تاریخ بیهقی -۶۳- پایان باب خوارزم
متن
و چون گذشته شد به حصارِ دبوسی که از بخارا بازگشت چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبدالصمد را به نشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبدالجبار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید به کدخدایی خوارزم و برفت و بواسطهٔ وزارت پدر آنجا جباری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بدآموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند. و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون به غزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند. و خراسان آلوده شد به ترکمانان، اول که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و {ص۹۲۸} نیز منجمی به هرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد. باور کرد و آغازید مثالهای عبدالجبار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن. تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبدالجبار زد و او را سرد کرد چنانکه بخشم بازگشت و به میان در آمدند و گرگآشتییی برفت. و عبدالجبار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی به نقصان حال وی. و صاحببرید را بفریفته تا به مراد او انها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دوهزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت. و عبدالجبار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی به علی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نورِ بخارا با اندرغاز آمدندی و مدتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبدالجبار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن؛ شب چهارشنبه غرهٔ شهر رجب سنهٔ خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر چنانکه کس بجای نیاورد و به خانه بوسعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بوسعید {ص۹۲۹} ویرا در زیرزمین صفه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبدالجبار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ باز آمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدو نیم زنند. و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و به بوسعید تهمت کردند حدیث بردن عبدالجبار به زیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطفهها رسید با جاسوسان که بونصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه {ص۹۳۰} هرون میکرد مقرر میگشت، و امیر مسعود رضی الله عنه سخت متحیر شد ازین حال، که خراسان شوریده بود نمیرسید به ضبط خوارزم، و با وزیر و با بونصر مشکان خلوتها میکرد و ملطفههای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم به تحریض تا هرون را براندازند، و البته هیچ سود نداشت.
طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بیاندازه به حدود خوارزم آمدند به یاری هرون، و ایشان را چراخورد و جایی سره داد به رباط ماشه و شراهخان و عاوخواره، و هدیهها فرستاد و نزل بسیار و گفت بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد شما اینجا بنهها محکم کنید و بر مقدمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصب قدیم و کینه صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفتهاند، از جَند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی به سر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که {ص۹۳۱} زمستان بود و به رباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند جوانان سلاح برداشتند و گفتند برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی گفت «ای جوانان زده را که به زینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شدهاند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدنیا و دولها و تقلب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید.
چون این خبر به هرون رسید سخت غمناک شد اما پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک به سر بنه بازآمدند، و فرزند و عدت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی. باری اگر بهابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند تو هم مکافات کردی، اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی به مهمی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت. {ص۹۳۲} وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان به میانه درآیند و آنچه نهادنیست نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی به میان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن به تو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جَند بازگردم. اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من به صلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد عزذکره چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قریب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ به جای آمد که آنرا ضمیر انجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگآشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب {ص۹۳۳} و عهدی کردند و به میان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبرِ هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جَند ولایت خویش بگرفت و بهتعجیل برفت و خبر به هرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است، به خوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلح بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جَند اینجا نتوان آمد و من روی به خراسان و شغلی بزرگ دارم چون از اینجا بروم باری دلم باز پس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و به خوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کُجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را به ستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سرحدّ خوارزم است مقام کردند منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار به امیر مسعود رضی الله عنه میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بونصر مشکان مینشست به خلوت و تدبیر میساختند، وزیر احمد عبدالصمد گفت زندگانی سلطان دراز باد هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مُدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش {ص۹۳۴} همه ناپاک برآمدند و این مخذولِ مُدبر از همگان بتر آمد. اما هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافرنعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بوسعید سهلی که پسرم بخانهٔ او متواری است به معما نبشته آمده است تا چندانکه دست در رود زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مُدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجد ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان به هرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است امید از خدای عزوجل آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراکند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار {ص۹۳۵} چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد سراپردهٔ مُدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخرى سنه ست و عشرین و اربعمائه با عدتی سخت تمام براند بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد. و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرایپردهٔ مرد نزدیک رسید بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرودآمدن غلامان سرایی و پیادهیی چند سرکش نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و هرون را بیفکندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبهٔ غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هرکس به خویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افکند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست و همه {ص۹۳۶} تباه شد. و هرون را به شهر آوردند و سواران رفتند به دُم کشندگان.
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد تعالی بر وی رحمت کناد که خوب بود، اما بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانهٔ باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم علیه السلام إلى یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد از دست شود و بنشیند. و در تواریخ تامل باید کرد تا مقرر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هردولتی، و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگِ طغرلکُش به او و پیوستگان او چه کرد. ایزد عزوجل عاقبت به خیر کناد.
چون خبر به شهر افتاد که هرون رفت تشویشی بزرگ به پای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقب به خندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخرى، و شهر بیاشفت. و عبدالجبار شتاب کرد که وی را نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند او از متواریجای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت {ص۹۳۷} که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی به تو رسد که شهر به دو گروه است و آشفته»، فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبدالجبار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی به پای شد سخت عظیم. شکر از کرانهٔ شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبدالجبار آمد و اگر عبدالجبار او را لطفی کردی بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که وی را یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیلِ خندان و آلتونتاشیان باز قوت گرفتند و قوم عبدالجبار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتفاقی بیفتاد نیک، برگرد و به شهر باز آی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت، و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی الأخرى، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و به کوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها {ص۹۳۸} کردند و مال بیعتی بدادند. و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الأخرى سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر به امیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سر سبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند. و گذشته گذشت، تدبیر کار نوافتاده باید کرد.» گفت چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامههای توقیعی فرماید به البتگین حاجب و دیگر مقدمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم به بوسعید سهلی و بوالقاسم اسکافی تا چه توانند کرد. » گفت نیک آمد. و بازگشت. و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و رفت و {ص۹۳۹} پس از آن باز آمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول به خوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز به شمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمات داشت به خراسان و ری و هندوستان چنانکه بازنمودم پیش ازین در تصنیف.
و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه به بخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بی سر و سامان، و نه به خوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا به زینهار آیند. و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفتصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و به گرگان رسیده چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن به خراسان و بالاگرفتن کار ایشان. {ص۹۴۰}
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل به خوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدمه باشند، تا خدای عزوجل نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان به خراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمت اید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم. به خراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان، و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» – و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلُّف احمد عبدالصمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست هر چند شاه ملک نیز در سر این شد چنانکه در روزگار ملک امیر مودود رحمه الله علیه آورده شود – و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبدالصمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هرگاه که مراد باشد باید آمد. و گناه هرون را بود که چون {ص۹۴۱} چشم بر تو افکند با لشگر بدان بزرگی و تو ضعیف سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی.»
و پس از مدتی بونصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بوالقاسم اسکافی را وزارت دادند غرهٔ محرم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد. و احمد عبدالصمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم به رای درست و هم به رسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند امیر خالی کرد با وزیر و گفت تعدی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که به آمدن او آنجا دردسر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان، وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضم کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستترِ معتمدان {ص۹۴۲} درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیدهرای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیامهای جزم.
و مدتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجت برمیگرفت که امیر مسعود امیر بحق است به فرمان امیرالمؤمنین و ولایت مرا داده است. شما این ولایت بپردازید. و خوارزمیان جواب میدادند که ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست بشمشیر، از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد عزذکره چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد.» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار به صحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخرى سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه، جنگی رفت، سه شبانروز میان ایشان چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات به دشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم. و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و به هزیمت به شهر آمدند و حصار بگرفتند؛ و اگر جنگ حصار کردندی {ص۹۴۳} بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد عزذکره بر ایشان رسیده بود. و شاه ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند. و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت ولایت خواهم که به فرمان خلیفه امیرالمؤمنین مراست.
و از اتفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قویدل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دوگروهی افکندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو خواهند گرفت تا به شاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد عبدالصمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه. و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک به دم او لشکر {ص۹۴۳} فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند. و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز به مسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و به نام امیرالمؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود: آن روز که به نام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن به مدتی وی را به قلعهٔ گیری بکشته بودند. و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عم را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت چنانکه پس ازین در بقیت روزگار امیر شهید مسعود رضی الله عنه و نوبت امیر مودود رضی الله عنه بتمامی چنانکه بوده است بشرح باز نموده آید ان شاء الله.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد عزوجل داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند، که همه نوادر است و عجایب. {ص۹۴۵}
این باب خوارزم به پایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس و اگر گویم علیحده کتابی است از خبر از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم ان شاء الله تعالی.
[پایان کتاب]