در این نشست ماجرای نفوذ شبانه رستم به دژ و کشته شدن زنده رزم را خواندیم و با مقایسه نسخهها و جزئیات دیگر بحث کردیم که آیا زنده رزم دایی سهراب بوده است یا نه. پس از آن روایت پرس و جوی سهراب از هجیر درباره اسم و رسم پهلوانان سپاه ایران.
رستم در لباس مبدل
رستم از کاوس اجازه گرفت که به اردوی توران سرکی بکشد تا سر از کارشان دربیاورد. در تاریکی شب «جامهی ترک وار» پوشید و به سوی دژ رفت.
البته تصور این که رستم با آن قد و هیکل و برز و بالای تک، لباس مبدل پوشیده تا شناخته نشود کمی خندهدار است.
زنده رزم که بود؟
قرار است در ادامه داستان «زندهرزم»، یکی از پهلوانان سپاه توران رستم را در تاریکی شب ببیند و اسمش را بپرسد و درگیر شوند اما این پهلوان کیست؟
نسخهی ژول مول چند بیت الحاقی دارد که توضیح میدهد ژنده رزم پسر شاه سمنگان و دایی سهراب بوده است و چون رستم را در بزم دیده بوده است، تهمینه او را همراه سهراب فرستاده که هر جا رستم را دید به پسرش معرفی کند.
نسخههای دیگر این ابیات را ندارند و این پهلوان شناسنامهای ندارد که او را بیشتر بشناسیم. ولی مثل خیلی بیتهای الحاقی دیگر ژول مول، این بیتها هم بار دراماتیک داستان را بیشتر میکنند و یک موقعیت به موقعیتهایی که نزدیک بوده سهراب پدرش را بشناسد ولی قضا و قدر مانع میشود، اضافه شده است.
ولی به هر حال در نسخههای دیگر هم زندهرزم به سهراب نزدیک بوده چون بر تخت کنار دست او مینشسته:
چو سهراب را دید بر تخت بزم / نشسته به یک دست او ژنده رزم
ما با در نظر گرفتن واکنشی که سهراب به خبر مرگ پهلوان سپاهش نشان میدهد نتیجه گرفتیم که ژنده رزم نمیتواند داییاش باشد یا کلا رابطه عاطفی نزدیکی با او داشته باشد. وقتی سهراب از سرنوشت او خبردار میشود به لشکر هشدار میدهد که بیشتر مراقب باشند و بعد به بزمش باز میگردد.
اگر کم شد از رزم چون زنده رزم / نیامد همی سیر جانم ز بزم
۲۲:۴۲
ویدئوی نشست
منابع دیگر درباره زنده رزم
ژنده رزم در روایتهای لکی
مقاله دکتر علی عباس رضایی نورآبادی درباره روایتهای شفاهی قوم لک درباره داستان رستم سهراب واقعا خواندنی است: «رستم و سهراب به روایت قوم لک»
در بند ششم این مقاله به تفصیل به زنده رزم و نسبتش با سهراب پرداخته است.
یک نکته جالب این که در روایت لکها، زنده رزم لکنت زبان دارد و به خاطر همین لکنت با وجود این که رستم را میشناسد نمیتواند به موقع خودش را معرفی کند و کشته میشود.
نکته دیگری که شایسته توجه است، اشاره دکتر رضایی به این ابیات از نسخه مسکو در قسمت پایانی داستان سهراب است که به نقش زنده رزم در اردوی سهراب اشاره دارد:
همان نیز مادر به روشن روان / فرستاد با من یکی پهلوان بدان تا پدر را نماید به من / سخن برگشاید به هر انجمن چو آن نامور پهلوان کشته شد / مرا نیز هم روز برگشته شد
متاسفانه صدای این نشست درست ضبط نشده و ویدئو قابل استفاده نیست
شاه دیوانه
کاوس تا بحال کم برای ایرانیان و رستم دردسر درست نکرده است. پشت سرش صدایش میکنند شاه دیوانه. خودش هم البته اعتراف میکند که من عصبی ام ولی بهانه میآورد که خدا اینطور آفریده است!
یادمان هست که شاه به گیو سفارش کرده بود که به رستم که رسیدی هیچ توقف نکن و فورا برای جنگ با سهراب به ایران بیایید. رستم هم حرف شاه را پشت گوش انداخت و سه روز با گیو مشغول می و رامش شدند و روز چهارم راه افتادند.
وقتی تهمتن و گیو به کاوس میرسند سلامشان را جواب نمیدهد و به جایش به گیو میگوید که برو رستم را به مجازات کوچک شمردن فرمان من زنده بر دار کن! وقتی گیو به دستورش عمل نمیکند به طوس دستور میدهد که هر دو را بگیر و ببر و دار بزن!
پادرمیانی گودرز
طوس دست رستم را گرفت که از مجلس بیرون ببرد تا خشم کاوس بخوابد ولی رستم که از حرف کاوس عصبانی شده بود چنان روی دست طوس زد که کلهپا شد و بعد سر کاوس داد زد که تو اصلا لایق پادشاهی نیستی و اگر راست میگویی برو سهراب را دار بزن و بعد هم سوار رخش شد و رفت.
از توصیفی که گژدهم از بر و یال و کتف و بازوی سهراب کرده بود، ایرانیان میدانستند که غیر از رستم کسی حریف او نیست و چاره این است که رستم و کاوس را آشتی دهند. پس سراغ گودرز رفتند و گفتند که این کار کارِ خودت است:
به نزدیک این شاهِ دیوانه شو / و زین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای درخور فراز آوری / مگر بخت گمبوده بازآوری
گودرز پیش کاوس رفت و نصیحتش کرد و کاوس هم زود قبول کرد و گفت دنبال رستم بروید و از دلش در بیاورید و برش گردانید.
از آنجا گودرز و بزرگان لشکر دنبال رستم رفتند و رستم اول به این سادگیها راضی نشد ولی گودرز گفت که اگر برنگردی همه خیال میکنند که از سهراب ترسیدهای و این برایت ننگ دارد و به هر حال رستم راضی شد و پیش کاوس برگشت و آشتی کردند
لشکرکشی
آشتی که کردند گفتند امروز را به بزم بپردازیم و فردا به رزم! خلاصه تا نیمه شب مشغول باده و رامش بودند و فردا سپاه بزرگی کشیدند و منزل به منزل رفتند تا نزدیک دژ سفید رسیدند.
هومان که سپاه را از دور دید حسابی ترسید ولی سهراب دلداریاش داد که:
نبینی از این لشکر بیکران / یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه / گر ایدون که یاری دهد مهر و ماه
خلاصه سهراب از ساقی جام می خواست و دلش نگران جنگ نبود.
گژدهم که سرد و گرم چشیده بود و میدانست که تاب ایستادگی در برابر سهراب ندارد، نامهای به کیکاوس نوشت و وخامت اوضاع را برایش شرح داد و بعد خود و خانوادهاش و پهلوانان سپاه از یک راه مخفی که زیر دژ بود فرار کردند.
فردا صبح که سهراب به دژ حمله کرد فقط مردم عادی باقی مانده بودند و از پهلوان و خانوادهاش خبری نبود. امیدوارم این شوخی باعث دلخوری کسی نشود ولی در ویدئو این عقبنشینی را به دفاع پیشمرگهها از سنجار تشبیه کردیم که خود و خانوادهشان عقبنشینی کردند و مردم عادی را جلوی داعش بیدفاع رها کردند.
عجله کن رستم!
کاوس و بزرگان لشکر که نامهی گژدهم را خواندند متفقالقول شدند که فقط رستم ممکن است از پس این مرد بر بیاید و قرار شد گیو نامه شهریار را نزد رستم ببرد و از او بخواهد که به جنگ سهراب برود.
نامهای که کاوس به رستم مینویسد خیلی خلاصه است. در مقایسه با نامههای دیگری که شرحشان در این بخش از شاهنامه آمده است، تلگرافی محسوب میشود.
علاوه بر این که در نامه به رستم تاکید کرده که فورا به جنگ سهراب بتازد، به گیو هم سفارش میکند که مثل دود برو و به زابل که رسیدی آنجا نمان و فورا با رستم برگرد.
رستم اما عجلهای ندارد. سه روز گیو را در آستانش مهمان میکند و با هم باده مینوشند و هر چه گیو تشویش دارد و از یک طرف نگران لشکرکشی سهراب است و از طرف دیگر از خشم کاوس میترسد، رستم دلداریاش میدهد که:
بدو گفت رستم که مندیش از این / که با ما نشورد کس اندر زمین
بالاخره روز چهارم رخش را زین کردند و در نای رویین دمیدند و به سمت درگاه کیکاوس لشکر کشیدند.
نسخهها
در این قسمت شاهنامه، نسخهها خیلی تفاوتهای فاحشی با هم دارند و به همین خاطر نشستهایمان خیلی کند پیش میروند. در این نشست یک ساعته ۵۰ بیت بیشتر پیش نرفتیم و بیشتر وقت مشغول بحث این ایم که نسخهی هر کسی چه بیتی کم و زیاد دارد و ترتیب بیتها چیست.
نه ماه بعد سهراب به دنیا آمد و خیلی سریع رشد کرد طوری که در یک ماهگی مثل کودک یکساله بود و همینطور پیش رفت تا وقتی که ده ساله شد کسی نبود که بتواند با او نبرد کند.
در ده سالگی سراغ تهمینه آمد و پرسید که من کی ام و نژادم از کی است که اینطور سرم به آسمان میکشد؟ البته مادرش را تهدید هم کرد که اگر نگویی میکشمت!
تهمینه هم رازش را فاش کرد و نامه و جواهراتی که رستم برایش فرستاده بود را نشان پسرش داد و در عین حال هشدار داد که مواظب باش افراسیاب از این موضوع خبردار نشود.
تو پور گو پیلتن رستمی / ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت زآسمان برترست / که تخم تو زین نامور گوهرست
سهراب و سودای شاهی
واکنش سهراب به رازی که مادر فاش میکند تامل برانگیز است و در ادامه شاهنامه بارها به آن اشاره میشود: تصمیم میگیرد خود و پدرش شاه شوند.
چو رستم پدر باشد و من پسر / نباید به گیتی یکی تاجور
اواخر شاهنامه، بهرام چوبینه هم اسیر چنین وسوسهای میشود و او هم مثل سهراب ناکام کشته میشود. غیر از این دو نفر، هیچ پهلوان دیگری در شاهنامه تن به این وسوسه نمیدهد و آرزوی تاج کیانی نمیکند.
بیتهای سست الحاقی: اسبگزینی سهراب
ما در این سری شاهنامه خوانی سه تصحیح مختلف شاهنامه و یک نسخه خطی را مقایسه کردیم. تصحیحهای خالقی مطلق، مسکو و ژول مول بعلاوه یک نسخه خطی زمان صفویه.
نسخه ژول مول بطور خاص خیلی بیتهای الحاقی دارد. یعنی بیتهایی که در هیچکدام از تصحیحهای دیگر و در نسخه خطی نیست و مشخص است که کسی (احتمالا نقالی) با خودش فکر کرده این جای داستان جای فلان ابیات خالی است و زحمت سرودن ابیات را هم خودش کشیده! این بیتها معمولا آنقدر سست اند که به یک نگاه معلوم است سرایندهشان فردوسی نیست!
در این نشست با یک نمونه الحاقیات روبرو شدیم. در نسخهی ژول مول سهراب بعد از آگاه شدن از نژادش از مادر اسب میخواهد و حدود ۳۰ بیت شرح اسبگزینی سهراب است که کاملا از داستان اسبگزینی رستم تقلید کرده است.
بیتها سستاند. مخصوصا این یکی که اسب را به کلاغ تشبیه میکند: به کُه بر دونده بسان کلاغ / به دریا درون او به کردار ماغ!
افراسیاب خبر داشت …
تهمینه وقتی راز نژاد سهراب را به او فاش میکند هشدار میدهد که مبادا افراسیاب خبر شود ولی وقتی که سهراب آهنگ جنگ با کاوس میکند، افراسیاب دو پهلوانش، هومان و بارمان را به یاری او میفرستد و به آنها میسپارد مواظب باشند سهراب از نژادش آگاه نشود مگر رستم به دست پسرش کشته شود و شاه ایران بیپناه شود.
ما به این بیتها که رسیدیم تعجب کردیم و فکر کردیم شاید چند بیت از داستان، آنجایی که فرضا داستان خبر شدن افراسیاب را بازگو میکند، حذف شده است. ولی به نظر میآید اصل و نسب سهراب از آن رازها بوده است که غیر از خودش همه خبر داشته اند. یعنی تصور کنید رستم به شهر سمنگان میرود (که کسی از آن بیخبر نمیماند) و ۹ ماه بعد پسری به دنیا میآید که از هر جهت شبیه رستم است! همه میدانند …
دژ سپید
اولین دژ ایران در مرز توران دژ سپید بود و هجیر، پهلوان دژ وقتی سهراب را دید به تنهایی به جنگ او رفت.
هجیر و سهراب بعد از رجزخوانی کوتاهی درگیر میشوند و رزمشان از رجزخوانیشان کوتاهتر است. هجیر زود به زمین میخورد و از سهراب که برای کشتنش آمده زنهار میخواهد و سهراب هم اسیرش کرد و به نزد هومان فرستاد.
هجیر، گژدهم، گستهم و گردآفرید
در ابیات این قسمت رابطه بین این چهار نفر کمی گیجکننده است و در این نشست هم ما زمان زیادی را صرف رمزگشایی از این رابطه و مطرح کردن فرضهای مختلف کردیم. البته اگر یک فرهنگ معتبر نامهای شاهنامه در اختیار داشتیم به این مشکل نمیخوردیم.
سه نکته بطور مشخص باعث گیج شدن ما شد:
به خاطر شباهت آوایی گژدهم و گستهم احتمال میدادیم شاید هر دو یک نفرند و هر دو اسم صرفا تفاوت کتابت یک اسم است. اینطور نیست. گژدهم یک پهلوان پیر و فرزند قارن (نوهی کاوه) است و گستهم پسر او است.
نکته دوم این است که حداقل چهار نفر با اسم گستهم در شاهنامه وجود دارند و همانطور که در ویدئو مشخص است ما به کرات گستهمهای دیگر (مثلا دایی خسروپرویز) را با این گستهم اشتباه میگرفتیم.
نکته سوم این که هجیر، پهلوان دژ سفید، نسبت فامیلی با سه نفر دیگر ندارد. ترتیب ابیات طوری است که در نگاه اول به نظر میرسد مثلا گستهم باید برادر یا پسر هجیر باشد که اینطور نیست.
خلاصه این که گژدهم پیر فرمانده دژ سپید است و گستهم و گردآفرید که به زودی وارد داستان میشود پسر و دختر او هستند. هجیر هم یکی از پهلوانان دژ است که نسبتی با این سه نفر ندارد.
گردآفرید
گردآفرید وقتی شکست هجیر را دید لباس جنگ پوشید و موهایش را در کلاه پنهان کرد و به مصاف سهراب رفت. البته رفتن به جنگ پهلوانی که هجیر را به آن آسانی از اسب انداخته شجاعت و تهور فراوان میخواهد ولی گردآفرید که میدانست حریف سهراب نیست به جای جنگ رودررو اول از دور با کمان به سهراب تیر انداخت و سهراب هم از این کار ننگش آمد.
بلافاصله سهراب به گردآفرید حمله کرد و با اولین ضربه زره گردآفرید دریده شد و بعد هم نیزهاش به دونیم شد و دختر پهلوان که دید چارهای ندارد رو به فرار گذاشت.
وقتی گردآفرید داشت به چنگ سهراب میافتاد ناچار کلاهخود را از سر برداشت و موهایش پیدا شد و سهراب شگفتزده ماند که چنین دختری چرا به جنگ آمده است. به هر حال کمند میاندازد و حریف را به بند میکشد.
گردآفرید وقتی دید که با جنگ حریف سهراب نمیشود از در چاره وارد شد و گفت که حالا که همه لشکر فهمیدند که من دخترم گرفتار کردنم برای تو زشت است و بگذار تا من لشکر و دژ را نهانی تسلیم تو کنم.
سهراب که عاشق بر و روی گردآفرد شده بود قبول کرد ولی در عین حال گفت که وقتی رفتی داخل دژ دلت را به دیوار و دروازه آن خوش نکن که من حریف چرخ بلند ام و این دژ حریفم نیست.
گفتگو از بارهی دژ
وقتی گردآفرید به داخل دژ برمیگردد و در را میبندند، اول گژدهم به دیدن دختر میآید و دلداریاش میآید که از این رزم و چارهجویی ننگی به دامن او و خانواده ننشسته است.
بعد گردآفرید بالای باره میرود و به سهراب که لابد منتظر بوده الان در دژ به رویش باز شود میگوید:
بخندید و او را به افسوس گفت / که ترکان از ایران نیابند جفت
(ما توی ویدئو این قسمت را درست نفهمیدهایم و فکر میکردیم از سهراب به گردآفرید است). بعد هم اظهار میکند که شک دارم که تو با این یال و کتف از ترکان باشی و هشدار میدهد که اگر شاه و رستم خبردار شوند به جنگت میآیند و از لشکرت یکی زنده نمیماند.
سهراب از رودستی که خورده بوده عصبانی و خجالتزده میشود و به تلافی، روستای نزدیک دژ را نابود میکند و میگوید که امروز دیگر دیروقت شد و فردا صبح زود کار دژ را میسازم.
قصه از اینجا شروع شد که رستم که «غمین» شده بود برای شکار به دشتی در نزدیکی مرز توران رفت و آنجا گوری شکار کرد و آتش بزرگی درست کشید و تنهی درختی را به جای سیخ به کار برد و گور را کباب کرد و تمام خورد و به خواب رفت. وقتی که خواب بود چند سوار تورانی که اتفاقا از آنجا میگذشتند رخش را که برای خودش مشغول چریدن بود با کمند گرفتند و با خود بردند.
ننه من غریبم!
از رابطه عاطفی رستم و رخش، مخصوصا از سابقهای که در هفت خوان دارند، خواننده انتظار دارد رستم وقتی که بیدار میشود نگران و دلتنگ رخش باشد ولی رستم بیشتر نگران خودش است که باید گرز و کمانش را به دوش بکشد و جلوی پهلوانان دیگر آبرویش میرود.
سمنگان – شیرِ «بلیکان»
سر اولین بیت از رسیدن رستم به شهر سمنگان خیلی بحث کردیم (کمی از بحثها را از ویدئوی نشست حذف کردهام). اولا که تارا وقتی اسم سمنگان را شنید هوس سمنو کرد و کلی خندیدیم. بعد متوجه شدیم که در تصحیح خالقی مطلق به جای «شیر و پلنگان» عبارت «شیرِ بلیکان» آمده است. در جستجوی اینترنتی به مقالهای رسیدیم از «جلیل اخوان زنجانی» که با رجوع به نوشتههای اصطخری، مقدسی، ابن حوقل و دیگران، نتیجه گرفته است که شهری که رستم در جستجوی رخش به آن رسیده است همان بلیکان است و در این بیت «شیر بلیکان» حاکم همین شهر است.
رستم اول با توپ و تشر وارد سمنگان شد و سراغ رخش را گرفت و تهدید کرد که اگر پیدا نشود چنین و چنان میکنم ولی شاه خیالت را راحت کرد که ما سوءقصدی نداریم و امشب مهمان ما باش و تا فردا رخش را پیدا میکنیم. در پذیرایی هم سنگ تمام گذاشتند در این حد که خود شاه بر پا ایستاده بود و به مهمانش میرسید.
تهمینه در خوابگاه رستم
این چند بیتی که ورود تهمینه به خوابگاه رستم و گفتگویشان را شرح میدهد خیلی لطیف و دلنشین است. من بویژه این بیت را دوست دارم:
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
/ تو گویی که از غم به دو نیمه ام
تهمینه اول خودش را معرفی میکند و بعد رستم را ستایش میکند و میگوید که داستانهای تو را مانند افسانهها از این و آن میشنیدهام و همیشه آرزو داشتهام که گذرت به شهر ما بیفتد و الان آرزو دارم که به وصال تو برسم مگر از همخوابی با تو پسری مانند خودت پیدا کنم.
موبد؟ بام؟ شیب؟
توی نسخهی ژول مول اینجای داستان رستم اول از پدر تهمینه اجازه میگیرد و بعد موبدی را صدا میکنند و همان شبانه عقد شرعی جاری میشود و بعد بقیه داستان. اما ظاهرا این ابیات الحاقی است و کامجویی رستم و تهمینه بدون تشریفات مذهبی و دور از چشم دیگران بوده است.
مهره سرخ
رستم یک مهره سرخ به تهمینه داد که اگر فرزندت از این همآغوشی دختر بود این مهره را به مویش ببند و اگر پسر بود به بازویش. صبح فردا هم رخش پیدا شد و دل رستم شاد شد و زین بر نهاد و به ایران و بعد زابلستان رفت.
قرار است گشتاسپ، شاه ایران با ارجاسب شاه خیونان درگیر جنگ شود.
انگیزه جنگ مذهبی است. یعنی گشتاسپ زرتشتی شده است و ارجاسب خوشش نیامده و میگوید یا از دین زرتشت برگرد و در عوض از ما خراج بگیر، یا سر دین زرتشت بمان تا بیاییم و دمار از روزگارت درآوریم. گشتاسپ هم راه دوم را انتخاب میکند و شروع میکند به سربازگیری.
آن وقتها از ارتش منظم و حرفهای خبری نبوده و شاه برای هر جنگ سربازگیری میکرده و سربازها بعد از جنگ میرفتهاند سر خانه و زندگیشان تا جنگ بعدی. گشتاسب برای سربازگیری به برادرش فرمان میدهد که :« بر بالای قلهها و کوههای بلند آتش روشن کن. کشور را آگاه کن و پیکها را آگاه کن که بجز موبدان که آب و آتش بهرام را ستایش میکنند و حفظ میکنند، از ده ساله تا هشتاد ساله هیچ مردی در خانهی خود نماند …»
خلاصه که انگار معافیت طلاب و روحانیون از خدمت زیر پرچم، سابقهی باستانی دارد!
شرح جنگ گشتاسپ و ارجاسب در متنی پهلوی به نام «یادگار زریران» آمده است. «زریر» نام برادر گشتاسپ است که در همین جنگ کشته میشود. گشتاسپ یکی از شخصیتهای شاهنامه هم هست: شاه حامی زرتشت و پدر اسفندیار رویینتن. توی همین جنگ هم آخر سر اسفندیار کار را یکسره میکند.
بعضی وقتها شاعر مجبور است، یا صلاح میداند، یا اصلا دلش میخواهد از چیزهایی بگوید که به زبان آوردنشان، در عرف «مودبانه» محسوب نمیشود.
در این موارد، مولانا خیلی بیرودربایستی و رک و صریح است و زبانش خیلی امروزی است. مثلا وسط مثنویخوانی یکدفعه به چنین شعری برمیخورید:
آن مگس بر برگ کاه و بول خر /همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام / مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من / مرد کشتیبان و اهل و رایزن
شاید تصویر کردن برگ کاهی که روی پسآب خری شناور است و مگسی روی آن نشسته، خیلی کار مودبانهای به حساب نیاید ولی مولانا برای نشان دادن باطل بودن وهم و خیال کسی که «تاویل باطل» دارد، از آوردن چنین مثالی دریغ نمیکند.
گاهی پیش میآید که شخصیتهای حکایتهای مثنوی به هم فحش میدهند:
چون نبودش صبر میپیچید او / کاین سگزنروسپیحیز کو
گاهی هم خود مولانا به شخصیتهای داستانش دشنام میدهد:
تا کنون حلم خدا پوشید آن / آخر از ناشکری آن قلتبان
او بخود برداشت پرده از گناه / ورنه میپوشید جرمش را اله
بعضی وقتها هم حکایتهایی نقل میکند که چون خانواده اینجا نشسته از نقل آنها معذوریم و خودتان میتوانید بروید و توی مثنوی بخوانید. 😉
اما فردوسی هیچوقت در شاهنامهاش حرف رکیکی نمیزند و وقتی هم که بنا بر ضرورت داستانی مجبور است بعضی از جزئیات «تکنیکی» را نقل کند، چنان کنایهها و استعارههای لطیفی بکار میبرد که خواننده حیران میماند.
مثلا در داستان زال و رودابه، شبی که زال پنهانی به کاخ رودابه میرود، فردوسی برای راحت شدن خیال آدمهای منحرفی مثل من که قرار است هزار سال بعد شاهنامهاش را بخوانند، اینطور میگوید:
همی بود بوس و کنار و نبید / مگرشیرکوگوررانشکرید
(یعنی کارشان از بوس و کنار و بادهنوشی جلوتر نرفت و شیر گورخر را شکار نکرد)
یا در داستان رستم و تهمینه، وقتی که اهالی سمنگان رخش را دزدیدهاند تا مادیانی را از او باردار کنند و تهمینه هم به سراغ رستمِ مست و خراب میآید، و خود را به او عرضه میکند تا پسری از او داشته باشد، رستم، به جای هر کار دیگر، موبدی را خبر میکند تا او را از پدر خواستگاری کند:
بفرمود تا موبدی پرهنر / بیاید بخواهد ورا از پدر
یا در داستان حرام شدن می در زمان بهرام گور، که فردوسی ناچار است توضیح دهد که جوان کفّاش دچار ناتوانی جنسی است و با خوردن چند پیمانه می مشکلش حل میشود، چنین تعابیری به کار میبرد:
نبودش در آن کار افزارسخت / همی زار بگریست مامش ز بخت
یا
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ / کلنگ از نمد کی کَنَدکان سنگ
یا
هماندر زمان لعل گشتش رخان / نمد سر برآورد و گشتاستخوان
در ایران بعد از اسلام که «می» طبق احکام دینی حرام بوده، ممنوعیت شراب چیز عجیبی نبوده است و هر چند وقت یکبار اتفاق میافتاده. یعنی هر وقت که پادشاه متعصبی سر کار میآمده و میخواسته طبق قوانین دینی رفتار کند، اولین کاری که میکرده به هم زدن بساط میخواری و میفروشی بوده است و ….
اما به روایت شاهنامه، در ایران قبل از اسلام هم یکبار، آن هم در زمان بهرام گور، می حرام اعلام شده بوده است!
داستان از این قرار است که یکی از ملازمان بهرام گور، به نام کبروی، در مجلس شاهی بیش از ظرفیتش شراب میخورد و بیرون که میرود جایی پای کوه خوابش میبرد و کلاغی سر میرسد و هر دو چشمش را در میآورد.
داستان که به گوش بهرام گور میرسد رخش از غم کبروی زرد میشود و فرمان میدهد که:
همآنگه برآمد ز درگه خروش / که ای نامداران با فرّ و هوش حرامست می در جهان سر بسر / اگر زیر دستست اگر نامور
یک سالی از این ماجرا میگذرد تا اینکه کفشگر زادهای ازدواج میکند و مادرش در کمال ناراحتی کشف میکند که پسر در انجام وظایف زناشویی ناتوان است. برای جبران این ناتوانی، مادر چند پیمانه میای را که پنهان کرده بوده در میآورد و به پسر میدهد و او هم میخورد و …
بزد کفشگر جام می هفت و هشت / هم اندر زمان آتشش سخت گشت
اتفاقا همزمان یک شیر از شیرخانهی شاه فرار میکند و به کوچه میزند و به کفشگر میرسد که بعد از کامیابی با همان مستی از خانه بیرون رفته بوده است.
ازان می همی کفشگر مست بود / به دیده ندید آنچ بایست بود بشد تیز و بر شیر غرّان نشست / بیازید و بگرفت گوشش به دست بران شیر غرّان پسر شیر بود / جوان از بر و شیر در زیر بود
شیربان داستان را به گوش بهرام گور میرساند و چون چنین کاری فقط از بزرگان و آدمهای بانژاد سر میزده، به موبد دستور میدهد که تحقیق کند که نژاد این کفشگر زاده چیست. اینجای داستان مادر آن جوان از راه میرسد و به شاه اطلاع میدهد که نژاد پسرش چیزی غیر از سه جام شراب نیست: «نژادش نبد جز سه جام نبید»
بعد از این ماجرا می دوباره حلال میشود و بهرام دستور میدهد که دوباره می بخورید اما فقط به اندازهای که بتوانید پشت شیر بپرید، نه به اندازهای که کلاغ چشمتان را در بیاورد!
به اندازهبر هرکسی می خورید / به آغاز و فرجام خود بنگرید چو میتان به شادی بود رهنمون / بکوشید تا تن نگردد زبون