نامه به قدرخان
خلاصهٔ نشست
«نامه به قدرخان» گزارش جلسه نهم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارشها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید.
یگانهٔ روزگار استادم بونصر
قبلا دیدیم که اطرافیان مسعود انتظار دارند که بعد از به سلطنت رسیدن او به مقامهای کلیدی دربار برسند و کشمکش و جنگ قدرتی بین آنان و عالیرتبگان درگاه محمود (به قول بیهقی محمودیان یا پدریان) در جریان است.
استاد بیهقی، بونصر مشکان که رییس دیوان رسالت سلطان مسعود بوده است، پس از آمدن به هرات مدتی به سراغ دیوان نرفت و طاهر دبیر آنجا نشسته بود تا اینکه خود مسعود از بونصر پرسید که چرا به دیوان نمینشیند و عذر او را نپذیرفت و او را به شغل سابقش برگرداند.
پیش از ترک هرات و عزیمت به سوی بلخ، تصمیم میگیرند که دو نامه یکی به خلیفهٔ بغداد و دیگر به قدِرخان، خان ترکستان بنویسند و آنها را در جریان بگذارند که در سلطنت غزنوی چه میگذرد.
اینجا میخوانیم که انگار غیر از طاهر دبیر دیگرانی هم همراه مسعود از عراق و ری آمدهآند که چشم به دیوان رسالت دارند. از جلمه بیهقی از «ابوالقاسم حریش» نام میبرد و انصاف میدهد که ایشان «شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی».
سرِ نوشتن این نامهها، رقبای بونصر هم کوشیدند که خودی نشان بدهند و نسخههایی هم نوشتند اما «این نمط که از تختِ ملوک بتختِ ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست»!
خلاصه به همه ثابت شد که بونصر مشکان یگانهٔ روزگار است و البته این یگانهٔ روزگار بودن را نه فقط به فضل و خرد خودش کسب کرده که «تذهیبهای محمودی» هم در کار بودهاند.
خلاصهٔ نامه
بیهقی متن کامل این نامهٔ نسبتا مفصل را در تاریخ آورده است، یا بقول خودش نسخت کرده است و بیشتر این جلسه به خواندن نامه و بحث کردن دربارهٔ نکتههای مبهمش گذشت.
از بابت رابطه بین غزنویان و قراخانیان، نامه حاوی نکته چندان مهمی نیست و بیشتر با یادآوری گرمی رابطهٔ محمود و قدرخان آرزو میکند که باز هم در بر همین پاشنه بگردد و قول میدهد که به زودی فرستادگانی برای «تازه کردن عهدها» فرستاده خواهند شد.
اهمیت نامه، غیر از ارزش ادبیاش و ارائه نمونهای از نثر شاهکار بونصر مشکان، در این است که خلاصهای از آنچه بعد از مرگ سلطان محمود بین دو پسرش گذشت برای خان ترکستان روایت میکند. بسیاری از وقایعی که اینجا روایت میشوند مربوط اند به بخشهای گمشدهٔ تاریخ بیهقی و ما روایت صریح دیگری از آنها در این کتاب نخواندهایم.
بر اساس نامه وقتی که محمد بر تخت غزنین نشست، مسعود ابتدا به او نامهای نوشته و پیشنهاد کرده که از خزانه و لشکر سهم عمدهای برای او بفرستد و علاوه بر این بپذیرد که سلطان مسعود است و محمد به عنوان خلیفهٔ او بر تخت بنشیند و خطبه و سکه به اسم مسعود باشد و صاحبمنصبان مهم را او منصوب کند.
طبق نامه محمد پیشنهاد میکند که سهمی از خزانه و لشکر به برادر بسپارد ولی زیر بار خلیفه بودن نمیرود و ادعا میکند که خودش سلطان بر حق است.
نکته دیگری که در نامه جالب است این است که غیر از سپاهسالار غازی، نوشتگین خاصه و چند نفر دیگر از بزرگان محمودی هم در نیشابور به مسعود پیوسته بودهاند. نوشتگین که اسمش در ادامه تاریخ زیاد تکرار میشود یکی از غلامان بسیار نزدیک به محمود غزنوی بوده است.
یک نکته هم کمی گیج کننده است. طبق روایت بیهقی وقتی امیر مسعود در ری بوده است نامه محرمانه بزرگان درگاه میآید که وقتی مسعود به خراسان برسد آنها وفاداری خود را اعلام خواهند کرد. اینجا حرفی از نامه در ری نیست و در عوض صحبت از نامهای با تقریبا همین مضمون میشود که در نیشابور به دستش رسیده است.
معلوم نیست آیا دو نامه به مسعود نوشته شده است و فقط یکی از آنها برای قدرخان نقل شده است؟ یا شهر مربوط به یکی از نامهها اشتباه است؟
اجازه خروج آلتونتاش
آلتونتاش که به نوعی گیر افتاده بود و میترسید که مثل حاجب علی قربانی بدگمانی مسعود و توطئهٔ اطرفیانش شود بالاخره با وساطت بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی اجازه یافت که به خوارزم بازگردد.
مسعود اینطور گفت که میخواسته وقتی به بلخ رسیدند آلتونتاش را با تشریفات لازم روانه خوارزم کند ولی چون ممکن است غیبت طولانی او باعث بروز اخلال در خوارزم شود او را از نیمهٔ راه بلخ از فاریاب روانه کنند.
آلتونتاش از ترس این که نظر مسعود برگردد تصمیم میگیرد که برای بار دوم نظر او را نپرسد و همان فردا شب روانه شود. دبیر معتمدش بومنصور را هم نزد بونصر مشکان فرستاد و از او خداحافظی کرد و ابراز نگرانی کرد از اوضاع مملکت که سلطان خودش خوب است ولی اطرافیانش نه.
بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر
جای خالی علی تگین
چیزی که جالب است این است که از قول و قرار با علی تگین هیچ حرفی در این نامه نیست. از متون دیگر میدانیم که قدرخان برادر علی تگین است و بینشان دشمنی بوده است و هم پیمانی سلطان محمود با این خان بر علیه برادر بوده است. قاعدتا مسعود باید توضیحی میداد و سعی میکرد که کدورتی از این بابت اگر پیش آمده است رفع شود.
حاجب بزرگ علی قریب
اسم حاجب بزرگ علی قریب در این نامه به این صورت آمده است: «حاجب علی ایل ارسلان زعیم الحجاب». اشارهای هم به فروگرفتن او نشده است.
حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش
اینجا از کلمهٔ «عم» در لقب خوارزمشاه آلتونتاش میشود نتیجه گرفت که وی رابطه فامیلی با مسعود داشته است.
نسیم خاکسار مقالهای دارد باعنوان «پیش از رسیدن به آموی، روایت آلتونتاش، امیر خوارزم، در تاریخ بیهقی». در این مقاله میگوید که خوارزمشاه وزنهای در برابر سرکشیهای احتمالی قدرخان یا برادرش علی تگین بوده است و علت این که در این نامه اسم او پیش کشیده شده است این است که «تا قدرخان بداند که تا چه حد بین او و آلتونتاش خوارزمشاه دوستی و مودت برقرار است.»
ویدئوی نشست
متن
و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت سلطان مسعود استادم بونصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد، و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید. بونصر جواب داد که هر چه خداوند اندیشیده است همه فریضه است {ص۱۰۳} وعین صواب است. سلطان گفت بأمیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است، تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت. بونصر گفت این از فرایض است، و به قدِر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند، آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود. سلطان گفت پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است، تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دونسخت کرد این دو نامه را چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدِر خان، ونسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حَریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بِروی استادم برکشند که ایشان فاضلتراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولکن این نمط که از تختِ ملوک بتختِ ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست. و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد، و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعودرا آن حال مقرر گشت، و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد {ص۱۰۴} نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیرالمؤمنین هم ازین معانی بود، تا دانسته آید ان شاء الله عزوجل.
«بسم الله الرحمن الرحیم، بعد الصدر والدعاء، خان داند که بزرگان و ملوکِ روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلفهای بیاندازه، و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانهها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.
«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادتتر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّتِ او دیده آمده است. و داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست، و آن حال {ص۱۰۵} تاریخ است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و برِ آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. امروز چون تخت بما رسید، و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشتهتر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و دهدلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. و توفیق أصلح خواهیم از ایزد عزّ ذکره در این باب، که توفیق او دهد بندگان را، وذلک بیده والخیر کلّه.
«او شنوده باشد خان أدام الله عزّه که چون پدر ما رحمه الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت مُلک ششصد و هفتصد فرسنگ جهانی را زیر ضبط آورده. و هر چند می براندیشیدیمی ولایتهای بانام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد، و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینه السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر {ص۱۰۶} ما بجوار رحمت خدای پیوست. و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندران تسکین وقت دانستند که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هرچند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی مزاج او بگشت و سستی بر اصالت رایی بدان بزرگی که اورا بود دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصا از آنِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد، مارا به ری ماند که دانست که آن دیار تا روم و از دیگر جانب تا مصر طولا وعرضا همه بضبط ما آراسته گردد، تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بُوَد تا خلیفتِ ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم.
«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیتِ نشستن بر تخت ملک، و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزار هزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیرالمؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت میباید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد مارا گردد. اما شرط آن است که از {ص۱۰۷} زرادخانه پنج هزار اشتر بار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب، و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها وخطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی، و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، وقضاه و صاحب بریدانی که اخبارِ اِنها میکنند اختیار کرده حضرت ما باشند، تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجا آورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفتهاند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد. و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو باز گردد، که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام دادهایم.
«چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانهها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول {ص۱۰۸} شده، راه رشد را بندید. و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید، و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را فضای مرگ فراز رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاه و اصحاب برید فرستاده نیاید.»
«ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان وبغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده، و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته. و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المومنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن – هرچند بر حق بودیم – بفرمان وی تا موافق شریعت باشد .
«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه در رسید با عهد و لوا و نُعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از {ص۱۰۹} اتفاق نادر سرهنگ علیِ عبدالله و ابوالنجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندررسیدند با بیشترِ غلام سرایی، و نامهها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علىِ ایلارسلانِ زعیم الحجاب و بگتُغدیِ حاجب، سالارِ غلامان، بندگی نمودهاند. و بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو على کوتوال بگفته که از برادرِ ما آن شغل مینیاید. و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میانبسته پیش آیند.
«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند. و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب على قریب واعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند. و برادرِ على، منگیتراک، و فقیه بوبکر حصیری که در رسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آنِ ما یابند کار کنند.
«ما جواب فرمودیم، و على را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم. و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و على و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هردو لشکر در هم آمیخت و دلهای لشکری {ص۱۱۰} و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیارامید و قرار گرفت. و نامهها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت. به ری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که به ری و جبال اند تا عقبه حلوان نامهها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بران جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد. تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فرو خواهند گذاشت. حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش، آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا هرات بخدمت آمد. و وی را بازگردانیده میاید با نواختی هر چه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند. و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعتِ جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رای و تدبیر او آراسته {ص۱۱۱} گردد، و اریارقِ حاجب سالارِ هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید. و از غزنین نامه کوتوال بوعلى رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت وسلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمدالله که بدان دل مشغول باید داشت.
«و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد، که چون خاندانها یکی است – شکر ایزد را عزّ ذکره – نعمتی که ما را تازه گشت اورا گشته باشد. و بر اثر ابوالقاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بوطاهر تبّانی را که از اعیان قضاه است برسولی نامزد کرده میآید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیتِ مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیه الله عزّ وجل واذنه.»
و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوى قدِر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد. و هم برین مقدار نامهیی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه. و پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنجروستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.
{ص۱۱۲}
و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بوالحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد. بوالحسن التونتاش را آگاه کرد، و بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدین چه شنود، و او سکون کرفت. و از خواجه بونصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب وما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد، و خوارزم ثَغر ترکان است و در وی بسته است. امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. وبوالحسن عقیلیِ ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم باز گردد اما اندیشیدیم {ص۱۱۳} که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم.
دیگر روز امیر بپاریاب رسید. بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند بپوشانیدند، خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرموده، و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را در بر گرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. و دستوری یافت که دیگر روز برود.
وشب بومنصور دبیر خویش رانزدیک من فرستاد که بونصرم، پوشیده – و این مرد از معتمدان خاص او بود – و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم و استطلاع رای دیگر تا بروم نخواهم کرد، که قاعده کژ میبینم، واین پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است اما چنانکه بروی کار دیدم این گروهی مردم که گرد او در آمدهاند هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد. {ص۱۱۴} و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیلِ خیر نیست. تو که بونصری باید اندیشه کار من داری همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که تو هم مُمکَّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم چنین کنم. و مشغولدلتر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.