲۹۲} ترا دستوری دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده و بر بوستان می‌گشت و شراب می‌خورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید. و بازگشتند، و امیرک آنجا بماند. و سپاه‌سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه، و اریارق هم بر عادت خود می‌خفت و می‌خاست و رشته می‌آشامید و باز شراب می‌خورد چنانکه هیچ ندانست که می‌چه‌کند؛ آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می‌نیاسود.

و امیر دیگر روز بار نداد وساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید، و آمد برخضراءِ برابرِ طارمِ دیوانِ رسالت بنشست – و ما بدیوان بودیم – و کس پوشیده می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آوردند. درین میانه، روز [به] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بونصر مشکان بگفت. وی برخاست دبیران را گفت بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که اسب بخانه باز فرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس بنزدیک من آیی. گفتم چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.

و بگتگین حاجب، دامادِ علىِ دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر رفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز باز آمد و محتاج امیر حرس را بخواند {ص۲۹۳} و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیاده‌یی پانصد بیاورد از هر دستی با سلاح تمام و بباغ باز فرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند. و پرده‌داری و سیاه‌داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند «سلطان نشاط شراب دارد و سپاہ‌سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می‌بخواند.» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی‌کرد، گفت برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاه‌دار که سلطان با وی راست داشته بود گفت «زندگانی سپاه‌سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن سخت زشت باشد و تاویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده‌یی دویست. امیرک حاجبش را گفت «این زشت است، بشراب میرود، غلامی ده سپرکشان و پیاده‌یی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد ، چون بدرگاه رسید بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیرِ حرس، او را فرود آوردند و پیش می‌رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی‌توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت زشت باشد بی‌فرمان بازگشتن، تا آگاه کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بوالفضلم در وی می‌نگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرو می‌کرد و یخ می‌برآورد و می‌خورد، بگتگین گفت {ص۲۹۴} «ای برادر این زشت است، و تو سپاہ‌سالاری اندر دهلیز یخ می‌خوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد – اگر مست نبودی و خواستندش گرفت کار بسیار دراز شدی – چون بطارم بنشست پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان سرغوغاآن مغافصه دررسیدند و بگتگین درآمد اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست او را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید. آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این کار آوردی؟! غلامان دیگر درآمدند موزه از پایش جدا کردند – و در هر موزه دو کَتاره داشت – و محتاج بیامد. بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند. زهر یافتند در برِ قبا و تعویذها. همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند. و پیاده‌یی پنجاه کس او را گرد بگرفتند، پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی بجستند. و غلامان سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپا شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتنِ اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلکاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پی دارد تا برنشینند. همگان ساخته برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش دربشوریدند، این قومِ ساخته سوی سرای او برفتند، و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن‌شناس بود {ص۲۹۵} و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید. و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چند است، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دل گرمی‌یی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مُهر کردند، و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هر چه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بوعلی کوتوال سپردند. و بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف است. پس او را به غور فرستادند نزدیک بوالحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.

تاریخ بیهقی -۲۲- نامه به قدرخان

متن

{ص۲۶۲} و دولت سیمجوریان بسرآمد چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت.

و بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند. و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند. پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد، او را با چند تن از مقدمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت هر چه داشتند غارت کردند و نماز شام بوعلی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادى الأخرى سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. و امیر سبکتگین ببلخ بود و رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد ببخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید. و ثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن. و در این مدافعت می‌رفت و سبکتگین الحاح می‌کرد و می‌ترسانیدشان. و کار سامانیان بپایان رسیده بود. اگر خواستند و اگر نخواستند بوعلی و ایلمنگو را ببلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ گفت این دو تن را دیدم آن روز که ببلخ می‌آوردند، بوعلی بر استری بود موزهٔ بلند ساق پوشیده و جُبّهٔ {ص۲۶۳} عتّابی سبز داشت و دستار خز، چون بکجاجیان رسید پرسید که این را چه گویند؟ گفتند فلان، گفت ما را منجمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. وکیلِ در نبشت که رسول می‌آید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آنِ خویش بغزنی فرستاد تا بقلعت گردیز بازداشتند. چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم، چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بوعلی را باز فرستاده آید.

و پسر بوعلی، بوالحسن، به ری افتاده بود نزدیکِ فخرالدوله، وسخت نیکو می‌داشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرده، بر هوای زنی یا غلامی بنشابور بازآمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوی غزنین بردند و بقلعت گردیز بازداشتند، نعوذ بالله من الأدبار. و سیمجوریان برافتادند و کار سپاه‌سالاریِ امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا می‌فرستاد، و بوصالح تبّانی رحمه‌الله که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست.

{ص۲۶۴} و این امام بوصادق تبّانی، حفظه الله و أبقاه، که امروز بغزنی است – و خال وی بوصالح بود و حال او بازنمودم – بنشابور می‌بود مشغول بعلم، چون امیر محمود رضی الله عنه با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّه‌یی را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه على میکائیل چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه امیر محمود رضی الله عنه او را گفت «مذهبِ راست از آنِ امام بوحنیفه رحمه الله تبّانیان دارند و شاگردان ایشان چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بوصالح فرمان یافته است، چون بنشابور رسی بپرس تا چند تن از تبّانیان مانده‌اند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکویی ده» گفت چنین کنم. و حره را که سوی نشابور آوردند، من که بوالفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازه‌ها زدن و آراستن چنانکه پس از آن بنشابور چنان ندیدم. و على میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بوصادق و بوطاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد. و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه هر چه رود اِنها کند – و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری می کرد بشاگردیِ عبداللهِ دبیر – تازه جوانی دیدم او را با تجملی سخت نیکو. و خواجه على از گرگان بازگشت، و بسیار تکلف کرده بودند گرگانیان، و بنشابور آمد و از نشابور بغزنین رفت.

{ص۲۶۵} و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا بحج رود – سنه اربع عشر و اربعمائه بود – هم مثال داد امیر محمود که چون بنشابور رسی بوصادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید امام بوصادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی ببلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدرخان دیدار کند. حسنک امام بوصادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بوصادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و ببلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حالِ تبّانیان؛ گفت: بوطاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بی‌فرمانِ عالی آوردن. بوصادق را آورده‌ام. گفت «نیک آمد»، و مهمات بسیار داشتند، بوصادق را بازگردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را بمجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بوصادق بنشابور گفته بود که مدرسه‌یی خواهد کرد سخت بتکلّف بسر کوی زنبیل‌بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را. اما باید دانست که فضل هر چند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بوی مُشک. بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس و قاضی على طبقانی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چُنو دانشمند ندیده‌اند. این خبر بوبکر حصیری و بوالحسن کرجی بامیر محمود {ص۲۶۶} رسانیدند. وی را سخت خوش آمده بود و و بوصادق را پیش خواست و به در مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراءالنهر و از آن جای بغزنین.» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بوصادق را گفت: این پادشاه روی بکاری بزرگ دارد و بزمینی بیگانه می‌رود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی. با من سوی نشابور بازگرد عزیزا مکرما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بوصادق با وی بسوی نشابور رفت.

امیر دیدار با قدرخان کرده بود و تابستان بغزنین باز آمد و قصد سفر سومنات کرد و بحسنک نامه فرمود نبشتن که «بنشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دوردست داریم. و چون در ضمان سلامت بغزنین بازآییم بخدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و بسلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود بحسنک که بخدمت باید شتافت و بوصادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را بکار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبه‌یی بزرگ با وی از قضاه و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند. و امیر فرمود تا این امام بوصادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از آن باندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا مَلِکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت {ص۲۶۷} بزرگ که همیشه باد بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانکِ علىِ میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. و چون بنوبت پادشاهان میرسم آنچه ویرا مثال دادند می‌بازنمایم ان شا الله تعالى و اخَّر فی الأجل.

و قاضى بوطاهر تبّانی بنشابور بود، بدات وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بوالحسن پسر قاضی امام ابوالعلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته، چون بنشابور رسیدند و قاضى بوطاهر آنجا آمد، امیر او را گفت ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم. ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا بشغلی بزرگ بانام بترکستان می‌فرستیم عقد و عهد را. و چون از آن فارغ شوی و بدرگاه باز آیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوترِ رایهاست. وی خدمت کرد و با امیر بهرات آمد، و کارها یک‌رویه شد، و امیر ببلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم تمام گشت و این قاضی بوطاهر رحمه الله نامزد شد برسولی با خواجه بوالقاسم حصیری سلَّمه الله تا بکاشغر روند بنزدیک قدرخان بترکستان.

و چون قصهٔ آل تبّانیان بگذشت اینک نامه‌ها و مشافهه‌ها اینجا ثبت {ص۲۶۸} کنم تا بر آن واقف شده آید انشاء الله تعالی.

ذکر نسخه الکتاب و المشافهتین مع الرسولین المذکورین الخارجین بجانب ترکستان

بسم الله الرحمن الرحیم. و چون در ضمان سلامت و نصرت ببلخ رسیدیم – زندگانی خان اجل دراز باد – و همه اسباب ملک منتظم گشت، نامه فرمودیم با رکابداری مُسرع تا از آنچه ایزد عز ذکره تیسیر کرد ما را، از آن زمان که بسپاهان برفتیم تا این وقت که باینجا رسیدیم، از فتح‌های خوب که اوهام و خاطر کس بدان نرسد، واقف شده آید و بهره از شادی و اعتداد بحکم یگانگی‌ها که میان خاندانها موکَّد است برداشته آید؛ و یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده شود در معنی عقد و عهد تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد.

و در این وقت اخی و معتمدی ابوالقاسم ابراهیم بن عبدالله الحصیری {ص۲۶۹} را ادام الله عزه که از جمله معتمدان مجلس ماست در درجه ندیمان خاص و امیر ماضی پدر ما انارالله برهانه وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و از احوال مصالح ملک با وی سخن گفته و امروز ما را بکار آمده‌تر یادگاریست و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است برسولی فرستاده آمد تا سلام و تحیّت ما را اطیَبهُ و ازکاهُ بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند تا تمام کرده آید و پخته با اصلی درست و قاعده‌یی راست بازگردد. و قاضی ابوطاهر عبدالله بن احمد التبّانی ادام الله توفیقه را با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عقد و عهد بسته آید بر نسختی که با رسول است قاضی شرایط آن را بتمامی بجای آرد در مقتضای شریعت. و این قاضی از اعیان علما حضرت است شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته.

و با رسول ابوالقاسم مشافهه‌یی است که اندران مشافهه سخن گشاده‌تر بگفته آمده است، چنانکه چون دستوری یابد آن را عرض کند. و مشافهه‌یی دیگر است با وی در بابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن نرود عرضه نکند و پس اگر رود ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. و اعتماد بر وی تا بدان جایگاه است که چون سخن در سؤال و جواب افتد و درازتر کشد هر چه می‌گوید همچنان است که از لفظ ما رود، که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه دربابی از ابواب آنچه می‌باید نهاد اندر آن استطلاع رایی باید کرد که کارها تمام کرده با گردد. و نیز با وی تذکره‌ایست چنانکه رسم رفته است و همیشه از هر دو جانب چنین مُهادات وملاطفات {ص۲۷۰} می‌بوده است، که چون بچشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند.

«و سزد از جلالت آن جانبِ کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد باز گردانیده شود، که مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دو دوستی قرار گیرد . چون رسولان را بر مراد بازگردانیده شود با ایشان باید که رسولانِ آن جانب محروس مضموم گردند که تا چون بحضرت ما رسند ما نیز آنچه شرط دوستی و یگانگی است چنانکه التماس کرده آید بجای آریم باذن الله عز وجل.»

المشافهه الاولى

«یا أخی و معتمدی ابا القاسم ابراهیم بن عبد الله الحصیری أطال الله بقاک، چنان باید که چون بمجلس خان حاضر شوی سلام ما در سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی. و تذکره‌یی که با تو فرستاده آمده است تودد و تعهد را، سبُکیِ آن بازنمایی هر چه نیکوتر و بگویی که نگاه داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذرها خواسته آید. و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود. و پس بگویی که {ص۲۷۱} خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب‌دولت اند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده‌اند تا در میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد، تا چون حال میان خاندانها که بحمد الله یکی است در یگانگی و الفت موکدتر گردد دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار به امن و فراغِ دل کرانه خواهند کرد و دشمنان و مفسدان غمگین و شکسته‌دل شوند که مقرر گردد ایشان را که بازار ایشان کاسد خواهد بود. پس نیکوتر و پسندیده‌تر آن است که میان ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب، که چون وصلت و آمیختگی آمد گفت و گویها کوتاه شود و بازار مضربان و مفسدان کاسد گردد و دشمنان هر دو جانب چون حال یک‌دلی ویکدستی ما بدانند دندان‌هایشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و بهیچ حال بمراد نخواهند رسید ازان جهت که چون دوستی مؤکد گشت بدانند مساعدت و موافقت هردو جانب از ولایت‌های نو بدست آوردن و غزوهای بانام و دوردست کردن و روان پادشاهان گذشته رضی الله عنهم أجمعین شاد کردن، که چون ما سنت ایشان را در غزوها تازہ گردانیم از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و به فرزندان ما پیوسته گردد.

«و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن، و پس درخواهی تا اعیان و معتمدان حشم آن جانبِ کریم عمّان و برادران {ص۲۷۲} و فرزندان ادام الله تأییدهم با اعیان قضاه و علما بمجلس خان حاضر آیند و تو آنجا روی و قاضی بوطاهر را با خود آنجا بری و نسخت عهدنامه که داده آمده است عرضه کنی تا شرایط مقرر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند بدرگاه ما رسند و ما را ببینند، ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما درخواسته‌ایم و با شماست چنانکه اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد. و البته نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد، که غرض همه صلاح است. و بعیب نداشته‌اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ بانام الحاح کنند، که عهد هر چند درست‌تر نیکوتر و بافایده‌تر و اگر معتمدی از آن جانب در بابی از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر، بشنوی و بحق جواب دهی و مناظره‌یی که باید کرد بی‌محابا بکنی، که حکم مشاهدت ترا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی رضا دهیم و صواب‌دید ترا امضا فرماییم. اما چنان باید که هر چه بدان اجابت کنی غضاضتی بجای ملک باز نگردد. و اگر مسئلتی افتد مشکل‌تر که ترا در آن تحیّری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی، استطلاع رای ما کنی و نامه‌ها فرستی با قاصدان مسرع تا آن مسئله را حل کرده آید، که این کاری بزرگ است که می‌پیوسته آید و به یک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و ترددها افتد، و اگر تو دیرتر بدرگاه رسی روا باشد، آن باید که چون اینجا رسی با کاری پخته بازگشته باشی چنانکه در آن باز نباید شد. و چون کار عهد قرار گیرد قاضی ادام الله سلامته از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده {ص۲۷۳} است تمامی بر زبان براند بمشهد حاضران، و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضای شرع عهد درست آید، و پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود بدان نویسند چنانکه رسم رفته است.

«و پس از عهد بگویی خان را که: چون کاری بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود ما را رای افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما ابوالفتح مودود دام تأییده که مهتر فرزند ماست و بعد از ما ولى‌عهد ما در ملک وی خواهد بود. آن ودیعت که بنام ما نامزد کنند از فرزندان و سرپوشیدگان کرائم باید که باشد از آنِ خان، ودیگر ودیعت از فرزندان امیر فرزند بغراتگین که ولی‌عهد است. اما چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطَّرفین. اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد – که بهیچ حال روا نباشد و از مروت نسزد که ما را اندرین ردکرده آید – مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کند، بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان موکَّد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. و چون اجابت کند – و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست همتاش – روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد بمبارکی تمام کرده آید و قاضی بوطاهر را با خویشتن بری تا هردو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آرد. و مَهرِ آن دو ودیعت آنچه بنام ما {ص۲۷۴} باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر بنام فرزند سی هزار دینار هریوه. و چون از مجلس عقد بازگردی نثارها و هدیه‌ها که با تو فرستاده آمده است بفرمایی خازنان را که با تو اند تا ببرند و تسلیم کنند از آنِ خان و ولی‌عهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آنِ عمّان و خویشاوندان و حشم ادام الله تأییدهم و صیانه الجمیع، چنانکه آن نسخت که داری بدان ناطق است. و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجل الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاهداشتنِ رسمِ وقت را، و چون مهدها فرستاده آید تا بمبارکی ودایع بیارند آنچه شرط و رسم آن است بسزای هر دو جانب با مهدها باشد؛ تا اکنون بچشم رضا بدین تذکره‌ها نگریسته آید.

«و پس از آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد، دستوریِ بازگشتن خواهی و رسولان را که نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند ما نیز اقتدا بخان کنیم و آنچه واجب است درین أبواب که بزیادت دوستی و موافقت بازگردد بجا آریم ان شاء الله تعالی.»

تاریخ بیهقی -۲۱- افسانه‌های سبکتگین

متن

قصه التبّانیه

تبّانیان را نام و ایّام از امام ابوالعباس تبّانی رضی الله عنه برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بوصادق تبّانی است ادام الله سلامته که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک على میمون می‌باشد و در روزی افزونِ صد فتوى را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگارِ پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنهم اجمعین برانم از پیشوایی‌ها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّه اللهِ و اذنه. و این بوالعباس جدش ببغداد شاگرد یعقوب ابویوسف بود پسر ایّوب. و بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هرون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه رضی الله عنهم، از امامانِ مطلق و اهل اختیار بود بی‌منازع. و ابوالعباس را هم از اصحاب ابوحنیفه شمرده‌اند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه الله کرده است، مُلّاء سلطان مسعود و محمد ابنا السلطان یمین الدوله رضی الله عنهم أجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بوحنیفه است و از آنِ بویوسف و محمد و زُفَر و بوالعباس تبّانی و قاضی ابوالهیثم.»

و فقیهی بود از تبّانیان که اورا بوصالح گفتندی، خالِ والدهٔ این بوصادق تبّانی، وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاه‌سالاریِ سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد {ص۲۵۰} اصحابِ بوحنیفه را رحمه الله علیه. و فرستادن وی در سنهٔ خمس و ثمانین و ثلاثمائه بود. و بدرِ بُستیان در آن مدرسه که آنجاست درس کردی. و قاضی قضاه ابوسلیمان داود بن یونس أبقاهُ الله که اکنون بر جای است مقدّم‌تر و بزرگترِ این شهر – هر چند بساحل الحیاه رسیده است و افگار بمانده – و برادرش قاضی زکی محمود ابقاه الله از شاگردان بوصالح بودند و علم از وی آموختند. و محل بوصالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه خواجه ابوالعباس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو ماتمِ وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند، و از تو محتشم‌تر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفهٔ مایی.» و بوبِشْرِ تبّانی رحمه الله هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بوده‌اند.

و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید این چه درازی است که بوالفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می‌افتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. اگر حقی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند.

و به سرِ قصهٔ سپاه‌سالاری سلطان محمود رضی الله عنه از جهت سامانیان را باز شوم و نکته‌یی چند سبک از هر دستی از آن بگویم، که {ص۲۵۱} فایده‌هاست درین، و گسیل کردن این امام ابوصالح تبّانی را.

و آمدنِ بغراخان پدر قدرخان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاول سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه بود، و این قصه دراز است، و از خزائن سامانیان مالهای بی‌اندازه و ذخائر نفیس برداشت پس نالان شد بعلت بواسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبدالعزیز بن نوح بن نصر السامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت: شنیدم که ولایت از تو بغصب بستده‌اند، من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکوسیرتی. دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام. و خان بازگشت سوى سمرقند و نالانی بر وی آنجا سخت‌تر شد و فرمان یافت رحمه الله، و لکلِّ امریءٍ فی الدّنیا نَفَسٌ معدودٌ و أجلٌ محدود. و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهارشنبه نیمه جمادى الأخرى سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه و این عبدالعزیز عمَّش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد، چنانکه گفت ابوالحسن علی بن احمد بن ابی‌طاهر، ثقه امیررضی، که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند، بسیار جزع کرد و بگریست پس گفت: «هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند.» و اگر نبودی دل و جگر بسیار کس پاره شدی.

{ص۲۵۲} و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بوعلی سیمجور از حد بگذشت، بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند. امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان. و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاه‌سالاری خراسان بدو داده آید. و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاه‌سالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدوله کردند. و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند، و بوعلی سیمجور آنجا بود با برادران و فائق و لشکری بزرگ، و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد، نیفتاد، که لشگر بوعلی تن درندادند. و به درِ هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سه‌شنبه نیمه ماه رمضان سنه أربع وثمانین وثلثمائه، و بوعلی شکسته شد و بسوی نشابور بازگشت و امیر خراسان سوی بخارا. و امیر گوزگانان خُسُرِ سلطان محمود، أبوالحارث فریغون، و امیرِ عادل سبکتگین سوی نشابور رفتند سلخ شوال این سال، و بوعلی سیمجور سوی گرگان رفت. و این قصه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود، که قصه دیگر تعلیق داشتم سخت نادر و دانستنی تا بازنمایم که تعلق دارد بامیر سبکتگین رضی الله عنه. والله اعلم بالصواب.

{ص۲۵۳}

سرگذشت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه که میان او و خواجهٔ او که وی را از ترکستان آورد رفته بود، و خواب دیدن امیر سبکتگین

حکایت کرد مرا شریف ابوالمظفر بن احمد بن ابی‌القاسم الهاشمی الملقَّب بالعلوی در شوال سنهٔ خمسین و اربعمائه – و این بزرگ آزادمردی است با شرف و نسب و فاضل و نیک‌شعر، و قریب صدهزار بیت شعر است او را درین دولت و پادشاهان گذشته رضی الله عنهم و أبقى السلطان المعظم اباشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین الله – گفت بدان وقت که امیر عادل ببخارا رفت تا با امیر رضی دیدار کند جد مرا احمد بن ابی‌القاسم بن جعفر الهاشمى را بنزدیک امیر بخارا فرستاد، و امیر گوزگانان را با وی فرستاد بحکم آنکه سپاہ‌سالار بود تا کار قرار دادند؛ و امیر رضی وی را بنواخت و منشور داد بموضعِ خراجِ حایطی که او داشت. و جدم چون فرمان یافت این موضع بنام پدرم کرد امیر محمود و منشور فرمود، که امیر خراسان گشته بود و سامانیان برافتاده بودند و وی پادشاه شده. و جدم گفت چون از جنگ هرات فارغ شدیم و سوی نشابور کشیدیم، هر روزی رسم چنان بود که امیر گوزگانان و همه سالاران محتشم، از آنِ سامانی و خراسانی، بدر خیمهٔ امیرِ عادل {ص۲۵۴} سبکتگین آمدندی پس از نماز [دیگر] و سوار بایستادندی، چون وی بیرون آمدی تا برنشیند این همه بزرگان پیاده شدند تا وی برنشستی و سوی منزل کشیدندی. چون بمنزلی رسید که آن را خاکستر گویند یک روز آنجا بارافگند و بسیار صدقه فرمود درویشان را و پس [از] نماز دیگر برنشست و در آن صحراها می‌گشت و همه اعیان با وی. و جای جای در آن صحراها افرازها و کوه‌پایه‌ها بود، پاره‌کوهی دیدیم، امیر سبکتگین گفت یافتم، و اسب بداشت و غلامی پنج و شش را پیاده کرد و گفت فلان جای بکاوید. کاویدن گرفتند و لختی فرورفتند. میخی آهنین پیدا آمد سطبر چنانکه ستورگاه را باشد، حلقه از او جدا شده، برکشیدند، امیر سبکتگین آن را بدید از اسب فرود آمد بزمین و خدای را عز و جل شکر کرد و سجده کرد و بسیار بگریست و مصلای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ برداشتند و برنشست و بایستاد. این بزرگان گفتند این حال چه حال است که تازه گشت؟ گفت قصه‌یی نادر است، بشنوید:

«پیش از آنکه من بسرای الپتگین افتادم، خواجه‌یی که از آنِ او بودم مرا و سیزده یارم را از جیحون بگذرانید و به شُبُرقان آورد و از آنجا بگوزگانان، و پدر این امیر آن وقت پادشاه گوزگانان بود، ما را بنزدیک او بردند. هفت تن را جز از من بخرید و مرا و پنج تن را اختیار نکرد. و خواجه از آنجا سوی نشابور کشید و بمرو الرّوذ و سرخس {ص۲۵۵} چهار غلام دیگر را بفروخت، من ماندم و یاری دو. و مرا سبکتگینِ دراز گفتندی. و بقضا سه اسبِ خداوند در زیرِ من ریش شده بود، چون بدین خاکستر رسیدیم اسب دیگر زیرِ من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزده بود و زین بر گردنِ من نهاد. من سخت غمناک بودم از حال و روزگار خویش و بی‌دولتی که کس مرا نمیخرید. و خداوندم سوگند خورده بود که مرا بنشابور پیاده برد، و همچنان برد. آن شب با غمی سخت بزرگ بخفتم، در خواب دیدم خضر را علیه السلام، نزدیک من آمد مرا پرسید و گفت چندین غم چرا میخوری؟ گفتم از بخت بد خویش. گفت غم مدار و بشارت دهم ترا که مردی بزرگ و بانام خواهی شد چنانکه وقتی بدین صحرا بگذری با بسیار مردم محتشم و تو مهتر ایشان؛ دل شاد دار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. گفتم سپاس دارم. گفت دست مرا ده و عهد کن. دست بدو داده و پیمان کردم، دستم نیک بیفشرد. و از خواب بیدار شدم و چنان می‌نمود که اثرِ آن افشردن بر دست من است. برخاستم نیم‌شب غسل کردم و در نماز ایستادم تا رکعتی پنجاه کرده آمد و بسیار دعا کردم و بگریستم، و در خود قوتی بیشتر میدیدم. پس این میخ برداشتم و بصحرا بیرون آمدم و نشان فرو بردم. چون روز شد خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد نیافت، مرا بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید بفروشم. و دو منزل تا نشابور پیاده رفتم. و الپتگین بنشابور بود بر سپاه‌سالاری سامانیان با حشمتی بزرگ، و مرا با دو یارم بدو بفروخت. و قصه پس از آن دراز است، تا بدین درجه رسیدم که می‌بینید.» والله اعلم بالصواب .

{ص۲۵۶}

حکایت امیر عادل سبکتگین با آهوی ماده و بچه او و ترحّم کردن بر ایشان و خواب دیدن

از عبدالملک مستوفی به بُست شنیدم هم درسنه خمسین و اربعمائه – و این آزادمرد مردی دبیر است و مقبول‌القول و بکارآمده و در استیفا آیتی – گفت: بدان وقت که امیر سبکتگین رضی الله عنه بُست بگرفت و بایتوزیان برافتادند، زعیمی بود بناحیتِ جالقان وی را احمد بوعُمَر گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر. امیر سبکتگین وی را بپسندید از جمله مردم آن ناحیت و بنواخت و بخود نزدیک کرد. و اعتمادش با وی بدان جایگاه بود که هر شبى مر او را بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی. و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی. و این پیر دوست پدر من بود، احمدِ بوناصرِ مستوفی. روزی با پدرم می‌گفت – و من حاضر بودم – که امیر سبکتگین با من شبی حدیث می‌کرد و احوال و اسرار [و] سرگذشتهای خویش باز می‌نمود پس گفت: پیشتر از آنکه من بغزنین افتادم یک روز برنشستم نزدیک نماز دیگر و بصحرا بیرون رفتم ببلخ، و همان یک اسب داشتم و سخت تیزتک و دونده بود چنانکه هر صید که پیش من آمدی باز نرفتی. آهویی دیدم ماده و بچه {ص۲۵۷} با وی. اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتم و بر زین نهادم و بازگشتم، و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی براندم آوازی بگوش من آمد. بازنگریستم مادرِ بچه بود که بر اثر من می‌آمد و غریوی و خواهشکی می‌کرد. اسب برگردانیدم بطمع آنکه مگر وی را نیز گرفته آید، و بتاختم، چون باد از پیش من برفت، باز گشتم، و دو سه بار همچنین می‌افتاد و این بیچارگک می‌آمد و می‌نالید. تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان نالان نالان می‌آمد. دلم بسوخت و با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد؟ برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را بصحرا انداختم، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند بسوی دشت. و من بخانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی جو بمانده، سخت تنگ‌دل شدم و چوں غمناک در وثاق بخفتم. بخواب دیدم پیرمردی را سخت فره‌مند که نزدیک من آمد و مرا می‌گفت «یا سبکتگین بدانکه آن بخشایش که بر آن آهوی ماده کردی و آن بچگک بدو باز دادی و اسب خود را بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم؛ و من رسول آفریدگارم جل جلاله و تقدَّستْ أسماؤه و لا اله غیره.» من بیدار شدم و قویدل گشتم و همیشه ازین خواب همی‌اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم. و یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد عز ذکره تقدیر کرده است.

{ص۲۵۸}

حکایت موسی پیغمبر علیه السلام با برهٔ گوسپند و ترحم کردن وی بر وی

چون پیرِ جالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است، این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی‌زبانان که از ایشان رنجی نباشد چون گربه و مانند وی، که چنان خواندم در اخبار موسی علیه السلام که بدان وقت که شبانی می‌کرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره می راند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به‌نیرو آمدی، چون نزدیک حظیره رسید بره‌یی بگریخت، موسی علیه السلام تنگ‌دل شد و بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد چوبش بزند. چون بگرفتش دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سر وی فرود آورد و گفت «ای بیچارهٔ درویش، در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟» هر چند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحم که بکرد نبوت بر وی مستحکم‌تر شد {ص۲۵۹} این دو خواب نادر و این حکایت بازنمودم تا دانسته آید و مقرر گردد که این دولت در این خاندان بزرگ بخواهد ماند روزگار دراز، پس برفتم بسر قصّه‌یی که آغاز کرده بودم تا تمام گفته آید.

بقیه قصه التبّانیه

امیر سبکتگین مدتی بنشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد. پس سوی هرات بازگشت. و بوعلی سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد، که هوای گرگان بد بود ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور می‌برنتوانست‌داشت، و خودکرده را درمان نیست، و در امثال گفته اند یداکَ اوْکَتا و فُوکَ نَفَخَ. چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک‌مایه مرد است، طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غُرّهٔ ماه ربیع الأول سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قوی آراسته. چون خبر او بامیر محمود رسید از شهر برفت و بباغ عمرو لیث فرود آمد، یک فرسنگی شهر، و بونصرِ محمود حاجب – جدّ خواجه بونصر نوکی که رئیس غزنین است، از سوی مادر – بدو پیوست، و عامّهٔ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و بآمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی بجنگ آوردند، و جنگِ رخنه آن بود، و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را {ص۲۶۰} و سوی هرات رفت. و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خَلَج و از هر دستی، و بوعلی سیمجور بنشابور مُقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند. و ما رُوِی قطُّ غالبٌ اشبهَ بمقلوبٍ منه.

و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را بپوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند. و بوعلی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان به دَم رفتند. و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بوعلى فرستاد و پیغام داد که «خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود. نصیحت من بپذیر و بصلح گرای تا ما بازگردیم بمرو و تو خلیفه پسرم محمود باشی بنشابور تا من بمیانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد و من دانم که ترا این موافق نیاید، اما با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست می‌گویم و نصیحت پدرانه می‌کنم. و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمی‌گویم – بدین لشکر بزرگ که با من است هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد عز و جل، و لکن صلاح می‌جویم و راه بغی نمی‌پویم.» و بوعلی را این ناخوش نیامد، که آثار ادبار می‌دید، و این حدیث با مقدمان خود بگفت، همه گفتند این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بوالحسین پسرِ کثیر پدرِ خواجه ابوالقاسم {ص۲۶۱} سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده. که نعوذ بالله چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا شود. و شاعر گفته است، شعر:

و اذا اراد الله رحله نعمه                                                    عن دار قومٍ أخطاوا التَّدبیرا

و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادى الأخرى سنه خمس و ثمانین وثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظمِ لشکرِ امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند. چون بوعلى بدید، هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سرِ خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدَّمانش بگرفتند چون بوعلىِ حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمد پسر حاجب طغان و محمد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلانِ خازن و بوعلی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند باز ستدند. و بوالفتحِ بُستی گوید درین جنگ، شعر:

الم تَرَ ما أتاهُ أبوعلی                                                          و کنتُ اراه ذا رای و کَیْسِ

عصی السلطانَ فابتدَرَت الیه                                              رجالٌ یقلَعونَ أبا قُبَیْسِ

و سیَّر طوس مَعقِلَهُ فصارت                                               علیه طوس أشامَ من طُوَیْسِ

تاریخ بیهقی -۲۰- عبدالله بن زبیر و دیگران

متن

و بوده است در جهان مانند این، که چون عبدالله زبیر رضی الله عنهما بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبدالملک مروان با {ص۲۳۷} لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد، که مردم و آلت و عدت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجاج با لشکر بیامد و با عبدالله جنگ پیوست، و مکه حصار شد، و عبدالله مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ می‌انداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. و حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی، بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی‌بند عزیزاً مکرَّماً، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبدالله گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء – و دختر ابوبکر الصدیق بود رضی الله عنه – و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی‌امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جدت از سوی من بوبکر صدیق رضی الله عنه. و نگاه {ص۲۳۸} کن که حسین علی رضی الله عنهما چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیدالله تن در نداد.» گفت ای مادر، من هم برینم که تو میگویی، اما رای و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. اما می‌اندیشم که چون کشته شوم مثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.

عبدالله همه شب نماز کرد و قرآن خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون والقلم و سوره هل اتى على الإنسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست – و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است – و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه می‌دوخت و می‌گفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی» چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می‌فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. وعبدالله بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها به وی نمودند، عبدالله این بیت بگفت، شعر:

اِنّى اذا أعرِفُ یومی أصبِر                                                   اذ بعضهم یَعرِفُ ثُمَّ یُنکِر

چون بجنگ جای رسیدند بایستادند – روز سه شنبه بود هفدهم جمادى الأولى سنه ثلث و سبعین من الهجره – و حجاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را {ص۲۳۹} برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجُمَح و مردم قِنَّسرین را برابر در بنوسَهم. و حجاج و طارق بن عمرو با مُعظمِ لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.

عبدالله زبیر چون دید لشکری بی‌اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آلَ الزبیر، لو طِبتُم لی نفساً عن انفسکم کنّا اهل بیتٍ من العرب اُصطُلِمنا [فی الله] عن آخرنا و ما صحبنا عاراً. اما بعد یا آل الزبیر، فلا یَرُعکم وَقع السُّیوفِ فَانّی لَم احضُر موطناً قطُّ الّا ارتثثتُ فیه بین القتلى، و ما أجِدُ من دواءِ جراحها اشدُّ مما اجِدُ من اِلم وَقعِها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم. لا اعلم امرءاً منکم کسرَ سیفه و استبقى نفسه، فان الرَّجلَ اذا ذهب سِلاحُه فهو کالمَراهِ أعزل. غُضُّوا أبصارکم عن البارقه و لیشغل کل امرءِ قِرنَه و لا یُلهینَّکم السؤالُ عنّی و لا {ص۲۴۰} یقولَّن احدٌ این عبداللهُ بن الزبیر، الّا من کان سائلاً عنّی فانّی فی الرَّعیلِ الأول. ثم قال، شعر:

أبی لإبن سلمى انّهُ غیر خالدٍ                                              مُلاقی المنایا ایَّ صرفٍ تیمَّما

فَلَستُ بمُبتاعِ الحیوهِ بسبَّهٍ                                                 و لامُرتَقٍ من خَشیهِ الموتِ سُلَّما

پس گفت «بسم الله، هان ای آزاد مردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیشِ وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبدالله نیرو کرد تا جملهٔ مردمِ برابرِ درها را پیش حجاج افگند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردمِ آسوده و مبارزانِ نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. درین درآویختن عبدالله زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی وی فرودوید، آواز داد و گفت:

فلسنا على الأعقابِ تدمی کُلومُنا                                        و لکن على اقدامِنا تَقطُرُ الدَّما

و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینه‌اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبدالله خون دید بانگ کرد که «أمیرالمؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمی‌شناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبدالله است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی الله عنه، و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبدالله زبیر را بکشتند، زبیریان صبر {ص۲۴۱} کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند. و سر عبدالله زبیر رضی الله عنهما را بنزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا جثه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا لله و انا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسهٔ بوبکر صدیق رضی الله عنهما بودی. و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت «سبحان الله العظیم! اگر عایشه أم‌المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی‌امیه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریف‌ترینِ زنان و گفت «گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبدالله را فروگرفتند و دفن کردند.

و این قصه هر چند دراز است درو فایده‌هاست. و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید. و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید {ص۲۴۲} که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربُّکَ یَخلُقُ ما یَشاءُ ویَختارُ.

و هرون الرشید جعفر را، پسر یحیی برمک، چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کردند و بچهار دار کشیدند، و آن قصه سخت معروف است، و نیاوردم که سخن سخت دراز می‌کشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی، و هرون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تأذیی و توجُّعی نمودی و ترحمی، بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی. و چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یک روز می‌گذشت چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت:

أما والله لولا خوفُ واشٍ                                                   و عینٍ للخلیفهِ لا تنامُ

لَطُفنا حولَ جِذعِک و استلَمنا                                             کما للنّاسِ بالحجَرِ استلامُ

در ساعت این خبر و ابیات بگوش هرون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند، هرون گفت منادیِ ما شنیده بودی، این خطا چرا کردی؟ گفت شنوده بودم ولکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان ناشنوده است، خواستم که پوشیده حقی گزارم و گزاردم. و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم. و اگر ایشان بر آن حال می‌شایند هر چه بمن رسد {ص۲۴۳} روا دارم. هرون قصه خواست، مرد بگفت، هرون بگریست و مرد را عفو کرد، و این قصه‌های دراز از نوادری و نکته‌یی وعبرتی خالی نباشد.

چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صدقات و نفقات بمن داد در روزگار هرون الرشید. یک روز، پس از برافتادن آل برمک، جریدهٔ کهن‌تر می‌بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفر بن یحیى البرمکی ادام الله لامعه برده آمد از زر چندین و از فرش چندین و کسوت و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین، و مبلغش سی‌بار هزار هزار درم. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط تا تن جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانک و نیم. سبحان الله الذی لا یموت ابدا! و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته‌ام خاصه اخبار و ازان التقاطها کرده، در میانهٔ این تاریخ چنین سخنها از برای آن آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته‌شدگان بیدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد. والله الموفّقُ لِما یَرضی بمنِّه و سِعَهِ رحمته.

و ابن بقیه الوزیر را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فنَّا خسرو بغداد بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را {ص۲۴۴} عزالدوله میگفتند – در جنگی که میان ایشان رفت. و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحق دبیر ساخته است. و این پسرِ بقیه الوزیر جبّاری بود از جبابره، مردی فاضل و با نعمت و آلت وعدت و حشمت بسیار اما متهور. و هم خلیفه الطائع لله را وزیری می‌کرد و هم بختیار را، و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی‌ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستیِ خداوندش آنها کرد که کردنِ آن خطاست، و با قضا مغالبت نتوانست کرد، تا لاجرم چون عضد بغداد بگرفت فرمود تا او را بر دار کردند و به تیر و سنگ بکشتند. و در مرثیه او این ابیات بگفتند، شعر:

عُلُوٌّ فی الحیاهِ وفی المماتِ                                               لَحقٌ انتَ اِحدى المعجزاتِ

کان الناسَ حولَک حینَ قاموا                                              وُفودُ نَداک ایّامَ الصِلاتِ

کأنّک قائمٌ فیهم خطیباً                                                      و کلُّهُم قیامٌ للصّلوهِ

مددتَ یدیک نحوَهم احتفالا                                              کَمَدِّهِما الیهم بالهباتِ

و لمّا ضاق بطن الأرضِ عن ان                                           یضُمَّ عُلاکَ من بعد المماتِ

اصار و الجوَّ قبرَک و استنابوا                                              عن الأکفانِ ثوبَ السّافیاتِ

{ص۲۴۵}

العظمک فی النفوس تبیت ترعى                                         بحفاظ و حراسه ثقات

وتشعل حولک النیران لیلا                                                  کذلک کنت انام الحیاه

رکبت مطیه من قبل زید                                                    علاها فی السنین الماضیات

و تلک فضیله فیها تأس                                                     تباعد عنک تعبیر المداق

ولم ار قبل جذعک قطه جذعا                                            تمکن من عیناق المکرمات

اسأت الى النوائب فاستثارت                                              فأنت قتیل ثأر النائبات

وکنت تجیر من صرف اللیالی                                             فعاد مطالبا لک بالترات

وصیتر دهرک الإحسان فیه                                                 الینا من عظیم الستینات

وکنت معشرے سعده فلا                                                   مضیت تفرقوا بالمنحسات

غلیل باطن لک فی فؤادی                                                  یخفف بالدموع الجاریات

ولو انی قدرت على قیام                                                    الفرضک و الحقوق الواجبات

ملات الأرض من نظم القوافی                                            وتحت بها خلاف النائحات

ولکنی اصبر عنک تفسی                                                    مخافه ان اعد من الجناه

وما لک تربه فاقول تسقى                                                   لانک نصب هطل الهاطلات

علیک تحیله الرحمن تترى                                                 برحمات غواد رائحات

این ابیات بدین نیکویی ابن الانباری راست، و این بیت که گفته است «رکبتَ مطیَّه من قبلُ زیدٌ» زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد، رضی الله عنهم أجمعین. و این زید را طاقت برسید از جور بنی‌امیه و خروج کرد در روزگار خلافت هشام بن عبدالملک، و نصر سیّار امیر خراسان بود، و قصه این خروج دراز است و در تواریخ پیدا، و آخر کارش آن است که وی را بکشتند رحمه الله علیه و بر دار کردند و {ص۲۴۶} سه چهار سال بر دار بگذاشتند. حکَم اللهُ بینَه و بینَ جمیعِ آلِ الرَّسولِ و بینهم. و شاعرِ آل عباس حَثّ میکند بوالعباس سفّاح را بر کشتن بنی‌امیه در قصیده‌یی که گفته است – و نام شاعر سُدَیف بود – و این بیت از آن قصیده بیارم، بیت:

واذکُرَن مصرعَ الحسینِ و زیدٍ                                            و قتیلاً بجانبِ المَهراسِ

این حدیث بر دار کردن حسنک بپایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول ومُبرِم درین تألیف – و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند – ورفتم بر سر کار تاریخ که بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شاء الله تعالی.

ذکر انفاذ الرسل فی هذا الوقت الى قدِرخان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین

امیر محمود رضی الله عنه چون دیدار کرد با قدِرخان و دوستی موکَّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین سخت مشرَّح، مواضعت برین جمله بود که حره زینب رحمه الله علیها از جانب ما نامزد یغان‌تگین بود پسر قدرخان که درین روزگار او را بُغراخان می‌گفتند – و پارینه سال، چهار صد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود {ص۲۴۷} که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. و سخت نیکو گوید، شعر:

اذا تمَّ امرٌ دنا نقصُه                                                           توقَّع زوالاً اذا قیلَ تمّ

و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم علیه السلام که یکدیگر را بر خیره می‌کشند و می‌خورند از بهر حُطام عاریت را وانگاه خود می‌گذارند و می‌روند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند، که با قضا مغالبت نرود – و دختری از آنِ قدرخان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند، که امیر محمود رضی الله عنه در آن روزگار اختیار چنان می‌کرد که جانبها به هر چیزی محمد را استوار کند، و چه دانست که در پردهٔ غیب چیست؟ پس چون امیر محمد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقدِ نکاح تازه بایست کرد بنامِ امیر مسعود رضی الله عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الأول این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بونصر و درین معنی رای زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده {ص۲۴۸} آید یکی از جملهٔ ندما و یکی از جملهٔ قضاه، عهد و عقد را، و اتفاق بر خواجه بوالقاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد، و بر بوطاهر تَبّانی که از اکابر تبّانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن‌داری و با این همه قدی و دیداری داشت سخت نیکو و خط و قلمش همچون رویش – و کم خط در خراسان دیدم به نیکویی خط او. و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید گذشته شد، و بیارم این قصه را بجای خویش – و استادم نامه و دو مشافهه نبشت در این باب سخت نادر، و بشد آن نسخت ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصه‌یی از آنِ تبانیان برانم که تعلق دارد بچند نکتهٔ پادشاهان، و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود، و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.

{ص۲۴۹}

قصه التبّانیه

تبّانیان را نام و ایّام از امام ابوالعباس تبّانی رضی الله عنه برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بوصادق تبّانی است ادام الله سلامته که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک على میمون می‌باشد و در روزی افزونِ صد فتوى را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگارِ پادشاهانِ این خاندان رضی الله عنهم اجمعین برانم از پیشوایی‌ها و قضاها وشغلها که وی را فرمودند، بمشیّه اللهِ و اذنه. و این بوالعباس جدش ببغداد شاگرد یعقوب ابویوسف بود پسر ایّوب. و بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هرون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه رضی الله عنهم، از امامانِ مطلق و اهل اختیار بود بی‌منازع. و ابوالعباس را هم از اصحاب ابوحنیفه شمرده‌اند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه الله کرده است، مُلّاء سلطان مسعود و محمد ابنا السلطان یمین الدوله رضی الله عنهم أجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بوحنیفه است و از آنِ بویوسف و محمد و زُفَر و بوالعباس تبّانی و قاضی ابوالهیثم.»

تاریخ بیهقی -۱۹- بر دار کردن حسنک وزیر

متن

ذکر بر دار کردن امیر حسنک وزیر رحمه الله علیه

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه شد. امروز که من این قصه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند در گوشه‌یی افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخِ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست – هر چند مرا از وی بد آمد – بهیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی {ص۲۲۲} نرانم که آن بتعصبی و تزیُّدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بوسهل مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکد شده – و لا تبدیلَ لخلقِ الله – و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی وانگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم – و اگر کرد دید و چشید – و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود رضی الله عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود را رحمه الله علیه نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حالِ حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند بروزگار {ص۲۲۳} هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی – فضل جای دیگر نشیند – اما چون تعدیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام – یکی آن بود که عبدوس را گفت «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد» – لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبتِ تهوّر و تعدیِ خود کشید. و پادشاه بهیچ حال برسه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السر والتعرض [للحرم]. و نعوذ بالله من الخذلان.

چون حسنک را از بُست بهرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علىِ رایض چاکرِ خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید، که چون بازجُستی نبود کار و حال او را انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته‌اند العفو عند القدره بکار تواند آورد. قال الله عز ذکره – وقوله الحق – الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس والله یحب المحسنین. {ص۲۲۴} و چون امیر مسعود رضی الله عنه از هرات قصد بلخ کرد علىِ رایض حسنک را به بند می‌برد و استخفاف می‌کرد و تشفی و تعصب و انتقام می‌بود، هر چند می‌شنودم از علی – پوشیده وقتی مرا گفت – که «هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر می‌دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد، و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمدِ عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را. بوسهل گفت «حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر بالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته ازین می‌گوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد، و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت تا درین معنی بیندیشم.

پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس – که با بوسهل سخت بد بود – که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می‌گشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبانِ عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون {ص۲۲۵} پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش. و چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، اما در اعتقاد این مرد سخن می‌گویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می‌گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و به دُرّاعه، پرده‌داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته، گفت «ای سبحان الله! این مقدار شَقر را چه در دل باید داشت! پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالَنجَر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت، نذرها کرده و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر {ص۲۲۶} کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در بابِ حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خونِ وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم، و هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته، که خون ریختن کارِ به بازی نیست.» چون این جواب باز بردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را {ص۲۲۷} بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود کار خویش می‌کرد.

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرى بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به] راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی؟ گفتم «چنین بود ولکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیرِ ماضی چنانکه لجوجی و ضُجرتِ وی بود یک روز گفت: «بدین خلیفهٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدرِ عباسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار می‌کشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر بأمیر المؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن {ص۲۲۸} پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان خداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول باز آمد امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می‌گشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است تمامی باز نمود.» گفت بدانستم.

پس از این مجلس نیز بوسهل البته فرونایستاد از کار، روز سه‌شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مُزکّیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم. و بطارم رفت و جملهٔ خواجه‌شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم کثیر – هرچند معزول بود – و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد. و قضاهِ بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه راست شد – من {ص۲۲۹} که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک – یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی‌بند، جبه‌یی داشت خیری رنگ با سیاه میزد، خَلَق‌گونه، دُرّاعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزهٔ میکائیلیِ نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک‌مایه پیدا می‌بود، و والی حَرَس با وی و على رایض و بسیار پیاده از هر دستی، وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس باز بردند، و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر می‌گفتند که «خواجه بوسهل را برین که آورد؟ که آب خویش ببرد.»

بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود باز شد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت و گفت که چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه‌تمام و بر خویشتن می‌ژگید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد. و خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست. و [بر] دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند – هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود – و بوسهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید. و خواجهٔ {ص۲۳۰} بزرگ روی بحسنک کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه می‌گذارد؟ گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان‌برداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است. خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار، که بزرگتر از حسینِ علی نِیَم. این خواجه که مرا این می‌گوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلسِ سلطان را که اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده‌ایم، چون ازین فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست هر چه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.

و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع و رغبت، و آن سیم که معین کرده بودند بستد، و آن {ص۲۳۱} کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضاه نیز، على الرسم فی أمثالها. چون ازین فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت. و وی روی بخواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگی دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می‌خاییدم که همه خطا بود، از فرمان‌برداری چه چاره، به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم» پس گفت «من خطا کرده‌ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوندِ کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلی، و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد، و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائی است بر سر وی قوم او را تیمار دارم.»

پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم. و این مجلس را حاکمِ لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت «از آن ناخویشتن‌شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش چنین سهو نیفتد.» و از خواجهٔ عمید عبدالرزاق {ص۲۳۲} شنودم که این شب که دیگر روزِ آن حسنک را بر دار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن، پدرم گفت چرا آمده‌ای؟ گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد، که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت « بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌اید. و سخت ناخوب است» و بجایگاه خواب رفت.

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مردِ پیک راست کردند با جامهٔ پیکان که از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان، و در شهر خلیفهٔ شهر را فرمود داری زدن بر کرانِ مصلای بلخ، فرود شارستان. و خلق روی آنجا نهاده بودند، بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و [بر] بالایی بایستاد. وسواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند، چون از کرانِ بازارِ عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود پذیرهٔ وی آمد وی را مؤاجَر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامهٔ مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهرِ ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای {ص۲۳۳} است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند چه چاره از باز گفتن؟

و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ بالله من قضاء السوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچه‌های ازار را ببست وجُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چو صدهزار نگار. و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی‌پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می‌داشتند، و او لب می‌جنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراخ‌تر آوردند. و درین میان احمد جامه‌دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای، و بفرمان او بر دار می‌کنند.» حسنک البته هیچ پاسخ نداد.

{ص۲۳۴} پس از آن خودِ فراخ‌تر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو. دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید مرد را که همی‌بکشید [به دو] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند وحسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمی‌کرد و همه زار زار می‌گریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش رحمه الله علیه این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد، و نساخت، و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمه الله علیهم. و این افسانه‌یی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوَحت از بهر حُطام دنیا بیک‌سوی نهادند. احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.

لَعَمرُک ما الدُّنیا بدارِ اقامهٍ                                                 اذا زالَ عن عینِ البصیرِ غِطاؤها

و کیفَ بقاؤ الناسِ فیها و اِنَّما                                             یُنالُ باسباب الفناء بقاؤها

رودکی گوید:

{ص۲۳۵}

بسرای سپنج مهمان را                                                      دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت                                             گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند                                              که بگور اندرون شدن تنهاست

یار تو زیر خاک مور و مگس                                               بَدَلِ آنکه گیسوت پیراست

آنکه زلفین وگیسوت پیراست                                              گرچه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زرد گونه شده                                                 سرد گردد دلش، نه نابیناست

چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند وحسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر.

و پس از آن شنیدم از بوالحسن حریلی که دوست من بود و از مختصّانِ بوسهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکبَّه. پس گفت نوباوه آورده‌اند، از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند، چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و باتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت، و سر بازبردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بوالحسن تو مردی مرغ‌دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و {ص۲۳۶} همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.

و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:

ببرید سرش را که سران را سر بود                                       آرایش دهر و ملک را افسر بود

گر قرمطی و جهود وگر کافر بود                                         از تخت بدار بر شدن مُنکَر بود