شهرتی که صادق هدایت در داستاننویسی دارد و «بوف کور» و «علویه خانم»اش، باعث میشود گاهی یادمان برود که چقدر به تاریخ ایران باستان مسلط بوده و چقدر زبان پهلوی میدانسته و چه از نزدیک کاوشهای باستانشناسی زمان خودش را تعقیب میکرده.
داستان «تخت ابونصر» از مجموعهی «سگ ولگرد» را باید یکبار دیگر با این دید خواند.
جایی که وقایع داستان اتفاق میافتد، محوطهی باستانی تخت ابونصر است که توضیحاتش را میتوانید در این دو پیوند بخوانید:
تخت ابونصر – معرفی محوطه باستانی و تخت ابونصر – عکسها
برای کسانی که حوصله خواندن آن دو پست را ندارند، توضیحات ضروری را در همین پست تکرار کردهام
در نظر داشته باشید در سالهای 1310 تا 1313 تیم کاوش دانشگاه شیکاگو، کاوشهای باستانشناسی در محوطهی تپه انجام داده است و صادق هدایت هم داستانش را در همین دهه 20 خورشیدی نوشته است.
هدایت داستانش را اینطور شروع میکند:
«سال دوم بود که گروه کاوش متروپولیتن میوزیوم شیکاگو نزدیک شیراز، بالای تپه تخت ابونصر کاوشهای علمی میکرد. ولی به غیر از قبرهای تنگ و ترش که اغلب استخوانهای چندین نفر در آنها یافت میشد، کوزههای قرمز، بلونی، سرپوشهای برنزی، پیکانهای سهپهلو، گوشواره، انگشتر، گردنبندهای مهرهای، النگو، خنجر، سکه اسکندر، و هراکلیوس و یک شمعدان بزرگ سهپایه چیز قابل توجهی پیدا نکرده بود.»
البته کشفیات تخت ابونصر هم در نوع خودشان قابل توجه بودهاند. ریچارد فرای هم کتاب مفصلی بر اساس همین کشفیات نوشته است. این عکس همان شمعدان بزرگ سهپایه است:
چیزی که باعث شده لحن صادق هدایت اینقدر ناامیدانه باشد این پاراگراف است:
«گویا میسیون ابتدا گول دروازه و سنگهای تخت جمشیدی را خورده بود که به این محل حمل شده بود و فقط سردر آن از سنگ سیاه برپا شده بود…»
هدایت به موضوعی اشاره میکند که باعث سرخوردگی تیم کاوش تخت ابونصر شد. تیم ابتدا پایهستونها و سنگهای حجاریشدهای پیدا کرد که به وضوح به سبک سنگتراشیهای هخامنشی بود و فکر کردند که یک کاخ هخامنشی دیگر پیدا کردهاند. اما کمی که پیش رفتند دیدند که مثلا یک سنگ حجاری شده به جای سنگ لاشه در دیوار به کار رفته و متوجه شدند که سنگهای تراشخورده از تخت جمشید به این مکان آورده شدهاند (بخوانید دزدیده شدهاند!). این قضیهی سنگ دزدی از تخت جمشید، در همهی دورههای تاریخی بعد از متروکه شدن آن ادامه داشته است و در شعاع صد کیلومتری تخت جمشید میشود رد سنگهایش را دید.
«… در صورتی که چندین تخته سنگ دیگر از همان جنس که عبارت بود از بدنه و جرز، بدون ترتیب روی زمین افتاده بود و حتی شکستهی یکی از این سنگها جزو مصالح ساختمانی به کار رفته بود.»
یکی از پایه ستونهای دزدیدهشده از تخت جمشید را که در همین تخت ابونصر پیدا شده و الان در موزهی سنگ شیراز (بقعهی هفتتنان) نگهداری میشود ببینید:
« … آبادیهای نزدیک مانند امامزاده دست خضر و برم دلک …» (این هم آدرس جغرافیایی دقیق)
«ولی پس از کشف تابوت سیمویه ورق برگشت. مخصوصا در زندگی دکتر وارنر تغییر کلی رخ داد. زیرا کشف این تابوت علاوه بر اینکه یکی از قطعات گرانبهای آرکئولوژی به شمار میرفت، سند مهمی در بر داشت که تمام وقت وارنر را به خود مشغول کرد.»
از اینجا تخیلات داستانی هدایت شروع میشود. تابوتی در تخت ابونصر کشف نشده است و کسی به نام سیمویه هم آنجا مومیایی نشده بوده است. اما برایم جالب است که الان نزدیکیهای آنجا محلهای به نام سیمویه وجود دارد! نمیدانم هدایت نام شخصیت داستانش را از محلی در نزدیکی مکان داستان قرض گرفته یا آدم اهل ذوقی که داستان را خوانده بوده، زمانی مسوول نامگذاری خیابانهای آن دور و بر بوده است.
ضمنا توجه کنید که کلمهی «باستانشناسی» هنوز از فرهنگستان بیرون نیامده بوده و هدایت از فارسینویسی Archeology استفاده میکند.
خلاصه دکتر وارنر در مومیایی به استوانهای فلزی برخورد میکند که داخل آن یک نامه به زبان پهلوی بوده و یک طلسم. اینجا صادق هدایت در نقل متن نامه، یک تکه به زبان پهلوی میپراند: «چگون دنمن تلتم را بین آتر اوگند سیمویه اور آخیزت» و تر
جمه میکند: «چون این طلسم را درون آتش افکند سیمویه برخیزد». بیشتر کلماتی که در جملهی پهلوی به کار رفتهاند، به معادل فارسیشان نزدیکاند: چگون= چون؛ آتر=آذر (آتش)؛ اوگند=افکند؛ اور=بر؛ آخیزت=خیزد. به جای کلمهی «بین» هم باید مینوشت اندر. (این یک قضیهای است به اسم هزوارش در خط پهلوی که بعضی واژهها یک جور نوشته میشوند و یک جور دیگر خوانده میشوند. نمیدانم هدایت به این موضوع توجه نداشته یا مخصوصا اینطور نوشته)
بعد دکتر وارنر روی صندلی مینشیند و متن کامل نامه را میخواند:
«به نام یزدان! من گوراندخت، دختر وندیپ مغ و در عین حال خواهر پادشاه و زن سیمویه، مرزبان برمدلک، شاهپسند و کاخسپید هستم …»
منظور از پادشاه همان سیمویه است. یعنی گوراندخت هم خواهر سیمویه بوده است و هم زنش. (برای اینکه ابهامی باقی نماند دکتر وارنر چند خط پایینتر روی این نکته تاکید میکند). توی کتابهای پهلوی از رسمی نام برده شده با عنوان «خویتودس» یا «خوودوده» که معمولا ترجمه/تفسیر میکنند ازدواج با محارم. به عبارت دقیقتر، ازدواج با سه محرم: مادر، خواهر یا دختر. این که آیا زرتشتیها چنین رسمی داشتهاند و چنین کاری واقعا ثواب بزرگی به حساب میآمده یا نه؟، امری است که هنوز هم بر سر آن اختلاف است و بعضیها بر آن اصرار دارند و بعضی به شدت انکار میکنند. به هر حال زرتشتیها متهم بودهاند به این که با محارم خودشان ازدواج میکنند و این موضوع آنقدر مشهور بوده که در یکی از لطیفههای عبید زاکانی هم چنین مضمونی آمده است: «یک مسیحی از یک زرتشتی پرسید از کی تا بحال دیگر با مادر خودتان ازدواج نمیکنید؟ جواب داد از وقتی که خدا بچه زایید!»
زمان صادق هدایت هم همین مناقشه بر سر «خوودوده» وجود داشته و صادق هدایت هم به این ترتیب به نوعی موضع خودش را مشخص کرده است.
خلاصه گوراندخت در ادامهی داستان میگوید که چون سیمویه تصمیم گرفته که با یک دختر عامی به نام خورشید ازدواج کند، او را طلسم کرده و در خواب کاذب فرو برده و اگر به راهنماییهای وصیت عمل شود و ورد نقل شده در آن خوانده شود و طلسم در آتش افکنده شود، سیمویه دوباره زنده میشود. بعد از بحثی بین دکتر وارنر و همکارانش، بالاخره تصمیم میگیرند که به وصیت عمل کنند و سیمویه هم زنده میشود و راه میافتد که دوباره خورشید را پیدا کند و بعد از یک سری اتفاقات با بار سنگین عاطفی/احساسی/فلسفی/اجتماعی دوباره میمیرد!
در مجموع از این داستان میتوان فهمید که صادق هدایت کاوشهای باستانشناسی زمان خودش را تعقیب میکرده و با توجه به تصویری که از سرخوردگی اعضاء تیم کاوش ترسیم میکند (اسامی ذکر شده در داستان واقعی نیستند)، من حدس میزنم احتمالا در جریان کاوش، از محوطه بازدید کرده و شاهد دلزدگی اعضاء تیم از کشف اشیاء باستانی از همهی دورهها بجز هخامنشی بوده است. یا حداقل روایت دست اولی از اتمسفر دلزدهی تیم کاوش داشته است.