دسته: از خودمان

دفترمون

این دفترمونه:

به این مدل محیط کار که همه توی یه سالن بزرگ بدون دیوار و پارتیشن میشینن، میگن Open Plan.

یه جورایی من رو یاد مساجد صدر اسلام میندازه که اگه یه غریبه ای میامد تو باید سوال میکرد محمد کدومتونه؟ همه میز و صندلیا مثل همن و مدیرا کنار تیمشون میشینن. مهمترین آدم شرکت گراهامه که بنیانگذار و سهامدار عمده و مدیر فنی شرکته. این گراهام معمولا روی همون صندلی ای میشینه که روبروی دوربین خالیه. یعنی از پیرهن آبیِ ایستاده دو تا صندلی برید سمت راست! ردیف اول و دوم میزهای تیم وب هستن: برنامه نویس‌ها و تسترها و مدیراشون.  دو ردیف آخر بچه‌های بازاریابی و فروشن. میزهای ما که گروه Sysadmin باشیم پشت وایت بورد سمت راست تصویره.

غیر از این سالن، چهار تا اتاق کنفرانس نه چندان بزرگ داریم (یکیشون منتهی الیه سمت راست تصویر معلومه) و تیم حسابداری و کارگزینی و خود مدیر عامل هم دفترهای شیشه‌ای دارن.

اینجور محیط کار خوبیش اینه خیلی سریع با همکارات آشنا میشی و دسترسی به همه خیلی راحته. عیبش هم اینه که همیشه یه کمی همهمه و سر و صدا توی محیط هست که حواس آدمو پرت میکنه. گاهی که لازمه حواسم خیلی جمع کارم باشه لپ‌تاپمو برمیدارم میرم توی اتاق سرور میشینم کار میکنم، یا هدفون میزنم به گوشم صداش رو زیاد میکنم که صدای محیط رو نشنوم.

شکمتنگی

مصطفی می‌گفت مهاجر تا کار پیدا نکرده مثل آدمی است که (گلاب به روی‌تان) شاش دارد! فکر هیچ چیز دیگری را نمی‌تواند بکند. بعد که رفت سر کار شروع می‌کند به دلتنگ شدن. می‌گفت دلتنگ شدن هم با خوابِ وطن دیدن شروع می‌شود …

دیشب خواب دیدم KFC سر کوچه شده کله‌پزی! حلیم هم داشت. البته که کله‌پاچه سفارش دادم ولی بیست پوندی را که دادم یک پنی بیشتر پس نداد. نامرد! یک پرس کله پاچه 19.99؟ چهل هزار تومن؟ توی همان خواب کوفتم شد! کلا لندن اینجوری است که همه چیز خوب است تا وقتی که برچسب قیمتش را ندیده باشی. البته گوشت و بیشتر مواد غذایی ارزانتر از ایران است.

بالاخره کار!

کار پیدا کردن در انگلیس شوخی شوخی پنج ماه طول کشید.

چهار ماه اول را مگس می‌پراندم. کلا دو مصاحبه تلفنی ده دقیقه‌ای داشتم، هر دو ناموفق.

روز چهارماه و یکم نمی‌دانم چطور شد که ورق برگشت و ظرف سه هفته چهار قرار مصاحبه حضوری نصیبم شد. اولی ناموفق بود، دومی استخدامم کرد و سومی و چهارمی را کنسل کردم. نمی‌دانم فصلی بود و فصلش رسید یا نوبتی بود و نوبتم شد یا دعایی بالا رفت یا … خلاصه که ماه پنجم ماه دیگری بود …

حداقل در زمینه‌ی IT اینجوری است که فقط شرکت‌های خیلی بزرگ مثل گوگل و سیسکو و اینها خودشان مستقیم آگهی می‌دهند و استخدام می‌کنند. بقیه ترجیح می‌دهند کار را بسپرند دست بنگاه‌های کاریابی. خود بنگاه آگهی می‌دهد توی سایت‌های مربوطه و ملت رزومه و کاور لتر می‌فرستند و بنگاه از بین‌شان یک چندتایی را انتخاب می‌کند و معرفی می‌کند به کارفرما. در نهایت هم یک پورسانتی از کارفرما می‌گیرد وقتی طرف استخدام شد.

من همان روزهای اولی که آمدم، رزومه‌ام را گذاشتم توی سایت‌های کاریابی که تمرکزشان روی صنعت IT بود که کاریاب‌ها بگردند و پیدا کنند. از آن طرف هم توی شغل‌های فهرست شده، آنهایی که به درد می‌خورد را جدا می‌کردم و برایشان درخواست می‌فرستادم. خیلی‌ها، چه با پیدا کردن رزومه‌ام توی سایت‌ها، چه با دیدن درخواستم برای یک کار خاص به‌ام زنگ زدند ولی اصولا توی چهارماه اول چیزی از تماس‌هایشان در نیامد. حس می‌کنم بیشترشان کارمندهای بی‌انگیزه‌ای بودند که فقط میخواستند به رئیس‌شان آمار بدهند که من امروز به این تعداد رزومه زنگ زده‌ام. خصوصا اینهایی که کالر آیدی‌شان را مخفی می‌کردند معمولا اتلاف وقت بودند. این اواخر هر چه شماره Blocked زنگ می‌زد می‌گفتم «الان کار دارم نیم ساعت دیگه زنگ بزن» و یک بار هم نشد که یکی‌شان زنگ بزند.

آخر سر اما همین بنگاه‌ها برایم قرار مصاحبه گذاشتند و کار پیدا کردند.

یک روز یکی زنگ زد گفت من پل هستم از  فلان بنگاه شما لینوکس بلدی؟ گفتم آره، گفت iptables هم بلدی؟ گفتم آره، گفت خووب بلدی؟ گفتم آره. گفت باشه پس من رزومه‌ت رو به کاریاب ارشد خودم نشون میدم دوباره باهات تماس می‌گیرم. عصر ارشدش زنگ زد باز سوال کرد که چقدر iptables بلدم و گفت خب من دوباره تماس می‌گیرم. فردایش نیک زنگ زد و گفت یک جایی هست که توی مصاحبه‌شان امتحان کتبی می‌گیرند درباره iptables و اگه خوب بلدی معرفیت کنم. گفتم آره بکن. برای پس‌فردایش قرار مصاحبه گذاشت و من هم با خودم گفتم حالا ببین چه سوال‌هایی میخواهند بپرسند و نشستم قسمت‌های فضایی راهنمای iptables را که هیچ کاربردی ندارند و فقط به درد خیط کردن ملت در امتحان می‌خورند را حسابی خواندم و رفتم مصاحبه و نیم ساعتی با مدیر تیم لینوکس شرکت حرف زدیم و آخر سر گفت که بیا این ده تا سوال را کتبی جواب بده، بیست دقیقه هم وقت داری. خودش هم رفت لپ‌تاپش را بیاورد که توی این بیست دقیقه بیکار نباشد و وقتی برگشت برگه را دادم دستش که بیا تمام شد! یعنی سوال‌هایش در حد اکابر بود ها! آنوقت‌ها که لینوکس درس می‌دادم اگر جوری بود که می‌خواستم همه پاس شوند و مدرک‌شان را بگیرند یک چنین سوال‌هایی می‌پرسیدم.

توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برمی‌گشتم خانه که نیک زنگ زد و گفت طرف خیلی خوشش آمده و گفته که تو پنج دقیقه‌ای سوال‌ها را جواب دادی و برای هفته دیگر یک قرار مصاحبه داری با مدیر کارگزینی و مدیر عامل. مصاحبه بعدی را هم رفتیم و فردایش جواب دادند که اوکی حالا معرف‌هایت کی هستند و کپی ویزایت را بفرست و از این حرف‌ها. بعد که معرف‌ها حسابی ما را خجالت دادند و جمعه که دیروز باشد پیشنهاد کار را فرستادند و از دوشنبه شروع می‌کنم.

جوانست و جویای کار آمدست

1- اینجا لندن است، من یک جوان جویای کار هستم، آی لاو یو پی ام سی!

2- هیجان انگیزترین قسمت انگلیس سرعتش بود. درد و بلایش بخورد توی سر کانادا و استرالیا با آن صف های دو تا پنج ساله شان. از وقتی مدارک را تحویل سفارت دادم تا وقتی پاسپورت ویزا خورده را تحویل دادند چیزی کمتر از یک ماه طول کشید.

3- فکرش را که میکنم میبینم کوفت ترین قسمت جوان جویای کار بودن، قسمت مصاحبه دادنش است. یعنی باید باشد. خوبی ایران این بود که هر وقت میخواستیم شغل عوض کنیم ندایی به دوستان میدادیم و به هفته نمی کشید که پای قرارداد بودیم.

4- تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته. این کار هم اگر زود و راحت پیدا شود، میشود گفت انگلیس روی خوش به ما نشان داده و یک جور راحت و بی دردسری ما را به خودش پذیرفته.

خداحافظ اراک

سال شصت بود که رفتیم اراک.

من چهارساله بودم و پدرم مهندس جوانی بود تقریبا هم سن و سال الان من و قرار بود در کارخانه‌ی هپکو مشغول به کار شود. سی سالی خانه‌ی پدری اراک بود. حالا دقیق می‌توانم حساب کنم بیست و چند سال و چند ماه و چند روز اما چه فرقی می‌کند؟ بگو یک عمر. اولین خاطره‌ی روشنی که از اراک دارم این است که برق درست سر برنامه کودک رفته بود و من داشتم از مادرم که مشغول روشن کردن چراغ گردسوز بود می‌پرسیدم حالا که خانه روشن می‌شود آیا تلویزیون هم روشن می‌شود که ادامه‌ی نخودی را ببینم؟

هیچ وقت توی این سی سال خودمان را اراکی حساب نکردیم. مهاجر بودیم. مادرم و برادرم خودشان را همیشه تهرانی می‌دانستند و پدرم هم تا همین چند سال پیش توی فکر این بود که برگردد شمال و رشت زندگی کند. من اما تکلیفم با خودم روشن نبود که کجایی‌ام و هر کس که می‌پرسید اهل کجایی کلی برایش توضیح می‌دادم که اجدادم از کجاها مهاجرت کرده‌اند و به کجاها رسیده‌اند و من تقریبا چند درصد کجایی هستم. هیچ وقت توی این سی سال قرار نبود اراک بمانیم. ولی همیشه بهانه‌ای داشتیم.

وقتی که درس همه‌ی فرزندان خانواده تمام شد و پدر و مادرم هم هر دو بازنشسته شدند، فقط یک بهانه ماند و آن هم خانه بود که خورده بود به رکود کار ملک و فروش نمی‌رفت و سه سالی هم سخت‌جانی کرد تا آخرش اوایل مرداد بود که مشتری‌ای که به قیمت بخرد پیدا شد و خرید و پولش تبدیل شد به آپارتمانی در تهران و پنج‌شنبه اول مهر 89 دیگر با اراک خداحافظی کردیم.

من برای اسباب‌کشی نرفته بودم اراک. تهران ماندم منتظر کامیون که بیاید و کارگرها را راهنمایی کنم کارتون‌هایی که روی‌شان نوشته آشپزخانه را بگذارند توی آشپزخانه و مبل‌ها و فرش‌ها را توی هال و کتاب‌ها را توی اتاق خواب دوم و رختخواب‌ها و بقیه‌ی چیزها را توی اتاق خواب اول. به خواهرهایم که رفته بودند برای کمک به بسته‌بندی و جمع‌آوری وسایل سپردم که از همه‌ی زوایای خانه‌ی اراک عکس بگیرند برای یادگاری و خاطره‌هایش؛ اما نگرفتند. توی خانواده‌مان هیچکس اندازه‌ی من به خاطره‌هایش اهمیت نمی‌دهد.

رشت بودیم …

حال و هوای‌مان عوض شد کلا.

 IMG_5960

مراسم عقد دختر عمه به تنهایی برای بیرون آوردن‌مان از این رخوت و دل‌مردگی کافی بود. مضافا که اقوام دور و نزدیک را هم دیدیم و آشتی کنان و دست روبوسی چند تا از بدکینه‌های فامیل هم در حاشیه برگزار شد و آب و هوایی هم در گرمای گیلان عوض کردیم و تنی هم به آب زدیم و فرصتی هم پیش آمد که با برادرزاده‌جان بیشتر اختلاط کنیم و سری هم به بازار اشتها برانگیز رشت زدیم….

tag زدن

hoa-logo2 من خیلی روی عکس‌هایم tag می‌زنم. بیشتر برای اینکه به وقتش بتوانم به آسانی عکسی که می‌خواهم را پیدا کنم. معمولا عکس‌هایم tagهایی دارند شامل نام افراد توی عکس، نام محل، مناسبت، مجموعه و از این جور چیزها. خیلی هم به این سیستم tagزنی خودم می‌بالم و عشق می‌کنم وقتی کسی سراغم می‌آید و می‌پرسد از فلان کس یا فلان جا عکس نداری و من خیلی راحت اسمش را توی lightroom تایپ می‌کنم و همه‌ی عکس‌هایش می‌آیند.

دیروز در حال مرور عکس‌های علی خان حاکم (ن.ک. لینکهای محافظه کار ) به عکسی رسیدم که رسما روی مرا کم کرده است!

hakim-of-america

tagها را داشته باشید:

یوسف حکیم ینگه دنیایی (=آمریکایی) – زن حکیم – برادر حکیم – خدمتکار حکیم – نوکر حکیم – سگ حکیم!

البته توجه داشته باشید که آن موقع عکس گرفتن ده بیست ثانیه‌ای طول می‌کشیده و سوژه‌ها در این مدت باید ثابت می‌مانده‌اند وگرنه مثل نوکر حکیم تار می‌شده‌اند یا مثل سگ حکیم که آرام و قرار نداشته، دو تا به نظر می‌آمده‌اند.

ترانه‌هایی که می‌پسندم

پرنسس ح و زبل‌خان ما را دعوت کرده‌اند به یک بازی وبلاگی که بگوییم از کدام هفت ترانه خوشمان می‌آید.

اول خیالتان را راحت کنم که گوش من بی‌سواد است! یعنی چیزی از گام و تحریر و دستگاه و نت و این حرف‌ها نمی‌دانم؛ پرسش «از این ترانه خوشت می‌آید یا نه؟» را معمولا اینطور تعبیر می‌کنم که «از شعر این ترانه خوشت می‌آید یا نه؟». طرفدار همه‌ی کسانی هستم که شعرهای محکم و پدر مادر دار می‌خوانند. خصوصا اگر شعرش مال شاعر شهیری هم باشد و چه بهتر که توی عروض و قافیه هم جا شود.

برخوردم با موسیقی انفعالی است. یعنی کسی اگر چیزی بگذارد گوش می‌کنم ولی کمتر پیش می‌آید که خودم فکر کنم الان چه موسیقی دوست دارم و بنشینم و گوش کنم. وسط ترانه هم معمولا دارم به این فکر می‌کنم که اینجای شعرش سکته داشت یا آنجا س را با ص قافیه کرده بود.

یک سری ترانه‌ها را طبق قواعد بالا دوست دارم. مثلا وقتی محمدرضا شجریان از حافظ و سعدی می‌خواند یا شهرام ناظری از مولانا یا Axiom of Choice از خیام یا علیرضا عصار از شفیعی کدکنی (علاقه‌ی خاصی به ترانه‌ی «گون» دارم ولی بیشتر از همه «من مست و تو دیوانه» را می‌پسندم).

باز هم طبق همین قواعد بعضی ترانه‌ها روی اعصابم می‌روند. مثلا وقتی هایده در «پادشه خوبان» آن بیت «حافظ شب هجران شد روز خوش وصل آمد» را جوری می‌خواند که انگار نه انگار «شد» در اینجا معنی «رفت و تمام شد» می‌دهد یا وقتی داریوش لباس درویشی می‌پوشد و شمع روشن می‌کند و دف می‌زند و غزل «من غلام قمرم» را جوری می‌خواند که داد می‌زند معنی یک بیتش را هم نفهمیده است. دیگر این خواننده‌های از مادر قهرکرده و ترانه‌های «رفتی که رفتی به ت..مم» که جای خود دارند.

اما بعضی ترانه‌ها و خوانندگانشان را هم خارج از قواعد بالا دوست دارم. خیلی خوشم می‌آید از محسن نامجو و شیطنت‌هایی که با شعر کهن می‌کند (خصوصا آلبوم «گیس»)، خیلی خوشم می‌آید از حس نوستالژی که توی «نامه» سیاوش قمیشی هست، خیلی خوشم می‌آید از حس آشتی و مسالمت جویی که توی «کبوتر بچه کرده» هایده است (اسم ترانه‌اش چیست؟)، خیلی خوشم می‌آید از شور و شعفی که توی «تا گفتی سلام» نوش‌آفرین هست، «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش را بخاطر اشارات جالب تاریخ معاصرش دوست دارم و «دوباره می‌سازمت وطن» داریوش را هم به خاطر شعر سیمین بهبهانی و هم به خاطر لحن حماسی داریوش.

با ترانه‌های غربی خیلی میانه‌ای ندارم، بیشتر به همین دلیل که ظرافت‌های شعرشان را درست درک نمی‌کنم خیلی هم حوصله‌ی رفتن و لیریک پیدا کردن و دیکشنری دست گرفتن ندارم. حالا کی بشود که باربرا استریسند Woman in Love بخواند و شعرش ساده باشد و ما هم بفهمیم و به دلمان بنشیند.

اول هفته‌ی فرهنگی

دوم آذرماه که من و محمد کرمانی از پایان‌نامه‌مان دفاع کردیم، کمی به مقدمه‌ی پایان‌نامه ایراد گرفته بودند. خصوصا که مقدمه‌هایمان دقیقا عین هم بود (فقط اسم متن‌ها را عوض کرده بودیم) و یک‌جا هم از فعل «می‌باشد» استفاده کرده بودیم که حکم گناه کبیره دارد.

نوشتن مقدمه‌ی جدید همینطور بلاتکلیف مانده بود تا دیروز که یک مقدمه‌ی جدید نوشتم و امروز صبح بردم پژوهشگاه تا خانم دکتر مزداپور ببیند و نظر بدهد.

اول رفتم پیش دکتر «راشد محصل». ترم اول سال 83-84
ما با دکتر راشد درس ارائه‌ی مطالب داشتیم و جزء تکلیف‌هایمان باید یک کار ترجمه هم تحویل می‌دادیم که من و محمد کرمانی تحویل ندادیم و دکتر هم نمره‌مان را داد به حساب اینکه تکلیف را بعدا تحویل دهیم که باز هم ندادیم.


خلاصه قضیه کش پیدا کرد تا ترم چهارم که دوباره با دکتر راشد درس داشتیم (این بار اوستایی) و بعد از دوسال هنوز دودره‌بازی ما یادش بود! آخر سر نه تنها بدهی قبلی‌مان را تحویل ندادیم که تکلیف‌های اوستایی را هم تحویل ندادیم و خلاصه بار گناهمان خیلی سنگین شد.

امروز رفتم دیدن دکتر راشد و پیشنهاد دادم که به جای تکلیف‌های پیچانده شده، یک سری مقاله در ویکی‌پدیای فارسی بنویسم در موضوعات مرتبط با رشته‌ی خودمان. خیلی راحت پذیرفت و بعد هم خودآموز خط میخی را نشان دادم که کلی تشویق کرد و یک منبع اینترنتی هم معرفی کرد که شرح کلاس فارسی باستان شروو بود (نوشته می‌شود Skjearvo و خوانده می‌شود Sherwoo).

بعد رفتم پیش دکتر مزداپور و یک ساعتی گپ فرهنگی زدیم و در مورد خودآموز خط میخی تشویق شدم و درباره‌ی زبان‌های باستانی روی اینترنت گفتیم و کمی به ناصر پورپیرار خندیدیم و در مورد لوحه‌های هخامنشی دانشگاه شیکاگو خبرهای دست اولی شنیدم که در یک post جداگانه نقل می‌کنم.


عکس سنگ‌نوشته‌های مشکوک شیراز را هم به دکتر راشد و هم به دکتر مزداپور نشان دادیم (دکتر میرفخرایی هم که آمده بود پیش دکتر راشد دید) و هر سه نفر تایید می‌کردند که خط سنگ‌نوشته‌ها پهلوی کتابی است (نه کتیبه‌ای) و دکتر مزداپور حدس می‌زد که احتمالا سنگ قبر باشد. قرار شد این‌بار که رفتیم شیراز بگردیم ببینیم تکه‌های دیگر سنگ‌نوشته هم پیدا می‌شود یا نه.

در مورد وقف‌نامه‌ی نقش‌رستم هم قرار شد که من متن کاملش را بخوانم و با شرح و تفصیل بصورت یک مقاله در بیاورم تا با سفارش دکتر مزداپور در یک مجله‌ی معتبر چاپ شود.

خاطرات ما و خفاش شب‌های تهران!

خواندیم که «مجتبی راعی» قصد دارد مستندی در مورد «خفاش شب» بسازد و انگار قرار است نامش را هم بگذارد «پله پله تا ملاقات شیطان».

ما یک جورهایی این خفاش شب را می‌شناختیم. یعنی خودش را که هیچ وقت ندیدیم ولی مشتری برادرش بودیم که در طرشت سلمانی داشت. این برادر آدم خیلی زحمت‌کش و خوش‌خلقی بود و هر چند که استعداد چندانی در آرایشگری نداشت ولی مشتری را راضی از مغازه‌اش روانه می‌کرد.

اگر یادتان باشد اوایلی که این جناب خفاش را گرفته بودند، روزنامه‌ی ایران نوشت که طرف افغانی است و یک جو افغانی‌ستیزی خیلی داغ به وجود آمد و شنیدیم که چند افغانی را هم این طرف و آن طرف سر بریده‌اند (راست و دروغش گردن راوی) تا اینکه کسی زنگ زد به روزنامه‌ی ایران و گفت که طرف افغانی نیست و من می‌شناسمش و از این حرف‌ها. این کسی که تلفن روشنگرانه را زد «حسن» نامی بود که در همسایگی مغازه‌ی سلمانی، مغازه‌ی امانت فروشی داشت (دوستانش صدایش می‌کردند حسن کرکس!).

آخرین بار که رفتیم سلمانی برادر خفاش، اواخر اردیبهشت 76 بود، در کوران انتخابات هفتمین دوره‌ی ریاست‌جمهوری بود (همان دوم خرداد) و ما به همراه عده‌ای از دانشجویان پلی‌تکنیک در یک ستاد انتخاباتی دانشجویی حوالی میدان انقلاب کار می‌کردیم و اواخر شب (بعد از 11 شب بود به گمانم) رسیدیم دم سلمانی و دیدیم که هنوز باز است و نشستیم به اصلاح.

گفتم که آدم خوش‌برخوردی بود. اول سوال کرد که رشته‌ات چیست؟ گفتم کامپیوتر، کلی از رشته‌ی کامپیوتر تعریف کرد که «تمیز» است و تعریف می‌کرد که قبلا در یک آزمایشگاه تشخیص طبی نظافتچی بوده و کسانی که با لیسانس علوم آزمایشگاهی آنجا کار می‌کرده‌اند همه افسردگی و دلمردگی داشته‌اند (واقعا هم سخت است چهار سال درس بخوانی و استخدام که شدی کارت هم‌زدن گه مردم باشد!)

گرم صحبت بود که یک نفر هیکلی با یک من ریش از در آمد تو و کمی تک و تعارف کرد که چقدر کار می‌کنی و خودت را نکشی و بعد هم سراغ برادرش را گفت (یعنی سراغ جناب خفاش را) که سلمانی جواب داد خبری ندارم و دیشب هم خانه نیامده و …

جناب ریش که رفت، صحبت کشید به انتخابات ریاست جمهوری و سلمانی پرسید که «دانشجوها به کی رای می‌دن؟» گفتم «خاتمی»، کلی گل از گلش شکفت و گفت که «آره خاتمی خوبه، باسواده، ناطق نوری قدّ گاو هم نمیفهمه [!]» و پشت بندش هم توضیح داد که آقای «ریش» پسرخاله‌اش است و در «حفاظت اطلاعات» کار می‌کند و خبر داده که انتخاب خاتمی قطعی شده است (چهار پنج روزی مانده بود به انتخابات).

من پرسیدم «حفاظت اطلاعات کجا؟». آخر حفاظت اطلاعات بخشی از سازمان نیروهای مسلح است که وظیفه‌ی جلوگیری از نفوذ اطلاعاتی و نشت اطلاعات را به عهده دارد و انتظار داشتم بگوید مثلا حفاظت اطلاعات ارتش، یا سپاه … گفت «حفاظت اطلاعات تهران!». قضیه را جدی نگرفتم و گذاشتم به حساب اینکه همه‌ی ایرانی‌ها ادعا می‌کنند فامیلی در یک جای حساس نظام دارند که خرش خیلی می‌رود و خیلی از پشت پرده می‌داند و ….

بعدا که جناب خفاش دستگیر شد، من خیلی با دقت قضایا را پیگیری کردم و قضیه‌ی این پسرخاله را هم برای خیلی‌ها تعریف کردم که همه هم تحریکم کردند که زنگ بزنم به ستاد خبری وزارت اطلاعات و خبر بدهم که من حوصله‌اش را نداشتم. ولی یکی از دوستانم (فکر می‌کنم اسماعیل قربانی) زنگ زد و خبر داد و همه‌ی جزئیاتی که از من شنیده بود را هم تعریف کرد.

دادگاه این جناب خفاش کاملا سرهم‌بندی شد. مثلا اگر یادتان باشد اوایل کار خفاش ادعا می‌کرد یک همدست هم داشته که لباس زنانه می‌پوشیده و باعث می‌شده زنان و دختران اعتماد کنند و سوار شوند. یک دختر دانشجوی اهوازی هم توی مقتولین بود که پدرش ادعا می‌کرد خفاش حتما یک همدست زن یا زن‌نما داشته و گرنه دخترش کسی نبوده که آن‌وقت روز سوار ماشین خالی یک غریبه شود. بعدا که دادگاه برگزار شد گفتند که نه، خفاش این همدست را در خیالش ساخته که مجازاتش را سبک‌تر کند. جالب بود که پدر اهوازی در جلسه‌ی دادگاه گفت که نه! حتما خفاش در ماشین تنها بوده و گرنه دختر من سوار نمی‌شد! (یعنی صد و هشتاد درجه مخالف چیزی که اول گفته بود)

حالا ما اهل خیال‌پردازی نیستیم و افسانه‌های علیرضا نوری‌زاده را هم قبول نداریم ولی معتقدیم که خفاش شب یک داستانی داشت که نگفته ماند. (آقای راعی؟ بی‌صبرانه منتظر فیلم‌تان هستیم!)