چند سوتی…
پرنسس ح از ما دعوت کردهاند که در یکی از این بازیهای وبلاگی شرکت کنیم به اسم «آبروی خودمونو ببریم». در این بازی ما باید چندتا از اخلاقهای بدمان را فاش کنیم و از سوتیهای خودمان را برای عموم خلقالله تعریف کنیم که به ریش ما بخندند. البته ما که اخلاق بد اصلا نداریم ولی از آنجا که دست به سوتی دادنمان خوب است و هر کس که ما را (چه بصورت فیزیکی و چه الکترونیکی) میشناسد چند سوتی سراغ دارد، شرکت در چنین گیمی برایمان از آب خوردن سادهتر است. فقط کافی است چندتا درشتش را سوا کنیم…
روشهای کنترل جمعیت
سال 68 یا 69 بود و هاشمی تازه رئیسجمهور شده بود و نظام مقدس تازه به این نتیجه رسیده بود که کنترل جمعیت و جابجا کردن ساعت و سرمایهگذاری خارجی و این حرفهای رژیم طاغوت خیلی هم چیز بدی نبوده. خلاصه ساعتها را عقب جلو میکردند و سعی میکردند که سرمایه خارجی جلب کنند و از در و دیوار هم «دو تا بچه کافیه» میبارید. یک شعرش را بعد از این همه سال یادم است که توی یک بیلبورد نوشته بود: «بچه که عمر و نفسه/یکی خوبه دو تا بسه!»
همان سالهای 68 و 69 ما راهنمایی علامهحلی میرفتیم و کلی خیال میکردیم بزرگ که شدیم قرار است جایزه نوبل بگیریم و هسته بشکافیم و فضا برویم و از این حرفها. خلاصه همه چیز را علمی بررسی میکردیم.
باز هم همان سالها مجله «زن روز» یک مقاله مفصل نوشته بود دربارهی روشهای کنترل جمعیت! (آن وقتها هنوز نمیگفتند پیشگیری از بارداری). ما هم طبق عادات علمی خودمان این مقاله بسیار دقیق و علمی خواندیم و مطالبش را توی ذهنمان طبقه بندی کردیم…
آنوقت برای عمل به وظیفهی پرسشگری که جزء عادات ثانویهی هر دانشمند و اتمشکاف و فضانورد بزرگی است، رفتیم و توی چشم پدر زل زدیم و پرسیدیم: «بابا شما برای کنترل جمعیت از چه روشی استفاده میکنید؟»
پدر سرخ شد و سفید شد و با تمام متانت و وقارش، زیر لبی جواب داد که :«اصلا سوال خوبی نپرسیدی!»
دروغگویی ما
تا همین چند سال پیش من به طرز اعصابخردکنی راستگو بودم (اعصاب خودم را خرد میکرد). یعنی کسی اگر سوالی از من میپرسید (هر کسی هر سوالی) وظیفهی خودم میدانستم که جواب صحیح و دقیق و کامل بدهم. یکبار که خیلی از دست خودم شاکی شده بودم تصمیم گرفتم هر کس که سوالی پرسید جواب عوضی بدهم.
همان روز برای خودم یک کامپیوتر جدید خریده بودم و قصد داشتم کامپیوتر قبلی را ببرم برای خواهرانم. خلاصه یک ماشین دربست گرفتم و کامپیوتر را گذاشتم پشتش و سوار شدیم که برویم. راننده پرسید که قضیه کامپیوتر چیست و من تصمیم داشتم که حتما پرت و پلا جواب بدهم…
راننده: آقا این کامپیوترو میخواید بفروشید؟
من: نه، میخوام بدم به دخترای عموم (کاش گفته بودم پسرای عمهام که بیشتر دروغ گفته باشم!)
راننده: قیمتش باید زیاد باشه؟ میفروشی به عموت یا همینجوری میدی؟
من: والا ما که سایهی پدر بالای سرمون نبود (وای خدا به دور!) این عمومون همه جوره ما رو زیر بال و پر خودش گرفت… حالا یه کمی وضع مالیش خراب شده نمیتونه برای دختراش کامپیوتر بخره، نوبت منه که جبران کنم نذارم دختراش جلوی دوستاشون احساس کمبود کنن!
این اولین دروغ برنامهریزی نشده را آنقدر صادقانه و از ته دل گفتم که اشک توی چشمانم جمع شد! راننده هم که تاثر مرا دید کلی متاثر شد و تا خود مقصد داشت دربارهی جوانمردی و بچهی یتیم و عقد پسرعمو-دخترعمو سخنرانی میکرد!
یک گله گوسفند
تابستان 84 با کاروان عمرهی دانشجویی رفتیم حجاز. من 28 ساله پیرترین عضو کاروان بودم و جماعت دانشجو، حداقل 4 سالی از من کوچکتر بودند. توی هواپیما که میرفتیم جده، یکی از این شلوغهایی که خیال میکنند خیلی بامزهاند کنار دست من نشسته بود. این بندهی خدا کمی که از تهران فاصله گرفتیم و شلوغبازیهایش تمام شد، رویش را کرد طرف من و پرسید:«شما چه رشتهای هستید؟» گفتم:«فرهنگ و زبانهای باستانی». یک ربعی توضیح دادم که قضیهی رشته چیست، یک ربع دیگر توضیح دادم که چرا بازار کار ندارد و من کار کامپیوتری میکنم، قسمت آخر هم داشتم توضیح میدادم که چرا با لیسانس کامپیوتر رفتهام فوق زبانهای باستانی. خلاصه تا خود جده فکام داشت کار میکرد و با خودم گفتم من غلط بکنم دفعهی دیگر اسم رشتهام را ببرم…
توی فرودگاه جده، یک دانشجوی خیلی مودب و اتوکشیدهی ارومیهای پرسید آقا شما چه رشتهای هستید؟ گفتم کامپیوتر. (خودش عمران میخواند) من هم سر تکان دادم که بله! گفت که حتما باید دکترا باشید؟ باز هم سر تکان دادم (این دفعه با تواضع) که بله! گفت کدام دانشگاه؟ گفتم شریف! گفت لیسانس و فوق هم شریف بودهاید؟ گفتم بله! خلاصه از آنجایی که ملت فکر میکنند توی شریف خرابشده چه خبر است، دوست ما کلی جو گیر شد و کلی احساس احترامش به ما برانگیخته شد و تمام طول سفر دور و بر ما میگشت و سعی میکرد محبتی به مای دانشجوی دکترای کامپیوتر شریف بکند…
برای انجام اعمال عمره توی مسجد شجره محرم شده بودیم و داشتیم با اتوبوس میرفتیم مکه (تقریبا 400 کیلومتر راه است) که دوستمان آمد و بغل دست من نشست و پرسید راستی علیجان موضوع پایاننامهات چیست؟! وقتی که «محرم» باشید بعضی کارها کفّاره دارد از جمله دروغ گفتن و کفارهاش هم یک گوسفند به ازای هر دروغ است. دیدم اگر بخواهم جوابش را بدهم تا مکه حدود یک گله گوسفند میافتد گردنم! گفتم که … جان (اسمش را یادم رفته) الان وقت صحبت کردن در مورد مسائل «این دنیایی» نیست!
من Baby Face
من خیلی Baby Face بودم و خیلی هم دیر رشد کردم. یعنی قد کشیدنم از سال چهارم دبیرستان شروع شد و تا اواخر سال اول دانشگاه هنوز داشتم قد میکشیدم. (نفر اول از چپ منام، عکس پایین مال سال سوم دبیرستان است)
همان سال اول دانشگاه رفته بودم نمایشگاه کتاب و با پز دانشجویی دنبال یک کتاب روشنفکری میگشتم (فکر میکنم چیزی از چخوف) که دیدم یکی از غرفهها آگهی زده که این کتاب را داریم. سرم را انداخته بودم پایین و داشتم میرفتم تو که خانمی جلویم را گرفت که :« سلام عزیزم! خیلی خوش اومدی، ما یه دائرهالمعارف مصور کودکان و نوجوانان چاپ کردهایم که خیلی خوب است و بیا بخر و …». با ناراحتی گفتم :«ببخشید خانم به نظرتون من چند سالم باشه؟» کمی دست و پای خودش را جمع کرد و توضیح داد که :« خوب به درد دورهی راهنمایی هم میخوره!»