دسته: تاریخ بیهقی

نامه به قدرخان

خلاصهٔ نشست

«نامه به قدرخان» گزارش جلسه نهم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز پنج‌شنبه ۱۰ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید.

یگانهٔ روزگار استادم بونصر

قبلا دیدیم که اطرافیان مسعود انتظار دارند که بعد از به سلطنت رسیدن او به مقام‌های کلیدی دربار برسند و کشمکش و جنگ قدرتی بین آنان و عالیرتبگان درگاه محمود (به قول بیهقی محمودیان یا پدریان) در جریان است.

استاد بیهقی، بونصر مشکان که رییس دیوان رسالت سلطان مسعود بوده است، پس از آمدن به هرات مدتی به سراغ دیوان نرفت و طاهر دبیر آنجا نشسته بود تا اینکه خود مسعود از بونصر پرسید که چرا به دیوان نمی‌نشیند و عذر او را نپذیرفت و او را به شغل سابقش برگرداند.

پیش از ترک هرات و عزیمت به سوی بلخ، تصمیم می‌گیرند که دو نامه یکی به خلیفهٔ بغداد و دیگر به قدِرخان، خان ترکستان بنویسند و آنها را در جریان بگذارند که در سلطنت غزنوی چه می‌گذرد.

اینجا می‌خوانیم که انگار غیر از طاهر دبیر دیگرانی هم همراه مسعود از عراق و ری آمده‌آند که چشم به دیوان رسالت دارند. از جلمه بیهقی از «ابوالقاسم حریش» نام می‌برد و انصاف می‌دهد که ایشان «شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی».

سرِ نوشتن این نامه‌ها، رقبای بونصر هم کوشیدند که خودی نشان بدهند و نسخه‌هایی هم نوشتند اما «این نمط که از تختِ ملوک بتختِ ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست»!

این نمط که از تختِ ملوک بتختِ ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست. (نامه به قدرخان)

خلاصه به همه ثابت شد که بونصر مشکان یگانهٔ روزگار است و البته این یگانهٔ روزگار بودن را نه فقط به فضل و خرد خودش کسب کرده که «تذهیب‌های محمودی» هم در کار بوده‌اند.

خلاصهٔ نامه

بیهقی متن کامل این نامهٔ نسبتا مفصل را در تاریخ آورده است، یا بقول خودش نسخت کرده است و بیشتر این جلسه به خواندن نامه و بحث کردن دربارهٔ نکته‌های مبهمش گذشت.

از بابت رابطه بین غزنویان و قراخانیان، نامه حاوی نکته چندان مهمی نیست و بیشتر با یادآوری گرمی رابطهٔ محمود و قدرخان آرزو می‌کند که باز هم در بر همین پاشنه بگردد و قول می‌دهد که به زودی فرستادگانی برای «تازه کردن عهدها» فرستاده خواهند شد.

اهمیت نامه، غیر از ارزش ادبی‌اش و ارائه‌ نمونه‌ای از نثر شاهکار بونصر مشکان، در این است که خلاصه‌ای از آنچه بعد از مرگ سلطان محمود بین دو پسرش گذشت برای خان ترکستان روایت می‌کند. بسیاری از وقایعی که اینجا روایت می‌شوند مربوط اند به بخش‌های گمشدهٔ تاریخ بیهقی و ما روایت صریح دیگری از آنها در این کتاب نخوانده‌ایم.

بر اساس نامه وقتی که محمد بر تخت غزنین نشست، مسعود ابتدا به او نامه‌ای نوشته و پیشنهاد کرده که از خزانه و لشکر سهم عمده‌ای برای او بفرستد و علاوه بر این بپذیرد که سلطان مسعود است و محمد به عنوان خلیفهٔ او بر تخت بنشیند و خطبه و سکه به اسم مسعود باشد و صاحب‌منصبان مهم را او منصوب کند.

طبق نامه محمد پیشنهاد می‌کند که سهمی از خزانه و لشکر به برادر بسپارد ولی زیر بار خلیفه بودن نمی‌رود و ادعا می‌کند که خودش سلطان بر حق است.

نکته دیگری که در نامه جالب است این است که غیر از سپاه‌سالار غازی، نوشتگین خاصه و چند نفر دیگر از بزرگان محمودی هم در نیشابور به مسعود پیوسته بوده‌اند. نوشتگین که اسمش در ادامه تاریخ زیاد تکرار می‌شود یکی از غلامان بسیار نزدیک به محمود غزنوی بوده است.

یک نکته هم کمی گیج کننده است. طبق روایت بیهقی وقتی امیر مسعود در ری بوده است نامه محرمانه بزرگان درگاه می‌آید که وقتی مسعود به خراسان برسد آنها وفاداری خود را اعلام خواهند کرد. اینجا حرفی از نامه در ری نیست و در عوض صحبت از نامه‌ای با تقریبا همین مضمون می‌شود که در نیشابور به دستش رسیده است.

معلوم نیست آیا دو نامه به مسعود نوشته شده است و فقط یکی از آنها برای قدرخان نقل شده است؟ یا شهر مربوط به یکی از نامه‌ها اشتباه است؟

اجازه خروج آلتونتاش

آلتونتاش که به نوعی گیر افتاده بود و می‌ترسید که مثل حاجب علی قربانی بدگمانی مسعود و توطئهٔ اطرفیانش شود بالاخره با وساطت بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی اجازه یافت که به خوارزم بازگردد.

مسعود اینطور گفت که می‌خواسته وقتی به بلخ رسیدند آلتونتاش را با تشریفات لازم روانه خوارزم کند ولی چون ممکن است غیبت طولانی او باعث بروز اخلال در خوارزم شود او را از نیمهٔ راه بلخ از فاریاب روانه کنند.

آلتونتاش از ترس این که نظر مسعود برگردد تصمیم می‌گیرد که برای بار دوم نظر او را نپرسد و همان فردا شب روانه شود. دبیر معتمدش بومنصور را هم نزد بونصر مشکان فرستاد و از او خداحافظی کرد و ابراز نگرانی کرد از اوضاع مملکت که سلطان خودش خوب است ولی اطرافیانش نه.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

جای خالی علی تگین

چیزی که جالب است این است که از قول و قرار با علی تگین هیچ حرفی در این نامه نیست. از متون دیگر می‌دانیم که قدرخان برادر علی تگین است و بین‌شان دشمنی بوده است و هم پیمانی سلطان محمود با این خان بر علیه برادر بوده است. قاعدتا مسعود باید توضیحی می‌داد و سعی می‌کرد که کدورتی از این بابت اگر پیش آمده است رفع شود.

حاجب بزرگ علی قریب

اسم حاجب بزرگ علی قریب در این نامه به این صورت آمده است: «حاجب علی ایل ارسلان زعیم الحجاب». اشاره‌ای هم به فروگرفتن او نشده است.

حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش

اینجا از کلمهٔ «عم» در لقب خوارزمشاه آلتونتاش می‌شود نتیجه گرفت که وی رابطه فامیلی با مسعود داشته است.

نسیم خاکسار مقاله‌ای دارد باعنوان «پیش از رسیدن به آموی، روایت آلتونتاش، امیر خوارزم، در تاریخ بیهقی». در این مقاله می‌گوید که خوارزمشاه وزنه‌ای در برابر سرکشی‌های احتمالی قدرخان یا برادرش علی تگین بوده است و علت این که در این نامه اسم او پیش کشیده شده است این است که «تا قدرخان بداند که تا چه حد بین او و آلتونتاش خوارزمشاه دوستی و مودت برقرار است.»


ویدئوی نشست

متن

و چون همه کارها بتمامی بهرات قرار گرفت سلطان مسعود استادم بونصر را گفت: آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد، و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده‌ آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد، آنگاه سوی غزنین رفته آید. بونصر جواب داد که هر چه خداوند اندیشیده است همه فریضه است {ص۱۰۳} وعین صواب است. سلطان گفت بأمیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت، چنانکه رسم است، تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت. بونصر گفت این از فرایض است، و به قدِر خان هم بباید نبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد و این بشارت برساند، آنگاه چون رکاب عالی بسعادت ببلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود. سلطان گفت پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است، تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. و استادم دونسخت کرد این دو نامه را چنانکه او کردی، یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدِر خان، ونسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حَریش و دیگران، و ایشان را میخواستند که بِروی استادم برکشند که ایشان فاضل‌تراند، و بگویم که ایشان شعر بغایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولکن این نمط که از تختِ ملوک بتختِ ملوک باید نبشت دیگر است، و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست. و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. و آن طایفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد، و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعودرا آن حال مقرر گشت، و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد {ص۱۰۴} نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را، و از آن امیرالمؤمنین هم ازین معانی بود، تا دانسته آید ان شاء الله عزوجل.

«بسم الله الرحمن الرحیم، بعد الصدر والدعاء، خان داند که بزرگان و ملوکِ روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا، و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلف‌های بی‌اندازه، و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه‌ها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد، این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند، فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند.

«بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود. بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادت‌تر بود، و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدّتِ او دیده آمده است. و داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست، و آن حال {ص۱۰۵} تاریخ است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد. و مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و برِ آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. امروز چون تخت بما رسید، و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست، خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته‌تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده‌دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. و توفیق أصلح خواهیم از ایزد عزّ ذکره در این باب، که توفیق او دهد بندگان را، وذلک بیده والخیر کلّه.

«او شنوده باشد خان أدام الله عزّه که چون پدر ما رحمه الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت مُلک ششصد و هفتصد فرسنگ جهانی را زیر ضبط آورده. و هر چند می براندیشیدیمی ولایتهای بانام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد، و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیت ما گردند. و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینه السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می‌باشد از گروهی اذناب آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود، خبر رسید که پدر {ص۱۰۶} ما بجوار رحمت خدای پیوست. و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیا و حشم در حال، چون ما دور بودیم، از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندران تسکین وقت دانستند که ما دور بودیم، و دیگر که پدر ما هرچند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش، درین آخرها که لختی مزاج او بگشت و سستی بر اصالت رایی بدان بزرگی که اورا بود دست یافت، از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصا از آنِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد، مارا به ری ماند که دانست که آن دیار تا روم و از دیگر جانب تا مصر طولا وعرضا همه بضبط ما آراسته گردد، تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بُوَد تا خلیفتِ ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم.

«رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیتِ نشستن بر تخت ملک، و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزار هزار مردم. و مصرّح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیرالمؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست، همپشتی و یکدلی و موافقت می‌باید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد مارا گردد. اما شرط آن است که از {ص۱۰۷} زرادخانه پنج هزار اشتر بار سلاح، و بیست هزار اسب از مرکب، و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام، و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها وخطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی، و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی، وقضاه و صاحب بریدانی که اخبارِ اِنها میکنند اختیار کرده حضرت ما باشند، تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم، و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان، تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجا آورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفته‌اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند. و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع، و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد. و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو باز گردد، که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام داده‌ایم.

 «چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه‌ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول {ص۱۰۸} شده، راه رشد را بندید. و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد، و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید، و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که «ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را فضای مرگ فراز رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم، آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید، آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید، و بهیچ حال خلیفت ما نباشد، و قضاه و اصحاب برید فرستاده نیاید.»

«ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند. و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان وبغداد داشتیم. و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده، و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته. و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ما امیر المومنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن – هرچند بر حق بودیم – بفرمان وی تا موافق شریعت باشد .

«و پس از رسیدن ما بنشابور، رسول خلیفه در رسید با عهد و لوا و نُعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند. و از {ص۱۰۹} اتفاق نادر سرهنگ علیِ عبدالله و ابوالنجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندررسیدند با بیشترِ غلام سرایی، و نامه‌ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علىِ ایل‌ارسلانِ زعیم الحجاب و بگتُغدیِ حاجب، سالارِ غلامان، بندگی نموده‌اند. و بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده، و بو على کوتوال بگفته که از برادرِ ما آن شغل می‌نیاید. و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان‌بسته پیش آیند.

«ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند. و از نشابور حرکت کردیم. پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب على قریب واعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند. و برادرِ على، منگیتراک، و فقیه بوبکر حصیری که در رسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آنِ ما یابند کار کنند.

«ما جواب فرمودیم، و على را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم. و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و على و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند. و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هردو لشکر در هم آمیخت و دلهای لشکری {ص۱۱۰} و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیارامید و قرار گرفت. و نامه‌ها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت. به ری و سپاهان و آن نواحی نیز، تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی. و سوی پسر کاکو و دیگران که به ری و جبال اند تا عقبه حلوان نامه‌ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی، و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بران جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد. تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فرو خواهند گذاشت. حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش، آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته، اینجا هرات بخدمت آمد. و وی را بازگردانیده میاید با نواختی هر چه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند. و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما بیارامیده. و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعتِ جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رای و تدبیر او آراسته {ص۱۱۱} گردد، و اریارقِ حاجب سالارِ هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید. و از غزنین نامه کوتوال بوعلى رسید که جمله خزائن دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت وسلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمدالله که بدان دل مشغول باید داشت.

«و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد، که چون خاندانها یکی است – شکر ایزد را عزّ ذکره – نعمتی که ما را تازه گشت اورا گشته باشد. و بر اثر ابوالقاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بوطاهر تبّانی را که از اعیان قضاه است برسولی نامزد کرده میآید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود. منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیتِ مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیه الله عزّ وجل واذنه.»

و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوى قدِر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد. و هم برین مقدار نامه‌یی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه. و پس از آنکه این نامه‌ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج‌روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.

{ص۱۱۲}

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بوالحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد. بوالحسن التونتاش را آگاه کرد، و بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدین چه شنود، و او سکون کرفت. و از خواجه بونصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب وما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد، و خوارزم ثَغر ترکان است و در وی بسته است. امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. وبوالحسن عقیلیِ ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم باز گردد اما اندیشیدیم {ص۱۱۳} که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.

آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم.

دیگر روز امیر بپاریاب رسید. بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند بپوشانیدند، خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرموده، و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را در بر گرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند. و دستوری یافت که دیگر روز برود.

وشب بومنصور دبیر خویش رانزدیک من فرستاد که بونصرم، پوشیده – و این مرد از معتمدان خاص او بود – و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم و استطلاع رای دیگر تا بروم نخواهم کرد، که قاعده کژ میبینم، واین پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است اما چنانکه بروی کار دیدم این گروهی مردم که گرد او در آمده‌اند هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد. {ص۱۱۴} و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیلِ خیر نیست. تو که بونصری باید اندیشه کار من داری همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که تو هم مُمکَّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم چنین کنم. و مشغول‌دل‌تر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.

تاریخ بیهقی: گزارش جلسات همخوانی و پیوند به منابع موجود

تاریخ بیهقی را یک بار از سرِ «نامهٔ حشم تگیناباد» تا ته «باب خوارزم» واو به واو خواندیم! خواندنش شصت و سه جلسهٔ تقریبا یکساعته طول کشید از ۲۱ شهریور تا ۱۲ بهمن ۱۳۹۹.

از ۲۰ نفری که در این بیهقی‌خوانی شرکت داشتند و کم و بیش منظم در جلسات شرکت می‌کردند، من و امیر حسین قاضی سعیدی و مهرزاد میرزایی قبلا با هم شاهنامه خوانده‌ایم. دیگران هم یا دوستان ما اند یا از این فراخوان توییتری به جمع پیوسته‌اند:

فراخوان توییتری برای جلسات خواندن تاریخ بیهقی

جلسه‌هایمان را، مثل شاهنامه‌ خوانی، روی اسکایپ برگزار کردیم. حالا که اسکایپ امکان ضبط جلسات را هم اضافه کرده زحمت تهیه ویدئوی بیهقی خوانی کمتر شده و احتیاج به نرم‌افزار جانبی نیست.

برای هر جلسه اینجا یک صفحه درست کرده‌ام با لینک به ویدئو و متن قسمتی که خوانده‌ایم و نکته‌هایی که به نظرمان جالب آمده است و گهگاه پیوند به صفحه‌های مرتبط در اینترنت. لینک این صفحه‌ها را در منوی سمت راست (یا پایین صفحه برای کاربران موبایل) ببینید.

خواندن شاهکار ابوالفضل بیهقی دبیر تجربه شگفت‌انگیز و بی‌نظیری بود.

سعی می‌کنم در این صفحه علاوه بر گزارش جلسه‌های خودمان، به منابع و مطالب مربوط به تاریخ بیهقی هم لینک بدهم که اینجا تبدیل شود به یک ابزار مناسب برای کسانی که می‌خواهند این متن را مطالعه کنند.

پیوندها

نسخه‌های الکترونیک متن کامل

تصحیح دکتر علی اکبر فیاض چاپ ۱۳۶۴ (نسخه PDF اسکن شده از سایت آرشیو)

چاپ کلکته ۱۸۶۲ (در گوگل بوکز)

کتاب صوتی متن کامل و گزیده

شرح و تفسیر

پادکست‌های تاریخ بیهقی

نسخه‌های خطی تاریخ بیهقی

کتابخانه دانشگاه تهران پنج نسخهٔ خطی این کتاب را در کتابخانه دیجیتال‌ش فهرست کرده است. نسخه‌ها را می‌شود به رایگان بصورت PDF از سایت دانلود کرد. البته باید ثبت نام کنید و عضو شوید و برای هر عضو محدودیت دو دانلود در روز برقرار است.

در کتابخانه مجلس این نسخه‌ها یافت می‌شود. نسخه‌ها را می‌توان بدون نیاز به ثبت نام دانلود کرد. لینک ثابت کتاب‌ها متاسفانه درست کار نمی‌کند ولی با داشتن شماره بازیابی می‌شود کتاب را با جستجوی سایت پیدا کرد.

  • شماره بازیابی ۳۱۳۹
  • شماره بازیابی ۵۵۹۰
  • شماره بازیابی ۸۲۲۲
  • شماره بازیابی ۸۵۰۲
  • شماره بازیابی ۲۲۹

در کتابخانه ملی هم این نسخه‌ها پیدا می‌شود. دانلود نیاز به عضویت دارد ولی بدون عضویت هم می‌شود نسخه‌ها را (با کمی زحمت) روی سایت کتابخانه خواند.

کتاب‌ها درباره تاریخ بیهقی

سعید نفیسی

مرحوم سعید نفیسی کتابی دارند به نام «در پیرامون تاریخ بیهقی» که در آن بخش‌هایی از متون تاریخی فارسی که به این متن ارجاع داده‌اند را نقل کرده‌اند. با توجه به این که بسیاری از این ارجاع‌ها به بخش‌های از دست رفتهٔ کتاب است، با خواندن آن می‌توان تصویری از آن بخش‌ها به دست آورد. نسخهٔ اسکن شدهٔ این کتاب را می‌توان از این آدرس دانلود کرد:

پیرامون تاریخ بیهقی – سعید نفیسی – جلد اول
پیرامون تاریخ بیهقی – سعید نفیسی – جلد دوم

احسان طبری

احسان طبری خیلی به تاریخ بیهقی علاقه داشته است و از او کتابی با عنوان «ابوالفضل بیهقی و جامعهٔ غزنوی» منتشر شده است. غیر از این، دستنویس‌های او در حاشیه نسخهٔ تاریخ بیهقی کتابخانه‌اش هم خواندنی است ولی در دسترس عموم نیست.

درس‌گفتارهای شهر کتاب

شهر کتاب، از مهر ۱۳۹۱ بمدت یک سال تقریبا هر هفته درس‌گفتارهایی درباره این کتاب برگزار کرده است که کار ارزشمندی است. من هنوز فایل صوتی یا تصویری از این درس‌گفتارها پیدا نکرده‌ام. گزارش ۴۵ جلسه به روایت خانم آناهید خزیر در سایت شهر کتاب موجود است.
پیوند به بعضی جلسه‌ها:
جوان‌هایی که با خواندن شاملو بیهقی می‌خوانند (محمد علی سپانلو)
نقش غلامان در تاریخ بیهقی (دکتر محمد دهقانی)
واقعه بوبکر حصیری (دکتر محمد دهقانی)
بلاغت در نامه‌های تاریخ بیهقی (دکتر معصومه موسایی)

درباره ابوالفضل بیهقی

سعید نفیسی در مقدمه چاپ دوم کتاب پیرامون می‌گوید: «در احوال و آثار ابوالفضل بیهقی مباحث بسیار شده و بهترین مقالاتی که در این باب انتشار یافته است …» به این مقاله‌ها اشاره می‌کند:

مقاله از دکتر رضازاده شفق در مجله ارمغان: ابوالفضل بیهقی و تاریخ بیهقی

مقاله از عباس اقبال آشتیانی در همان مجله: پیوند

منابع دیگر

یک نسخه دیجیتال از متن کامل به تصحیح دکتر خطیب رهبر پیدا می‌شود که شرح واژه‌ها و معنی بیت‌ها را هم دارد ولی متاسفانه صفحه‌بندی‌اش کمی به هم ریخته است و همین به هم ریختگی کمی استفاده را مشکل می‌کند (جلد اولجلد دومجلد سوم). بعضی از سایت‌ها نسخه Word این ویرایش را هم دارند.

برنامه تماشا در شبکه بی‌بی‌سی فارسی یک برنامه کوتاه یازده دقیقه‌ای درباره بیهقی و تاریخش دارد: نگاهی به تاریخ بیهقی. در این برنامه با ادموند بازورث و اسماعیل خویی گفتگو شده است.

نامه بزرگان به امیر مسعود

خلاصهٔ نشست

«نامه بزرگان به امیر مسعود» گزارش جلسه اول نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز جمعه ۲۱ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

آغاز گیج‌کننده

شروع تاریخ بیهقی کمی گیج‌کننده است. نسخه‌هایی که به دست ما رسیده است از میانهٔ مجلد پنجم آغاز می‌شود و من و شمای خواننده بی اینکه چیزی از سابقهٔ موضوع بدانیم با متن یک نامه روبرو می‌شویم که از سوی عده‌ای از بزرگان کشوری و لشکری خطاب به «خداوند عالم سلطان اعظم ولیّ النّعم» نوشته‌اند و عذر خواسته‌اند که پس از مرگ پدرش، امیر ماضی، برادرش را به تخت سلطنت نشانده‌اند و با این نامه به سلطان اعظم، که می‌دانیم مسعود غزنوی است، اعلام وفاداری می‌کنند.

بعضی نسخه‌ها قبل از این نامه، مقدمه‌گونه‌یی اضافه کرده‌اند که پیشینهٔ شرایط را توضیح می‌دهد. این متن در بخش الحاقیات تصحیح فیاض نقل شده است. در ویدئوی نشست امیرحسین قاضی‌سعیدی این مقدمه را با توضیحات مرحوم فیاض می‌خواند (شروع تا دقیقه ۴:۳۰). در ادامه و قبل از شروع متن اصلی هم کمی درباره این مقدمه گفتگو می‌کنیم. (تا دقیقه ۷:۲۳)

نامه از تگین‌آباد

نامه با احتیاط تمام نوشته شده است و تلاشش این است که مسعود از نویسندگان نامه کینه‌ای به دل نگیرد به خاطر بر تخت نشاندن برادرش پس از مرگ پدر. نویسندگان شرح می‌دهند که آوردن امیر محمد از گوزگانان و نشستنش بر تخت سلطنت فقط برای جلوگیری از هرج و مرج بوده است و اکنون به سلطان مسعود وفادارند و به زودی به دیدارش می‌روند.

تصویر صفحه اول از یک دستنویس تاریخ بیهقی مربوط به ۱۲۹۹ هجری. سطر اول و دوم از نامه بزرگان به امیر مسعود

اشاره‌ای هم می‌کنند که وقتی تصمیم خود را به محمد اطلاع داده‌اند او پیشنهاد کرده که به گوزگانان بفرستندش یا همراه خود پیش برادرش ببرند ولی نویسندگان نامه تصمیم گرفتند که او را با اهل و عیال و ندیمان و خدمتکاران در قلعه موقوف کنند تا دستور مسعود برسد.

یک نکته هم اضافه می‌کند که «بگتگین حاجب» با نیروهای خودش و پانصد سوار کمکی نزدیک قلعه کوهتیز در شهرستان رتبیل اردو زده‌اند و مواظب اند.

در آخر باز از مسعود درخواست می‌کند که از گناه‌شان بگذرد و یادآوری می‌کنند که به مادرش در غزنین هم خبر داده‌اند.

حاجب علی در صحرا

نامه را «بوبکر حصیری» و «منگیتراک» برای امیر مسعود بردند. و «حاجب علی» هم رتق و فتق امور را به دست گرفت و هر روز سوار بر اسب به دشت می‌آمد و بزرگان نزدش می‌آمدند و هر دستوری لازم بود صادر می‌کردند و رفتند. بعدا می‌فهمیم که منگیتراک برادر همین حاجب علی است.

این شرحی که از برگزاری جلسه در صحرا داد برای ما عجیب بود و حدس زدیم شاید اینطور می‌خواسته‌اند نشان بدهند که از امیر محمد دستور نمی‌گیرند ولی به نتیجهٔ قطعی نرسیدیم.

امیر محمد در حصر

در آخر شرحی هم از اوضاع امیر محمد در بازداشت می‌دهد به نقل از «عبدالرحمن قوّال» که اوایل چندان دل و دماغی نداشت و علیرغم این که جنسش جور بود و همه ندیمان و مطربان و شرابداران همراهش بودند «روزی دو سه چون متحیری و غمناکی می‌بود» تا این که کسی به اسم «احمد ارسلان» نصیحتش کرد که اگر اینطور ادامه دهی «سودا غلبه کند» و محمد هم با اکراه شرابخواری را از سر گرفت و یکی دو آهنگ هم از همین عبدالرحمن شنید


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

دربارهٔ نامه

نامهٔ آغازین کتاب متن فاخر و خوش‌طنین و گیرایی دارد. ظاهرا به قلم بونصر مشکان است ولی جایی ندیدم اشارهٔ مستقیمی به نویسندهٔ نامه شده باشد.

خانم دکتر معصومه موسایی یک سخنرانی در درس‌گفتارهای شهر کتاب داشته‌اند با عنوان «بلاغت در نامه‌های تاریخ بیهقی» که متاسفانه متن کاملش در دسترس نیست و فقط خبرش در سایت شهر کتاب کار شده است.

خود دکتر موسایی مقالهٔ مستقلی هم درباره بلاغت این نامه دارند با عنوان «تحلیل بلاغی نامهٔ حشم تگیناباد در تاریخ بیهقی»

یک مقالهٔ دیگر هم درباره این نامه نوشته شده است با عنوان «تحلیل متن نامه ای از تاریخ بیهقی با رویکرد معنی شناسی کاربردی نامه سران تگیناباد به امیر مسعود». تا جایی که من فهمیده‌ام رویکرد معنی‌شناسی کاربردی یعنی این که بر اساس نظریه کسی به اسم Searl گزاره‌های متن را به پنج دسته تقیسم می‌کنند: اظهاری، ترغیبی، عاطفی، تعهدی و اعلانی. آنوقت یک جدول می‌کشند که نشان می‌دهد متن مورد نظر چند تا از هر کدام از این دسته‌ها داشت و نموداری مثل این می‌کشند و از روی آن نتیجه‌هایی می‌گیرند

نقل قول روز!

شراب و نشاط با فراغتِ دل رود، و آنچه گفته‌اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفتِ غم بنشاند بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفتند خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد.

کوهتیز کجاست؟

محل دقیق بعضی جایها که در این نامه اشاره شده‌اند از جمله قلعه کوهتیز و تگین آباد مشخص نیست. یک مقاله از آقای احمد علی کهزاد با بررسی اشاره‌های جغرافیایی حدس می‌زند تگین آباد در «گرماب» امروزی باشد در مسیر رودخانه هیرمند.


ویدئوی نشست

متن

{ص۱} [باقی‌مانده مجلد پنجم]

«بسم الله الرحمن الرحیم. زندگانی خداوند عالم سلطان اعظم ولیّ النّعم دراز باد در بزرگی و دولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن بامانی و نَهمت در دنیا و آخرت. نبشتند بندگان از تگیناباد روز دوشنبه سوم شوال از احوالِ لشکر منصور که امروز اینجا مقیم اند بر آن جمله که پس ازین چون فرمان عالی دررسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالیِ خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم اطال الله بقاءَه ونصر لواءَه کنند که عوایق و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها یکرویه شد و مستقیم و دلها بر طاعت است و نیتها درست، و الحمد لله رب العالمین والصلوه على رسوله محمد وآله اجمعین.

«و قضای ایزد عزوجل چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد، که بفرمان وی است سبحانه و تعالی گردشِ اقدار و حکم اوراست در راندن منحت و محنت و نمودن انواع کامکاری و {ص۲} قدرت، و در هر چه کند عدل است، وملک روی زمین از فضل وی رسد ازین بدان و از آن بدین الى ان یرث الله الأرض ومن علیها و هو خیر الوارثین. و امیر ابواحمد ادام الله سلامته شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی انار الله برهانه هر کدام قویتر وشکوفه آبدارتر و برومندتر که بهیچ حال خود فرانستاند و همداستان نباشد اگر کسی از خدمتکاران خاندان وجز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید چه هر چه گویند باصل بزرگ باز گردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سر ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدّش بود رحمه الله علیهما، ناچار بباید نشست و آن تخت بیاراست و آن روز مستحقِ آن بود، و ناچار فرمانها داد در هر بابی چنانکه پادشاهان دهند، و حاضرانی که بودند از هردستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمان‌برداری اندر آن نگاه داشتند. چون مدّت وی سپری شد و خدای عز و جل شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولیّ‌عهد بحقیقت بود به بندگان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت بود و خلیفت خلیفت مصطفی علیه السلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضه‌تر داشتند. و امروز که نامهٔ تمام بندگان بدو مورخ است، بر حکم فرمان {ص۳} عالی برفتند که در ملطّفه‌ها بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز موقوف کردند سپس آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای‌پرده تا دورجای از صحرا، و بسیار سخن و مناظره رفت و وی گفت او را بگوزگانان باز باید فرستاد با کسان و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد، و آخر قرار بر آن گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع ایشان از خدمتکاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی. و بنده بگتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان رتبیل فرود آمده نگاه‌داشتِ قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا و روی بدرگاه عالی آرند خللی نیفتد. و این دو بنده را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید شرح کنند.

«سزد از نظر و عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ ادام الله سلطانه که آنچه باول رفت از بندگان تجاوز فرماید که اگر در آن وقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند و اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی رضی الله عنه نگاه داشتند، اکنون که خداوندی حق‌تر پیدا آمد و فرمان وی رسید آنچه از شرایط بندگی و فرمانبرداری واجب کرد بتمامی بجا آوردند، و منتظر جواب این خدمت اند که بزودی بازرسد که در باب امیر ابواحمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا بر حسب آن کار کنند. و مبشّران مُسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی {ص۴} نصرها الله بهرات بطالع سعد، آگاهی دادند تا ملکه سیده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند وهند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن الله عز ذکره.»

بوبکر حصیری و منگیتراک برین جمله برفتند. و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم ازین طراز بغزنین فرستادند. و روز آدینه اینجا بتگیناباد خطبه بنام سلطان مسعود کردند؛ خطیب سلطانی و حاجب بزرگ و همه اعیان بمسجد آدینه حاضر آمدند و بسیار درم و دینار نثار کردند و کاری بانام رفت. و نامه رفته بود تا به بُست نیز خطبه کنند، و کرده بودند و بسیار تکلُّف نموده.

و هر روز حاجب علی برنشستی و بصحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه: خداوندان شمشیر و قلم، بجمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاهِ فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی و اگر جانبی را خللی افتاده بودی بنامه و سوار در یافتندی چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی، و پس بازگشتندی سوی خیمه‌های خویش. و امیر محمد را سخت نیکو میداشتند، و ندیمانِ خاص او را دستوری بود نزدیک وی میرفتند، همچنان قوالان و مطربانش، و شرابداران شراب و انواع میوه و ریاحین میبردند. از عبدالرحمن قوّال شنیدم گفت امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی می‌بود، چون نان می‌بخوردی قوم را بازگردانیدی . سوم روز احمد ارسلان گفت زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است {ص۵} ناچار بباشد، در غمناک بودن بس فایده نیست، خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان میترسیم که او را سودا غلبه کند فالعیاذ بالله و علّتی آرد. امیر رضی الله عنه تثبّط فرونشاند و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من و هر روز بتدریج و ترتیب چیزی زیادت میشد چنانکه چون لشکر سوى هراه کشید باز بشراب درآمد، و لکن خوردنی بودنی با تکلّف و نُقل هر قدحی بادی سرد، که شراب و نشاط با فراغتِ دل رود، و آنچه گفته‌اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفتِ غم بنشاند بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفتند خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد.

پاسخ مسعود به نامه بزرگان دولت محمودی در تگیناباد

خلاصهٔ نشست

«پاسخ مسعود به نامه بزرگان» گزارش جلسه دوم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز شنبه ۲۲ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

بوقیان شادی آباد

خواجه بزرگ علی به نمایندگی از حشم دولت که در تگیناباد جمع شده بودند، بعد از این که به امیر مسعود نامه نوشت و ابراز وفاداری کرد، شروع کرد به نامه نوشتن به اطراف و اکناف مملکت که بشارت دهد به آمدن مسعود. از جمله دو «خیلتاش مُسرِع» یا پیک تندرو که به پایتخت، یعنی غزنین، فرستاد.

بوعلی کوتوال که قلعه‌بان غزنین بود این دو خیلتاش را خیلی تحویل گرفت و با بوق و دهل در بازارها گرداند و به همه بشارت داد و مردم هم «بیش از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه» به این دو مشتلق دادند!

این رسم گرداندن پیک خوش خبر در شهر و هدیه دادن مردم کوچه و بازار را بارها در تاریخ بیهقی می‌بینیم. اهل طرب غزنین هم انگار محله‌ای برای خودشان داشته‌اند به نام «شادی آباد» که «بوقیان» آنجا همراه دیگر مطربان با این دو پیک در شهر می‌گردند.

مخاطبه: حاجبِ فاضل برادر

بیهقی در شرح نامه‌نگاری‌های تاریخش تاکید خاصی روی «مخاطبه» نامه، یعنی عنوانی که برای گیرنده بکار می‌رود، دارد.

امیر مسعود در پاسخ نامه‌ای که بزرگان نوشته بودند، نامه‌ای به حاجب بزرگ علی می‌نویسد و مخاطبه‌اش «حاجب فاضل برادر» است. یعنی صمیمیت نامه در حدی است که انگار نه انگار که سلطان به زیردستش نوشته بلکه شبیه نامه‌ای است که «اکفاء به اکفاء» نویسند.

نامه به خط «طاهر دبیر» است که بعدا با او بیشتر آشنا می‌شویم و خود مسعود هم نامه را امضاء (توقیع) کرده و هم چند خطی به خط خودش به حاجب علی نوشته. لشکر هم وقتی می‌فهمند نامه از سلطان آمده به احترام همه از اسب پیاده می‌شوند و دوباره سوار می‌شوند.

بزرگان تایید می‌شوند

سلطان دو نامه نوشته. یکی عمومی و یکی خصوصی به حاجب علی. در نامه عمومی که برای همه لشکر خوانده شد گفته که نگران نباشید و همه راه بیفتید بیایید پیش خودم و عزت و احترام همه از جمله حاجب بزرگ سر جای خودش خواهد بود.

در نامه خصوصی که حاجب علی در خلوت برای سران لشکر خواند. در این نامه به اختصار به اختلاف خودش و برادرش امیر محمد اشاره می‌کند و تصریح می‌کند که چون خودش در ری و اصفهان مشغول جنگ بوده سران مملکت گناهی نکرده‌اند اگر برادرش را به تخت نشانده‌اند.

بعلاوه تصمیم آنها در حصر کردن امیرمحمد در قلعه کوهتیز را هم تایید می‌کند. این نامه را دو نفر پیش امیر محمد در حصر بردند و او را دلداری دادند که اوضاع بهتر می‌شود.

در شرحی که بیهقی از پیغام بردن پیش امیر محمد می‌دهد مشخص‌تر می‌شود که حصر او چقدر جدی بوده چون دانشمند نبیه و مظفر حاکم که می‌خواسته‌اند پیغام را ببرند باید اول پیش بگتگین می‌رفته‌اند «که بی‌مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد» و او هم این دو نفر را تنها نفرستاد بلکه کدخدای خودش را همراهشان فرستاد

در سپاهان چه گذشت؟

بیهقی داستان بزرگان تگین‌آباد و امیر محمد را همینجا نگه می‌دارد و به سراغ امیر مسعود می‌رود که از وقتی خبر مرگ سلطان محمود را شنید تا وقتی به هرات رسید چه اتفاقاتی افتاد.

می‌خواهم که داد این تاریخ بتمامی بدهم (از پاسخ مسعود به نامه بزرگان)

مسعود وقتی که خبر درگذشت پدرش را شنید در اصفهان بود و قصد داشت یکی از سردارانش به اسم تاش فراش را آنجا بگذارد و خودش برای لشکرکشی به همدان و جبال برود.

حرّه خُتّلی

مسعود خبر مرگ پدرش را از عمه‌اش حرّه ختّلی می‌گیرد که فردای فوت سلطان محمود نامهٔ کوتاهی به او می‌نویسد و خبر می‌دهد و تاکید می‌کند که باید زودتر به غزنین برگردد چون محمد از عهده کار مملکت برنمی‌آید و اصل غزنین و خراسان است و جاهای دیگر فرع‌اند. از نامه مشخص است که عمه و برادرزاده قبلا هم مکاتبه مخفیانه داشته‌اند و بعدا می‌فهمیم که حره یکی از نفوذی‌های مسعود در بارگاه پدرش بوده است.

طاهر دبیر و همه بزرگان درگاه مسعود متفق‌القول اند که هر چه عمه‌اش گفته عین صواب است و باید به آن عمل شود.

عزاداران سپید پوش

امیر تصمیم گرفت که عزاداری کند و قول و قراری با پسر کاکو بگذارد و به سرعت به سمت خراسان راه بیفتد.

عزاداری سه روز بود و همه به رسم آن موقع برای عزا سفید پوشیده بودند.

این طور که از متن بر می‌آید بین مسعود و پسر کاکو اختلافی بوده و خلیفه بغداد پیغامی فرستاده بوده برای شفاعت ولی مسعود هنوز قبول نکرده بوده. وقتی تصمیم به برگشتن می‌گیرد تصمیم می‌گیرد شفاعت خلیفه را قبول کند و پولی از پسر کاکو بگیرد و او را به عنوان نمایندهٔ خود در اصفهان بگمارد.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

نقل قول روز!

در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفته‌اند و شمه‌یی بیش یاد نکرده‌اند، اما من چون این کار پیش گرفتم می‌خواهم که دادِ این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند

پسر کاکو

در ویدئوی نشست مشخصی است که هیچکدام از ما نمی‌دانستیم پسر کاکو کیست و داستانش با مسعود غزنوی چه بوده است. او همان ابوجعفر دشمنزیار است از شعبه‌های حکومت آل بویه که در اصفهان اعلام استقلال کرده بود و تا آخر عمر با غزنویان کشمکش داشت.


ویدئوی نشست

متن

و خیلتاشان که رفته بودند سوی غزنین باز آمدند و باز نمودند که چون بشارت رسید بغزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف، و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد، و سرهنگ بوعلی کوتوال گفته بود تا نامه‌ها نبشتند باطراف ولایات بدین خبر، و یاد کرد در نامهٔ خویش که چون نامه از تگیناباد برسید مثال داد تا نسختها برداشتند و بسند و هند فرستادند و همچنان بنواحی غزنین و بلخ و تخارستان و گوزگانان، تا همه جایها مقرر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند. و خیلتاشانِ مُسرع که فرستاده بودند گفتند که «اعیان و فقها و قضاه و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد، چون ما از تگیناباد آنجا رسیدیم شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما بغزنین رسیدیم ونامه سرهنگ {ص۶} کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند و ملکهٔ سیده والدهٔ سلطان مسعود از قلعت بزیر آمدند با جمله حُرّات و بسرای ابوالعباس اسفراینی رفتند که برسمِ امیر مسعود بود بروزگار امیر محمود، و همه فقها و اعیان وعامه آنجا رفتند بتهنیت، و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی‌آباد بجمله با سازها بخدمت آنجا آمدند، و ما را بگردانیدند و زیادت از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. و روزی گذشت که کس مانند آن یاد نداشت. و ما بامداد در رسیدیم و نیمه‌شب با جواب‌های نامه‌ها بازگشتیم.»

و حاجب بزرگ على بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها بشرح باز نمود و نامه‌ها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل کرد.

روز شنبه نیمهٔ شوال نامهٔ سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از آنِ وی، یکی ترک ویکی اعرابی – و چهار اسبه بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند – جواب آن نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمد بقلعت کوهتیز. چون على نامه‌ها برخواند، برنشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند در وقت بیامدند و بوسعیدِ دبیر نامه را برملا {ص۷} بخواند، نامه‌یی با بسیار نواخت و دل‌گرمی جملهٔ اولیا و حشم و لشکر را، بخط طاهر دبیر صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخط امیر مسعود بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل برادر، و نواختها از حد و درجه بگذشته بلکه چنانکه اکفاء باکفاء نویسند. چون بوسعید نام سلطان بگفت همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد، و فوج فوج لشکر می‌آمد و مضمون نامه معلوم ایشان می‌گردید و زمین بوسه می‌دادند و باز می‌گشتند. و فرمان چنان بود علی را که «باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند، و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد، و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاه‌ها گذشته.»

حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر بازگردند و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید، و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و خالی بنشستند، {ص۸} على نامه‌یی بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند به بوسعید دبیر داد تا برخواند، نبشته بود بخط خود که: «ما را مقرر است و مقرر بود در آن وقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابواحمد را بخواندند تا بر تخت ملک نشست که صلاح وقت ملک جز آن نبود. و ما ولایتی دور سخت بانام بگشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم، که نبود آن دیلمان را بس خطری، و نامه نبشتیم با آن رسول علوی سوی برادر بتعزیت و تهنیت و نصیحت، اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم در وقت بفرستادی ما با وی بهیچ حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رای واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی. اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود. اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد گشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزگانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون بازداشته شده است که چون بهرات رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید، صواب آن است که عزیزاً مکرماً بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی بازداشته شود. و بگتگین حاجب {ص۹} در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت می‌باشد با قوم خویش، و ولایت تگیناباد و شحنگی بُست بدو مفوض کردیم تا به بُست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد، که ما از هرات قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید، و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست. تا این جمله شناخته آید ان شاء الله عز وجل.»

و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد، حاجب چه دیده است در این باب؟ گفت این نامه را اگر گویید باید فرستاد بنزدیک امیر محمد تا بداند که وی بفرمان خداوند اینجا می‌ماند وموکَّل و نگاهدارنده وی پیدا شد و ما همگان از کار وی معزول گشتیم. گفتند ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگینِ حاجب گوید. گفت کدام کس بَرَد نزدیک وی؟ گفتند: هر کس که حاجب گوید. دانشمند نبیه و مظفر حاکم را گفت: نزدیک امیر محمد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و باز نمایید که رای خداوند سلطان بباب وی سخت خوب است و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم خوبتر کنیم، و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد، تا آنچه باید گفت با وی میگوید.

و این دوتن برفتند با بگتگین بگفتند که به چه شغل آمده‌اند، که {ص۱۰} بی‌مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد. بگتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم، خدمت را بجای آوردند، امیر گفت: خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: «خبر خداوند سلطان همه خیر است، و در این دو سه روز همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان، و بندگان بدین آمده‌اند»، و نامه بامیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد. نبیه گفت «زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است حق امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید، دل بد نباید کرد و بقضای خدای عزوجل رضا باید داد»، و ازین باب بسیار سخن نیکو گفت، وفذلک آن بود که بودنی بوده است، بسر نشاط باز باید شد که گفته‌اند المقدّرُ کائن والهمُّ فضل. و امیر ایشان را بنواخت و گفت «مرا فراموش مکنید.» و بازگشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند.

و قوم بجمله بپراکندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را. و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتبِ امیر محمد حساب برگرفتند. و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد. و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بُست و ولایت تگیناباد بدو سپرد، حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد. حاجب على وی را دستوری داد و بستود و گفت: خیل خویش را نگاه دار، و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه باز فرست تا با ما بروند. و هشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت سپاس دارم، و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که: «احتیاط از {ص۱۱} لونی دیگر باید کرد اکنون که لشکر برود، و بی مثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت، و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند.

ذکر ماجرى على یدی الامیر مسعود بعد وفاه والده الامیر محمود رضوان الله علیهما فی مده ملک اخیه بغزنه الى ان قبض علیه بتکیناباد وصفا الامر له و الجلوس على سریر الملک بهراه رحمه الله علیهم اجمعین

در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست، که احوال را آسانتر گرفته‌اند و شمه‌یی بیش یاد نکرده‌اند، اما من چون این کار پیش گرفتم می‌خواهم که دادِ این تاریخ بتمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ چیز از احوال پوشیده نماند. و اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید، طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند، که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکته‌یی که بکار آید خالی نباشد.

و آنچه بر دست امیر مسعود رفت در ری و جبال تا آنگاه که سپاهان بگرفت، تاریخ آن را بر اندازه براندم در بقیّت روزگار پدرش امیر محمود، و آن را بابی جداگانه کردم چنانکه دیدند و خواندند. و چون مدت ملک برادرش امیر محمد بپایان آمد و وی را بقلعت کوهتیز بنشاندند، چنانکه شرح کردم، و جواب نامه‌یی که بامیر مسعود نبشته بودند باز رسید فرمود تا به هرات بدرگاه حاضر شوند و ایشان بسیج رفتن کردند، {ص۱۲} چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد که در آن مدت امیر مسعود چه کرد تا آنگاه که از ری بنشابور رسید و از نشابور بهرات، که اندرین مدت بسیار عجایب بوده است و ناچار آن را ببایست نبشت تا شرط تاریخ تمامی بجای آید. اکنون پیش گرفتم آنچه امیر مسعود رضی الله عنه کرد و بر دست وی برفت از کارها در آن مدت که پدرش امیر محمود گذشته شد و برادرش امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک نشست تا آنگاه که او را بتگیناباد فرو گرفتند تا همه مقرر گردد، و چون ازین فارغ شوم آنگاه بسر آن باز شوم که لشکر از تکیناباد سوى هرات بر چه جمله باز رفتند و حاجب براثر ایشان، و چون بهرات رسیدند چه رفت و کار امیر محمد بکجا رسید آنگاه که وی را از قلعت تگیناباد بقلعت مندش برد بگتگین حاجب و بکوتوال سپرد و بازگشت.

امیر مسعود بسپاهان بود و قصد داشت که سپاہ‌سالار تاش فراش را آنجا یله کند و بر جانب همدان و جبال رود، و فراشان سرای‌پرده بیرون برده بودند و در آن هفته بخواست رفت روز سه‌شنبه ده روز مانده بود از جمادى الأولى سنه احدى وعشرین و اربعمائه ناگاه خبر رسید که «پدرش امیر محمود رضی الله عنه گذشته شد و حاجب بزرگ على قریب در پیش کار است و در وقت سواران مُسرع رفتند بگوزگانان تا امیر محمد بزودی بیاید و بر تخت ملک نشیند.» چون امیر رضی الله عنه برین حالها واقف گشت تحیّری سخت بزرگ در وی پیدا آمد و {ص۱۳} این تدبیرها که در پیش داشت همه بر وی تباه شد.

از خواجه طاهر دبیر شنودم – پس از آنکه امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و کارها یکرویه گشت – گفت چون این خبرها بسپاهان برسید امیر مسعود چاشتگاه این روز مرا بخواند و خالی کرد و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را بتخت ملک خواندند. گفتم خداوند را بقا باد. پس ملطفهٔ خود بمن انداخت گفت بخوان، باز کردم خط عمتش بود، حرهٔ خُتّلی، نبشته بود که: «خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الآخر گذشته شد، رحمه الله، و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم بجملگی بر قلعت غزنین میباشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم. و نماز خفتن آن پادشاه را بباغ پیروزی دفن کردند و ما همه در حسرت دیدار وی ماندیم که هفته‌یی بود تا که ندیده بودیم. و کارها همه بر حاجب علی میرود. و پس از دفن سوارانِ مُسرع رفتند هم در شب بگوزگانان تا برادر محمد بزودی اینجا آید و بر تخت ملک نشیند، و عمّه‌ت بحکم شفقت که دارد بر امیر فرزند هم در این شب بخط خویش ملطّفه‌یی نبشت و فرمود تا سبک‌تر دو رکابدار را که آمده‌اند پیش ازین بچند مهم نزدیک امیر، نامزد کنند تا پوشیده با این ملطفه از غزنین بروند و بزودی بجایگاه رسند. و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید و این خاندان را دشمنان بسیارند و ما عورات و خزائن بصحرا افتادیم. باید که این کار بزودی بدست {ص۱۴} گیرد، که ولی عهد پدر است، و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است، و دیگر ولایت بتوان گرفت، که آن کارها که تا اکنون میرفت بیشتر بحشمت پدر بود و چون خبر مرگ وی آشکارا گردد کارها از لونی دیگر گردد، و اصل غزنین است و آنگاه خراسان، و دیگر همه فرع است. تا آنچه نبشتم نیکو اندیشه کند و سخت بتعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم، و بزودی قاصدان را بازگرداند که عمه‌ت چشم براه دارد. و هر چه اینجا رود سوی وی نبشته می آید.»

چون بر همه احوالها واقف گشتم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بهیچ مشاورت حاجت نیاید، بر آنچه نبشته است کار میباید کرد، که هر چه گفته است همه نصیحت محض است، هیچ کس را این فراز نباید [گفت]. گفت: «همچنین است و رای درست این است که دیده است، و همچنین کنم اگر خدای عزوجل خواهد. فاما از مشورت کردن چاره نیست، خیز کسان فرست و سپاہ‌سالار تاش را و التون‌تاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار میکنیم.»

من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند، پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان باز گفت و ملطفه مرا داد تا بر ایشان خواندم. چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد، این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده، و خیر بزرگ است که این خبر {ص۱۵} اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی گشت زشت بودی، اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ گفت: شما چه گوئید که صواب چیست ؟ گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم. گفت ماهم برینیم، اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند، چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم، و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد، و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم، و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید، که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد، که داند که چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم، و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن. همگان گفتند سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست، و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر، که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد. امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند بفرمایم. قوم بازگشتند. و امیر دیگر روز بار داد با قبائی و ردائی و دستاری سپید، و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود. سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند.

صلح با پسر کاکو و شحنه گماشتن در ری

خلاصهٔ نشست

«صلح امیر مسعود با پسر کاکو و شحنه گماشتن در ری» گزارش جلسه اول نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز پنج‌شنبه ۲۷ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

روابط پیچیده با پسر کاکو

قسمت قبل آنجا تمام شد که سه روز در عزای سلطان محمود سفید پوشیدند و تعزیت گرفتند. اشاره‌ای هم به پسر کاکو و «مال ضمان» شد که درست متوجه نشدیم موضوع چه بود.

در این جلسه محمدرضا اقبالی برایمان توضیح داد که پسر کاکو یکی از بازماندگان آل بویه بوده و حکومت مستقل خودش را در اصفهان تشکیل داده بوده است. امیر مسعود او را شکست می‌دهد و اصفهان را تصرف می‌کند و پسر کاکو فراری می‌شود ولی خلیفه بغداد سعی می‌کند بین این دو میانجی‌گری کند. وقتی خبر مرگ سلطان و بر تخت نشستن برادر می‌رسد و مسعود می‌بیند که باید برگردد، میانجی‌گری خلیفه را می‌پذیرد و اصفهان را به پسر کاکو پس می‌دهد و پولی برای ضمانت از او می‌گیرد.

خراج اصفهان

رسول مسعود پیش پسر کاکو رفت و سه روز مذاکره (در متن: مناظره) کردند و آخر قرار شد که پسر کاکو از جانب مسعود والی اصفهان باشد و خراجش سالی دویست هزار دینار هریوه (هراتی) و ده هزار طاق جامه محلی. غیر از اینها باید هدیه نوروز و مهرگان و اسب و استر و وسایل سفر و این چیزها هم بفرستد.

استقبال مردم ری

مردم ری وقتی شنیدند مسعود به شهرشان می‌آید شهر را آذین بستند و برای استقبال از امیر مایه گذاشتند ولی مسعود داخل شهر نرفت و همان بیرون اردو زد و در عین حال نمایندگانی فرستاد تا آن آذین‌ها را ببینند و گزارش دهند.

محمد بر تخت

مسعود که به ری رسید نامه از غزنین گرفت که برادرش محمد به تخت نشسته است و همه درباریان و لشکریان هم به او گرویده‌اند. بیهقی اشاره‌ای هم می‌کند که «گفته‌اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم» که یعنی برادر کوچکتر وفاداری کشور را با پول خرید. بعدا می‌بینیم که انگار محمد خیلی از بیت‌المال بذل و بخشش کرده بوده است و این خودش باعث فتنه‌ای می‌شود.

مسعود شخصی به اسم سید عبدالعزیز علوی را به رسولی به غزنین فرستاد تا با برادرش اتمام حجت کند. چیزی از جزییات پیغام اینجا نیامده و بیهقی اشاره می‌کند که در قسمت‌های گم شدهٔ کتاب این موضوع را مشروح نوشته است و نقل دوباره‌اش ضرورتی ندارد.

پسند خلیفه

از آن طرف پیغام تسلیت خلیفهٔ بغداد به مسعود رسید که برایش خیلی دلگرم کننده بود. مسعود قبل از این که از اصفهان راه بیفتد به خلیفه نامه نوشته بود و خواسته بود که او را به عنوان جانشین پدر به رسمیت بشناسد و خلیفه هم پذیرفت و گفت که به سرعت به غزنین برو و «لوا و عهد و کرامات» را پشت سرت می‌فرستیم.

ریزش در اردوی امیر محمد

در همین ری نامهٔ پنج نفر از بزرگان دولت و لشکر از غزنین به مسعود رسید که نوشته بودند محمد دائما مشغول عیش و نوش است و کشورداری از او نمی‌آید و ما طرفدار تو ایم و هر وقت به خراسان رسیدی این حمایت را علنی می‌کنیم. مادر و عمّه‌اش (همان حرّه ختلی) هم نامه نوشته بودند که به حرف این سران باید اعتماد کرد.

بخشی از نامه سران غزنین به امیر مسعود (صلح با پسر کاکو)

شحنهٔ ری

امیر مسعود ری و اطراف را تازه گرفته و در تصمیم‌گیری برای بازگشت به خراسان دائما این نگرانی را دارد که زحمت‌هایش هدر شود و سرزمین‌های تازه‌گرفته از دست بروند. در نامه‌نگاری‌ها هم حره ختلی و دیگران روی این نکته انگشت گذاشتند و تاکید کردند که خراسان اصل است و جاهای دیگر اگر از دست بروند دوباره می‌شود پس گرفت.

درباره اصفهان که مساله با پذیرفتن وساطت خلیفه و سپردن شهر به خود پسر کاکو حل شد. درباره ری مسعود می‌پرسد که چه کسی را به عنوان شحنه بگماریم و چند سرباز به او بدهیم؟ نتیجه می‌گیرند که همه چیز به خود مردم ری بستگی دارد و اگر آنها به حکومت غزنویان راضی باشند یک شحنهٔ دست‌تنهای سوری هم کفایت می‌کند و اگر نباشند هرچه لشکر هم پشت سر باقی بگذارند کافی نیست.

نظر اعیان ری

پنجاه-شصت نفر از اعیان ری را دعوت کردند که به اردوگاه بیایند و لشکر هم با ساز و برگ نظامی نمایشی داد و مسعود از اعیان پرسید نظرتان درباره ما چیست؟ آنها هم گفتند که از وقتی که از بلا و ستم دیلمیان خلاص شده‌ایم همیشه تو را دعا می‌کنیم.

مسعود به‌شان اطلاع می‌دهد که پدرش مرده و او دارد به خراسان می‌رود و می‌خواهد شحنه‌ای با تعداد کمی سپاه پشت سرش باقی بگذارد تا بعد. واکنش اعیان به این خبر این است که با حیرت و دهشت همدیگر را نگاه می‌کنند و به خطیب شهر اشاره می‌کنند که تو سخن بگو. او هم خواهش می‌کند که ما در این مجلس بزرگ زبان‌مان بند آمده است و اگر اجازه بدهی بیرون از مجلس با یکی از معتمدان تو حرف خودمان را بگوییم.

زنی و پسری عاجز

در خیمهٔ بزرگ، اهل ری با طاهر دبیر جلسه می‌کنند و خطیب شهر اول ادعا می‌کنند که این اعیان که اینجا جمع شده‌اند حرف‌شان معتبر است و همه مردم شهر به قولی که اینها بدهند وفادار خواهند بود و بعد خدا را شکر می‌کند که بعد از سی سال که در دست دیلمیان اسیر بودند خدا به دل سلطان مسعود انداخت که آمد و آنها را «از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که مارا نمیتوانستند داشت برکند و از این ولایت دور افکند». و تاکید کردند که امیر مسعود حتی اگر یک تازیانه را به جای خودش بگذارد، و خراسان که سهل است اگر تا مصر هم برود باز ما بنده و فرمانبرداریم.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

نقل قول روز

و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی

تشریفات

دو نکته در تشریفات ملاقات اعیان ری با مسعود برای ما جالب بود. اول این که وقتی به ملاقاتش آمدند اجازه داد بنشینند ولی کمی دورتر. یعنی تا حدی احترام گذاشت نه خیلی.

دیگر این که برایمان عجیب بود که چرا اهل ری که می‌خواستند با آن عبارات صریح وفاداری خودشان را به مسعود ابراز کنند، این کار را جلوی خودش نکردند و خواهش کردند که با یکی از معتمدان او بطور خصوصی حرف بزنند و او برای امیر نقل کند.

سیده ملک خاتون

«مادر و پسری عاجز» که مردم ری از بی‌عرضگی‌اش به عذاب بوده‌اند همان «سیده ملک خاتون» است که حکایت مناسباتش با سلطان محمود مشهور است. اینطور که از متن برمی‌آید انگار ملکه هم در مملکت‌داری عاجز بوده و هم اختلاف مذهبی باعث می‌شده اهل ری از او دل خوشی نداشته باشند.


ویدئوی نشست

متن

و چون روزگار مصیبت سر آمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر کاکو علاءالدوله، و فرستاده آمد، و مسافت نزدیک بود سوی {ص۱۶} وی. و پیش از آن که این خبر رسد امیرالمؤمنین بشفاعت نامه‌یی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد، و نامه‌آور بر جای مانده و اجابت می‌بود و نمی‌بود بدو، لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد. و نامه و پیغام بر این جمله بود که: «ما شفاعت امیرالمومنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم، و هیچ خلیفه شایسته‌تر از امیر علاءالدوله یافته نیاید. و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم‌زخم نیفتادی. لیکن چه توان کرد، بودنی می‌باشد. اکنون مسئله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا، و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوى فرع گراییدن، خصوصا که دوردست است و فوت میشود. و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه‌یی گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد. و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرونگذاریم، که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت، و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که بحمدالله مردان و عُدّت و آلت سخت تمام است آنجا. اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سوال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا {ص۱۷} بازگردیم. پس اگر عشوه دهد کسی، نخرد که او را گویند «با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد؟» نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. والسلام.»

این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد. و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد، و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بوجعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند.

و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت – پنج روز باقی مانده بود از جمادى الأخرى – بر طرف ری. چون بشهر ری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلّفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حد و اندازه گذشته، اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است. و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند، و وی معتمدان {ص۱۸} خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلّفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد.

و اینجا خبر بدو رسید از نامه‌های ثقات که امیر محمد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد، که گفته‌اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم. امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت دل‌مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز علوی را که از دهاه الرجال بود برسولی بغزنین فرستد، و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمد و آن کفایت باشد.

و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد نامه امیرالمؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید به ری بتعزیت و تهنیت على الرسم فی مثله، جواب نامه‌یی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است. و امیرالمؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که «آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بر وی مقرراست، بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد. و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است.» امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی‌دل شد و فرمود تا آن را بر ملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و از آن نامه نسختها برداشتند {ص۱۹} و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراه فرستادند تا مردمان را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد پدر وی است.

و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامه‌ها آوردند از آنِ امیر یوسف و حاجب بزرگ على و بوسهل حمدوی و خواجه على میکائیل رئیس و سرهنگ بوعلی کوتوال، و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکینِ وقت را امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد، و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست باید شتافت به دلی قوی و نشاطی تمام تا هرچه زودتر بتخت ملک رسد، که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمتش حره ختلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته‌اند حقیقت است.

امیر رضی الله عنه بدین نامه‌ها که رسید سخت قوی‌دل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت «کارها برین جمله شد، تدبیر چیست؟» گفتند رای درست آن باشد که خداوند بیند . گفت «اگر ما دل درین دیار بندیم کار دشوار شود، و چندین ولایت بشمشیر گرفته‌ایم و سخت با نام است آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن مُحال است، و ما را صواب آن می‌نماید که بتعجیل سوی نشابور و هراه رانیم و قصد اصل کنیم. و اگر چنین که نبشته‌اند بی جنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی {ص۲۰} نماند باز تدبیر این نواحی بتوان کرد.» گفتند رای درست‌تر این است که خداوند دیده است، هر چه از اینجا زودتر رود صواب‌تر. گفت ناچار اینجا شحنه‌یی باید گماشت، کدام کس را گماریم و چند سوار؟ گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند که هر کس که بازایستد بکراهیت باز ایستد. و پیداست که اینجا چند مردم می‌توان گذاشت، و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام‌را کسی بباید گذاشت، و اگر وفا نخواهند کرد اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید چیزی نیست. گفت راست من هم این اندیشیده‌ام که شما میگویید، و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل‌انگیز. فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است در این باب گفته آید، که ما بهمه حالها پس فردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست. گفتند چنین کنیم. و بازگشتند. و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای‌پرده باشند. گفتند فرمان‌برداریم.

 دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند، علویان و قضاه و ائمه و فقها و بزرگان، و بسیار مردم عامه و از هر دستی اتباع ایشان. و امیر رضی الله عنه فرموده بود تا کوکبه‌یی و تکلفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق. و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند. و پس اعیان ری را پیش آوردند، تنی پنجاه و شصت از محتشم‌تر، و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر، و پس سخن {ص۲۱} بگشاد. و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که دُر پاشیدی و شکر شکستی، و بیاید در این تاریخ سخنان وی چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان، قال الله عز و جل و قوله الحق: و زاده بسطه فی العلم و الجسم و الله یوتی ملکه من یشاء. پس اعیان را گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است؟ شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، تا از بلا و ستم دیلمان رسته‌ایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد بر ما نشسته است در خواب امن غنوده‌ایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد عز ذکره سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند، چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حُرَم و ضیاع و املاک أیمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم.

امیر گفت ما رفتنی‌ایم که شغلی بزرگ در پیش داریم و اصل آن است، و نامه‌ها رسیده است از اولیا و حشم که سلطان پدر ما رضی الله عنه گذشته شده است و گفته‌اند که بزودی بباید آمد تا کار ملک را نظام داده آید که نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم، و بهیچ حال آنرا مهمل فرو نتوان گذاشت که اصل است. و چون از آن کارها فراغت یابیم تدبیر این نواحی بواجبی ساخته آید چنانکه با فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری بانام و عدّت و لشکری {ص۲۲} تمام ساخته و اکنون اینجا شحنه‌یی می‌گماریم باندک مایه مردم آزمایش را تا خود از شما چه اثر ظاهر شود؛ اگر طاعتی بینیم بی‌ریا و شبهت ،در برابر آن عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمام‌تر نباشد، و پس اگر بخلاف آن باشد از ما دریافتن ببینید فراخور آن، و نزدیک خدای عزوجل معذور باشیم که شما کرده باشید. و ناحیت سپاهان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم قاطع دهید، نه عشوه و پیکار ، چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. چون ازین سخن فارغ شد اعیان ری در یکدیگر نگریستند، و چنان نمودند که دهشتی و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر – و مردی پیر و فاضل و اسن و جهان‌گشته بود – او برپای خاست و گفت: زندگانی ملک اسلام دراز باد، اینها در این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و مُحجِم گردند، اگر رای عالی بیند فرمان دهد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند و جواب دهند. امیر گفت نیک آمد. و اعیان ری را بخیمه بزرگی آوردند که طاهر دبیر آنجا می نشست – و شغل همه بر وی میرفت که وی محتشم‌تر بود – و طاهر بیاید بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه {ص۲۳} پاسخ دهند. طاهر گفت سخن خداوند شنودید جواب چیست؟ گفتند زندگانی خواجه عمید دراز باد، همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کرده‌ایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید. طاهر گفت نیکو دیده‌اید تا سخن دراز نشود، جواب چیست؟ خطیب گفت این اعیان و مقدمان گروهی‌اند که هر چه ایشان گفتند و نهادند اگر دوبار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد آن را فرمان بردار باشند. و میگویند قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس بود – که کار ملک از چون فخرالدوله و صاحب اسمعیل عباد به زنی و پسری عاجز افتاد – و دستها بخدای عز و جل برداشته تا مَلِکِ اسلام را، محمود، در دل افگند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که مارا نمیتوانستند داشت برکند و از این ولایت دور افکند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط چون او خود بسعادت بازگشت. و تا آن خداوند برفته است این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است، جهان میگشاد و متغلبان و عاجزان را می‌برانداخت، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده و همچنین حلاوت عدل بچشانیده. و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد {ص۲۴} فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار ، البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شر آن مفسدان به پیروزی خدای عز و جل کفایت کردندی. و اگر این خداوند تا مصر میرفتی ما را همین شغل میبودی، فرق نشناسیم میان این دو مسافت. و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد فارغ گشت – و زود باشد که فارغ گردد چه پیش همت بزرگش خطر ندارد – و چنان باشد که بسعادت اینجا باز آید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند آن روز بنده‌تر و فرمانبردارتر باشیم، که این نعمت بزرگی را که یافته‌ایم تا جان در تن ماست زود زود از دست ندهیم. و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است تازیانه‌یی اینجا بپای کند او را فرمانبردار باشیم. سخن ما این است که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت این فصل که من گفتم سخن شما هست؟ همگان گفتند هست بلکه زیاده ازینیم در بندگی.

بوسهل زوزنی در دامغان به امیر مسعود می‌رسد

خلاصهٔ نشست

«بوسهل زوزنی در دامغان به امیر مسعود می‌رسد» گزارش جلسه چهارم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز جمعه ۲۸ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

سیاه‌داران و مرتبه‌داران

اولین نمونه از مراسم خلعت پوشانیدن را اینجا می‌بینیم که بعد از اعلام وفاداری اعیان ری مسعود خوشحال می‌شود و به طاهر دبیر دستور می‌دهد تا به پنج نفرشان خلعت بدهند.

«سیاه‌داران» آن پنج نفر را به «جامه‌خانه» بردند و خلعت‌ها را که قبلا آماده (در متن: راست) شده بود به آنان پوشاندند و بعد از ملاقات دوباره با مسعود «مرتبه‌داران» آنها را به سوی شهر بردند.

روز بعد، پس از بار، حسن سلیمان به شحنگی ری گماشته شد و امیر کمی نصیحتش کرد و خلعت داد

بوسهل زوزنی وارد می‌شود

امیر مسعود که به دامغان رسید بوسهل زوزنی که از غزنین گریخته بود به او رسید. چندان زاد و برگی هم همراهش نبود و به قول بیهقی «مُخِفّ» آمده بود.

قاعدتا در بخش‌های از دست رفتهٔ تاریخ بیهقی درباره زوزنی بیشتر نوشته شده است و خواننده اینجا برای اولین بار با او آشنا نمی‌شود ولی باز هم بیهقی توضیحی می‌دهد که قبلا که امیر مسعود (شهاب الدوله) در هرات بود، زوزنی از محتشم‌ترین خدمتکاران او بود ولی به خاطر بداخلاقی و درشتی‌اش مردم با او بد بودند و بخاطر نزدیکی‌اش به مسعود هم به او حسادت می‌کردند و آخر سر هم به او انگ بددینی زدند تا در روزگار سلطان محمود در غزنین به زندان افتاد.

در داستان حسنک وزیر هم اشاره‌ای به این زندان رفتن هست.

البته خود بیهقی می‌گوید که در سیزده-چهارده سالی که با وی دمخور بوده است چیزی در مستی و هشیاری ندیده دلیل بر بددینی او.

شِبه وزیر

حالا که امیر مسعود یک شبه سلطان شده و انگار کارها دارد خوب پیش می‌رود که بی‌دردسر برادرش را کنار بزند و خودش بر تخت بنشیند، بین اطرافیانش بر سر گرفتن نزدیکترین جا به سلطان نو رقابت است.

وقتی که بوسهل زوزنی سر می‌رسد باد همه اطرافیان مسعود از جمله طاهر دبیر می‌خوابد و او تبدیل به یک وزیر غیر رسمی می‌شود که طرف همهٔ مشورت‌های سلطان است و دستورها (مثال‌ها) را او صادر می‌کند.

نامه‌ی دیر رسیده

بعد از دامغان، به رکابداری می‌رسند که از طرف سلطانِ به‌تازگی درگذشته یک نامه با دستخط خود محمود می‌برده در تشویق لشکر به خاطر فتوحات اخیر و در کنار آن نامه‌های کوچک (مُلطّفه) پنهانی هم می‌برده برای امرای لشکر و پسر کاکو و دیگران که امیر مسعود را عاق کرده است.

شرح نوشته شدن این نامه‌ها هم در قسمت‌های از دست رفتهٔ تاریخ بوده است و مثل خیلی روایت‌های دیگر بیهقی می‌گوید «چنان که پیش از این نموده‌ام» ولی به دست ما نرسیده است.

رکابدار که به مسعود می‌رسد و نامه را به او می‌دهد، می‌خواند و طوری برخورد می‌کند که انگار از جریان نامه خبر داشته و می‌پرسد که این نامه پنج-شش ماه پیش نوشته شده، چرا الان رسیدی؟

نامه‌بر جواب می‌دهد که من وقتی از بغلان به بلخ می‌رفتم بیمار شدم و مدتی آنجا ماندم و وقتی به سرخس رسیدم خبر درگذشت سلطان رسید و سپاه‌سالار خراسان مرا آنجا نگه داشت که راهها امن نیست و …

محرمانه‌های لو رفته

اینجا اتفاق عجیبی می‌افتد و امیر از نامه‌بر می‌پرسد آن ملطّفه‌ها که بونصر مشکان به تو داد و گفت خیلی مخفیانه باید برسانی کجاست؟ رکابدار زین اسبش را برداشت و از میان نمد نامه‌ها را که در موم گرفته بود (که نم نکشند) در آورد و به امیر داد.

مسعود نامه‌ها را را به بوسهل زوزنی داد که بخواند و او هم دید و گفت که همه عین هم اند و همان متنی که انتظار داشتیم.

مسعود هم یکی را خواند و گفت که از بغلان به من گزارش داده بودند که نامه‌هایی با دقیقا چنین متنی خطاب به سران سپاه نوشته شده است و بعد کمی اظهار تاسف کرد که چرا پادشاهی در آخر عمر باید بخواهد که چنین بلایی سر پسرش بیاورد.

اولین دسیسه بوسهل!

بوسهل زوزنی گفت باید این نامه‌ها را نگه داشت تا همه بدانند که محمود چه نقشه‌ای داشت و خدا چه می‌خواست و «نیز دل و اعتقادِ نویسندگان بدانند» (دسیسه بر علیه بونصر مشکان!)

اولین دسیسه بوسهل زوزنی بر علیه بونصر مشکان (بوسهل زوزنی در دامغان)

مسعود زیر بار نرفت و گفت پدرم خیلی حق به گردن من دارد و نویسندگان هم مامور بوده‌اند و معذور. و نامه‌ها را پاره کرد و در کاریز ریخت و حرکت کرد.

دو حکایت

بیهقی لابلای تاریخش به مناسبت‌های مختلف روایت‌ها و حکایت‌های متناسب با اتفاقات تاریخی نقل می‌کند و هر بار هم از خواننده عذر می‌خواهد به خاطر طولانی شدن تاریخ.

اینجا دو حکایت آورده است که یکی را این جلسه می‌خوانیم و روایت فضل ربیع است که چطور بعد از اینکه مدتی متواری بود آخر سر از مامون امان گرفت و وقتی خلیفه قبولش کرد به همان جاه و حشمتی بازگشت که قبلا بود.

این را به تناسب روایت بوسهل آورده که چطور وقتی از زندان فرار کرد و به مسعود رسید سریعا به جاه و حشمت سابق بازگشت.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

مدخل ابوسهل زوزنی در دایره المعارف بزرگ اسلامی


ویدئوی نشست

متن

طاهر گفت جزاکم الله خیرا، سخن نیکو گفتید و حق بزرگ راعی بجای آوردید. و برخاست نزدیک امیر رفت و این جواب بازگفت. امیر سخت شادمانه شد و گفت ای طاهر چون سعادت آید همه کارها فراخور یکدیگر آید. سخت بخردوار جوابی است، و این قوم مستحق همه نیکوییها هستند. بگوی تا قاضی و رئیس و خطیب و نقیب علویان و سالار غازیانرا خلعتها راست کنند هم اکنون، از [آنِ] رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و از آن دیگران زراندود، و بپوشانند و پیش آر تا سخن ما بشنوند و پس با مرتبه‌داران از آن سوی شهر گسیل کن‌شان هرچه نیکوتر .

{ص۲۵} طاهر برخاست و جایی بنشست و خازنان را بخواند وخلعتها راست کردند. چون راست شد نزدیک اعیان ری باز آمد و گفت «جواب که داده بودید با خداوند بگفتم، سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند خلعتی با نام و سزا فرمود، مبارک باد، بسم الله، بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید.» سیاه‌داران پنج تن را به جامه‌خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند. و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند، امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند، و مرتبه‌داران ایشان را سوی شهر بردند بر جمله‌یی هر چه نیکوتر. و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی‌اندازه درم و دینار انداختند و مرتبه‌داران را به نیکویی و خشنودی باز گردانیدند.

و دیگر روز چون بار بگسست – و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده – اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراه بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت، و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم، و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رَو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری {ص۲۶} محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد. باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند، و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رای ما. حسن سلیمان بر پای خاست – و درجه نشستن داشت در این مجلس – و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان‌بردارم، و مرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه‌خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی و کمر زر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمهٔ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر، و اعیان با وی. و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.

و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز، الخمیس لثلث عشر لیله مضین {ص۲۷} من رجب سنه احدى وعشرین واربعمائه، از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی وعدتى و لشکری سخت تمام، و بر دو فرسنگی فرود آمد. و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند. دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را باز گردانید و تفت براند، چون بخوارِ ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت. چون بدامغان رسید خواجه بوسهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین، چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است، و امیر اورا بنواخت. و مخف آمده بود با اندک مایه تجمل، چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد. و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید.

و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدوله بهرات میبود، محتشم‌تر خدمتکاران او این مرد بود، اما با مردمان بد ساختگی کردی، و درشت و ناخوش و صفرائی عظیم داشت، و چون حال وی ظاهر است زیادت ازین نگویم، که گذشته است، و غایت کار آدمی مرگ است. نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد. و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند، چنانکه باز نموده‌ام در تاریخ یمینی. و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند، و ما را نیز می‌ببایدرفت که روز عمر بشبانگاه آمده است، {ص۲۸} و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکویی نگویم، که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی. من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت. و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود، پاسخ خود دهند. و الله یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهره و الخطأ و الزلل بمنته و فضله. چون حال حشمت بوسهل زوزنی این بود که باز نمودم او بدامغان رسید امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت، همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند، که او را بزرگ دیده بودند، و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است:

شعر

اذا جاء موسی و القی العصا                                               فقد تبطل السحر والساحر

و مرد بشبهِ وزیری گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و از آنِ دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.

و چون امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و بهدیهی رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی الله عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه‌خانه و خزائن، و آن {ص۲۹} ملطفه‌های خرد بمقدمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است، چنانکه پیش ازین باز نموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از برِ قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر رضی الله عنه اسب بداشت و حاجبی نامه بستد و بدو داد. و خواندن گرفت، چون بپایان آمد رکابدار را گفت: پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود، و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت. و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم، و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت آن ملطفه‌های خرد که بونصر مشکان ترا داد و گفت آنرا سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست؟ گفت من دارم، و زین فروگرفت و میانِ نمد باز کرد و ملطفه‌ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت. امیر رضی الله عنه بوسهل زوزنی را گفت بستان، بوسهل آن را بستند، گفت بخوان تا چه نبشته‌اند. یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت. و دیگری بخواند و بنگریست همان بود، گفت همه بر یک نسخت است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه‌ها چیست، سبحان الله العظیم! پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و {ص۳۰} فرزندی را بی‌نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای عز و جل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بوسهل و دیگران که با امیر بودند گفتند: او دیگر خواست و خدای عز و جل دیگر، که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هرچه داشت بخداوند ارزانی داشت. و واجب است این ملطفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواست، و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: «چه سخن است که شما می‌گویید! اگر بآخرِ عمر چنین یک جفا واجب داشت، و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آنِ ما نگهداشت، و بسیار زلَّتِ بافراطِ ما درگذاشته است. و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد عز ذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید. و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که ماموران بودند و مامور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگر چه استیصالِ او در آن باشد زَهره دارد که ننویسد؟» و فرمود تا جمله آن ملطفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند، و اسب براند. و رکابدار را پنج هزار درم فرمود. و خردمندان چون بدین فصل رسند – هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود – او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانهٔ روزگار بوده است.

و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیثِ {ص۳۱} [حشمتِ] خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند، که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند آن نام از ایشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطفه‌ها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ‌دل گشتند که بدانستند که او نیز بسرِ آن باز نخواهد شد. و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزوجل باشد.

فاما حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرشید أمیرالمؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد – و آن قصه دراز است و در کتب مثبت که قصد به چه سبب کرد – چون به طوس رسید سخت نالان شد و بر شرفِ هلاک شد فضل ربیع را بخواند – و وزارت او داشت از پس آل برمک – چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید هر چه با من است از خزائن و زرادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون، که محمد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود او را باز نداری. و چون ازین فارغ شدی ببغداد شوی نزدیک محمد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده‌ام میان هر سه فرزند نگاه داری. و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید شوم باشد و خدای {ص۳۲} عزوجل نپسندد و پسِ یکدیگر در شوید. فضل ربیع گفت از خدای عزوجل و امیرالمؤمنین پذیرفتم که وصیت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمه الله علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جملهٔ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی‌حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.

و فضل در کشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل در ایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها وشعرا را فرمود تا او را هجا کردند – و آن قصه دراز است و غرض چیزی دیگر است – و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد عز ذکره نتوانست برآمد، که طاهر ذوالیمینین برفت و علیِ عیسیِ ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند. و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمهٔ اعین از دیگر روی. دو سال و نیم جنگ بود تا محمد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون، و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست چنانکه هیچ شغل دل نماند.

فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود پس بدست مأمون افتاد، و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا. مأمون در حلم و عقل و فضل و مروت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها، یگانهٔ روزگار {ص۳۳} بود، با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه باز فرستاد چنانکه بخدمت بازنیاید. و چون مدتی سخت دراز در عُطلت بماند پایمردان خاستند، که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس، و فرصت میجُستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد. چون این فرمان بیرون آمد فضل کس فرستاد نزدیک عبدالله طاهر – و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت – و پیغام داد که «گناه مرا امیرالمؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد، و من این همه بعد از فضل ایزد عز ذکره از تو میدانم، که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطُّف کرده‌ای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت. چون فرمود امیرالمؤمنین تا بخدمت آیم – و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است، و همچنان پدرم را، که این نام و جاه بمدتی سخت دراز بجای آمده است – تلطّفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد، و این بتو راست آید و تو توانی پرسید، که شغل تست که حاجب بزرگی و امیرالمؤمنین را تهمت نبوَد که این من خواسته‌ام و استطلاعِ رأی من است که کرده می‌آید.» عبدالله گفت: سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم.

نماز دیگر چون عبدالله بدرگاه رفت و بار نبود، رقعتی نبشت بمجلس خلافت که «خداوند امیرالمؤمنین چنانکه از بزرگی وحلم او سزید فرمان داد تا آن بندهٔ گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید، یعنی فضل ربیع، بخدمت درگاه آید؛ و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت {ص۳۴} امیدهای بزرگ گرفتند. اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر در گاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد؟» چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید – و چنین رقعتها عبدالله در مهمات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخط مأمون – جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبدالله بن طاهر، امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیعِ بی‌حرمتِ باغیِ غادر واقف گشت، و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند، وی را در خسیس‌تر درجه بیاید داشت چنانکه یک‌سوارگان خامل ذکر را دارند. والسلام.

عبدالله طاهر چون جواب برین جمله دید سخت غمناک شد، رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است، و صواب آن است که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند بنشیند، که البته روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن، چه نتوان دانست مبادا که بلائی تولُّد کند، و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به‌بیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه خُمول باشی، و بروزگار این کار راست شود. و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت گفت «فرمانبردارم بهر چه فرمان است، و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبداللهی از آن زاستر نشوم.» عبدالله بفرمود تا در نخست سرای {ص۳۵} خلافت در صفت شادَروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند، و مقرر کرد که فضل ربیع را در آن صفّه بنشانند پیش از بار، و از این صفه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرای‌ها ازان هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی، و بسبب فرمان امیرالمؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاه‌تر در غَلَس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند، هر که بیامدی در سرای نخستین چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام، که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او، و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی بر گذشتندی. چون اعیان و ارکان و محتشمان و حُجّاب آمدن گرفتند، هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند. و حاجب بزرگ عبدالله طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است، و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسّر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد. و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بار آمد.

چون امیرالمؤمنین بار داد هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حُجّاب و سپاہ‌سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند. عبدالله {ص۳۶} طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیرالمؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که «بنده فضل ربیع بحکم فرمان آمده است، و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کرده‌ام و بپایگاه نازل بداشته، در پیش آوردن فرمان چیست؟» امیرالمؤمنین لحظه‌یی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیدهٔ او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند. عبدالله طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد. چون او بحضرت خلافت رسید شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی‌اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرع کرد و عفو درخواست کرد. حضرت خلافت را شرم آمد وعاطفت فرمود و از سرِ گناهانی که او کرده بود برخاست و عفو فرمود و رتبت دست‌بوس ارزانی داشت.

چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبدالله طاهر، حاجب بزرگ، وزیر را با خود یار گرفته در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع. در حال عبدالله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتهاگردانید. او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبدالله طاهر معین کرد بیارامید تا عبدالله طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود. فضل ربیع بدار خلافت میبود، چون عبدالله طاهر بازگشت فضل بمشایعت وی رفتن گرفت. عبدالله عنان بازکشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا باز گردد. {ص۳۷} او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت. چون عبدالله بدر سرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا باز گردد، فضل ربیع او را گفت که در حق من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید، و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو باز نهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو، که بخدای عز و جل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهاده ام، اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی و عبدالله گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگی را که ارزانی داشت بدل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگی داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم. و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت؛ بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید، و تا شب بداشت، و عبدالله طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت . این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند.

امیر مسعود در نیشابور

خلاصهٔ نشست

«امیر مسعود در نیشابور» گزارش جلسه پنجم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز شنبه ۲۹ شهریور ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

ملطّفه‌ها

در نشست پیش خواندیم که در دامغان امیر مسعود به رکابداری برخورد که تعدادی نامهٔ کوچک (مُلطّفه) سلطان محمود خطاب به امرای لشکر را مخفیانه می‌برد که در آن نوشته بود که امیر مسعود عاق شده است. بعد هم بوسهل زوزنی سعی کرد دسیسه‌ای بر علیه کاتب نامه‌ها یعنی بونصر مشکان بچیند ولی سلطان عاقلتر بود و ملطفه‌ها را پاره کرد و در قنات ریخت.

متناسب این واقعه، بیهقی به حکایتی اشاره می‌کند از زمان دعوای مامون و محمد، پسران هارون الرشید بر سر خلافت و این که وقتی مامون در نهایت پیروز شد در دستگاه محمد چند سبد (سفط) پر از نامه پیدا کرد که اطرافیانش خطاب به محمد نوشته بودند و ابراز وفاداری کرده بودند. از آن طرف بعضی از اطرافیان برادرش هم مخفیانه به خود او ابراز وفاداری کرده‌اند. مامون بر خلاف توصیهٔ وزیرش که می‌گفت با خائنان باید برخورد کرد، گناه‌شان را نادیده گرفت و همه نامه‌ها را در آتش سوزاند.

سپاه‌سالار غازی

در اینجای تاریخ، یک شخصیت مهم دیگر وارد داستان می‌شود و آن سپاه‌سالار غازی است. اینطور که از داستان پیداست حاجب غازی که سپاه‌سالار خراسان است از اول به مسعود ابراز وفاداری کرده است و احتمالا یکی از وزنه‌های مهمی است که موازنه قوا را به نفع مسعود گردانده است.

مسعود از دامغان که حرکت می‌کند نامه‌ای پر از تشویق و تشکر به غازی می‌نویسد و تاکید می‌کند که همه عزل و نصب‌هایی که سپاه‌سالار تا بحال کرده است مورد تایید سلطان جدید است و قول می‌دهد که از خجالت زحمت‌های این سردارش بر بیاید.

بالاخره در روستای بیهق در نزدیکی نیشابور سپاه‌سالار با لشکرش به سلطان مسعود می‌رسد و رژهٔ مفصلی هم برگزار می‌کنند و باز مسعود تکرار می‌کند که مدیون غازی است و قول می‌دهد به نیشابور که برسند به او خلعت بدهد.

نیشابور

استقبال مردم نیشابور از امیر مسعود خیلی گرم بود. بیهقی می‌گوید «و مردمان به این مَلِک تشنه بودند»! در وصف استقبال مردم می‌گوید که همه از شهر برای استقبال بیرون آمده بودند و چندان کسی داخل دیوارهای شهر نمانده بود و همه دعا می‌کردند و «قرآن خوانان قرآن می‌خواندند». شاید به احترام سلطان درگذشته؟

دل به دل راه دارد و مسعود هم می‌گوید «این شهری بس مبارک است، آنرا و مردم آنرا دوست دارم، و آنچه شما کردید در هوای من بهیچ شهر خراسان نکردند …»

امیر مسعود در نیشابور. «این شهری بس مبارکست و آنرا و مردم آنرا دوست دارم ...»

ردّ پای حسنک وزیر

مسعود در باغ شادیاخ اقامت می‌کند که شاه‌نشین نیشابور است و اسم آن را زیاد خواهیم شنید. اولین جایی که نام حسنک وزیر می‌آید در همین باغ است که می‌گوید همهٔ بناها را با «فرش‌های حسنکی» آراسته بودند و فرش‌های حسنکی هم به گواه کسان فرش‌های بی‌نظیری بوده‌اند. تا اینجا معلوم است که حسنک وزیر در زمان حکمرانی نیشابور کارهای ماندگاری کرده.

در اولین ملاقات عمومی (بار) در نیشابور بعد از ستودن شهر و گفتن «این شهری بس مبارک است …» اولین قولی که می‌دهد برانداختن «رسم‌های حسنکی نو» است و آشکار می‌کند که از قدیم با حسنک اختلاف داشته است: «آنچه حسنک و قوم او میکردند بما میرسید بدان وقت که بهرات بودیم، و آنرا ناپسند میبودیم. اما روی گفتار نبود»

میکائیلیان

بعد از صحبت امیر، قاضی صاعد که در کودکی استاد مسعود هم بوده است زبان می‌گشاید و دل پری هم حسنک وزیر دارد و خصوصا شکوه می‌کند که حسنک به خاندان میکاییلیان خیلی ظلم کرده و موقوفات آنها را به دیگران داده و زمین‌هایشان را غصب کرده و چنین و چنان.

درباره میکاییلیان هم مقدمه‌ای می‌گوید که این‌ها «خاندانی قدیم» اند و بر سر این شهر و خود من که قاضی ساعد باشم خیلی حق دارند.

مسعود، همانطور که انتظار می‌رود دستور می‌دهد موقوفات‌شان را پس بدهند و غیر از آن هم هر شکایتی دارند با بوسهل زوزنی مطراح کنند و در نهایت مال و اموال زیادی به این خانواده بازگردانده می‌شود.

جنگ اول: حمله «شاهنشاهیان» به ری

وقتی مسعود به ری رسید، اعیان ری ابراز علاقه و وفاداریِ سفت و سختی کردند و گفتند که حتی اگر سلطان مسعود «تازیانه‌ای» از طرف خودش در ری بگذارد به آن وفادار خواهد بود! مسعود هم حسن سلیمان را به عنوان شحنهٔ ری گماشت و به طرف خراسان راه افتاد.

الان که مسعود در نیشابور است اولین آزمون وفاداری اهل ری فرارسید و یکی از بازماندگان آل بویه که بیهقی «بُوَیهی» یا «شاهنشاهی» می‌نامدشان به ری حمله کرد.

مردم ری اول خیلی قاطع و محکم به رسول این «مغرورِ آل بویه» گفتند که شاه ما سلطان مسعود پسر سلطان محمود است و حتی برایش رژه نظامی هم برگزار کردند که ببیند برای جنگ آماده‌اند.

پس از آن خطیب شهر (احتمالا همان کسی به نمایندگی از رازیان با طاهر دبیر صحبت کرد) پیش فرمانده لشکر مقابل رفت و پند و نصیحت کرد و حتی پیشنهاد کرد که پولی به خود مغرور آل بویه بدهند که تنگدست نباشد ولی قبول نکرد.

روز جنگ حسن سلیمان با خیل خودش و ده هزار نفر از اهل ری به جنگ رفت و شکست سختی به شاهنشاهیان داد و خود بویهی و چند نفر دیگر که اسب خوب داشتند گریختند اما بقیه قتل عام شدند.

منشور خلیفه

سلطان نو باید از خلیفهٔ بغداد حکم و لقب بگیرد. در اصفهان که با خلیفه مکاتبه کردند گفت فورا به سمت اصفهان برو و حکم و لوازمش را «بر اثر» می‌فرستیم. این اصطلاح «بر اثرِ چیزی» به معنای پشت سر چیزی در تاریخ بیهقی زیاد آمده است.

رسول خلیفه که نامش «بومحمد هاشمی» است و نسبت خویشاوندی هم با او دارد در نیشابور به مسعود رسید و با تشریفات تمام به استقبالش رفتند و در پذیرایی‌اش هیچ کم نگذاشتند. مردم هم که به خاطر سوگواری مسعود هنگام آمدنش شهر را آذین نبسته بودند هنگام ورود رسول جبران کردند و جشنی گرفتند که کسی بهتر از آن یادش نمیآمد.

بوسهل زوزنی به عنوان کسی که از پروتکل تشریفات استقبال از رسول خلیفه بهتر از همه اطلاع دارد، چون هم چیزهایی در دربار محمود دیده و هم در کتاب‌ها خوانده، برگزاری مجلس ملاقات رسول با سلطان نو را به عهده گرفت و قبل از مجلس هم نامهٔ خلیفه را دید و به فارسی ترجمه کرد.

در نهایت رسول «منشور و خلعت و کرامات و نعوت» را به سلطان مسعود داد و مسعود، آنگونه که یعقوب لیث رسم کرده بود، خلعت را پوشید و با آن دو رکعت نماز خواند و رسول را هم با احترام زیاد و با هدایای فراوان بازگرداندند.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

تئوری بیهقی درباره پیشرفت در دربار

بعد از داستان ملطفه‌ها، بیهقی یک پاراگراف کوتاه اما قابل تامل نوشته در توصیه به کسانی که در دربار شاهی مورد توجه قرار می‌گیرند و امکان پیشرفت پیدا می‌کنند. می‌گوید اگر چنین موقعیتی برایتان فراهم شد حتما که نباید از سختی کار بترسید یا تنبلی کنید و بیتی عربی هم می‌آورد با این مضمون که عیبی از این بزرگتر نیست که کسی استعداد خودش را نشکفته بگذارد.

من از این تک مضراب برداشت می‌کنم که مخاطب بیهقی طبقه دبیران و «خداوندان قلم» بوده و گوشه چشمی داشته به این که ریزه‌کاری‌های کار در دستگاه دیوانی را به خواننده بیاموزد

اسب سپاه‌سالار خواستند

در بیهق، امیر مسعود عنوان سپاه‌سالاریِ حاجب غازی را تایید کرد و غازی هم سه بار زمین را بوسه داد و تشریفات دیگر. در آخر می‌گوید که «اسب سپاه‌سالار خواستند». این اسبِ {نامِ سمت} را خواستن یک بخش از تشریفات انتصاب افراد بوده. یعنی وقتی فردی به سمتی منصوب می‌شده هم منشور و هم خلعت می‌گرفته (که آن خودش کلی جزئیات دارد) و هم وقتی می‌خواسته از مجلس خارج شود صدا می‌زدند که: اسب {نام سمت} را بیاورید. اینجا سمت سپاه‌سالار است.

بیهقی خیلی به این جزئیات توجه دارد و در همه انتصاب‌ها ریزه‌کاری‌های خلعت را برمی‌شمارد و آخر سر هم می‌گوید که اسب چه عنوانی را خواستند

سیم گرمابه

به رسول خلیفه بیست هزار درم «سیم گرمابه» دادند طوری که خودش متحیر شد.

قدیم‌ها که همه حمام عمومی می‌رفته‌اند و حمام رفتن هم حداقل هفته‌ای یکبار برای غسل واجب بوده، پول حمام یا سیم گرمابه اصطلاحی بوده برای پول کم ولی لازم. مثلا یک مرتبه از مفلسی این بوده که کسی حتی پول حمام هم نداشته باشد. مثلا در این قطعه از انوری که اسمش هست «درخواست سیم گرمابه از رفیق»:

دوش در خواب دیو شهوت را           زیور دختری گسستستم
بی‌شک امروز شحنهٔ احداث خواهد انصاف و من تهی‌دستم
جز به سعی تو دفع می‌ناید   این جنایت که دوش کردستم

یا در یک قصیده از انوری این مصراع آمده:

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج

باد سنجیدن یعنی مغرور بودن. معنی مصراع ظاهرا این است که وقتی آنقدر بی‌نوایی که پول حمام هم نداری فخر نفروش. خیلی مطمئن نیستم نقش زنخ اینجا چیست.

یا مثلا فردوسی وقتی صلهٔ سلطان محمود می‌رسد آن را به حمامی می‌بخشد به طعنه که یعنی این سیم گرمابه است نه صلهٔ شاهنامه

ظاهرا رسم بوده به مسافر و مهمان هم هدیه نقدی کوچکی به عنوان سیم گرمابه می‌داده‌اند. اینجا اما فقط سیم گرمابهٔ رسول خلیفه بیست هزار درم بوده است چنانکه خودش هم متحیر می‌شود.

علاوه بر این قبل از رفتن «دویست هزار درم و اسبی با ستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه» هم می‌گیرد.


ویدئوی نشست

متن

واما حدیث ملطفه‌ها: بدان وقت که مامون بمرو بود و طاهر و {ص۳۸} هرثمه بدر بغداد برادرش محمدزبیده را درپیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرب میکردند و ملطفه‌ها می‌نبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرب میکردند و ملطفه‌ها می‌نبشتند، ومأمون فرموده بود تا آن ملطفه‌ها را در چند سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند، و همچنان محمد و چون محمد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطفه‌ها را که محمد نگاه داشتن فرموده بود پیش مأمون آوردند و حال آن ملطفه‌ها که از مرو نبشته بودند باز نمودند. مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفط‌های خویش و از آن برادر بازراند و گفت در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن آنگاه از دو دولت کس نمانَد و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند. و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت ملک، و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند خطا بود که چاکران را امانت نگاه می‌باید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است. و چون خدای عز و جل خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حق است در این رای بزرگی که دید و من بر باطلم، چشم بد دورباد. پس مأمون فرمود تا آن ملطفه‌ها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت. و خردمندان {ص۳۹} دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم.

و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همتی با آن خرد یار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند بدان چون توان رسید، بلکه همت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد، که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای عز و جل بی‌پرورش داده باشد همتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجه‌یی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد. وسخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر:

ولم ار فی عیوب الناس شیئا                                              کنقص القادرین على التمام

و فائدہ کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه باید و بکار آید بردارند، والله ولی التوفیق.

امیر شهاب الدوله رضی الله عنه چون از دامغان برفت نامه‌ها فرمود سوی سپاه‌سالار خراسان غازی حاجب و سوی قضاه و اعیان و رئیس و عُمال که «وی آمد و چنان باید که کارها ساخته باشند، و حاجب غازی که اثری بدان نیکویی از وی ظاهر گشته است و خدمتی بدان تمامی کرده ثمرتی سخت بانام خواهد یافت، باید که بخدمت آید با لشکرها، {ص۴۰} چه آنکه با وی بودند و چه آنکه به نوی فراز آورده است، همه آراسته با سلاح تمام. و دانسته آید که آن کسانی را که به نوی اثبات کرده است، هم برآن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. و علفها که عمال و رئیس را باید ساخت دانیم که آماده است، و اگر در چیزی خلل است بزودی در باید یافت که آمدن ما سخت نزدیک است.» چون نامه‌ها دررسید با خیلتاش مسرع، حاجب غازی و دیگران کارها بجدتر پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند و هر تکلف که گمان گشت اهل سلاح بجای آوردند.

و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت. و غازی سپاہ سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر، و زینتی و اهبتی تمام بساخت. امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد. امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید. امیر گفت آنچه بر تو بود کردی، آنچه ما را میباید کرد بکنیم، سپاه‌سالاری دادیم ترا امروز چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید. و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه‌داران اسب سپاہ‌سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت «لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، و مقدمان و پیش‌روان نیکو خدمت کنند.» نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند، و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوت. و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان، و غلامان ساخته با علامتها و مِطرَدها، و خیل خاصهٔ او بسیار سوار و پیاده، و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ {ص۴۱} می‌آمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل می‌گذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند. و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. پس امیر غازی سپاہ سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکویی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد.

و دیگرباره برنشست و قصد شهر کرد، و مسافت سه فرسنگ بود، میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه [بشهر] آمد، و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قرآن‌خوانان قرآن همی‌خواندند. امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصه قاضی امام صاعد را که استادش بود. و مردمان بدین مَلِک تشنه بودند، روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت. و چون بکرانه شهر رسید فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال. و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آنِ وزیر حسنک، از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها، که مانند آن کس یاد نداشت، و کسانی که آنرا دیده بودند در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند.

دیگر روز در صفهٔ تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد، باردادنی سخت بشکوه، و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دور جای، و سیاه‌داران و مرتبه‌داران بیشمار تا درِ باغ، و بر صحرا {ص۴۲} بسیار سوار ایستاده. و اولیا و حشم بیامدند برسم خدمت و بنشستند و بایستادند . غازی سپاہ سالار را فرمود تا بنشاندند. و قضاه و فقها و علما درآمدند و فصلها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند. و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بومحمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد گرامی کرد بر کس نکرد. پس روی بهمگان کرد و گفت «این شهری بس مبارک است، آنرا و مردم آنرا دوست دارم، و آنچه شما کردید در هوای من بهیچ شهر خراسان نکردند. و شغلی پیش داریم، چنانکه پیداست، که سخت زود فصل خواهد شد بفضل ایزد عز ذکره، و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را، و این شهر بزیادت نظر مخصوص باشد. و اکنون میفرماییم بعاجل الحال تا رسمهای حسنکیِ نو را باطل کنند و قاعدهٔ کارها بنشابور در مرافعات و جز آن همه برسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او میکردند بما میرسید بدان وقت که بهرات بودیم، و آنرا ناپسند میبودیم. اما روی گفتار نبود. و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان. و در هفته دو بار مظالم خواهد بود. مجلس مظالم و درِ سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی‌حشمت سخن خویش گفت تا انصافِ تمام داده آید. و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی سپاہ‌سالار [بر] درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند، نزدیک ایشان نیز می‌باید آمد بدرگاه و دیوان و سخن خویش می‌باید گفت، تا آنچه باید کرد ایشان میکنند. و {ص۴۳} فرمان دادیم تا هم امروز زندانها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحتِ آمدنِ ما بهمه دلها برسد، آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهور و تعدی رود سزای خویش ببیند.»

حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند. قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل ونیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست. مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک. امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است. گفت ملک داند که خاندان میکائیلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان پیداست، و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عز ذکره و پس از برکتِ علم از خاندان میکائیلیان بر آمدم، و حق ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که مانده‌اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران، که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پر کار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده‌اند و مضطرب گشته‌اند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد. امیر گفت – رضی الله عنه – سخت صواب آمد. آنکه اشارت کرد بقاضی مختار بوسعد که اوقاف را که از آنِ میکائیلیان است بجمله از دست {ص۴۴} متغلبان بیرون کند و بمعتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آن را حاصل میکند و بسبل و طرق آن میرساند. و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است، بوالفضل و بوابراهیم را پسران احمد میکائیل و دیگران را بدیوان باید رفت نزدیک بوسهل زوزنی و حال آن بشرح باز نمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید. و قاضی را دستوری است که چنین مصالح باز مینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند. گفت چنین کنم. و بسیار ثنا کردند. و جملهٔ کسان و پیوستگان میکائیلیان بدیوان رفتند و حال باز نمودند که «جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر کرا باز میخواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند.» و بوسهل حقیقت بامیر رضی الله عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند.

و در این روزها نامه‌ها رسید از ری که «چون رکاب عالی حرکت کرد یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل‌انگیز قصد ری کردند تا بفساد مشغول شوند. ومقدم ایشان که از بقایای آل بویه بود رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان، و او اعیان ری را گفت چه پاسخ باید داد و چه باید کرد؟ ایشان گفتند تو خاموش میباش که آن جواب ما را می باید داد. {ص۴۵} آن رسول را بشهر آوردند و سه روز کار میساختند و مردم فراز می‌آوردند. پس روز چهارم رسول را بصحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت، و بر اثرِ وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم بسلاح تمام، بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیکتر. و چون این قوم بگذشتند اعیان ری رسول را گفتند: بدیدی؟ و گفتند پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است، و او را و مردم او را فرمان‌برداریم، و خداوندِ ترا و هر کس که بی‌فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. رسول گفت همچنین بگویم. و او را حقی گزاردند. و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد. مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرورِ آل بویه را گفتند « عامّه را خطری نباشد، قصد باید کرد، که ما تا دو سه روز ری را بدست تو دهیم.» و بوق بزدند و آهنگ ری کردند.

«و حسن سلیمان و اعیان ری چون خبر یافتند که مخالفان آمدند، رفتند با آن مردم که گرد کرده بودند و مردم دیگر که میرسید در آن مدت که رسول آمده بود و بازگشته. چون بیکدیگر رسیدند – و بشهر نزدیک بودند – حسن سلیمان گفت: این مشتی اوباش اند که پیش آمدند از هر جایی فراز آمده، بیک ساعت از ایشان گورستانی توان {ص۴۶} کرد. نزدیک ایشان رسولی باید فرستاد و حجت گرفت تا اگر باز نگردند ما نزدیک خدای عزوجل معذور باشیم در خون ریختن ایشان. اعیان ری خطیب را نامزد کردند و پیغام دادند سوی مغرورِ آل بویه و گفتند مکن و از خدای عز وجل بترس و در خونِ این مشتی غوغا که فراز آورده‌ای مشو و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی. از بهر بزرگ‌زادگیِ تو که دست‌تنگ شده‌ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم، و از این گروهی بی‌سر که با تست بیمی نیست، و این بدان میگوییم تا خونی ریخته نگردد. و بغی را سوی تو افکندیم.

خطیب برفت و این پیغام بداد. آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و بیکبار غریو کردند و چون آتش از جای در آمدند تا جنگ کنند. خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند، اکنون شما بهتر دانید. حسن سلیمان تعبیه‌یی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم‌سلاح‌تر بودند ساخته بداشت. و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر بدروازه آمده بودند. حسن رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلق عامه را نگذارند تا از دروازهٔ شهر بیرون آیند و فرمایید تا بجایگاه خویش میباشند، تا من و این مردم که ساختهٔ جنگ شده‌اند پیش مخالفان رویم. رئیس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند. و حسن متوکّلاً على الله عز ذکره پیش کار رفت سخت آهسته و بترتیب، پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده، و مخالفان نیز در آمدند و جنگی قوی بپای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله اما هیچ طرفی نیافتند که صف حسن سخت {ص۴۷} استوار بود. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پختهٔ گزیده حمله افکند بفیروزی، و خویشتن را بر قلبِ ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول. و بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک‌اسبه بودند بجَستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان دره‌ها، و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتنِ بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و نیز نیایند. مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و بزدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد. دست بکشیدند و شب در آمد و قوم بشهر باز آمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند.

«دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه‌پایه‌ها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بردند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بر دار کردند، و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و باقی اسیران را رها کردند و گفتند بروید و آنچه دیدید باز گویید و هر کسی را که پس {ص۴۸} از این آرزوی دار است و سر بباد دادن بیاید. آن اسیران برفتند. و مردم ری، که زندگانی خداوند دراز باد، بهر چه گفته بودند وفا کردند و از بندگی و دوست‌داری هیچ چیزی باقی نماندند. و بفر دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. و اگر رای عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند ان شاء الله تعالى.»

چون امیر مسعود قدس الله روحه برین نامه واقف گشت سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر بنشابور و تازه شدن این فتح، و بسیار قربانها کردند و صدقه دادند. و هرروز امیر را بشارتی میبود.

و هم درین هفته خبر رسید که رسول القادر بالله رضی الله عنه نزدیک بیهق رسید و با وی آن کرامت است که خلق یاد ندارند که هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. امیر رضی الله عنه برسیدن این بشارت تازگیِ تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. و مردم شهر نزدیک قاضی صاعد آمدند و گفتند که «ایشان چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه‌ها زنند و بسیار شادی {ص۴۹} کنند رئیس گفت «نباید کرد که امیر را مصیبتی بزرگ رسیده است بمرگ سلطان محمود انارالله برهانه هرچند بر مراد میاید. و این بفرمانِ وی میگویم. با وقتی دیگر باید افکند.» و اکنون مدتی برآمد و هر روز کارها بر مرادتر است و اکنون رسول هم از بغداد می آید با همه مرادها. اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تا به دلِ بسیار خلق شادی افکند بدانکه دستوری دهد خداوند و رها کند تا تکلف بی‌اندازه کنند.»

قاضی گفت نیک آمد و خوب میگویید و سخت بوقت است. دیگر روز امیر را بگفت و دستوری یافت. و قاضی با رئیس باز گفت که تکلفی سخت تمام باید کرد. و رئیس بخانه باز آمد و اعیان محلتها و بازارها را بخواند و گفت امیر دستوری داد، شهر را بیارایید و هر تکلفی که بباید کرد بکنید تا رسول خلیفه بداند که حالِ این شهر چیست و امیر نیز این شهر را دوست‌تر گیرد، که این کرامات او را در شهر ما حاصل ببود. گفتند فرمان‌برداریم. و بازگشتند و کاری ساختند که کسی بهیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت، چنانکه از دروازه‌های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبّه بر قبّه بود تا شارستان مسجدِ آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند.

چون این کارها ساخته شد و خبر رسید که رسول بدو فرسنگی از شهر رسید مرتبه‌داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند و همه لشکر برنشستند و پیش شدند با کوکبهٔ بزرگ و تکلف بی‌اندازه، سپاہ‌سالار {ص۵۰} در پیش، کوکبهٔ دیگر قضاه و سادات و علما و فقها، و کوکبهٔ دیگر اعیان درگاه خداوندان قلم، بر جمله‌یی هر چه نیکوتر رسول را – بو محمد هاشمی از خویشان نزدیک خلیفه – در شهر درآوردند روز دوشنبه ده روز مانده بود از شعبان این سال. و اعیان و مقدمان سپاه از رسول جدا شدند بدروازه شهر و بخانه ها باز شدند. و مرتبه‌داران او را ببازار بیاوردند و می‌راندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می‌انداختند و بازیگران بازی می‌کردند و روزی بود که مانند آن کس یاد نداشت و تا میان دو نماز روزگار گرفت، تا آنگاه که رسولدار رسول را بسرایی که ساخته بودند فرود آورد. چون برای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند سخت بسیار از حد و اندازه بگذشته. و رسول در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را بستود و این پادشاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. و چون از نان خوردن فارغ شد نُزلها بیاوردند از حد و اندازه گذشته و بیست هزار درم سیم گرمابه چنانکه متحیر گشت. و امیر رضی الله عنه نشابوریان را نیکویی گفت.

و پس از آن دو سه روز بگذشت. امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلف که ممکن است بکرد. بوسهل زوزنی گفت آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبه‌داران  {ص۵۱} و جز آن آنچه بدین ماند، بفرماید سپاه‌سالار را تا راست کند، و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند. و آنچه راه من بنده است و خوانده‌ام و دیده ازانِ سلطان ماضی رضی الله عنه بگویم تا راست کنند. امیر گفت نیک آمد. و فرمود تا سپاہ‌سالار غازی را بخواندند. امیر گفت فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است، و آنچه اینجا کرده آید خبر آن بهر جایی رسد. باید که بگویی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند چنانکه از آن تمامتر نباشد، تا بفرماییم که چه باید کرد. گفت چنین کنم، و بازگشت و آنچه فرمودنی بود بفرمود و مثالها که دادنی بود بداد. و امیر رضی الله عنه در معنیِ غلامان و جز آن مثالها داد و همه ملکانه راست کردند.

روز دیگر سپاہ‌سالار غازی بدرگاه آمد با جمله لشکریان بایستاد، و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جای رسیده. و درون باغ از پیش صفهٔ تاج تا درگاه غلامان دو روی بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون، و مرتبه‌داران با ایشان. و استران فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته. بوسهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته و فرو نگریسته و ترجمه‌های آن راست کرده و باز در خریطه‌های دیبای سیاه نهاده باز فرستاده.

و چون رسولدار نزدیک رسول رسید بر نشاندند او را بر جنیبت و {ص۵۲} سیاه پوشیده، و لوا بدست سواری دادند در قفای رسول میآورد. و بر اثر رسول استران موکبی میآوردند با صندوق‌های خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل و برقع زربفته. و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار می‌انداختند، و تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعرهٔ خلق برآمد.

و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر می‌گذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند، تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند سخت برسم پیش آمد و دستبوس کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیرالمؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست. و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستند و خواندن گرفت. چون تحیت امیر برآمد امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بوسهل بخواند و ترجمه‌یی مختصر، یک دو فصل، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها بر آوردند: جامه‌های دوخته و نادوخته، و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای بغدادی بغایت نادر ملکانه، و امیر از تخت بزیر آمد ومصلی بازافکندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود، {ص۵۳} امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز کرد، و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه. و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از انجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حد و اندازه گذشته و رسول را باز گردانیدند بر جمله‌یی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان دادند. و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر . پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند. و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی با ستام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع، و از عود و مشک و کافور چند خریطه، و دستوری داد تا برود. رسول برفت سلخ شعبان.

وداع حاجب بزرگ علی قریب

خلاصهٔ نشست

«وداع حاجب بزرگ علی قریب» گزارش جلسه ششم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز پنج‌شنبه ۳ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

خطبه به نام سلطان نو

نشست پیش آنجا تمام شد که رسول خلیفه صله و هدیه‌های بسیار گرفت و رفت. بلافاصله سلطان نو به شهرهای دور و نزدیک نامه نوشت و آگاهی داد که از خلیفه مشروعیت گرفته و رونوشتی از منشورش را هم برای بعضی‌ها فرستاد و القاب جدیدش را اطلاع داد که سر خطبه بخوانند:

ناصر دین الله، حافظ عباد الله، المنتقم من اعداء الله، ظهیر خلیفه الله امیرالمؤمنین

نعوت سلطان مسعود: ناصر دین الله حافظ عباد الله المنتقم من اعداء الله ظهیر خلیفه الله امیرالمومنین (وداع حاجب بزرگ علی)

عید روزه در هرات

مسعود نیمهٔ رمضان از نیشابور راه افتاد به سمت هرات و دو روز مانده به عید به هرات رسید. جالب است که بیهقی، بر خلاف نیشابور، چیزی از استقبال مردم هرات از سلطان نو نقل نمی‌کند.

به هر حال مسعود در «کوشک مبارک» فرود آمد و در «باغ عدنانی» خوان مفصلی برای عید فطر پهن کردند و وسط غذا هم بزرگان درگاه یادآوری کردند که چند ماه است سلطان شراب نخورده و دست به شراب بردند و همه خرم از عید روزه به خانه‌ها رفتند.

رسیدن نامهٔ حشم تگین‌آباد

روز دهم شوال منگیتراک و بوبکر حصیری با نامهٔ حشم تگین‌آباد به درگاه رسیدند. منگیتراک برادر حاجب علی قریب است که الان که امیر محمد به زندان افتاده رتق و فتق امور را در غزنین به دست گرفته و مخاطب نامه‌های امیر مسعود هم هست.

امیر مسعود هر دو رسول را بسیار نواخت و به منگیتراک سمت حاجبی داد و قول داد که او زیر دست برادرش حاجب بزرگ خدمت خواهد کرد و متناسب با سمت جدید کلاه دوشاخ و قبای سیاه به او پوشاندند.

در گفتگو با بوبکر حصیری مسعود اشاره‌ای می‌کند که این فقیه بخاطر هواداری از او در زمان پدرش رنج‌های زیادی کشیده است و قول می‌دهد که خلعتی که الان به او می‌دهد صرفا پیش‌درآمد است و در آینده نوازش‌های بیشتری در راهند.

علیِ امیرنشان

امیر مسعود در پاسخ نامهٔ حشم تگین‌آباد دستور داد که فورا به درگاه او در هرات بپیوندند و طبعا در چنین شرایطی اعیان و بزرگان عجله دارند که جزو اولین کسانی باشند که در مجلس سلطان نو حاضر می‌شوند. حاجب بزرگ علی قریب دستور داد که لشکر فورا راه بیفتند و خودش و لشکر هند دو روز بعد حرکت کنند. بزرگان هم فورا حرکت کردند ولی اسباب و لوازم‌شان (بُنه) را جا گذاشتند تا علی قریب بیاورد.

بونصر مشکان، استاد بیهقی که یکی از شخصیت‌های کلیدی این تاریخ است، مثل بقیه اعیان و درباریان می‌خواسته با موج اول به هرات برسد و برای خداحافظی سراغ حاجب علی می‌آید و می‌پرسد که آیا در این یکی دو روز کاری هست که نیاز باشد انجام دهد؟

حاجب پاسخی می‌دهد که بونصر جا می‌خورد: «بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بوده‌ایم و از یکدیگر آزار نداریم»

بونصر می‌پرسد که سبب این ناامیدی چیست و حاجب مفصل توضیح می‌دهد که می‌داند که این نامه‌های گرم و صمیمی و تشویق و تکریم‌ها و حاجبی دادن به برادرش و اینها همه دام است و وقتی که پای او به هرات برسد دیگر کسی او را نخواهد دید!

اینطور که از توضیحات حاجب برمی‌آید او در بر تخت نشاندن امیر محمد و بعد برکنار کردنش و نشاندن مسعود نقش کلیدی داشته است و به همین خاطر به او «علیِ امیرنشان» گفته‌اند و پشیمان است که چرا خودش را وسط معرکه انداخته است و باید کناره می‌گرفت تا برادران هر دو به خراسان بیایند و خودشان بین خودشان تصمیم بگیرند.

علیِ قریب که بیهقی درباره‌اش می‌گوید «چون علی مَرد کم رسد.» خوب می‌داند که دارد به آخر کارش نزدیک می‌شود و به خانواده و پیشکارش هم نامه می‌نویسد که دیدار به قیامت.

محمودیان در بارگاه مسعود

مسعود بین لشکریان خیلی محبوب بوده و وقتی لشکر غزنین به هرات می‌رسد بیهقی شور و شوق‌شان را اینطور توصیف می‌کند: «راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته‌اند» اما اعیان دربار سلطان محمود در بارگاه سلطان جدید مثل غریبه‌ها بودند. از جمله بونصر مشکان که البته با احترام با او برخورد شد ولی سراغ دیوان رسالت نرفت و در مجلس سلطان می‌نشست.

زهرخند حاجب بزرگ

علی قریب در اسفزار، که قاعدتا نزدیک هرات است، لشکر و بنه‌ها را جا گذاشت و همراه بیست غلام به هرات رفت و صبح خیلی زود به باغ عدنانی رسید و آنجا نشست تا صبح شود. هر کس که می‌خواست به درگاه برود باید از جلو علی قریب رد می‌شد و همه با احترام فراوان با او برخورد می‌کردند و او هم در جواب لطف درباریان زهرخنده می‌زد.

خوارزمشاه آلتونتاش

صبح، در بارگاه مسعود یکی دیگر از شخصیت‌های کلیدی داستان هم ظاهر می‌شود که خوارزمشاه آلتونتاش است. فعلا چیز زیادی از خوارزمشاه نمی‌دانیم جز این که پیر است و بسیار بلندپایه و در مجلس بر دست راست مسعود نشسته است.

حاجب علی که می‌رسد سه بار زمین را می‌بوسد و هدیه‌های گرانقیمتی به سلطان می‌دهد و مسعود هم تکریمش می‌کند و دست چپ روبروی آلتونتاش می‌نشاند.

آلتونتاش در قسمت آخر بخشی که امروز خواندیم نطق مفصلی می‌کند در تایید و شفاعت حاجب علی و دفاع از پیران درگاه و نصیحت سلطان جوان که خیلی خواندنی و پرنکته است.

ما مخصوصا از این فراز صحبت‌های آلتونتاش خیلی هیجان‌زده شدیم: «اینجا پیری چند است فرسودهٔ خدمت سلطان محمود، اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته‌ آید و دشمن‌کام گردانیده نشود که پیرایهٔ مُلک پیران باشند»


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

درباره حاجب بزرگ علی قریب

خانم زهرا کریم‌زاده شوشتری مقاله‌ای دارند با عنوان «بحثی در تاریخ بیهقی: علی امیرنشان» که نکات خوبی را با استفاده از منابع دیگر، مانند تاریخ گردیزی، درباره این شخصیت کلیدی دربار محمود غزنوی ارائه می‌کند.

از جمله نکات جالب این که اسم حاجب «علی ابن ایل ارسلان» بوده و ظاهرا لقب «قریب» را به خاطر نسبت فامیلی با سلطان به او داده بوده‌اند.

نشاطِ شراب کردند

فعل «نشاط کردن» معنای قصد کردن، یا اراده کردن هم می‌دهد و در تاریخ بیهقی بیشتر به این معنی به کار رفته است.

اینجای متن، نشاط یک بار به معنی قصد و اراده و یک بار به معنی رایجتری که امروز به کار می‌بریم استفاده شده است: «… پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است … و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند …»

«جای» به معنی مرتبه

در ذکر تشریفات دربار خیلی می‌خوانیم که فلانی به خدمت سلطان رسید و مثلا «سه جای زمین بوسه داد». ما فکر می‌کردیم طرف سه نقطهٔ زمین را بوس کرده است ولی مهرزاد میرزایی تذکر داد که «جای» در اینجا به معنی مرتبه است و در کردی هم به این معنی به کار می‌رود.


ویدئوی نشست

متن

و سلطان فرمود تا نامه‌ها نبشتند به هرات و پوشنک و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس و گنج روستا به بشارت این حال که اورا تازه گشت از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین الله، حافظ عباد الله، المنتقم من اعداء الله، ظهیر خلیفه الله امیرالمؤمنین. و منشور ناطق بود بدین که «امیرالمؤمنین ممالکی که پدرت داشت یمین الدوله و امین المله و نظام الدین و کهف الإسلام و المسلمین ولی امیرالمؤمنین بتو مفوض کرد. و {ص۶۹} آنچه تو گرفته‌ای: ری و جبال و سپاهان و طارم و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد». مبشران این نامه‌ها ببردند و درین شهرها که نام بردم بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی‌دل شد کارها از لونی دیگر پیش گرفت.

و ماه روزه در آمد و روزه بگرفتند، و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال. و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بومحمد علوی را و بوبکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند. و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه، و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغِ عدنانی ساخته بودند، و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان[ها] بنشاندند. و شعرا شعر میخواندند، و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند برپای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند: پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است، و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است، اگر رای بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید. سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاہ‌سالار که هرگز شراب نخورده بود.

و هرروز پیوسته ملطّفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه {ص۷۰}میکنند و چه میسازند، و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند. چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منگیتراک برادر حاجب بزرگ على قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند. در وقت سلطان را آگاه کردند فرمود که بار دهید. در آمدند و زمین بوسه دادند و گفتند «مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد، برادر را موقوف کردند.»، سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت، و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند، سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند. پس گفت «حاجب آن کرد که از خرد و دوست‌داری وی چشم داشتیم. و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند. و حق خدمتکاران رعایت کرده‌اید. شما سخت بتعجیل آمده‌اید، باز گردید و  زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها باز نمایید.» و هردو بازگشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرود آوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند.

و سلطان چون ایشان را باز گردانید، بوسهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه در پوشانند و خلعتی بسزا دهند، و همچنان حصیری را. نماز دیگر دو جُنِیبَت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بوسهل زوزنی بودند، و پیغامها بدادند و حال بشرح باز نمودند. چون بازگشتند سلطان فرمود تا منگیتراک را {ص۷۱} بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند: قبای سیاه و کلاه دوشاخ، و پیش سلطان آمد، سلطان گفت مبارک باد، و منزلت تو در حاجبی آن است که زیر دست برادر، حاجب بزرگ علی، ایستی. وی زمین بوسه داد و بازگشت. و فقیه بوبکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه چنانکه ندیمان را دهند. وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست‌داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حق تو واجب‌تر گشت، این اِعداد است و رسمی، بر اثر نیکوییها بینی. او دعا کرد و بازگشت. و امیر همه اعیان و خدمتکاران را فرمود تا بخانه آن دوتن رفتند به تهنیت وسخت نیکو حقشان گزاردند. و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تکیناباد را باز نبشتند با نواخت، و بحاجب بزرگ على نامه نبشتند با نواخت بسیار، و سلطان توقیع کرد و بخط خویش فصلی نبشت. و مثال و نامه‌ها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیوسواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تکیناباد رفتند. والله اعلم بالصواب. 

ذکر ما انقضى من هذه الأحوال والاخبار تذکره بعد هذا و ورود العسکر من تکیناباد بهراه و ما جرى فی تلک المده

چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش {ص۷۲} و اعرابی، بتکیناباد رسیدند با جواب نامه‌های حاجب بزرگ علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمد مثال بر این جمله بود و به بگتگین حاجب داد و لشکر را گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم چنانکه رسم تاریخ است، که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح، و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج‌فوج و حاجب بزرگ علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی، تا دانسته آید و مقرر گردد که من تقصیر نکرده‌ام.

چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد، چنانکه نموده‌ام پیش از این. حاجب بزرگ علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت، و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند «چنین کنیم» و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. و اعیان و روی‌شناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند، و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آنِ بوسهل زوزنی، {ص۷۳} چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان همچنین تفت رفت. و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و باز آمد و برفت با بوالحسن عقیلی و مظفر حاکم و بوالحسن کرجی و دانشمند نبیه، با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی، و سخت اندیشه‌مند بود.

از وی شنودم گفت: چون حاجب را گفتم بخواهم رفت، شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بوده‌ایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت همه راستی و خوبی دارم در دل، و هرگز از من خیانتی و کژی‌یی نیامده است. و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد و لکن بدرود باش بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند بیش شما مرا نبینید. این نامه‌های نیکو و مخطبه‌های بافراط و بخط خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود، و همه دانه است تا بمیانه دام رسم، که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر آن دارند که حاجب على در {ص۷۴} میانه نباید. و غازی حاجب سپاہ‌سالاری یافته است و می گوید همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم، که کرمان و اهواز تا درِ بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی‌اند نابکار و بی‌مایه و دُم‌کنده و دولت‌برگشته، تا ایمن باشم. اما تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من محمود منسوب کنند و گویند پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده تدبیر خاندان خویش پیش از مرگش بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و باز دارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد عز ذکره که گناهان بسیار دارم. اما دانم که این عاجزان این خداوندزاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند، که بترسند، و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند. و به اول که خداوند من گذشته شد مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد، و امروز بدانستم و سود نمیدارد. باوردن محمد برادرش مرا چه کار بود؟ یله می‌بایست کرد تا خداوندزادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسط کردندی، من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی. نکردم، و دایه مهربان‌تر از مادر بودم و جان بر میان {ص ۷۵} بستم، و امروز همگنان از میان بجستند و هر کسی خویشتن را دور کردند و مرا علىِ امیرنشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد. چنان باشد که خدای عزّ ذکره تقدیر کرده است، بقضا رضا داده ام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم.

گفتم: زندگانی امیر حاجبِ بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهرات رسم اگر حدیثی رود مرا چه باید کرد؟ گفت از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شده‌ام و با تو در این ابواب سخن گفته‌ام، که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی – و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم – حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و ترا باید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیر گردی که قومی نوآیین کار فرو گرفته‌اند چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خائنان و بیگانگان باشند؛ خاصه [که] بوسهل زوزنی بر کار شده است و قاعده‌ها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید و گرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد، و برفتم.

و من که بوالفضلم میگویم که چون علی مَرد کم رسد. و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید می‌بیند و می‌داند.

و پس از آن که او را بهرات فرو گرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه {ص۷۶} بخط على این فصل بود که «من رفتم سوی هرات، و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و با خانگیان را قیامت افتاده است، از آن بود که در هر بابی مثالی نبوده و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود بفرمایم.» از بوسعید دبیرش این باب شنودم پس از آن که روز على بپایان آمد. رحمه الله علیهم أجمعین.

چون لشکر بهرات رسید سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدتی و زینتی سخت بزرگ. و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند، که اورا سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته‌اند. و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاہ سالار بود. و على دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته، ولکن سخن او را محل سخن غازی نبود. و خشمش میآمد و در حال سود نمی داشت. استاد ابونصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده‌اند و بیگانگان اند در میان مسعودیان. و هر روزی بونصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی‌نگریست. وطاهر دبیر می‌نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام.

و خبر رسید که حاجب بزرگ على بأسفزار رسید با پیل و خزانه و {ص۷۷} لشکر هند و بنه‌ها. سخت شادمانه شدند و چنان شنودم که بهیچ گونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید. و معتمدان می فرستادند پذیره وی دُمادُم با هر یکی نو لطفی و نوعی از نواخت و دل گرمی. و برادرش منگیتراکِ حاجب می‌نبشت و می‌گفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراداست. و روز چهارشنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه، با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ، و سخت تاریک بود. از راه بدرگاه آمد و در دهلیزِ سرایِ پیشینِ عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته سرای دیگر [ بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود، و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون بدهلیز بنشست هر کسی که رسید اورا چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند، که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود، و وی هر کسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد – و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الا همه تبسم، که صعب مردی بود – و سخت فروشده بود چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود.

و روز شد و سلطان بار داد اندر آن بناهای از باغ عدنانی گذشته. {ص۷۸} و على و اعیان از این درِ سرای این باغ در رفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانبِ شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری. و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضدالدوله یوسف عم را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده. و حاجب بزرگ علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد. و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید. و وی عِقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ، منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت، و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت: زندگانی خداوند دراز باد، همه تقصیر بوده است، اما چون بر لفظِ عالی سخن بر این جمله رفت بنده قوی‌دل و زنده گشت. آلتونتاش خوارزمشاه گفت: خداوند دوردست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت، محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده آسان فرو گذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتاد و بنده هر چند دور بود آنچه صلاح اندر آن بود می‌نبشت، و امروز بحمد الله کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد. و خداوند جوان است، و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت، {ص۷۹} و روزگاری سخت دراز از جوانی و مُلک برخورداری باشد. و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیده‌اند و نیز در خواهند رسیدن، اینجا پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته‌ آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایه مُلک پیران باشند. و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدت چند مانده است، اما نصیحتی است که میکند، هرچند که خداوند بزرگتر از آن است که او را به نصیحتِ بندگان حاجت آید، ولیکن تا زنده است شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآورد.

پایان کار حاجب علی

خلاصهٔ نشست

«پایان کار حاجب علی» گزارش جلسه هفتم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز جمعه ۴ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

حواسمان هست!

پاراگراف اول متن این جلسه، ادامهٔ گفتگوی خوارزمشاه و سلطان است. مسعود همهٔ حرف‌های آلتونتاش را تایید می‌کند و می‌گوید «هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است».

مسعود خیلی اهل جاسوس‌بازی و از کار همه سر در آوردن است و دوست هم دارد همه این را بدانند و از هیچ فرصتی برای به رخ کشیدن این موضوع نمی‌گذرد! قبلا هم سر داستان ملطفه‌های محرمانه‌ای که بونصر به دستور سلطان محمود نوشته بود یک بار هنرنمایی کرد.

شوربای منگیتراگ

حاجب بزرگ علی قریب می‌دانست که وقتی پایش به هرات برسد کارش تمام است. اما شیوهٔ فریبکارانهٔ مسعود در دستگیر کردن او و برادرش حیرت‌انگیز است.

خواندیم که حاجب کمی زودتر از بار و بنه خود را به هرات رساند و در مجلس عالی چنان ارج و قرب دید که خودش هم داشت شک می‌کرد نکند بی‌جا بدگمان شده بوده است. در صورتی که همان زمان که داشت در بارگاه تمجید و تکریم می‌شد سپاه‌سالار غازی به دستور سلطان رفته بود تا بنه‌اش را غارت کند!

بعد برای این که تا لحظهٔ آخر نه خودش و نه برادرش نفهمند که قرار است چه بلایی سرشان بیاید، مسعود او را بعد از بار نگه داشت و چند سوال جدی درباره وضعیت برادرش پرسید و وقتی هم که رفت طاهر دبیر را پشت سرش فرستاد که (مثلا) سوال‌هایی درباره وضعیت لشکر بپرسد.

جواب‌هایی که طاهر بازآورد به قول بیهقی «ریحٌ فی اقفص» بود و حاجب را دیگر دستگیر کرده بودند ولی برادر بی‌نوا و ساده‌لوحش دنبال این بود که شوربایی به افتخار رسیدن برادر بپزد و از مسعود اجازه گرفت که حاجب علی امروز را مرخص باشد تا به شوربا برسد!

مسعود هم «به تازه‌رویی» جواب مثبت داد و حتی تعارف کرد که اگر کاری لازم است بگو خدمتکاران من آماده کنند! ولی منگیتراک هم تا از در بیرون رفت دستگیر و لخت و طناب‌پیچ شد و معلوم نشد که چه به سرشان آمد.

بیهقی شک دارد که نکند حاجب را «به روزگار فروگرفتند»، احتمالا یعنی درجا کشتند. به هر حال «و کان آخر العهد بهما»

پایان کار حاجب علی

نگرانی پدریان

درباریان سلطان محمود از این فروگرفتن حاجب علی خیلی نگران شدند. مسعود برای این که آنها را خاطرجمع کند پیغامی با خوارزمشاه آلتونتاش رد و بدل کرد و دلایل این کار را توضیح داد و اطمینان داد که این وضعیت موقتی است و مدتی بعد که نظرش برگردد حاجب را به کارهای بزرگ می‌گمارد.

آلتونتاش البته دنیادیده‌تر و پخته‌تر از این بود که حرف مسعود را باور کند و شروع کرد به پیغام رد و بدل کردن با بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و چاره‌جویی.

عقیلی نظرش این بود که این وضعیت موقتی است و آخر سر سلطان به طرف پدریان بازمی‌گردد چون آنها را دیده و آزموده.

بونصر مشکان پیشنهاد کرد که خوارزمشاه هیچ حرفی از بازگشتن به خوارزم نزند و اگر هم حرفش شد بهانه بیاورد که: من دیگر پیر شده‌ام و می‌خواهم بروم به تربت سلطان محمود بنشینم و خوب است که مسعود یکی از فرزندانش را به خوارزم بفرستد.

این باعث می‌شود تازه رسیده‌ها دیگر به او نپیچند و از آن طرف هم مسعود که می‌داند مرز بزرگی مثل خوارزم را کسی دیگر نمی‌تواند اداره کند آخر کار را به خود آلتونتاش می‌دهد.

خوارزمشاه این سخن را پسندید و به کار برد.

عبدوس

در پیغام رد و بدل شدن بین مسعود و آلتونتاش برای بار اول نام عبدوس آمد که نزدیکترین فرد به سلطان است و حساس‌ترین و محرمانه‌ترین کارها به او سپرده می‌شود.

تیزر سرنوشت غازی

کار سپاه‌سالار غازی خیلی بالا گرفته. در منابع دیگر (ر.ک مقاله خانم کریم‌زاده) آمده که او قبلا زیردست حاجب بزرگ بوده و این که الان برای غارت بنهٔ او نامزد شده، خود نشانه‌ای از اوج گرفتن بختش است.

سلطان ولایت بلخ و سمنگان را هم به او می‌دهد تا کسانش به نیابت از او اداره کنند و پدریان از این مساله بسیار ناخشنود بودند و اعتراض می‌کردند.

بیهقی اشارهٔ کوتاهی می‌کند که بالاخره همین پدریان او را «بیفکندند» و اشاره‌ای هم می‌کند به کدخدای غازی، سعید صراف، که به خداوند خود خیانت کرد و سزای خیانتش را هم دید و وعده می‌دهد که این داستان‌ها را به شرح تمام نقل خواهد کرد.

حسنک وزیر در زندان بوسهل

حسنک وزیر الان در هرات در زندان بوسهل زوزنی است. در قسمت قبل اشارهٔ کوتاهی شد که سه سوار از سوی بوسهل با فرمان توقیعی (یعنی به خط سلطان) به تگینآباد رفتند و گفتند حسنک را باید زودتر فرستاد.

کسی به نام علی رایض، یکی از چاکران بوسهل، زندانبان حسنک است و همه بلایی به سر او می‌آورد. مردم هم البته اعتراض می‌کنند ولی بوسهل وقعی نمی‌نهد

خواجهٔ بزرگ احمد حسن

اسم یک شخصیت بسیار سنگین‌وزن دیگر هم به میان می‌آید و او احمد حسن میمندی است، که بعد از ابوالحسن اسفراینی مدتی وزیر سلطان محمود بود و در آخر کار سلطان بر او خشم گرفت و به زندان کالنجر در هند فرستاد.

خواجهٔ بزرگ قبلا که بوسهل زوزنی تنگ‌دست (به قولی بیهقی تنگ‌حال) شده بود و معلمی فرزندان خواجه را می‌کرد بسیار به او محبت کرده بوده است و الان بوسهل به دنبال جبران آن محبت‌ها ست.

کسی به نام بهرام نقیب با حکم توقیعی به قلعه کالنجر می‌رود که خواجهٔ بزرگ با احترام کامل به بلخ فرستاده شود.

نصیحت اول بونصر مشکان

بالاخره یک هفته بعد از رسیدن بونصر مشکان امیر مسعود سراغش را می‌گیرد و می‌پرسد چرا به دیوان رسالت نمی‌روی و او هم بهانه می‌آورد که طاهر دبیر آنجاست و من دیگر پیر شده‌ام و اگر اجازه بدهید در همین مجلس سلطان بنشینم و خدمت کنم. (به نوعی همان تاکتیکی که به آلتونتاش توصیه کرده بود)

مسعود هم با قاطعیت حرفش را رد می‌کند و می‌گوید «من ترا شناسم و طاهر را نشناسم» و «اعتماد ما بر تو ده‌چندان است که پدر ما را بوده است» و خلاصه او را با اکرام تمام ریاست دیوان رسالت منسوب می‌کند.

بوسهل زوزنی هم دوباره سعی می‌کند که دسیسه‌ای علیه او بچیند که باز هم مسعود در دام نمی‌افتد.

نقش بونصر در درگاه محمود بیشتر از رییس دیوان رسالت بوده و مورد اعتماد سلطان بوده و در مهمترین تصمیمات با او مشورت می‌شده. در هفته اول بازگشتن او به دیوان، مسعود او را خصوصی می‌بیند و در باره کارهایی که قرار است انجام بدهد مشورت می‌کند و تاکید می‌کند که «بی‌حشمت» باید نظرش را بگوید.

بونصر هم اول مقدمه‌ای می‌گوید که نکند سلطان یا اطرافیانش فکر کنند او دارد پایش را از گلیمش درازتر می‌کند و بعد توصیه می‌کند که در همه کارها به شیوهٔ سلطان درگذشته عمل کنند «که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود به همه بابها»

البته دو هفته بعد بر خلاف توصیه بونصر عمل می‌کند!


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

ارجاعات بیهقی

بیهقی در تاریخش کاملا مستند است و هر جا روایتی را نقل می‌کند به صراحت می‌گوید که خودش شاهد آن بوده است یا از کسی شنیده است یا به واسطه از کسی.

مثلا در نقل توطئهٔ بوسهل زوزنی علیه بونصر مشکان وقتی گفتگوی خصوصی مسعود و بوسهل را نقل می‌کند، بلافاصله ذکر می‌کند که «و [سلطان] به ابوالعلاء طبیب بگفت … و او با بونصر بگفت».

یک جا در متن این ذکر مرجع کمی حالت افراطی به خودش گرفته و خنده‌دار شده. بعد از نقل بیتی عربی درباره جوانان درباره مصراع «دون الشیوخ تری فی بعضها خللا» اینطور ارجاع می‌دهد: «و از بوعلی اسحق شنودم گفت بومحمد میکائیل گفتی چه جای بعض است که فی کلها خللا»!

این ارجاع افراطی امیرحسین قاضی سعیدی را یاد دیالوگ شخصیت ورخاوینسکی در رمان تسخیرشدگان داستایوسکی انداخت که می‌گوید: «به قول چرنیچوسکی چه باید کرد؟». دقیقه ۵۰ ویدئوی نشست را ببینید.

فروگرفتن

فعل «فروگرفتن» به معنی دستگیر کردن در تاریخ بیهقی زیاد به کار رفته است.

مصدرهای مانند این که با اضافه کردن یک پیشوند معنای فعل را عوض می‌کنند در زمان بیهقی رایجتر از اکنون بوده‌اند و الان به جای آن‌ها معمولا یک اسم و فعل معین بکار می‌رود (اینجا همان دستگیر کردن)

احسان طبری در کتاب «ابوالفضل بیهقی و جامعهٔ غزنوی» چند فعل از این دست را فهرست کرده است:

فرازآمدن (یعنی به فکر رسیدن و به خاطر خطور کردن)، فراکردن (یعنی کسی را تحریک کردن یا به اصطلاح امروزی ما شیر کردن و عَلَم کردن)، فرانمودن (یعنی جلوه‌گر ساختن)، فرایازیدن (دست دراز کردن)، فرونگریستن (یعنی به دقت نوشته یا مطلبی را مطالعه و ملاحظه کردن)، فروگرفتن (یعنی تنزل مقام دادن و نابود کردن شخصیت و توقیف کردن)، بازنمودن (یعنی به عرض رساندن و مطلبی را شرح دادن)، باززدن (یعنی رد کردن)، بازایستادن (در کاری متوقف شدن)، بازرساندن (اطلاع دادن)، برنشستن (سوار بر اسب شدن)، برداشتن (حرکت کردن، به راه افتادن)، برنشاندن (سوار کردن)، بازداشتن (توقیف کردن)، بردادن (برشمردن و شماره کردن) و برکشیدن (یعنی ترقی دادن)

وثاق و وثاقیان

وُثاق که به ضمّ واو باید خوانده شود، بر خلاف تصور عربی نیست و یک کلمه ترکی است به معنی حجره و خانه که به استناد لغتنامه دهخدا «همان است که ما امروزه اطاق میگوئیم و می نویسیم و در ترکی استانبولی ادا گویند»

وثاقیان یا غلامان سرایی، غلام‌هایی هستند که در اتاق‌های متصل به سرای سلطنتی منزل دارند.

بیستگانی

مدخل بیستگانی در دائره‌المعارف بزرگ اسلامی اطلاعات مفیدی دارد.


ویدئوی نشست

متن

سلطان گفت: که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم. و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد بر همه روشن است، و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت برما پوشیده نمانده است، و بحق آن رسیده آید.

خوارزمشاه برپای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود. و حاجب على نیز برخاست که باز گردد سلطان اشارت کرد که بباید نشست، و قوم بازگشتند، و سلطان با وی خالی کرد چنانکه آنجا منگیتراکِ حاجب بود و بوسهل زوزنی و طاهر دبیر وعراقی دبیر ایستاده و بدرِ حاجب سرای ایستاده، و سلاح‌داران گرد تخت، و غلامی صد وثاقیان. سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم محمد را آنجا بکوهتیز {ص۸۰} بباید داشت و یا جای دیگر؟ که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد. و ما قصد بلخ داریم این زمستان، آنگاه وقت بهار چون بغزنین رسیدیم آنچه رای واجب کند در بابِ وی فرموده آید. على گفت فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رای عالی بیند میفرماید. کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان حال آن چیست؟ علی گفت زندگانی خداوند دراز باد، حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است، و او مردی پخته و عاقبت نگر است، چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد. اگر رای عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت بسم الله باز گرد و فرودآی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران و برفت.

سلطان عبدوس را گفت بر اثرِ حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یکساعت در صفه‌ای که بما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته‌تر باشد؟ که فوجی بمکران خواهم فرستاد تاعیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است و بوالعسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید. طاهر برفت وباز آمد و گفت حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال بتمامی داده آمده است و سخت ساخته‌اند، هیچ عذر {ص۸۱} نتوانند آورد، و هر کس را که فرمان باشد برود. سلطان گفت: سخت نیک آمده است، باید گفت حاجب را تا بازگردد.

ومنگیتراکِ حاجب زمین بوسه داد و گفت: خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی اند، که بنده مثال داده است شوربایی ساختن. سلطان بتازه‌رویی گفت: سخت صواب آمد، اگر چیزی حاجت باشد خدمتکاران ما را بباید ساخت. منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت. و کدام برادر و علی را میهمان میداشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغامِ بر زبانِ طاهر بحدیثِ لشکر و مکران ریحٌ فی القفص بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاہ سالار را فرموده که «چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی» و غازی سپاہ سالار رفته بود. منگیتراکِ حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند «اینک حاجب بزرگ در صفه است»، چون بصفه رسید سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند چنانکه از آنِ برادرش کرده بودند، و در خانه‌ای بردند که در پهلوی آن صفه بود. فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بند گران بودند، و کان آخر العهد بهما.

این است حال على و روزگارش و قومش که بپایان آمد. و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدار فریفتکار بندد و نعمت و جاه و ولایتِ {ص۸۲} او را بهیچ چیز شمرد. و خردمندان بدو فریفته نشوند. و عتّابی سخت نیکو گفته است، شعر:

ذرینی تجئنی میتتی مطمئنه                                               و لم اتجشّم هولَ تلکَ المواردِ

فان جسیماتِ الأمورِ منوطهٌ                                               بمستودعاتٍ فی بطونِ الأواردِ

و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست. و پسر رومی درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:

اذا ماکساک الله سِربالَ صحهٍ                                            واعطاک من قوتٍ یحلّ ویعذُبُ

فلا تغبطنّ المُکثرینَ فانّما                                                 على قدر ما یُعطیهمُ الدهرُ یسلبُ

و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، شعر:

این جهان پاک خواب‌کردار است                                         آن شناسد که دلش بیدار است

 نیکی او بجایگاهِ بد است                                                  شادی او بجای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار؟                                            که همه کار او نه هموار است

{ص۸۳}

دانش او نه خوب و چهرش خوب                                       زشت‌کردار و خوب‌دیدار است

و على را که فرو گرفتند ظاهر آن است که بروزگار فرو گرفتند چون بومسلم و دیگران را چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای عزوجل تواند دانست ضمیر بندگان را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است، و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود. و بهانه خردمندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند «وی را بامیر نشاندن و امیر فرو گرفتن چه کار بود؟» و چون روزگار او بدین سبب بپایان خواست آمد با قضا چون برآمدی؟ نعوذ بالله من القضاء الغالب السوء.

و چون شغل بزرگ على بپایان آمد و سپاه‌سالار غازی از پذیره بنه وی بازگشت و غلامان و بنه هرچه داشت غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی می‌آمدند نیز بسیار غارت شدی اما سپاہ سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته تایی زیان نشد. و قوم محمودی ازین فرو گرفتن على نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. و سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه التونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود، چرا بخوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را باوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد بیوفائی چرا کرد؟ و خدای را عز وجل چرا بفروخت بسوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه مارا مقرر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی {ص۸۴} بنشانده‌اندش و نیکو میدارند تا آنگاه که رای ما در باب او خوب شود. این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد.

و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آن است که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده على را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه بنامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمی باید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود، و قضا چنین بود. و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد، و چنو زود بدست نیاید، و حاسدان و دشمنان دارد، و خویشاوند است، خداوند بگفتار بدگویان او را بباد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم، و على مرا بکار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد.»

از مسعَدی شنودم، وکیلِ در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیارند که وی از جای بشده است. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من برویِ کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. تدبیرِ آن سازند و لطایف الحیل بکار آرند تا من زودتر بازگردم، که آثار خیر و روشنایی نمی‌بینم.» و بوالحسن چنانکه جوابهای زفت او بودی گفت « ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند. اما چون مقرر است سلطان را که {ص۸۵} غرض من اندر آنچه گویم جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود وخوارزمشاه بمراد دل دوستان باز گردد، و هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را بروزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منت پذیرم. و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثِقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته اما هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب، اگر گوید و از مصلحتی پرسد نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد باز گردد. و اما بهیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرو نهند و بردارند، و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و بتربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آنِ خداوند بخوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هرکه دارد پیش آن خداوند زاده بایستند، که آن کاری است راست بنهاده. چون برین جمله گویند در وی نه‌پیچند و وی را بزودی بازگردانند چه دانند که آن ثغر جز بحشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصه بسخن خواجه بونصر مشکان، قوی‌دل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. {ص۸۶} و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاہ سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان، و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند. و کارها پیش گرفتند. و سخن همه سخن غازی بود، و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و می‌ژکیدند، و آخر بیفگندندش چنانکه بیارم پس از این. و سعید صراف کدخدای غازی بآسمان شد، و لکلّ قومٍ یومٌ. والحق نه نازیبا بود در کار، اما یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مُشرِف باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت این مشرفی بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکر پیشه را پیرایه بزرگتر راستی است. و از پسِ برافتادنِ سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العز و الرفعه صار حارس الدجله. اکنون در سنه خمسین بمولتان است در خدمت خواجه عمید عبدالرزاق که چندسال است که ندیمی او میکند بیغوله‌یی و دُمِ قناعتی گرفته. و شمایان را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن چنانکه آورده آید ان شاء الله تعالی.

و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:

احفظ لسانک لا تقولُ فتُبتلى                                              انَّ البلاء موکَّل بالمنطقِ

و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:

{ص۸۷}

انّ الامور اذ الإحداثُ دبّرها                                               دون الشیوخِ ترى فی بعضها خللا

و از بوعلی اسحق شنودم گفت بومحمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فیکلّها خللا.» و وزیر بوسهل زوزنی با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت، و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید.

اکنون بعاجل الحال بوسهل فرمود تا وزیر حسنک را به على رایض سپردند که چاکر بوسهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بوسهل زوزنی را در آنچه رفت مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند، که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، والعفو عند القدره سخت ستوده است، و نیز آمده است در امثال که گفته اند اذا ملکت فأسجِح. اما بوسهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات نه بوسهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید. و بهرامِ نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوى جنکی فرستاد بدرِ کشمیر تا خواجه بزرگ احمد حسن را رضی الله عنه در وقت بگشاید و عزیزاً مکرماً ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است، و جنکی با وی بیاید تا حق وی را بگزارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد {ص۸۸} او را از دشمنانش نگاه داشت. و بهرام را ازیرا بَرِ  ایشان فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگ‌حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوییها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند. و بیارم این قصه که خواجه ببلخ به چه تاریخ و به چه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.

و استادم خواجه بونصر مشکان سخت ترسان میبود، و بدیوان رسالت نمی نشست. و طاهر میبود بدیوان و کار بر وی میرفت. چون یک هفته بگذشت سلطان مسعود رحمه الله وی را بخواند و بنشاند و بسیار بنواخت و گفت چرا بدیوان رسالت نمی نشینی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، طاهر آنجاست و مردی است سخت کافی و بکار آمده و احوال و عادات خداوند نیک دانسته، و بنده پیر شده است و از کار بمانده. و اگر رای عالی بیند تا بنده بدرگاه میآید و خدمتی میکند و بدعا مشغول میباشد. گفت «این چه حدیث است؟ من ترا شناسم و طاهر را نشناسم، بدیوان باید رفت که مهمات ملک بسیار است ومیباید که چون تو ده تن استی، و نیست، و جز ترا نداریم، کی راست آید که بدیوان ننشینی؟ اعتماد ما بر تو ده چندان است که پدر ما را بوده است، بکار مشغول {ص۸۹} باید بود و همان نصیحتها که پدرم را کرده‌ای می باید کرد که همه شنوده آید، که ما را روزگاری دراز است تا شفقت و نصیحت تو مقرر است.» وی رسم خدمت بجای آورد، و با اعزاز و اکرام تمام وی را بدیوان رسالت فرستاد، و سخت عزیز شد و بخلوتها و تدبیرها خواندن گرفت، و بوسهل زوزنی کمانِ قصد و عصبیت بِزِه کرد و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد، تا بدان جایگاه که گفت « از بونصر سیصد هزار دینار بتوان استد» سلطان گفت « بونصر را این زر بسیار نیست، و از کجا استد؟ و اگر هستی، کفایت او ما را به از این مال. حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید»، و بابوالعلاء طبیب بگفت و از بوسهل شکایت کرد که «در باب بونصر چنین گفت و ما چنین جواب دادیم»، و او با بونصر بگفت.

و از خواجه بونصر شنودم گفت: مرا در این هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت این کارها یکرویه شد بحمد الله ومنّه، و رای بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیده‌ایم و در این روزگار بسیار غنیمت است، از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم، و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود، و بهارگاه سوی غزنین برویم. تو در این باب چه گویی؟ گفتم هر چه خداوند اندیشیده است عین صواب است و جز این که میگوید نشاید کرد. گفت به ازین میخواهم، {ص۹۰} بی حشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها باز نمود . گفتم زندگانی خداوند دراز باد، دارم نصیحتی چند اما اندیشیدم که دشوار آید، که سخنِ تلخ باشد. و سخنانی که بنده نصیحت‌آمیز باز نماید خداوند باشد که با خاصگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند «بونصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد، دست فرا وزارت وتدبیر کرد!» و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد، و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. گفت البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید، چه محل هر کس پیداست. گفتم: زندگانی خداوند در از باد، چون فرمان عالی برین جمله است، نکته‌ای دو سه باز نماید و در باز نمودن آن حق نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد. خداوند را باید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها. وروزگار او عروسی آراسته را مانست. و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. و بنده را آن خوش تر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که «فلان کار بد کرد، بهتر از آن میبایست» تا هیچ خلل نیفتد. و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یک سخن گشت، همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکتهای بزرگ را بگرفت، باید که برین جمله {ص۹۱} باز آیند و بمانند. امروز بنده این مقدار باز نمودم ومعظم این است. و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محل شنودن باشد از آنچه در آن صلاح بیند هیچ باز نگیرد. گفت «سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید.» من دعا کردم و باز گشتم، وحقّا ثمّ حقّا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده‌ها بگردانیده بودند.

حبس امیر محمد در مندیش

خلاصهٔ نشست

«حبس امیر محمد در مندیش» گزارش جلسه هشتم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز شنبه ۵ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

مهم! سرسری نگذرید!

این نشست را با خواندن این جمله آغاز کردیم که «و از خطاهای بزرگ که رفته بود …» و در پاراگراف بعدی هم «و دیگر سهو آن بود که …».

ما از این سهو و خطا راحت گذشتیم و همانطور که در ویدئوی نشست هم پیداست حتی یک جا معنی فعل شدن را در عبارت «سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد» را درست نفهمیدیم.

اما این یکی از فرازهای مهم تاریخ بیهقی است چون از یک طرف خطاهای استراتژیک مسعود که عواقب وخیمی برای او خواهند داشت را بطور خلاصه برمی‌شمارد و از سوی دیگر خواننده اینجا مطمئن می‌شود که بیهقی، یا آنگونه که باستانی پاریزی یاد می‌کند: «منشی حارث‌آبادی»، یک وقایع‌نگار خشک یا یکی از بی‌شمار ستایشگران و مجیزگویان دربار غزنوی نیست و تحلیل و تفسیر خودش را از وقایع آن سال‌ها دارد و به خواننده ارائه می‌کند.

جنگ بود …

تاریخ بیهقی، یعنی بخشی از تاریخ که به دست ما رسیده است، همانطور که دیده‌اید از یک نامه شروع می‌شود که حشم تگین‌آباد به امیر مسعود نوشتند و ابراز وفاداری کردند و خبر دادند که برادرش و رقیبش در جانشینی پدر موقوف شده است.

چیزی که در این کتاب به صراحت مشخص نیست و باید از منابع دیگر به آن پی برد این است که دو برادر برای جنگ با هم آماده می‌شده‌اند و امیر محمد با لشکری ۲۰۰ هزار نفری (به نقل از تاریخ گردیزی) در تگین آباد اردو زده بوده است و از آن طرف لشکری که همراه مسعود بوده است نسبتا کوچک بوده است و هیچکدام از سرداران بزرگ سپاه پدرش همراه او نبوده‌اند.

مسعود در تکاپو برای جبران این عدم توازن قوا دو اشتباه می‌کند:

اشتباه اول: علی تگین

علی تگین، از خانان قراخانیان است که در بخارا حکومت دارد و از مهمترین دشمنان سلطان محمود غزنوی و بزرگترین مانع جلوی روی او در دست‌اندازی به ماوراءالنهر.

علی تگین برادری دارد به نام قدِر خان که متحد محمود بوده است و یک بار در مراسم با شکوهی بیرون دروازهٔ سمرقند با وی دیدار کرده است و معاهدهٔ مفصل و پیچیده‌ای بین آنها منعقد شده است که اصولا بر ضد علی تگین بوده است.

در چنین موازنهٔ پیچیده‌ای، مسعود چون «بزیادت مردم حاجتمند» شد به علی تگین پیغام فرستاد که اگر خودش به کمک مسعود بیاید یا پسری را با لشکری بفرستد، پس از پیروزی یک سرزمین را به نام پسر او خواهد کرد.

حبس امیر محمد در مندیش

این اشتباهی است که عواقب گرانی برای مسعود خواهد داشت تا جایی که «خوارزمشاه آلتونتاش» هم بر سر این اشتباه جانش را از دست خواهد داد.

اشتباه دوم: بازگرداندن ترکمانان

یک اشتباه دیگر که باز به خاطر همین نیاز به «زیادت مردم» مرتکب شد کمک خواستن از ترکمانان بود. باز هم با رجوع به منابع مرتبط می‌شود فهمید که سلطان محمود قبیله‌هایی از ترکمانان را به داخل قلمرو خود راه داده بوده است ولی وقتی دید که مشغول غارت و راهزنی شده‌اند با زحمت بسیار آنها را از خراسان بیرون کرد.

سپاه‌سالار غازی (که در نیشابور به خدمت مسعود آمد) و سالاری دیگر به اسم ارسلان جاذب برای بیرون کردن ترکمانان زحمت زیادی کشیدند ولی مسعود با دعوت دوباره از آنها زحمت سالاران پدر را به باد داد و بعدا هم یکی از سالارانش به نام تاش فراش در جنگ با اینها کشته شد و ولایت‌های ری و جبال از دست رفت.

حال که برادر بدون جنگ برکنار شد، مسعود این ترکمانان را در اولین ماموریت به مکران می‌فرستند تا یک دعوای جانشینی را در آنجا حل کنند.

دور کردن عمو یوسف

«یوسف عم»، برادر کوچک سلطان محمود و عموی مسعود و محمد که فقط سه سال از مسعود بزرگتر بوده یکی از امرای لشکر است و سپاه‌سالار لشکر محمد بوده است. اسم او را بار اول در نامه‌ای که مخفیانه به مسعود نوشتند و در ری به دست او رسید شنیدیم.

مسعود عمویش را با لشکری به قُصدار می‌فرستد به این بهانه که هم حاکم آنجا سربراه شود و خراج دوساله را بپردازد و هم این که به مکران نزدیک باشد تا لشکری که آنجا فرستاده شده است دلگرم باشد.

اما در حقیقت قصدش این است که یوسف مدتی از انظار دور باشد و کسی امید به سپاه‌سالاریِ او نداشته باشد. همه سرهنگانی که با او نامزد می‌شوند هم در حقیقت جاسوس مسعود بوده‌اند و حتی طغرل، پیشکار یوسف که از فرزندش به او نزدیکتر بود هم جاسوسی او را می‌کرد و «انفاسش می‌شمرد».

استاد عبدالرحمان قوال

بیهقی احوال امیر محمد را از زبان عبدالرحمان قوال نقل می‌کند. قوالی یکی از انواع خوانندگی است و عبدالرحمان هم قوالِ درگاه امیر محمد بوده است و در قلعهٔ کوهتیز تا روزهای آخر همدم و ندیم شاهزادهٔ معزول.

جالب است که منابع بیهقی در تدوین تاریخش محدود به مقامات رسمی و عوامل دیوانی نبوده است و از روایت کسانی مانند عبدالرحمان هم برای غنی‌تر شدن تاریخش سود برده.

در روایت عبدالرحمان، به تناسب شغلش، واژه «صوت» معنی شعر و ترانه می‌دهد. مثلا اشاره می‌کند که «امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی» یا «اکنون چه جای این صوت است» و ….

سرنوشت امیر محمد

مسعود، آنطور که از ذات فریبکار و حیله‌گرش برمی‌آمد، با برادرش هم بازی پیچیده‌ای کرد. اوایل محمد هر چند در کوهتیز حبس بود ولی همه غلامان و ندیمانش هر روز پیش او می‌رفتند و بگتگین هم هر چند مراقبت می‌کرد ولی از فراهم کردن هیچ خواسته‌ای دریغ نداشت «چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی»!

بعد از مدتی پیکی از هرات آمد و بگتگین در سوال امیر محمد که نگران شده بود جریان چیست گفت خبری نیست و دستوری رسیده در مورد دیگری. اما جلوی رفت و آمد ندیمان و مطربان (از جمله عبدالرحمان قوال) به قلعه را گرفتند.

چند روز بعد کسی به اسم احمد طشت‌دار آمد و خواست که امیر محمد همه مال و اموالی که از خزانه برداشته، حتی آنهایی که به اهل حرم داده، را تحویل دهد و فهرست چیزهایی که به گوزگانان فرستاده است را نیز بنویسد.

وقتی تکلیف اموال مشخص شد، تازه یک پیل و مهد پای قلعه می‌آورند می‌گویند که باید به مندیش بروی. خانواده‌اش را هم جداگانه می‌فرستند و برخورد ناشایستی هم با اهل حرم می‌کنند که مورد اعتراض مردم واقع می‌شود. مسعود هم از این حرمت‌شکنی ابراز انزجار می‌کند ولی بازخواستی در کار نیست.

وقتی محمد دارد به سختی از پله‌های مندیش بالا می‌رود می‌بیند که سواری دارد از دور می‌آید. کمی استراحت می‌کند تا سوار برسد و ببیند چه خبر است. سوار حامل پیامی از برادرش بوده که مژده داده حاجب علی را به انتقام خیانتی که به امیر محمد کرد دستگیر کرده است و این باعث خوشحالی و امید امیر محمد می‌شود.

به هر حال محمد و خانواده را در مندیش زندانی می‌کنند و بیهقی قول می‌دهد که در جای خود توضیح بدهد که چه به سر محمد خواهد آمد.

در جریان حبس و جابجایی امیر محمد اسم دو نفر دیگر هم می‌آید که اطلاعات بیشتری از آنان نداریم. یکی بوبکر دبیر است که از ترس بوسهل زوزنی به کرمان می‌گریزد که از آنجا به مکه برود. دیگری احمد ارسلان است که ظاهرا از ندیمان محمد بوده است و او را به قلعه مولتان در هند می‌فرستند تا آنجا شهربند باشد.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

قراخانیان و علی تگین

مقاله «بررسی منازعات غزنویان و قراخانیان در خراسان» از دکتر ابوالحسن مبین برای سر درآوردن از روابط پیچیدهٔ غزنویان با خان‌های قراخانی خیلی مفید است.


ویدئوی نشست

متن

و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی دانستند که سلطان چون میشنود و از غزنین اخبار میرسید که «لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند» و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی خویش را هر جایی میبرد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک على تکین رود، مردی سخت جَلد که وی را بوالقاسم رحّال گفتندی، و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشگرِ قویِ ساخته، چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام که برین جانب است آن بنام فرزندی ازان او کرده آید.» و ناصحان وی باز [نه] نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است وعلى تگین بدین یک ناحیت باز نایستد و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه {ص۹۲} ناداده آمد یک ناحیت که خواست و چون خوارزمشاه آلتونتاش مَرد در سرِ على تگین شد و چغانیان غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.

و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مُسته خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدمان، و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه باز نمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال در سر ایشان شد و این تدبیر که نه باز نمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را وغازی سپاہ سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند، و لا مردَّ لقضاء الله عزَّ ذکره.

این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاہ سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رایش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود. پس بمشاورت آلتون‌تاش و سپاه‌سالار غازی راقتغمش جامه‌دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار {ص۹۳} درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامه‌دار کار کنند که سالار وی است. و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران، و بوالعسکر با ایشان.

او پس از گسیل کردن ایشان امیر عضدالدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بوده‌ای، و میگویند که والی قُصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است، ترا سوی بُست باید رفت باغلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دوساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته‌اند قوتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار ، امیر عضدالدوله یوسف گفت سخت صواب أمد، و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار. و شنودم بدر سُت که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود باز مینماید، و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوى او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.

{ص۹۴}

ذکر بقیه احوال امیر محمد رضی الله عنه بعد ما قُبض علیه الى ان حُوِّل من قلعه کوهتیز الى قلعه مندیش

باز نموده ام پیش ازین که حاجب بزرگ على از تکیناباد سوی هرات رفت در باب امیر محمد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالیِ سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بکتگین حاجب و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فروگرفتن حاجب على قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ باز ماندم و بقیت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعه کوهتیز بقلعه مندیش بردند بتمامی باز نموده اید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم آنگاه بر آن باز شوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء الله.

از استاد عبدالرحمن قوال شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی‌یی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته، و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی، و امید میداشتیم {ص۹۵} که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. و هرروزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را باز گشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی باز نداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی. و امیر محمد رضی الله عنه نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.

یک روز بر آن خضرا بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت رضی الله عنه: آن چه شاید بود؟ گفتند نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدتی دراز باز آمد و چیزی در گوش امیر بگفت، و امیر گفت الحمد لله، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و رویِ پرسیدن نبود. چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود، و گفت «بوبکرِ دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی‌حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام.» گفتم سپاس خدای را عز و جل که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت مرادی دیگر هست، اگر آن حاصل شود هر چه {ص۹۶} بمن رسیده است بر دلم خوش شود. باز گرد و این حدیث را پوشیده دار، من بازگشتم.

و پس از آن بروزی چند مجمِزی رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر رضی الله عنه بگفتند و بونصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمزی رسیده است، خبر چیست؟ بکتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز باز گردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.

امیر محمد رضی الله عنه چون روزی دو برآمد دلش بجایها شد، کوتوال را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟ کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد. سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت رضی الله عنه «سخت نیک آمد»، و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست {ص۹۷} و نماز پیشین آن معتمد دررسید – و اورا احمد طشت‌دار گفتندی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود – و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمده و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرر گشت آنچه رفته است، و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید. امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او بر مُدارکه ساخته آید. باید که نسختِ آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشته‌اند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جایی نهاده و با خویشتن دارد و در سرای حرم باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه باز رسد، و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد رضی الله عنه نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سرپوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد. و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را در این دو روز {ص۹۸} نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیکترِ قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته‌تر باشد، و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمی باید رفت.» امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست و دانست که کار چیست، اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیانِ او بر آمد. امیر رضی الله عنه چون بزیر آمد آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت نه، که همه قوم با وی خواهند رفت، و فرزندان بجمله آماده اند، که زشت بود با وی ایشان را بردن. و من اینجا ام تا همگان را بخوبی ونیکویی بر اثر وی بیارند چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»

امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیاده‌یی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت را بر استران و خران. و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود، که علی ایِّ حال فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، و لیکن بازجستی نبود. و آن استاد سخن لیثىِ شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی والأبیات:

کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد                                آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد

گله دزدان از دور بدیدند چو آن                                           هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد

آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند                                   بُد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد

رهروی بود در آن راه درم یافت بسی                                    چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد

 هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب:                             کاروانی زده شد کار گروهی سره شد

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید خدای را عز وجل سپاس‌داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد. و حاجب نیز در رسید و دورتر فرود آمد و احمدِ ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بوعلی اورا بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد، و دیگر خدمتکاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پسِ شغلِ خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم و ناصری و بغوی، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند باز گردیم. چون از جنکل‌آباد برداشتند و نزدیک کورِ والشت رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آنجانب رفتند، و من و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا {ص۱۰۰} پای قلعت، قلعه‌یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه‌های بی حد و اندازه چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد، امیر محمد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده، و قبای دیبای لعل پوشیده و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رَوَد براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی بگریست و پس بدیهه نیکو گفت: شعر:

ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد                                      دشمنت هم از پیرهن خویش آمد

از محنتها محنت تو بیش آمد                                             از ملک پدر بهر تو مندیش آمد

و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بر رفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم‌دیدار بود بنشست، از دور مجمزی پیدا شد از راه، امیر محمد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمز دررسید با نامه، نامه‌یی بود بخط سلطان مسعود ببرادر، بگتگین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد. امیر رضی الله عنه بر آن پایه نشسته بود در راه، و ما میدیدیم، چون نامه بخواند سجده کرد پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتکار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند. من که عبدالرحمن فضولی‌ام {ص۱۰۱} چنانکه زالان (؟) نشابور گویند مادرمرده و دَه درم وام، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند ترا با این حکایت چه کار ؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است. شعر:

ایعودُ ایتها الخیامُ زمانُنا                                                     ام لا سبیل الیه بعد ذهابِه

گفتم الحق روز این صوت هست، اما آن را اِستادم تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند نامه‌یی بود بخط سلطان مسعود به وی که علىِ حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمد سجده کرد خدای را تعالی و گفت «تا امروز هر چه بمن رسید مرا خوش گشت که آن کافرنعمتِ بی‌وفا را فرو گرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد.» و من نیز با یارم برفتیم.

و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال، به روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس وخمسین و اربعمائه، و بحدیثِ مُلکِ محمد سخن میگفتم. وی گفت با چندین اصواتِ نادر که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی. والأبیات، الشعر:

{ص۱۰۲}

و لیس غدرکم بدع ولا عجبه                                             لکن وفاءکُمُ من أبدعِ البِدَع

ما الشأن فی غدرِ کم الشأن فی طمعی                                 و باعتدادی بقول الزّورِ و الخدَع

و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت درین باید نگریست که این فالی(؟) بوده است که بر زبان این پادشاه رحمه الله علیه میرفت، و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیت، همچون معنی این دو بیت. والمقدّر کائن و ما قضی الله عز وجل سیکون ، نبَّهنا الله عن نومه الغافلین بمنِّه. و پس ازین بیارم آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.

و حاجب بگتگین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت بفرمان تا از آنجا سوی بلخ رود با والده سلطان مسعود و دیگر حُرَم و حره ختلی، چنانکه باحتیاط آنجا رسند.