خواندیم که «مجتبی راعی» قصد دارد مستندی در مورد «خفاش شب» بسازد و انگار قرار است نامش را هم بگذارد «پله پله تا ملاقات شیطان».
ما یک جورهایی این خفاش شب را میشناختیم. یعنی خودش را که هیچ وقت ندیدیم ولی مشتری برادرش بودیم که در طرشت سلمانی داشت. این برادر آدم خیلی زحمتکش و خوشخلقی بود و هر چند که استعداد چندانی در آرایشگری نداشت ولی مشتری را راضی از مغازهاش روانه میکرد.
اگر یادتان باشد اوایلی که این جناب خفاش را گرفته بودند، روزنامهی ایران نوشت که طرف افغانی است و یک جو افغانیستیزی خیلی داغ به وجود آمد و شنیدیم که چند افغانی را هم این طرف و آن طرف سر بریدهاند (راست و دروغش گردن راوی) تا اینکه کسی زنگ زد به روزنامهی ایران و گفت که طرف افغانی نیست و من میشناسمش و از این حرفها. این کسی که تلفن روشنگرانه را زد «حسن» نامی بود که در همسایگی مغازهی سلمانی، مغازهی امانت فروشی داشت (دوستانش صدایش میکردند حسن کرکس!).
آخرین بار که رفتیم سلمانی برادر خفاش، اواخر اردیبهشت 76 بود، در کوران انتخابات هفتمین دورهی ریاستجمهوری بود (همان دوم خرداد) و ما به همراه عدهای از دانشجویان پلیتکنیک در یک ستاد انتخاباتی دانشجویی حوالی میدان انقلاب کار میکردیم و اواخر شب (بعد از 11 شب بود به گمانم) رسیدیم دم سلمانی و دیدیم که هنوز باز است و نشستیم به اصلاح.
گفتم که آدم خوشبرخوردی بود. اول سوال کرد که رشتهات چیست؟ گفتم کامپیوتر، کلی از رشتهی کامپیوتر تعریف کرد که «تمیز» است و تعریف میکرد که قبلا در یک آزمایشگاه تشخیص طبی نظافتچی بوده و کسانی که با لیسانس علوم آزمایشگاهی آنجا کار میکردهاند همه افسردگی و دلمردگی داشتهاند (واقعا هم سخت است چهار سال درس بخوانی و استخدام که شدی کارت همزدن گه مردم باشد!)
گرم صحبت بود که یک نفر هیکلی با یک من ریش از در آمد تو و کمی تک و تعارف کرد که چقدر کار میکنی و خودت را نکشی و بعد هم سراغ برادرش را گفت (یعنی سراغ جناب خفاش را) که سلمانی جواب داد خبری ندارم و دیشب هم خانه نیامده و …
جناب ریش که رفت، صحبت کشید به انتخابات ریاست جمهوری و سلمانی پرسید که «دانشجوها به کی رای میدن؟» گفتم «خاتمی»، کلی گل از گلش شکفت و گفت که «آره خاتمی خوبه، باسواده، ناطق نوری قدّ گاو هم نمیفهمه [!]» و پشت بندش هم توضیح داد که آقای «ریش» پسرخالهاش است و در «حفاظت اطلاعات» کار میکند و خبر داده که انتخاب خاتمی قطعی شده است (چهار پنج روزی مانده بود به انتخابات).
من پرسیدم «حفاظت اطلاعات کجا؟». آخر حفاظت اطلاعات بخشی از سازمان نیروهای مسلح است که وظیفهی جلوگیری از نفوذ اطلاعاتی و نشت اطلاعات را به عهده دارد و انتظار داشتم بگوید مثلا حفاظت اطلاعات ارتش، یا سپاه … گفت «حفاظت اطلاعات تهران!». قضیه را جدی نگرفتم و گذاشتم به حساب اینکه همهی ایرانیها ادعا میکنند فامیلی در یک جای حساس نظام دارند که خرش خیلی میرود و خیلی از پشت پرده میداند و ….
بعدا که جناب خفاش دستگیر شد، من خیلی با دقت قضایا را پیگیری کردم و قضیهی این پسرخاله را هم برای خیلیها تعریف کردم که همه هم تحریکم کردند که زنگ بزنم به ستاد خبری وزارت اطلاعات و خبر بدهم که من حوصلهاش را نداشتم. ولی یکی از دوستانم (فکر میکنم اسماعیل قربانی) زنگ زد و خبر داد و همهی جزئیاتی که از من شنیده بود را هم تعریف کرد.
دادگاه این جناب خفاش کاملا سرهمبندی شد. مثلا اگر یادتان باشد اوایل کار خفاش ادعا میکرد یک همدست هم داشته که لباس زنانه میپوشیده و باعث میشده زنان و دختران اعتماد کنند و سوار شوند. یک دختر دانشجوی اهوازی هم توی مقتولین بود که پدرش ادعا میکرد خفاش حتما یک همدست زن یا زننما داشته و گرنه دخترش کسی نبوده که آنوقت روز سوار ماشین خالی یک غریبه شود. بعدا که دادگاه برگزار شد گفتند که نه، خفاش این همدست را در خیالش ساخته که مجازاتش را سبکتر کند. جالب بود که پدر اهوازی در جلسهی دادگاه گفت که نه! حتما خفاش در ماشین تنها بوده و گرنه دختر من سوار نمیشد! (یعنی صد و هشتاد درجه مخالف چیزی که اول گفته بود)
حالا ما اهل خیالپردازی نیستیم و افسانههای علیرضا نوریزاده را هم قبول نداریم ولی معتقدیم که خفاش شب یک داستانی داشت که نگفته ماند. (آقای راعی؟ بیصبرانه منتظر فیلمتان هستیم!)