دسته: تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی -۱۸- افشین و بودلف

متن

پس مرا بار خواستند و در وقت بار دادند. در راه بوالفتحِ بُستی را دیدم خَلقانی پوشیده و مشگکی در گردن، و راه بر من بگرفت گفت قریبِ بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی، که دائم دلِ خواجهٔ بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم، خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهماتِ ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه‌ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می‌نگردد. آمده‌ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت {ص۲۰۶} «سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم، ولکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان احمدِ حسن را فراموش کرده‌اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگِ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بوعبدالله پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعتِ تو نخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبدالله، برو هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبدالله را آواز داد تا بازگشت. و خالی کردند چنانکه دو بدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غُلو کردن ناستوده است و بزرگان گفته‌اند العفو عند القدره، و بغنیمت داشته‌اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد عز ذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستایِ هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و {ص۲۰۷} ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است، محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم، که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جان خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دلِ او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد. و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا باز دارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنامِ خزانهٔ معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد. و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود باز نمودم و فرمان تُراست، که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»

چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده مانَد. گفت «چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم، و وی بوعبدالله پارسی را می‌فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند. و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان، و دست بکار بردیم. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم {ص۲۰۸} زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. گفت بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم بوالفتح را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی است. و اگر می‌بایست که مالشی یابد یافت، و حقِ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو می‌نگرد بر قانونِ امیر محمود. اگر بیند وی را نیز عفو کند. گفت کردم، بخوانندش. بخواندند و با آن جامه خَلَق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد، خواجه گفت از ژاژ خاییدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مَشک و ستورگاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند، و پیش آمد و زمین بوسه داد، و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، و پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه باز فرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بوالفضل، بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِهم آن را که او پیش گرفته است. و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکرانِ وی را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.

من بازگشتم و کارِ رفتن ساختم و بنزدیکِ وی بازگشتم، ملطفه‌یی بمن داد بمُهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطَّفه نزدیکِ آغاجیِ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیکِ {ص۲۰۹} سرای‌پرده. وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تختِ روان بود در خرگاه، خدمت کردم، گفت «بونصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده‌ای سخت صواب است. و ما اینک سوی شهر میاییم آنچه فرمودنی آید بفرماییم.» و آن ملطفه بمن انداخت، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر اُستادم را بدیدم وخواجهٔ بزرگ را ایستاده خدمتِ استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت؟ حال باز گفتم، گفت بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند، و خواجه بر راستِ امیر بود و بونصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد. و امیر با خواجه سخن می‌گفت تا نزدیکِ باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتن‌شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می‌باید کرد بنده بر زبان بونصر پیغام {ص۲۱۰} دهد. گفت نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارمِ دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همتِ عالیِ وی سزید دلِ بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزیَد در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هر چند مردی است گزاف‌کار و گزاف‌گوی، پیر است و حقِ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدارِ یگانه بوده است خداوند را، و بسببِ این دوستداری بلاها دیده است. و پسرش بخردتر و خویشتن‌دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دوتن در بایستنی زود زود بدست نیایند. و امروز می‌باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته در رسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رای عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن ایشان را بحَرَس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطی بداده‌اند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید. اگر رای عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود.

بونصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد، و امیر را سخت خوش آمد {ص۲۱۱} و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه] باید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان باز دهد.» و بونصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق و درِ سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدرِ حَرَس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیکِ خواجه آوردند. چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند. و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست – و نیکوسخن پیری بود – تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم برین زیّ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیِّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه باز آمدند بکوى علاء با کرامت بسیار. و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته، و من که بوالفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است مکافاتِ خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم.» من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی، و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و {ص۲۱۲} هر دو تن شکر کردن گرفتند. بونصر گفت «پیداست که سعی من در آن چه بوده است، سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بونصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبه‌یی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بُنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه‌خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفته‌اند مگر خواجه بوالقاسم پسرش که بر جای است، باقی باد، رحمه الله علیهم أجمعین.

و هر کس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه است، تا مقرر گردد که این چه بزرگان بوده‌اند. و من حکایتی خوانده‌ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین مانَد که بیاوردم اما هول‌تر ازین رفته است، واجب‌تر دیدم بآوردن که کتاب، خاصه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن می‌شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد ان شاء الله عز و جل. {ص۲۱۳}

ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودُلَف از وی

اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دُواده شنیدم – و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم‌تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد – احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم‌شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضُجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهروقت، نام وی سلامه، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت «ای خداوند نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم راست میگوید. اما قرار نمی‌یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و البته ندانستم که کجا میروم. آخر {ص۲۱۴} با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب‌تر هر چند پگاه است اگر بار یابمی خود بها و نعم، و اگرنه بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه. چون آنجا رسیدم حاجبِ نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم. گفت سپاس دارم. و در وقت باز گشت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است، در آی. در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه. سلام کردم، جواب داد و گفت یا باعبدالله چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم. چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم یا امیرالمؤمنین من سخت پگاه آمده‌ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم ندارم. گفت انا لله و انا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت اینک این سگِ ناخویشتن‌شناسِ نیم‌کافر بوالحسنِ افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم‌دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و در جایی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او {ص۲۱۵} را بر بودُلَف – القاسم بن عیسى الکرخی العجلی – گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی که عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمی‌کردم از شایستگی و کارآمدگی بودلف و حقِ خدمتِ قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دوتن است. و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم. و پس از این اندیشه‌مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند، و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مُستَحِل برند، و چندان است که بقبضِ وی آمد در ساعت هلاک کندش. گفتم الله الله یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عز ذکره نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم: بودلف بندهٔ خداوند است و سوارِ عرب است، و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردمِ وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بر پای شود. گفت یا باعبدالله همچنین است که تو میگویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دستِ من بشده است که افشین دوش دستِ من بگرفته است و عهد کرده‌ام بسوگندان مُغَلَّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم یا امیرالمؤمنین این درد را درمان چیست؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار باز شوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلِ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد، و پس {ص۲۱۶} اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم به بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. چون بدهلیزِ درِ سرای افشین رسیدم حُجّاب و مرتبه‌داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشهٔ صدر نشسته و نَطعی پیش وی فرود صفه بازکشیده و بودلف بشلواری و چشم‌بسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید دِه تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست، و عادتِ من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنان که سرش بسینهٔ من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. {ص۲۱۷} من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم، که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر بران. البته سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مرد از ایشان بود – و از زمین اُسروشنه بود – و عجم را شرف بر عرب نهادم هر چند که دانستم که اندر آن بزه‌یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. به خشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیرالمؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را، برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگی‌یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مُرداری و نیم‌کافری بر من چنین استخفاف میکند و {ص۲۱۸} چنین گزاف میگوید ! مرا چرا باید کشید؟ و از بهر این آزادمرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم ای امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم، و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرتِ وی چه آنان که از تو بزرگ‌تراند و چه از تو خردتراند مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیرالمؤمنین بشنو: می‌فرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی ترا بَدَلِ وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری؟ گفتم آری، هرگز شنوده‌ای که فرمانهای او را برگردانیده‌ام؟ و آواز دادم قومِ خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مُزکّی و مُعدَّل از هر دستی. ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسنِ افشین که می‌گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بَدَلِ وی بکشند، پس گفتم ای قاسم، گفت لبّیک، گفتم تندرست هستی؟ گفت هستم. گفتم هیچ جراحت داری؟ {ص۲۱۹} گفت ندارم. کس‌های خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند گواهیم. و من به خشم بازگشتم و اسب در تگ افگندم چون مدهوشی و دل‌شده‌یی، و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم‌تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می‌کرد، و بتلطُّف گفت یا باعبدالله ترا چه رسید؟ گفتم زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت قصه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه. من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد، هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده‌ام، و رسوا شوم و قاسم کشته آید. اندیشه من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود ندارد.

چون افشین بنشست، بخشم امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد {ص۲۲۰} آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بوعبدالله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم درباب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزادهٔ خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بوعبدالله از همه زشت‌تر بود. و لکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزهٔ ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن‌دارتر باش.

افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت. چون بازگشت معتصم گفت یا باعبدالله چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن؟ گفتم «یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد.» و چند آیت قرآن و اخبار پیامبر علیه السلام بیاوردم. بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی، و بخدای عزوجل سوگند خورم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت حاجبی را بخوانید. بخواندند بیامد، گفت بخانه افشین رو با مرکبِ خاصِ ما و بودلف قاسم عیسی عِجلی را بر نشان و بسرای بوعبدالله بر عزیزاً مُکرَّماً. حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می‌کردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه باز رفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای {ص۲۲۱} بردم و نیکو بنشاندم. و وی می‌گریست و مرا شکر میکرد، گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزوجل وأمیرالمؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی و حاجبِ معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.

و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده‌اند، و همگان برفته‌اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده‌یی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید. و چون ازین فارغ گشتم بسرِ راندن تاریخ بازگشتم. والله أعلم.

تاریخ بیهقی -۱۷- خواجه احمد حسن میمندی در خلعت وزارت و مالیدن بوبکر حصیری

متن

دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود، که بر عادتِ روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی، که این مهتر را رضی الله عنه با این جامه‌ها دیدندی بروزگار و از ثقات او شنیدم، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران، که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می‌پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی: {ص۱۹۲} سبحان الله! این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکَر و بجد مردی! – و مردیها و جدهای او را اندازه نبود، و بیارم پس از این بجای خویش – و چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه‌خانه دادندی.

این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک می‌شدند، و طبلی بود که زیر گلیم می‌زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بران واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، أما چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است.

و چون دهل درگاه بزدند نمازِ پیشین خواجه بیرون آمد و اسبِ وی بخواستند و بازگشت. و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند می‌آمدند و نثار می‌کردند. و بومحمد قاینیِ دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسمِ کثیر میکرد بفرمانِ امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت، و اعتماد من بر شما آن است که بود، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان ومحرران را بیاورد. گفتند فرمان‌برداریم. وبونصر بُستیِ دبیر که امروز بر جای است، {ص۱۹۳} مردی سدید و دبیری نیک و نیکو خط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرمِ عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحِثّی رفت و بزرگ مالی یافت. و بومحمد و ابراهیم گذشته شده‌اند ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان، و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دامَ تمکینُه صاحب دیوان رسالت وی بود. و بوعبدالله پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار میکرد. و این بوعبدالله بروزگار وزارت خواجه صاحب‌بریدِ بلخ بود و کاری با حشمت داشت، و بسیار بلا دید در محنتش و امیرکِ بیهقی در عزل وی از غزنین بتسجیل برفت، چنانکه بیاوردم، و مالی بزرگ از وی بستدند.

و دیگر روز، سه‌شنبه، خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد. مصلای نماز افگنده بودند نزدیک صدرِ وی از دیبای پیروزه، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته کاغذ و درج سبک، چنانکه وزیران را برند و نهند. و برداشت و آنجا نبشت که: «بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین، والصلوه على رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین، و حسبی الله و نعم الوکیل. اللهم اعِنّی لما تحب و ترضی برحمتک یا أرحم الراحمین. لیطلق على الفقراء و المساکین شکرا لله رب العالمین من الورق عشره آلاف درهم و من الخبز عشره آلاف و من اللحم خمسه آلاف و من الکرباس عشره آلاف ذراع »، و آن را بدویت‌دار انداخت و در ساعت امضا کرده. پس گفت متظلّمان را و ارباب حوائج را بخوانند. چندتن پیش {ص۱۹۴} آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و درِ سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست، هر کس را که شغلی است می‌باید آمد. و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند. و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم نشسته برین دست و بر آن دست. روی بدیشان کرد و گفت «فردا چنان آیید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن و حوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. و احمدِ حسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرا نستاند. باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند.» هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فرو ماندند. خواجه برخاست و بخانه رفت، و آن روز تا شب نیز نثار میآوردند. نماز دیگر نسخت‌ها بخواست و مقابله کرد با آنچه خازنانِ سلطان و مشرفانِ درگاه نبشته بودند و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند، بی‌اندازه مالی از زرینه و سیمینه و جامه‌های نابریده و غلامان ترکِ گرانمایه و اسبان و اشترانِ بیش‌بها و هر چیزی که از زینت و تجمل پادشاهی بوَد هر چه بزرگ‌تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت «خواجه مردی است تهیدست، چرا این باز نگرفت؟» و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت {ص۱۹۵} بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت، و عبدوس بازگشت.

و دیگر روز، چهارشنبه هفتم صفر، خواجه بدرگاه آمد. و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود با نام و حشمتِ تمام. چون بار بگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار می‌راند چنانکه او دانستی راند. وقت چاشتگاه بونصر مشکان را بخواند، بدیوان آمد، و پیغام داد پوشیده به امیر که شغلِ عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است. و بوسهلِ زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه‌ترِ کارهاست. بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد. امیر اشارت کرد سوی بوسهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت. بوسهل زمین بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سراییِ درونی و یکی بیرونی، بجامه‌خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند. بیامد و خدمت کرد. امیر گفت «مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارتِ وی کار کرد، و در کار لشکر که مهم‌ترِ کارهاست اندیشه باید داشت.» بوسهل گفت فرمان‌بردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد. و خواجه او را زیردستِ خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت. و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان و اولیا و حشم بخانهٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و بی‌اندازه مال بردند. وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه {ص۱۹۶} فرستاد.

و دیگر روز بوسهلِ حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اِشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش ازین شغل اِشراف بدیشان داده بودند شاگردانِ وی باشند با همه مشرفان درگاه، و پیش امیر آمد و خدمت کرد. امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است، و دوستداری و اثرها نموده‌ای در هوای دولت ما. این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم، و بازگشت و بدیوان رفت. خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم، و سخت بسیار نیکویی گفت، و وی را نیز حق گزاردند. و آنچه آوردند بخزانه فرستاد.

و کارِ دیوانها قرار گرفت. و حشمتِ دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یاد نداشت. و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت. و خواجه آغازید هم از اول بانتقام مشغول شدن و ژکیدن، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسمِ کثیرِ معزول شده از شغلِ عارضی و بوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ندیمان بودند. و ایشان را قصدی رفته بود که بیاورده‌ام پیش ازین اندر تاریخ. حصیری خود جباری بود، بروزگار امیر محمود از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دو بار لت خورده. و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلامِ وی خریده. و بیارم پس ازین که بر هر یکی از اینها چه رفت.

روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت فاخر و بزرگ راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق وغلامان {ص۱۹۷} و بدره‌های درم و جامه‌های نابریده و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب على قریب را داده بودند بدرِ گرگان. چون بار بگسست امیر فرمود تا حاجب بلگاتگین را بجامه‌خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و منجوق و غلامان و بدره‌های سیم و تخته‌های جامه در میانِ باغ بداشته بودند، و پیش آمد با خلعت: قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت. و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، و خواجه وی را بسیار نیکویی گفت. و بخانه باز رفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گزاردند. و حاجب بزرگی نیز قرار گرفت برین محتشم، و مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری‌تر و جوانمردتر کم دیدند اما طیرگی قوی بر وی مستولی بود و سبُکی که آن را ناپسند داشتند، و مرد بی عیب نباشد، الکمال لله عز وجل.

و فقیه بوبکر حصیری را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مَرَدَّ لقضاءِ الله عزّ و جل. چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغِ خواجه علىِ میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده – و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند – و تا میانِ دو نماز خورده {ص۱۹۸} وانگاه بر نشسته و خوران خوران بکوى عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصِ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم. حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت ای ندیمِ پادشاه مرا به چه معنی دشنام میدهی؟ مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجهٔ بزرگ است. حصیری خواجه را دشنام داد و گفت « بگیرید این سگ را تا کرا زهرهٔ آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قوی‌تر بر زبان آورد، و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد. که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند – و خردِ تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه‌یی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوستِ نیک – و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا ازین حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است سه باز دهد. و برفتند. مرد که بر ایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی، چه چاکرانِ {ص۱۹۹} بیستگانی‌خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند – و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر – آمد تازان تا نزدیکِ خواجه احمد و حال بازگفت به ده پانزده زیادت، و سر و رویِ کوفته و قبایِ پاره‌کرده بنمود. و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می‌جُست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانبِ وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد. و چون خاک یافت مراغه دانست کرد.

و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای‌پرده و همه آلتِ مطبخ و شراب‌خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد هم بباید داد که مهم است و تاخیر برندارد. بلگاتگین گفت فرمان‌بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود. امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند. به درِ طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است؟ بونصر مشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رایِ شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را : {ص۲۰۰} «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بیاید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده می‌گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ نداشت پیرانه‌سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمنِ خویش گرداند. اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرط‌های ملکانه رفت و بنده بعد فضل الله تعالی جان از خداوند باز یافته بود فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آبِ این کار پاک بریخت، و وی در مهد از باغ میامد دُردی آشامیده، و در بازارِ سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلا، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکرِ احمدم صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفافِ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا بقلعتی که رای عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می‌جهاند. و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانهٔ معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است، والسلام.»

امیر چون رقعه بخواند بنوَشت و بغلامی خاصه داد که دویت‌دار بود گفت نگاه دار، و پیل براند. و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده {ص۲۰۱} چه بیرون آید. بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریارق سالار هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن – و با خاصگان میرفت – پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیکِ پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بونصر مشکان را بخواند، نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت خداوند می‌بخوانَد. و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان باز نیامد و سوی خانهٔ خواجهٔ بزرگ احمد رفت و بومنصورِ دیوان‌بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز بایدگشت. و بازگشتیم.

و من بر اثرِ استادم برفتم تا خانه خواجهٔ بزرگ رضی الله عنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟ گفت بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانهٔ خواجه آورد و بایستانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمده‌اند و سوار ایستاده‌اند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار نداده‌اند مگر خواجه بونصر مشکان که آمد و فرود رفت. و من که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم] تا نزدیکِ چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بوعبدالله پارسی برملا گفت که خواجهٔ بزرگ {ص۲۰۲} میگوید «هر چند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگرنه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند فرمان‌برداریم بهر چه فرماید، اما مسامحتی به ارزانی دارد، که داند که ما را طاقت ده‌یکِ آن نباشد. بو عبدالله بازگشت و میامد و می‌شد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را بحَرَس باید بُرد، و خلیفتِ شهر هر دو را بحرس برد و باز داشت، و قوم بازگشت، و استادم بونصر آنجا ماند بشراب. و من بخانهٔ خویش باز آمدم.

پس از یک ساعت سنکوی وکیلِ در نزدیک من آمد و گفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بوالفضلی و عرضه دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیکِ خواجه، چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند. و خواجهٔ بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب باز گرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدنِ بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن‌شناسی نهاده نیاید.» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر {ص۲۰۳} کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم بخوانَد، و غرض بحاصل شود، پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم بنده بونصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم، دوات‌دار را گفت بستان، بستد و بامیر داد چون بخواند مرا پیشِ تخت روان خواندند و رقعت بمن باز داد و پوشیده گفت «نزدیک بونصر باز رو و او را بگوی که نیکو رفته است و اِحماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس‌فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم. و نیک آوردی که نیامدی و باخواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم وسنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نمازِ خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند. رفتم. خالی نشسته بود گفت چه کردی؟ آنچه رفته بود تمامی با وی بازگفتم. گفت نیک رفته است. پس گفت این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد. اما این پادشاهِ بزرگ راعی حق‌شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دلِ او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفته‌یی بر وی چنین مذلَّتی رسد بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نُمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و {ص۲۰۴} مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هریک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت: برِ ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادتِ بنده آن است که پیشِ خدمت خداوند باشد، ولکن خداوند به وی چند نامهٔ مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها، گفت یاد دارم، و مزاح میکردم. و گفت «نکته‌یی چند دیگر است که در آن نامه ها می‌باید نبشت، بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام»، و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردنِ پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد، خالی کرد، و قوم دور شدند، من پیشِ مهد بایستادم، نخست رقعهٔ خواجه با من باز راند و گفت حاجب رفت تا دلِ خواجه باز یابد و چنین مثال دادم، که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. اما حصیری را بنزدیکِ من آن حق هست که از ندیمانِ پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دستِ آن نخواهم {ص۲۰۵} داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفته‌ایم که ایشانرا می‌ترساند و توقف میکند چنانکه تو دررسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم توقُّف باید کرد در فرمانِ عالی بجای آوردن چندان که من خواجهٔ بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هر چند به یک چیز آبِ خود ببری و دوستان را دل‌مشغول کنی. جواب داد که نه وقتِ عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد.

تاریخ بیهقی -۱۶- وزارت گرفتن خواجه احمد حسن

متن

و استادم بونصر رحمه الله علیه بهرات چون دل شکسته‌یی همی‌بود، چنانکه باز نموده‌ام پیش ازین، و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل‌گرم کرد تا قویدل‌تر شد. و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت. و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی {ص۱۷۵} هرچند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده در وکالتِ درِ این پادشاه. و طارمِ سرایِ بیرون دیوان ما بود، بونصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشن‌تر بوده است، بنشست. و خواجهٔ عمید ابوسهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد، و بوسهلِ همدانی آن مهترزادهٔ زیبا که پدرش خدمت کرده [است] وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً مکرماً بر جای است، و برادرش بوالقاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بومحمدِ دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده، در چپ طاهر بنشستند. و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه. و عراقیِ دبیر، بوالحسن، هر چند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی، و محلی تمام داشت در مجلسِ این پادشاه؛ این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم تَرک چنانکه در میانه هردو مهتر افتاد در پیشِ طارم و کار راندن گرفت. و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بونصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی، واگر نامه بایستی از وی خواستندی. وندیمان {ص۱۷۶} که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات مُلک که بنامه پیوستی هم بابونصر گفتندی، تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند، مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهر نامه مظالمی یا عنایتی یاجوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی.

چون روزی دو سه برین جمله ببود، امیر یک روز چاشتگاهی بونصر را بخواند – و شنوده بود که در دیوان چگونه مینشینند – گفت نام دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده‌اند و آنکه با ما از ری آمده‌اند، تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد، امیر گفت: عُبیدالله نبسهٔ بوالعباسِ اسفرایینی و بوالفتح حاتمی نباید، که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت «زندگانی خداوند دراز باد،عبیدالله را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را، و او برنایی خویشتن‌دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده خداوند است.» گفت همچنین است که همی گویی، اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده‌اند از جهتِ مرا در دیوانِ تو، امروز دیوان را نشایند. بونصر گفت بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی؟ گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد {ص۱۷۷} که غمناک شوند – و زو کریم‌تر و رحیم‌تر کس ندیده بودم – و گفت که ما آنچه باید بفرماییم، عبیدالله چه شغل داشت؟ گفت : صاحب‌بریدیِ سرخس، و بوالفتح صاحب‌بریدیِ تخارستان. گفت بازگرد. بونصر بازگشت. و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم، امیر آواز داد، عبیدالله از صف پیش آمد، امیر گفت بدیوان رسالت میباشی؟ گفت می‌باشم. گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم گفت صاحب بریدی سرخس . گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم، اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است، و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است. و تو پیش ما بکاری، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. عبیدالله زمین بوسه داد و بصف بازرفت. پس بوالفتح حاتمی را آواز داد، پیش آمد، امیر گفت مشرفی می‌باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی، و ترا اختیار کرده‌ایم، و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد. پس بونصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت نیک آمد. و بار بگسست. و بدیوان باز آمد استادم و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت، و هردو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست، ومن که بوالفضلم از استادم شنودم. و همگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

و شغلها وعملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. و [صاحب] بریدیِ سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود ، شغلی بزرگ با نام، بطاهر دبیر دادند و صاحب‌بریدی  قهستان ببوالحسنِ عراقی. {ص۱۷۸} و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهرهٔ همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود، کدام همَّت باشد برتر ازین؟ و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند پس از ان عملها و مشاهره‌ها یافتند.

و طاهرِ دبیر چون مترددی بود از ناروایی کارش و خجلت سویِ او راه یافته، و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود باز گشتی و بسر شراب و نشاط باز شدی، که برّی و نعمتی بزرگ داشت، و غلامان بسیار، نیکو رویان؛ و تجمّلی و آلتی تمام داشت.

یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جملهٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را، کردند، و امیر طاهر را گفت «بونصر را بباید گفت تا منشورهای ایشان نبشته شود.» و طاهر بیامد وبونصر را گفت. گفت «نیک آمد، تا نسخت کرده آید.» طاهر چون متربِّدی بازگشت و وکیلِ درِ خویش را نزدیک من فرستاد و گفت «باتو حدیثی فریضه دارم، و پیغامی است سوى بونصر، باید که چون از دیوان بازگردی گذر سوی من کنی.» من باستادم بگفتم، گفت بباید رفت. پس چون از دیوان بازگشتم نزدیک او رفتم – و خانه بکوی سیمگران داشت در شارستان بلخ – سرایی دیدم چون بهشت آراسته و تجملی عظیم، که مروتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت. و مرا با خویشتن {ص۱۷۹} در صدر بنشاند؛ و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار، و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه زنان. و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند. آنجا شدیم. تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف. دست بکار بردیم ونشاط بالا گرفت. چون دوری چند شراب بگشت خزینه‌دارش بیامد و پنج تا جامهٔ مرتفع قیمتی پیشِ من نهادند و کیسه‌یی پنج هزار درم، و پس برداشتند. و بر اثرِ آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را.

پس دران میان مرا گفت پوشیده که «منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجهٔ عمید بونصر را و حشمت بزرگی که یافته است از روزگار دراز، اما مردمان می‌دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می یابند. هرچند ما دو تن امروز مقدَّمیم درین دیوان، من او را شناسم و کهتر ویم. مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود بزرگتر ازین که دارم. تا آنگاه که فرماید چشم دارم چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم او نیز مرا حرمتی دارد. امروز که این منشورِ مشرفان فرمود، در آن باب سخن با من ازان گفت که او را و دیگران را مقرر است که بمعاملات و رسومِ دواوین و اعمال و اموال به از وی راه برم. اما من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم، و توقع چنان بود که مرا گفتی نبشتن، و چون نگفت آزارم آمد. و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی باز نمایی.» در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل او را خوش کردم. و اقداحِ بزرگتر روان گشت. و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. {ص۱۸۰} سحرگاهی استادم مرا بخواند. برفتم و حال باز پرسید، و همه بتمامی شرح کردم. بخندید رضی الله عنه و گفت «امروز بتو نمایم حال معاملت دانستن و نادانستن.» و من بازگشتم. و وی برنشست، و من نیز بر اثر او برفتم. چون بار دادند از اتفاق و عجایب را امیر روی به استادم کرد و گفت «طاهر را گفته بودم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. آیا نسخت کرده آمده است؟» گفت سوادی کرده‌ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد و نبشته آید. گفت «نیک آمد.» و طاهر نیک از جای بشد. و بدیوان باز آمدیم، بونصر قلم دیوان برداشت ونسخت کردن گرفت و مرا پیش بنشاند تا بیاض میکردم، و تا نماز پیشین در آن روزگار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنیِ اشراف کس آن چنان ندیده است و نخواهد دید. و منشور بر سه دسته کاغذ بخط من مُقَرمَط نبشته شد، و آن را پیشِ امیر برد و بخواند و سخت پسند آمد، و از آن منشور نسختها نبشته شد، و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی بدانست و پس ازان تا آنگاه که بوزارتِ عراق رفت با تاشِ فراش، نیز در حدیثِ کتابت سخن بر ننهاد و فرود ننهاد. هر چند چنین بود استادم مرا سوی او پیغامی نیکو داد. برفتم و بگزاردم و او بران سخت تازه و شادمانه شد. و پس از آن میان هردو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت، بهم نشستند و شراب خوردند، که استادم در چنین ابواب یگانهٔ روزگار بود با انقباضِ تمام که داشت، علیه رحمه الله و رضوانه.

{ص۱۸۱}

ذکر تاریخ سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه

محرم این سال غرتش سه‌شنبه بود. امیر مسعود رضی الله عنه این روز از کوشک در عبدالأعلى سوی باغ رفت تا آنجا مُقام کند. دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یکسال که آنجا رفتم دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی؛ واینک سرای نو که بغزنین می‌بینند مرا گواه بسنده است. وبنشابور شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخط خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه‌ها و میدانها تا چنان است که هست. و به بُست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود چنانکه امروز بعضی برجای است. و این مَلک در هر کاری آیتی بود، ایزد عز ذکره بر وی رحمت کناد.

و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسانِ خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدِ حسن بدرگاه آید. و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که «نامی زشت‌گونه بر تو نشسته است، صواب آن است که با من بروی و آن خداوند {ص۱۸۲} را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا باز آیی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست.» و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد. و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت – و از وی محتشم‌تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود – و خواجه عبدالرزاق را، پسر خواجهٔ بزرگ احمد حسن، که بقلعت نَندَنه موقوف بود، سارغ شراب‌دار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد، خواجه گفت من از تو شاکرترم. او را گفت: تو به نندنه باز رو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی. چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم و آنچه بزیادتِ جاه تو بازگردد بیابی. سارغ بازگشت و خواجهٔ بزرگ خوش‌خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود، و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت؛ او خدمت کرد و بازگشت و بخانه‌یی که راست کرده بودند فرود آمد. و سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد.

چنین گوید بوالفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود، در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود{ص۱۸۳} در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می‌بود. در میان این دو تن را خیاره کرده بودند، و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بران بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. و من هرگز بونصر استادم را دل‌مشغول‌تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم.

و از پیغامها که بخواجه احمدِ حسن میرفت بوسهل را گفته بود « من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید، بوسهلِ حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم.» بوسهل گفت: من بخداوند این چشم ندارم؛ من چه مردِ آن کارم، که جز پایکاری را نشایم. خواجه گفت « یا سبحان الله! از دامغان باز که بامیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یکرویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری.» بوسهل گفت «چندان بود که پیش ملک کسی نبود. چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره ویارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها {ص۱۸۴} کوتاه گشت.» گفت «نیک آمد، تا اندرین بیندیشم» و بخانه باز رفت. و سوی وی در سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب، و البته اجابت نکرد.

یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت خواجه چرا تن درین کار نمیدهد؟ و داند که مارا بجای پدر است، و مهمات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت من بنده و فرمان‌بردارم و جان بعد از قضاء الله تعالی از خداوند یافته‌ام، اما پیر شده‌ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم، که بمن رنج بسیار رسیده است. امیر گفت ما سوگندان ترا کفّارت فرماییم. ما را از این باز نباید زد. گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارَم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان عالی کار کند. گفت نیک آمد، کدام معتمد را خواهی؟ گفت بوسهل زوزنی در میان کار است، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد، که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است. امیر گفت سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که باز گردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلسِ سلطان، و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله‌یی بنشینم که مرا روزگار عذر خواستن است از خدای عزّوجل نه وزارت کردن. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است، و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد. و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت {ص۱۸۵} نتوان کرد جز بدیدار و رای روشن خواجه. گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار می‌بینم، و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم «هست از چنین بابتها، و لکن نتوان کرد جز فرمان‌برداری.» پس گفتم «من درین میانه به چه کارم؟ بوسهل بسنده است، و از وی بجان آمده‌ام، بحیله روزگار کرانه میکنم.» گفت «ازین میندیش، مرا بر تو اعتماد است.» خدمت کردم.

بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده. و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته‌اند. و ماندنِ وی از بهر آرایشِ روزگار ما بوده است، باید که درین کار تن دردهد که حشمت تو می‌باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار می‌کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و می‌گوید که سوگندان را کفّارت کنم من نیز تن در دادم. اما این شغل را شرایط است، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند قبول فرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلای بزرگ افتم. و امروز که من دشمن ندارم فارغ‌دل می‌زیم. و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزّ وجل و نزدیک خداوند معذور {ص۱۸۶} نباشم. اگر چنانچه ناچار این شغل مرا باید کرد من شرایط این شغل را در خواهم بتمامی، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم.

ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود. بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار میآیم؟ گفت «ترا خواجه درخواسته است، باشد که بر من اعتماد نیست»، و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندرین میانه. و چون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست، بوسهل نیک از جای بشد، و من پیغام بتمامی بگزاردم، امیر گفت من همه شغل‌ها بدو خواهم سپرد مگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب باز بردم و بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می‌افکندم اما چه کردمی که امیر از من باز نمی‌شد و نه خواجه، او جواب داد گفت، فرمان بردارم، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی، زادَهُ اللّهُ عُلُوّا، عرضه کنند و آن را جوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع موکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی و دانی که بآن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری. رفتیم و گفتیم، امیر گفت نیک آمد، فردا باید که از شغل‌ها فارغ شده باشد تا پس‌فردا خلعت بپوشد، گفتیم: بگوییم. و برفتیم، و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو باز آی که با {ص۱۸۷} تو حدیثی دارم. گفتم چنین کنم، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه باز گفتم. بوسهل بازرفت و من و خواجه ماندیم، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می‌گفتم، باول دفعت که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری من به چه کارم؟» جواب داد که «خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت.» گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می‌پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیریِ پوشیده کردن برود. نخست گردنِ او را فگار کنم تا جان و جگر می‌بکند و دست از وزارت بکشد، و دیگران همچنین. و دانم که نشکیبد و ازین کار بپیچد، که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم، تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیکِ امیر رفتم، گفت خواجه چه خواهد نبشت؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه‌یی نویسد و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و بآخرِ آن ایزد عزّ ذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. و سوگندنامه‌یی باشد با شرایط تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکمِ آن کار کند. گفت پس نسختِ آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه بیاید کرد و نسخت سوگندنامه تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. گفتم چنین کنم. و بازگشتم و این نسخت‌ها کرده آمد. و {ص۱۸۸} نماز دیگر خالی کرد امیر و بر همه واقف گشت و خوشش آمد.

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بوسهل و بونصر مواضعه او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست، و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت، و بونصر و بوسهل را گواه گرفت، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان‌بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات‌خانه بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده‌ام در مقامات محمودی که کرده‌ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.

و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، وهزاهز در دلها افتاد که نه خُردمردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول‌تر نباشد و بمردمان می‌نمود که این وزارت بدو می‌دادند نخواست و {ص۱۸۹} خواجه را وی آورده است، و کسانی که خِرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود رضی الله عنه داهی‌تر و بزرگتر و دریافته‌تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی، که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را می‌دید و خواجه احمد عبدالصمد را یاد می‌کرد و می‌گفت که این شغل را هیچ کس شایسته‌تر از وی نیست. و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم. و این نه از آن می‌گویم که من از بوسهل جفاها دیده‌ام، که بوسهل و این قوم همه رفته‌اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، اما سخنی راست باز مینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده‌اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم ازین ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد، والله عز ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطا والزَّلل بمنِّه وفضله و سعه رحمته.

و دیگر روز – هو الأحد الرابع من صفر هذه السنه – خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی در آمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید {ص۱۹۰} دانست که خواجه خلیفت ماست در هر چه بمصلحت باز گردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین که مقدَّمِ حاجبان بود تا خواجه را بجامه‌خانه بَرَد، و وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه‌خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی‌ماند که طالعی نهاده بود جاسوسِ فلک خلعت پوشیدن را، و همه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای و خواجه خلعت بپوشید – و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم – قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خُرد نقش پیدا، و عمامه قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره‌یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال پیروزه‌ها درنشانده. و حاجب بلگاتگین بدر جامه‌خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه‌یی با دو پیروزهٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرِ سلطان که پهلویِ من رَوی و دیگر حاحبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت «خواجهٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند، و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت» و برفت در پیشِ خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه‌داران. و غلامی را از آنِ خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین، که حاجبِ خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیشِ وی برفتن. چون {ص۱۹۱} بمیانِ سرای برسید حاجبانِ دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد. خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتریِ پیروزه، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته، بدست خواجه داد و گفت انگشترى مُلک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان ما مثال‌های خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه، و با وی کوکبه‌یی بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند، و از درِ عبدالأعلى فرود آمد و بخانه رفت. و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرُّب را از دل و بعضی از بیم. و نسختِ آنچه آوردند می‌کردند تا جمله پیشِ سلطان آوردند چنانکه رشته تایی از جهتِ خود بازنگرفت، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب‌تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست. و روزی سخت بانام بگذشت.

تاریخ بیهقی -۱۵- ولایتعهدی امام رضا و چند حکایت دیگر

متن

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر، و امیر مسعود به علی‌آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هردو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود، و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه‌ها فرمودند قیلوله را. و امیر مسعود را سردابه‌یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی، زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن. یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکِّر با بارانی‌های کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیریِ خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بار خواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند. امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند زندگانی خداوند دراز باد، [رای] سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت، {ص۱۶۲} اما می‌بترسد، و میداند که همگان از او سیر شده‌اند، و می‌اندیشد که بلائی بزرگ بپای شود. اگر خداوند فرماید بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، ویرا فروگیریم، که چون ما درشوریم بیرونیان با ما یار شوند و تو از غَضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی. امیر گفت «البته همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا بکردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد. و مالشهای وی مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. و اگر فالعیاذ بالله ازین گونه که شما میگویید حالی باشد، تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته، و نالان میباشد و عمرش سرآمده، و من زندگانی وی خواهم تا خدای عزوجل چه تقدیر کرده است، و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد، که هیچ کس را از آن چاره نیست، در بیعت من باشید.» و مرا که عبدالغفارم فرمود تا ایشان را سوگند دادم و بازگشتند.

«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن مُحدِّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها بخط من رفتی که عبدالغفارم. و هرآنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپرغمها و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده میآید. و در آن وقت که {ص۱۶۳} امیران مسعود و محمود رضی الله عنهما بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر، و منوچهر او را باز گردانید با معتمدی از آن خویش، مردی جلد و سخن‌گوی، بر شبهِ عرابیان و با زیّ و جامه ایشان، و امیر مسعود را بسیار نُزل فرستاد پوشیده بخطها و نامها و طرائف گرگان و دهستان جز از آنچه در جمله انزال امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمدان او، این محدث و یارش، آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنانکه رسم است که میانِ ملوک باشد.

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده‌داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله، بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند – و چون وی آمدی بخواندن من مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده میآید – ساخته برفتم با پرده‌دار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت و کاغذ در پیش و گوهرآیین خزینه‌دار – و او از نزدیکان امیر بود آن روز – ایستاده، رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را. بنشستم. گوهرآیین را گفت دویت و کاغذ عبدالغفار را ده. وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و {ص۱۶۴} سوگندنامه که خود نبشته بود بخط خود بمن انداخت، و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی – و بوالفضل درین تاریخ بچند جای بیاورد ونسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد – من نسخت تأمل کردم نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزوجل » و آن سوگند که در عهدنامه نویسند «که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا پایان بتمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم. وی اثر آن تحیر در من بدید گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، اما اندرین یک سبب است که اگر بگویم باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد، و بدستوری توانم گفت. گفت بگوی. گفتم بر رای خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است، و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و [خبر آن] بهمه پادشاهان و گردن‌کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید، و ایشان را مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای او نتواند داشت و از وی تثبُّتی نیاید و از خداوند اندیشند، {ص۱۶۵} که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد و بمرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کرده‌اند که چون بمکاشفت و دشمنیِ آشکارا کاری نرفته است به زرق و افتعال دست زده‌اند تا برفته است. و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع گذاشته است و گماشته، اگر این کس را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند از عهده این چون توان بیرون آمدن؟

«امیر گفت: راست همچنین است که تو میگویی، و منوچهر بر خواستن این عهد مُصر بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است، جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند، که مردی زیرک و پیر و دوربین است، شرمم می‌آید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرب که نمود. گفتم صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجت نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه بدست وی افتد. گفت بر چه جمله باید نبشت؟ گفتم همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد و بما دست زد و تقرُّبها و خدمتهای بی‌ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری در خواهد که با ما دوستی پیوندد {ص۱۶۶} و ما او را باز زنیم و اجابت نکنیم، اما مقرر است که ما بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی باز نبندیم راست نیاید، که چون بر این جمله نباشد نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را بر ناکردن؟ و ناچار این عهد می‌باید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب و قاعده: « نسخه العهد: همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیرِ جلیلِ منصور، منوچهر بن قابوس، طاعت‌دار و فرمان‌بردار وخراج‌گزار خداوند سلطان معظم ابوالقاسم محمود ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته نگاه دارد و چیزی ازان تغییر نکند، من دوست او باشم بدل و با نیت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت و مظاهرت خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجا آورم و نیابت نیکو نگاه دارم وی را در مجلسِ عالیِ خداوند پدر، و اگر نَبوَتی و نفرتی بینم جهد کنم تا آن را دریابم، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که مارا به ری ماند اورا هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بآن گردد اندر آن {ص۱۶۷} موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عز وجل بیزارم و از حول و قوه وی اعتماد بر حول و قوه خویش کردم و از پیغامبران صلوات الله علیهم اجمعین. و کتب بتاریخ کذا.» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.»

اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفارِ دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز بآخر آمد و باز آمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ، وبالله التوفیق.

در مجلد پنجم بیاورده‌ام که امیر مسعود رضی الله عنه در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجه سنه احدی و عشرین و اربعمائه و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند کار یکرویه شده و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.

و شغل در گاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه‌سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان او داشت. و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مُشرِف بود که هرچه کردی پوشیده بازمی‌نمودی . و هر روزی {ص۱۶۸} بدرگاه آمدی بخدمت قریب سی سپر بزر و سیم دیلمان و سپرکشان در پیش او می‌کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی. و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلانِ جاذب و دیگر مقدَّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه بروزگار گذشته ازانِ امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی؛ و ناچار همگان بر پای خاستندی و او را خدمت کردندی تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میآمد وی را در آن درجه دیدن، که خُرد دیده بودند او را. می‌ژگیدند و می‌گفتند و آن همه خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحنُ الدُّنیا، مَن رَفَعناهُ ارتَفَعَ ومن وَضَعناهُ اتَّضع.

و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس – و او را افشین خواندندی – از جنگ بابک خرم‌دین چون بپرداخت و فتح بر آمد و ببغداد رسید، معتصم امیرالمؤمنین رضی الله عنه فرمود مرتبه‌داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در {ص۱۶۹} پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسنِ سهل با بزرگی‌یی که او را بود در روزگار خویش، مر اشناس را پیاده شد، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش در هم میآویخت، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه باز آمد حاجب را گفت چرا میگریستی؟ گفت ترا بدان حال نمی‌توانستم دید. گفت «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمانبرداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سرِ او نهاده که شغلِ مردی چون ارسلانِ جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته‌تر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی بیاورده‌ام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید. و تاریخ بچنین حکاینها آراسته گردد:

حکایت فضلِ سهل ذوالریاستین با حسین بن المُصعب

چنین آورده‌اند که فضل وزیر مامون خلیفه بمرو عتاب کرد باحسینِ مُصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت: پسرت طاهر دیگرگونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی شناسد. حسین گفت: ایّهاالوزیر، من پیری‌ام درین دولت بنده و فرمانبردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرراست، اما پسرم طاهر از من بنده‌تر و فرمانبردارتر است. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت ودلگیر، اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم، گفت ایَّد اللهُ الوزیر، امیرالمؤمنین او را از فرودست‌ترِ اولیا و حشمِ خویش بدست گرفت و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که {ص۱۷۰} بدان دل برادرش را، خلیفه‌یی چون محمدِ زبیده، بکشت. و با آن دل که داد آلت و قوه و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اول بود. من آنچه دانستم بگفتم و فرمان تراست. فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند سخت خوش آمدش جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد»، و ولایت پوشنگ بدو داد، که حسین به پوشنج بود.

و از حدیث حدیث شکافد، در ذوالرباستین که فضل سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را گفتند و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصه‌یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود: چون محمدِ زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی بمرو بماند، و آن قصه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی بمشهدِ من و سوگندان خورده که اگر ایزد تعالی شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی ولی عهد از علویان کنی، و هرچند بر ایشان نمانَد تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت سخت صواب آمد، کدام کس را ولی عهد کنیم؟ گفت علی بن موسی الرضا که امامِ روزگار است و بمدینه رسول علیه السلام میباشد. گفت پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و برسبیلِ خوبی بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا {ص۱۷۱} کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخط خویش ملطتفه‌یی باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را بنبشت و بفضل داد. فضل بخانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت بعلویان، آن کار را چنانکه بایست بساخت و مردی معتمد را از بِطانه خویش نامزد کرد تا با معتمد مامون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود اما هم تن درداد، از آنکه از حکم مامون چاره نداشت، و پوشیده و مُتنکِّر ببغداد آمد. و وی را بجایی نیکو فرود آوردند.

پس یک هفته که بیاسوده بود، در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطفه بخط مامون بر وی عرضه کرد و گفت نخست کسی منم که بفرمان امیرالمؤمنین خداوندم ترا بیعت خواهم کرد. و چون من این بیعت بکردم با من صدهزار سوار و پیاده است همگان بیعت کرده باشند. رضا روَّحه الله دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند چنانکه رسم است. طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت این چیست ؟ گفت راستم مشغول است به بیعت خداوندم مأمون، و دست چپ فارغ است، ازان پیش داشتم. رضا {ص۱۷۲} از آنچه او بکرد او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار. او را تا بمرو آوردند و چون بیاسود مامون خلیفه در شب بدیدار وی آمد، و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت بازگفت. مامون را سخت خوش آمد، و پسندیده آمد آنچه طاهر کرده بود. گفت ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم. و طاهر را که ذوالیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مامون او را ولی عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامه‌ها نبشتند و کار آشکارا شد. و مامون رضا را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت یا امیرالمؤمنین فضلِ سهل بسنده باشد که او شغل کدخدایی مرا تیمار دارد، و على [بن ابی] سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه‌ها نویسد. مامون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذوالریاستین ازین گفتندی و على [بن ابی] سعید را ذوالقلمین. آنچه غرض بود بیاوردم ازین سه لقب، و دیگر قصه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست.

و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هرچه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زِبَرِ همگان {ص۱۷۳} نشاندن و بمجلسِ شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان‌تر خود مردم نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت، و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفکندند و بغزنین آوردند موقوف‌شده، و قصه‌یی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای‌مردی‌ها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز می‌کردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البته نمی‌شنود، و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی – و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده – تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند ، و غازی از در {ص۱۷۴} درآمد، و مسافت دور بود تا صُفه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید». و بهیچ روزگار هیچ سپاہ‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حجّاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد گفت «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد، و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می‌سازند. و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رای عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فرا پشت او کردند. برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت.

تاریخ بیهقی -۱۴- حکایت‌هایی از سخاوت مسعود

متن

و پس از ان امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند چنانکه رسم است، شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد {ص۱۵۲} چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید، امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد چنانکه هردو دست شیر قلم کرد. شیر بزانو افتاد وجان بداد، و همگان که حاضر بودند اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.

«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود روزی سیر کرد، و قصد هرات داشت، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد نشاط شراب کرد، و من که عبدالغفارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت، خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم اما از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم – هرچند که بر وِلی نیست – تا قصه تمام شود:

والابیات للشیخ ابی سهل الزوزنی فی مدح السلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی الله عنهما ، شعر :

و السَّیفُ والرَّمحُ والنّشابُ و الوتر                                       غُنیتَ عنها و حاکی رایک القَدَرُ

ما ان نهضت لأمرٍ عزَّ مطلبُهُ                                              الاّ انثَنیتَ و فی اظفارک الظَّفرُ

{ص۱۵۳}

من کان یصطادُ فی رِکضٍ ثمانیهٌ                                          من الضَّراغِم هانت عندَهُ البشرُ

اذا طلعتَ فلا شمسٌ و لا قمرٌ                                            اذا سمحت فلا بحرٌ و لا مطرٌ

و این مهتر راست گفته بود، که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفته‌اند احسنُ الشعرِ اکذَبُه دروغی بایستی گفتن.

«شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد، و سخاوتش چنان بود که بازرگانی را که او را بومطیع سکزی گفتندی یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصه‌یی است: این بومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بواحمدِ خلیل نام. شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجبِ نوبتی شغل داشت، و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد، در دهلیز خاصه مقام کرد – و مردی شناخته بود و {ص۱۵۴} مردمان او را نیکو حرمت داشتندی – سیاه داران او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و مُحدِّث خواست و از اتفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزاد مرد بواحمد برخاست با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدِّث است. چون او بخرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصه‌یی بود، امیر آواز داد که تو کیستی؟ گفت بنده را بواحمد خلیل گویند، پدر بومطیع که هنباز خداوند است. گفت: بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده‌اند؟ گفت شانزده هزار دینار. گفت: آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق حرمت او را. پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک ازانِ پسرش بسرایِ امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که آن غلام را نیز باید داد، که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در مِلکِ ما آید. و ازین تمام‌تر همت و مروت نباشد.

«و زین زیادت نیز بسیار بخشید مانکِ علىِ میمون را. واین مانک مردی بود از کدخدایان غزنین، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد از وی اوقاف و چیز بی‌اندازه ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق تبانی ادام الله سلامته آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش ان شاء الله عز وجل. قصه مانک على میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هرسالی بسیار آچارها و کامه‌های نیکو ساختی و پیش امیر محمود رحمه الله علیه بردی. چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد آچار بسیار و کرباسها از دست رِشت {ص۱۵۵} پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصِ پدرم رحمه الله علیه وی بسیار داشت، یله کردم بدو، و گوسپندانِ خاصِ ما نیز که از هرات آورده‌اند وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد. و در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه اورا فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است»، فرمان او را بمسارعت پیش رفتند. و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمات بود – چنانکه آورده آید – مانک على میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد، و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصه نبشته بود و التماس کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آنرا نمی‌تواند داشت، و مهلتی و توقفی باشد تا او این حاصل را نجم نجم بسه سال بدهد.

«در آن وقت که میکائیل بزاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره‌ها باز کردند و چاشنی میدادند، من که عبدالغفارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصه پیش داشت. امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هردو بخواندم، بخندید و گفت «مانک را حق بسیار است در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند.» و مثال {ص۱۵۶} نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی و سخت بزرگ همتی و فراخ حوصله‌یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد عزّ ذکره بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.

«و ازین بزرگتر و بانام‌تر دیگری است در باب بوسعید سهل. و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاہ‌سالار بود، برادر سلطان محمود، تَغمَّدَهم الله برحمته. چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکارآمدگیِ این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنیِ خاص بدو مفوّض کرد – و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است – و مدتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهمِ صاحب‌دیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاص بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمارِ وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی بازنگریستند هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصلِ محض بود و او را از خاص خود هزار هزار درم تنخواه بود، و همگان می‌گفتند که حالِ بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟ چه دیده بودند که امیر محمود با معدل‌دار که او عاملِ هرات بود و با سعیدِ خاص که او ضیاعِ غزنین داشت و عاملِ گَردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه‌ها. اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بوسعیدِ سهل بروزگارِ گذشته وی را بسیار خدمت‌های پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت {ص۱۵۷} که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی از آنِ وی بر آن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت: طاهر مستوفی و بوسعید را بخوانید. و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید. طاهر باب باب باز می‌راند و باز می‌نمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست، و مالا کلام فیه که بوسعید را از خاص خویش بباید داد. امیر گفت یا باسعید، چه گویی و رویِ این مال چیست؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقیِ چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست، خیز بسلامت بخانه بازگرد. بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد، طاهر مستوفی گفت جای شادی است نه جای غم و گریستن، بوسعید گفت از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد. امیر وی را نیکویی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند، رحمه الله علیهم أجمعین.

«و آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود چنانکه در یک شب علویِ زینبی را که شاعر بود یک پیل وار درم بخشید، هزار هزار درم چنانکه عیارش در ده درم نقره نُه و نیم آمدی، و فرمود تا آن صلت گران را بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند. هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم {ص۱۵۸} کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و هم چنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را، که بهانه جستی تا چیزی‌شان بخشیدی. و بابتدای روزگار بافراط‌تر می‌بخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت، و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد.

«و در حلم و ترحم بمنزلتی بود چنانکه یکسال بغزنین آمد از فراشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی، امیر حاجبِ سرای را گفت «این فراشان بیست تن اند، ایشانرا بیست چوب باید زد»، و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند بانگ برآورد. امیر گفت «هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.» همگان خلاص یافتند. و این غایت حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست العفو عند القدره.

«و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد، امیر محمد را آن روز اسب بر درگاه اسبِ امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی بزبان بوالحسن عقیلی که: پسرم محمد را چنانکه شنودی بر درگاهِ ما اسبِ {ص۱۵۹} امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق؟ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود بر پای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت «خداوند را بگوی که بنده بشکر این نعمتها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی تازه می‌یابد بخاطر ناگذشته. و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگتر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند بفرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد بماند تا زیادتها کند. اگر خدای عزوجل خواهد که مرا بدان نام خوانند، بدولت خداوند بدان رسم.» این جواب بمشهدِ من داده که عبدالغفارم. و شنودم پس از آن که چون این سخنان با امیر محمود بگفتند خجل شد و نیک از جای بشد و گفته بود که «سخت نیکو میگوید، و مرد بهتر نام گیرد.»

«و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما، چند تن از غلامانِ سرایی امیر محمود چون قای‌اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی {ص۱۶۰} یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامانِ سرای بود و چند تن از سرهنگان و سر وثاقان در نهان تقرُّب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی. و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. و اندک مایه چیزی

ازین بگوش امیر محمود رسیده بود، چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست و جوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر. یک روز بمنزلی که آن را چاشت‌خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فرو گیرد؛ نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و باز گشت، بوالحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید باز مگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی. امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست، و شاد شد بدین فتح. و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد، چنان می‌نماید که پدر بر تو قصدی میدارد. امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید. و ایشان جنبیدن گرفتند. و این غلامان محمودی نیز در گفت و گوی آمدند، و جنبش در همه لشکر افتاد، و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند، فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که: ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی وترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، {ص۱۶۱} بسعادت بازگرد که این حدیث با ری افتاد، چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی. امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که «سخت نیکو گذشت، و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم، که بسیار غلام بما پیوسته‌اند و چشم بر ما دارند»، امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرا بُرید. و پس از آن امیر محمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پسِ شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عز ذکره نخواست.

تاریخ بیهقی -۱۲- کودکی مسعود به نقل از عبدالغفار فاخر بن شریف

متن

و چون از خطبه این فصول فارغ شدم بسوی تاریخ راندن باز {ص۱۴۵} رفتم و توفیق خواهم از ایزد عز ذکره بر تمام کردن آن على قاعده التاریخ.

و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ انار الله برهانه. یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود رضی الله عنه از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد. و دیگر آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد عز ذکره پس از وفات پدرش در ولایت برادرش در غزنین تا آنگاه که بهرات رسید و کارها یکرویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف گردند. و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش، چند واقعه بود همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سالهای امیر محمود، و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی، چون یال برکشید و پدر او را ولی عهد کرد. واقع شده بود، و من شمَّتی از آن شنوده بودم بدان وقت که بنشابور بودم سعادت خدمت این دولت ثبَّتها الله را نایافته. و همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا برأی العین دیده باشد. و این اتفاق نمی‌افتاد. و تا چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیر سال است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون بروزگار مبارک این پادشاه رسَم اگر آن نکته‌ها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فائت شدنِ آن. اتفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنه خمسین و أربعمائه که خواجه بوسعد عبد الغفار فاخربن شریف، حمید أمیر المؤمنین، أدام الله عزه. فضل کرد و مرا در این بیغوله عُطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و {ص۱۴۶} پس بخط خویش نبشت. و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سِجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه ادام الله نعمته از چهارده سالگی بخدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد با چون محمود رضی الله عنه، تا لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدى وعشرین افتاد که رایت امیر شهید رضی الله عنه ببلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهای خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض بود، که من حق خطاب وی نگاه داشتمی، اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست. و هر خردمندی که فِطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین بمعنی از نعوت حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد؟ و وی این تشریف بروزگار مبارک امیر مودود رحمه الله علیه یافت که وی را ببغداد فرستاد برسولی بشغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان کنند، و بر مراد باز آمد، چنانکه پس ازین شرح دهم چون بروزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبدالرشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت با نام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم، و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن، حالها گذشت بر سر این خواجه، نرم و درشت، {ص۱۳۲} و درین روزگارِ همایون سلطانِ معظم ابوشجاع فرخ زاد بن مسعود اطال الله بقاءه و نصر لواءه ریاست بُست بدو مفوض شد و مدتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود. و امروز مقیم است بغزنین عزیزاً مکرماً بخانه خویش. و این نکته چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرا دهم در این تاریخ سخت روشن بجایهای خویش ان شاء الله تعالی. و این چند نکت از مقامات امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستن این پادشاه ببلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.

المقامه فی معنى ولایه العهد بالامیر شهاب الدوله مسعود و ماجرى من أحواله

«اندر شهور سنه احدی و اربعمائه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین‌داور از بُست و دو فرزند خویش را، امیران مسعود و محمد، و برادرش یوسف رحمهم الله أجمعین را فرمود تا بزمین‌داور مُقام کردند و بنه‌های گران‌تر نیز آنجا ماند. و این دو پادشاه‌زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین‌داور را مبارک داشتی ، که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود. و جدّ مرا که عبدالغفّارم – بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگینِ زمین‌داوری که والی آن ناحیت بود از دستِ {ص۱۳۳} امیر محمود – فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه باید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد. و جده‌یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن‌دار و قرآن‌خوان، و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر، و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یادداشت. و با این، چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو، و اندران آیتی بود. پس جد و جده من هردو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند، که ایشان را آنجا فرود آورده بودند، و از آن پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندر آن تنوُّق کردی تا سخت نیکو آمدی. و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی، و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند، و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب خویش را، که او را بسالمی گفتندی، امیر مسعود گفت: عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آموخت. وی قصیده یی دوسه از دیوان مُتنبّی و «قِفانَبک» مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم.

«و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحانِ خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی آنگاه امیر محمد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی، چنانکه یک زانوی وی بیرونِ صدر بودی و یک زانو بر نهالی. و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ. و چون برنشستندی بتماشا و چوگان ، محمد و یوسف {ص۱۳۴} بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. ونماز دیگر چون مودِّب بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیر مسعود پس از آن بیک ساعت. وترتیبها همه ریحانِ خادم نگاه میداشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی.

«و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هربار که برنشستی ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار باتکلّف آوردندی از جد و جده من، که بسیار بار چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی. وغلامی بود خُرد قراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جد و جده من او آوردی – و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را، بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را – و خوردنی‌ها بصحرا مُغافَصه پیش آوردندی، و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را، پسر امیر فریغون امیر گوزگانان، و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.

«و بایتگین زمین‌داوری والیِ ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی. و او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا، و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر، این زن را سخت نیکو داشتی بحرمتِ خدمتهای گذشته، چنانکه بمثل در برابر والده سیده بود. و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود – و من حاضر بودم – به این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و {ص۱۳۵} آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی، و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. و این بایتگینِ زمین‌داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد، با خویشتن صد و سی طاوس نر و ماده آورده بود، گفتندی که خانه زادند بزمین‌داور و در خانه‌های ما ازان بودی، بیشتر در گنبدها بچه  میاوردندی. و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی. و بخانه ما در گنبدی دو سه جای خانه و بچه کرده بودند.

« یک روز از بام جده مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید گفت «بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی، و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی. و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را می‌گرفتمی و زیر قبای خویش می‌کردمی. و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می‌غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیر این چیست؟» پیرزن گفت: ان شاء الله امیر امیرانِ غور را بگیرد وغوریان بطاعت آیند. گفت من سلطانیِ پدر نگرفته‌ام، چگونه ایشان را بگیرم؟ پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی، اگر خدای عزوجل خواهد این بباشد، که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت. اکنون بیشتری از جهان بگرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. امیر جواب داد: ان شاء الله. و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. وی را نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید درین مقامه. و در شهور سنه إحدى و عشرین و اربعمائه {ص۱۳۶} که اتفاق افتاد پیوستن من که عبدالغفارم بخدمت این پادشاه رضی الله عنه، فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمده و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خانه و بچه کردند. و بهرات از ایشان نسل پیوست. و امیران غور بخدمت امیر آمدند، گروهی برغبت و گروهی برهبت، که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم در کشیدند. و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.

«و در سنه خمس و اربعمائه امیر محمود از بُست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بُست و زمین‌داور، و آنجا کافران پلیدتر و قوی‌تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. و امیر مسعود را با خویشتن برده بود. و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود، و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدَّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر برحلق وی زد و او بدان کشته شد و از آن برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخمِ مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه باز آمد، آن شیربچه را به نان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادتِ تجمّل فرمود. از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد، که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را – که همیشه بر پای باد – برپای نتواند داشت. و این دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته {ص۱۳۷} شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظامِ کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی‌دهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرخزاد فرزندِ این پادشاهِ بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی بحق محمدٍ و آله.

تاریخ بیهقی -۱۳- فتح غور و نقاشی‌های الفیه و شکار شیر

متن

«و در سنه احدى عشر و اربعمائه امیر بهرات رفت و قصد غور کرد بدین سال به روز شنبه دهم جمادی الاولى از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیلِ سبکتر. و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی در رسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از انجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است. چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند. و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بوالحسن خلف را که مقدَّمی بود از وجیه‌ترِ مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده {ص۱۳۸} که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بوالحسن در رسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود، و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابتِ غور باشد. و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد – واین مقدَّمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده او را استمالت کرده بود – با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی‌اندازه. و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدَّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البته اجابت نکرده بود، که جهانیان جانب مسعود میخواستند.

«چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهِر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت، جریده و ساخته، با غلامی پنجاه و شصت وپیاده‌یی دویست کاری‌تر از هر دستی، وبحصاری رسید که آنرا برتر می‌گفتند، قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام. امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ‌جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی، نپایست تا لشکر در رسد، با این مقدار مردم جنگ در پیوست و بتنِ عزیزِ خویش {ص۱۳۹} پیشِ کار برفت با غلامان و پیادگان. و تکبیر کردند. و ملاعینِ حصارِ غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند. امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند. غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کسی را از غوریان زهره نبودی که سر از برج بر کردندی . و پیادگان بدان قوه ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها. و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند. و غلامان و پیادگان باره‌ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندررسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.

و امیر از انجا حرکت سوی ناحیتِ رزان کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جُروَس که درمیش‌بَت آنجا نشستی ده فرسنگ بود. [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این درمیش‌بت رسولی فرستاده بود وطاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن {ص۱۴۰} ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی‌تر و بنیروتر و دارِ ملک غوریان بوده بود بروزگارِ گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندى. [پیش] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازانِ بوالحسنِ خلف و شیروان تا ترجمانی کنند، و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثرِ ایشان. چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند «امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بران جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است.» رسولان باز رسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند. و بامداد برنشست، کوسها فرو کوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می‌انداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک‌آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگِ سخت آنجا بود و ابوالحسنِ خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم در آمدند و نیک نیرو کردند، خاصه در مقابله امیر {ص۱۴۱} و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ در آمد، جمله روی بعلامتِ امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند، امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که سِتانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید، و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان در رمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پایِ کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند، و سخت استوار بود، و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت، و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت. و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد – و بر دو فرسنگ بود ، بسیار مضایق ببایست گذاشت – تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست، و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده‌اند. امیر آنجا فرود آمد ولشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند، و همه شب کار می‌ساختند و منجنیق می‌نهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان {ص۱۴۲} کردند و سُمج گرفتند از زیر دو برج که برابرِ امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره‌ها که از آن سخت‌تر نباشد، و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی، و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت‌تر بود، روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت‌تر پیوستند، و نیک جِد کردند هردوجانب که از ان هولتر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می‌بردند و خود خوش‌خوش بر اثرِ آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قویدل میگشتند و جنگ سخت‌تر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند. و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد، و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند، که جان را می‌کوشیدند، و آخر هزیمت شدند، و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر کردند، و زینهار دادند، و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافته‌اند پیش باید آورد، و بسیار سلاح از هر دست بدرِ خیمه آوردند و آنچه از آن بکارآمدتر ونادره‌تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند. و اسیران را یک نیمه به بوالحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند. و فرمود تا آن {ص۱۴۳} حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوى نسازد.

«و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها پذیرفتند، درمیش‌بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته‌یی برافتد، رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود، و برآنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پای‌مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی باز گردانیدند بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است باز دهد. درمیش‌بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد، و چون امیر در ضمانِ سلامت بهرات رسید بخدمت آنجا آمد وخلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت.

«چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر کوتوالِ خویش بنشاند و بهرات بازگشت. و به مارآباد {ص۱۴۴} که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح ازان غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نباید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش درمیش‌بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبدالغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین‌داور دیده بود که «جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد»، و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید.

«و این قصه غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه، و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت، اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. و امیر محمود رضی الله عنه بدوسه دفعت هم از آن راه زمین‌داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائمِ وی که از آنِ جوانان. و بروزگار سامانیان مقدَّمی که او را بوجعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بوالحسنِ سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدَّت، چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردمِ خویش یاری داد، و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار وتولک {ص۱۴۵} بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد. وهمگان رفتند، رحمه الله علیهم اجمعین.

«و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم رضی الله عنه یکی آن است که بروزگار جوانی که بهرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحانِ خادم فرودِ سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههایِ نبهره نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قیلوله را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بامِ خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه، از انواع گرد آمدنِ مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها وامیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

و امیر محمود هر چند مشرفی داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان، و انفاسش میشمردی و اِنها میکردی. مقرر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان ومطربان {ص۱۴۶} و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی، تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را بنامه‌ها مالیدی و پندها میدادی، که ولیعهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهد بود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده وی نیز بر پدر داشت، هم ازین طبقه، که هر چه رفتی باز نمودندی. و یکی از ایشان نوشتگینِ خاصه خادم بود که هیچ خدمتکار بامیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حره ختلی عمتش خود سوخته او بود.

«پس خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده بامیر محمود نبشتند، و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ، و بر کرانِ حوض از چپ این خانه است؛ و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود بخواب آنجا رود؛ و کلیدها بدست خادمی است که او را بشارت گویند.

«و امیر محمود چون برین حال واقف گشت وقت قیلوله بخرگاه آمد و این سخن با نوشتگینِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش را – که تازَنده‌یی بود از تازندگان که همتا نداشت – بگوی تا ساخته آید که برای مهمی او را بجایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس برین حال واقف گردد. نوشتگین گفت فرمانبردارم. و امیر بخفت و وی بوثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب و نیم روز بهرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و بخط خویش ملطفه‌یی نبشت بامیر مسعود و این حالها باز نمود و گفت «پس ازین سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار بیک روز و نیم، چنانکه از کس باک {ص۱۴۷} ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند. امیر این کار را سخت زود گیرد چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت خیلتاش آمد؟ گفت آمد، بوثاق نشسته است. گفت دویت و کاغذ بیار. نوشتگین بیاورد، و امیر بخط خویش گشادنامه‌یی نبشت برین جمله:

«بسم الله الرحمن الرحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که بهرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هرکس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند، و همچنان بسرای فرود رود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی بباغ فرود رود، و بردست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه‌یی بر چپ، به درون آن خانه رود و دیوارهای آنرا نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت باز گردد چنانکه با کس سخن نگوید و بسوی غزنین بازگردد. و سبیلِ قتلغ تگین حاجبِ بهشتی آن است که برین فرمان کار کند اگر جانش بکار است، و اگر محابایی کند جانش برفت، و هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا بموقعِ رضا باشد، بمشیه الله وعونه، والسلام.»

«این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه {ص۱۴۸} را مهر کرد و به وی داد و گفت: چنان باید که به هشت روز بهرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی، و این حدیث را پوشیده داری. خیلتاش زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم و بازگشت. امیر نوشتگین خاصه را گفت اسبی نیک‌رو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به‌گزین کردن اسب روزگاری کشید، و روز را می‌بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان.

و آن دیوسوارِ نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، بهرات رسید، و امیر مسعود بر ملطَّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند، وکس ندانست که حال چیست.

و بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ، و امیر مسعود در صفه سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ‌تگینِ بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حُجّاب و حشم و مرتبه‌داران. وخیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس در کش گرفت و اسب بگذاشت. و در وقت قتلغ‌تگین بر پای خاست و گفت چیست؟ خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و بسرای فرود رفت. قتلغ [تگین] گشادنامه را بخواند و بامیر مسعود داد و گفت چه باید کرد؟ امیر گفت هر فرمانی که هست بجای باید آورد. و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا در آن خانه و دبّوس درنهاد و {ص۱۴۹} هردو قفل بشکست و درِ خانه باز کرد و دررفت. خانه‌یی دید سپید پاکیزه مُهره زده و جامه افگنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست، و این بی‌ادبی بنده بفرمانِ سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم باز گردم، اکنون رفتم. امیر مسعود گفت تو بوقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را بجای آوردی اکنون بفرمان ما یک روز بباش، که باشد که بغلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها بتو نمایند. گفت فرمان‌بردارم هر چند بنده را این مثال نداده‌اند. و امیر برنشست و بدو فرسنگی باغی است که بیلاب گویند، جایی حصین که وی را و قوم را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردمِ سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان بر فتند. و پس خیلتاش را قتلغ‌تگینِ بهشتی و مشرف و صاحب برید گِردِ همه سرایها برآوردند و یک‌یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که اِنها کرده بودند. پس نامه‌ها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود رضی الله عنه بشهر باز آمد. و چون خیلتاش بغزنین رسید و آنچه رفته بود بتمامی باز گفت و نامه‌ها نیز بخوانده آمد، امیر محمود گفت، رحمه الله علیه، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جست و جویها فرا بُرید.

«و هم بدان روزگارِ جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگِ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین {ص۱۵۰} ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست، روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرَسکَن و ازان بیشه‌ها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر انجا بگذشتی به بُست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوهِ دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی به مردی ومکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.

«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مُقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند – و آن قصه دراز است – در حدودِ کیکانان پیشِ شیر شد، و تبِ چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه‌یی سطبرِ کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی {ص۱۵۱} آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوه خویش کردی، تا شیر می‌پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه‌کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا در آمدندی و بشمشیر و ناچَخ پاره‌پاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبَرِ سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، اما امیر ازان ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوه کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه بادِل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرودافشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندى وشمشیردار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، در آمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد، و همه حاضران بتعجب بماندند و مقرر شد که آنچه در کتاب نوشته‌اند از حدیث بهرام گور راست بود.

تاریخ بیهقی -۱۱- پندهای حکمت‌آمیز!

متن

و اما اردشیر بابکان: بزرگتر چیزی که از روی روایت کنند آنست که وی دولتِ شده عجم را باز آورد و سنتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند. ولعمری این بزرگی بود ولیکن ایزد عزوجل مدت ملوک طوائف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت. و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است چنانکه پیغمبران را باشد، و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید. پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصلِ بزرگانِ این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب او آن است که تا ایزد عزّ ذکره آدم را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتاده است ازین امت بدان امت و ازین گروه بدان گروه، بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار

است جل جلاله و تقدّست أسماؤه که گفته است: قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء وتنزع الملک ممن تشاء وتعز من تشاء وتذل من تشاء بیدک الخیر انک على کل شیء قدیر. پس باید دانست که برکشیدنِ تقدیر ایزد عزّ ذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است، و کس را نرسد {ص۱۳۰} که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار [چه] رسد. و هر چند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای عزوجل، خردمندان اگر اندیشه را برین کارِ پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند، ایشان را مقرر گردد که آفریدگار جل جلاله عالِم اسرار است که کارهای نابوده را بداند، و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی، و آن زمین را برکت و آبادانی، و قاعده‌های استوار می‌نهد چنانکه چون ازان تخم بدان مرد رسید چنان گشته باشد که مردم روزگارِ وی، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند. و چنانکه این پادشاه را پیدا کرد، با وی گروهی مردم در رساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند، یکی از دیگر مهترتر و کافی‌تر و شایسته‌تر و شجاع‌تر و داناتر، تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراسته‌تر گردد تا آن مدت که ایزد عزوجل تقدیر کرده باشد، تبارک الله احسن الخالقین.

و از آنِ پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین همچنین رفته است از روزگار آدم علیه السلام تا خاتم انبیا مصطفی علیه السلام. وبباید نگریست که چون مصطفی علیه السلام یگانه روی زمین بود، او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفاتِ وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست، و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روزی قوی‌تر و پیداتر و بالاتر ولو کره المشرکون.

{ص۱۳۱} و کار دولتِ ناصریِ یمینیِ حافظیِ معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظّم ابوشجاع فرخزاد ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه آن را میراث دارد، میراثی حلال، هم برین جمله است. ایزد عزّ ذکره چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین، امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخ‌ها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. بدان شاخها اسلام بیاراست و قوه خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست، تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود رحمه الله علیهما دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق بر گذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است. و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار وسیاره تابدار بی‌شمار حاصل گشته است. همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روزی قوی‌تر على رغم الأعداء والحاسدین.

و چون ازین فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه بر دلها نزدیکتر باشد و گوشها آن را زودتر دریابد و بر خِرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی قوّتی به پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین داده است و قوه دیگر بپادشاهان ، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان {ص۱۳۲} دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بر دارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود، نعوذ بالله من الخذلان. پس قوه پیغمبران علیهم السلام معجزات آمد یعنی چیزهایی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمانهای ایزد تعالی، که فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی متغلِّب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست، ومتغلبانرا که ستمکار و بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد. و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند، وبضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت، و پادشاهان ما را -آنکه گذشته‌اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جای‌اند باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت و عفت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردنها و بقعتها و کوتاه کردن دست متغلِّبان و ستمکاران، تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار جل جلاله و تقدست أسماؤه بوده‌اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست. اگر در این میان غَضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادره‌یی افتاد که درین جهان بسیار دیده اند، خردمندان را بچشم خرد می‌باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد، که تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم {ص۱۳۳} چنان رانده است تغییر نیابد، ولا مَرَدَّ لقضائه عزّ ذکره. وحق را همیشه حق می‌باید دانست و باطل را باطل، چنانکه گفته‌اند «فالحق حقٌّ و ان جهِلَهُ الوَرى ، و النّهارُ نهارٌ و ان لم یرهُ الأعمى.» و اسأل الله تعالی ان یعصمنا وجمیع المسلمین من الخطاء والزَّلَل بطَوله و جوده وسعه رحمته.

و چون از خطبه فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهانرا بکار آید و هم دیگران را، تا هر طبقه بمقدار دانش خویش از آن بهره دارند، پس ابتدا کنم بر آنکه باز نمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند، و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند. و مقرر گردد که هر کس که خرد او قوی‌تر زبانها در ستایش او گشاده‌تر، و هر که خرد وی اندک‌تر او بچشم مردمان سبکتر.

فصل

 حکمای بزرگتر که در قدیم بوده‌اند چنین گفته‌اند که از وحی قدیم که ایزد عزوجل فرستاد به پیغمبر آن روزگار آن است که مردم را گفت که ذات خویش بدان، که چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. و پیغمبر ما علیه السلام گفته است: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار، که هر کس که خویشتن را نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست؟ وی از شمار بهائم است بلکه نیز بتر از بهائم، که ایشان را تمیز نیست و وی را هست. پس چون نیکو {ص۱۳۴} اندیشه کرده آید، در زیر این کلمه بزرگ سبک و سخن کوتاه بسیار فایده است که هر کس که او خویشتن را بشناخت که او زنده است و آخر بمرگ ناچیز شود و باز بقدرت آفریدگار جل جلاله ناچار از گور برخیزد و آفریدگار خویش را بدانست و مقرر گشت که آفریدگار چون آفریده نباشد، او را دین راست و اعتقاد درست حاصل گشت. وانگاه وی بداند که مرکب است از چهار چیز که تن او بدان بپای است و هر گاه که یک چیز از آن را خلل افتاد ترازوی راست‌نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد.

و در این تن سه قوه است یکی خرد و سخن، و جایش سر بمشارکت دل؛ و دیگر خشم، جایگاهش دل؛ و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. و هر یکی را ازین قوتها محل نفسی دانند، هر چند مرجع آن با یک تن است. و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شده آید غرض گم شود پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید. اما قوه خرد وسخن: او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید، و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاه داشته پس ازین تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن. و سوم درجه آنست که هر چه بدیده باشد فهم تواند کرد و نگاه داشت. پس ازین باید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوارتر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است، و آن نخستین چون گواه عدل و راست گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم {ص۱۳۵} گوید تا او بسومین دهد و چون باز خواهد ستاند. این است حال نفسِ گوینده. و اما نفسِ خشم‌گیرنده: به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن، و چون بر وی ظلم کنند بانتقام مشغول بودن. و اما نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها.

پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است، مستولیِ قاهرِ غالب، باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی نه چنانکه ناچیز کند، و مهربانی نه چنانکه بضعف ماند. و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثُغور را استوار کند و دشمنان را بِرَماند و رعیت را نگاه دارد. باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار. و نفسِ آرزو رعیت این پادشاه است، باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند، و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوه را بتمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست، آن مرد را فاضل و کاملِ تمام‌خرد خواندن رواست. پس اگر در مردم یکی از این قُوی بر دیگری غلبه دارد آنجا ناچار نقصانی آید بمقدار غلبه. و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهائم اندران با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد عزّ ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهائم جداست و بثواب و عِقاب میرسد. پس اکنون بضرورت بتوان دانست که هر کس که {ص۱۳۶} این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هر چه ستوده‌تر، و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هر چه ستوده‌تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده‌تر از آن دور شود و بپرهیزد.

و چون این حال گفته شد اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده میاید. و آنرا نشانیهاست که بدان نشانیها بتوان دانست نیکو و زشت. باید که بیننده تأمل کند احوال مردمان را، هر چه از ایشان او را نیکو میاید بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بران جمله نیابد بداند که زشت است، که مردم عیب خویش را نتواند دانست. وحکیمی به رمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیب‌بین نیست، شعر:

اری کلَّ انسانٍ بری عیب غیره                                           و یَعمی عن العیب الذی هو فیه

وکل امریٍ تخفى علیه عیوبُه                                              و یبدو لَه العیبُ الذى لأخیه

و چون مرد افتد با خردی تمام وقوَّهِ خشم وقوَّهِ آرزو بر وی چیره گردند تا قوَّهِ خرد منهزم گردد و بگریزد ناچار این کس در غلط افتد. و باشد که داند که او میان دو دشمن بزرگ افتاده است و هردو از خرد وی قوی‌ترند و خرد را بسیار حیله باید کرد تا با این دو دشمن بر تواند آمد که گفته اند ویلٌ للقویِّ بین الضعیفَین. پس چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد، و آنجا معایب و مثالب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان ماند. و حکما تن مردم را تشبیه کرده‌اند بخانه‌یی که اندران خانه مردی و خوکی و شیری باشد، {ص۱۳۷} و بمرد خرد خواستند و بخوک آرزوی و بشیر خشم، و گفته‌اند ازین هر سه هر که به نیروتر خانه او راست. و این حال را بیان می‌بینند و بقیاس میدانند، که هر مردی که او تن خویش را ضبط تواند کرد و گردن حرص و آرزو بتواند شکست رواست که او را مرد خردمند خویشتن‌دار گویند، و آن کس که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد چنانکه همه سوی آرزوی گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوک است، همچنانکه آن کس که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است.

و این مسئله ناچار روشن‌تر باید کرد: اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی، خدای عز وجل در تن مردم نیافریدی، جواب آن است که آفریدگار را جل جلاله در هرچه آفریده است مصلحتی است عام و ظاهر. اگر آرزو نیافریدی کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که در او بقای نسل است نگرایستی و مردم نماندی و جهان ویران گشتی. و اگر خشم نیافریدی هیچ کس روی ننهادی سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن و بمکافات مشغول بودن و عیال و مال خویش از غاصبان دور گردانیدن، و مصلحت یکبارگی منقطع گشتی، اما چنان باید و ستوده آن است که قوه آرزو و قوه خشم در طاعت قوه خرد باشند، هردو را بمنزلت ستوری داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و میگرداند، و اگر رام و خوش‌پشت نباشد بتازیانه بیم میکند در وقت، و وقتی که حاجت آید میزند، و چون آرزو آید سگالش {ص۱۳۸} کند و بر آخورش استوار به بندد چنانکه گشاده نتواندشد، که اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند و هم آن کس را که بر وی بود و چنان باید که مرد بداند که این دو دشمن که با وی اند دشمنانی اند که از ایشان صعب‌تر و قوی‌تر نتواند بود، تا همیشه از ایشان بر حذر میباشد که مبادا وقتی او را بفریبانند و بدو نمایند که ایشان دوستان وی اند، چنانکه خرد است، تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست و بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. و هر چه خواهد کرد بر خرد که دوستِ بحقیقتِ اوست عرضه کند تا از مکر این دو دشمن ایمن باشد.

و هر بنده که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوستِ بحقیقت اوست احوال عرضه کند، و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند ، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یانه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر .

و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند اما خود بر آن راه که نموده است نرود. و چه بسیار مردم بینم که امر بمعروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار باید کرد، و خویشتن را از آن دور بینند، همچنانکه بسیار طبیبان اند که گویند فلان چیز نباید خورد که از آن چنین علت بحاصل آید {ص۱۳۹} و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند. و نیز فیلسوفان هستند – و ایشان را طبیبان اخلاق دانند – که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود آن کار بکنند، وجمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذور اند، ولکن دانایان که دانند معذور نیستند. و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او برای روشن خویش بدل یکی بود با جمعیت، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. پس اگر مرد از قوه عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هر چه ناصح‌تر و فاضل‌تر که او را باز مینمایند عیبهای وی، که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی میکند که در میان دل و جان وی جای دارند اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند، که مصطفی علیه السلام گفته است: المؤمن مرآه المؤمن. و جالینوس – و او بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست‌همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست‌همتاتر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسائلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فائده باشد و عمده این کار آن است – [گفته است] که «هر آن بخرد که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند {ص۱۴۰} خردمندتر و ناصح‌تر و راجح‌تر، و تفحص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوّض کند تا نیکو و زشت او بی‌محابا با او باز مینماید. و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتر اند که فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند، و خطائی که از ایشان رود آن را دشوار در توان یافت.» و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفع که بزرگتر و فاضل‌تر پادشاهان ایشان عادت داشتند که پیوسته بروز وشب تا آنکه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمندترانِ روزگار، بر ایشان چون زمامان و مشرفان، که ایشان را باز می‌نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمانهای آن گردن‌کشان که پادشاهان بودند، پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را باز نمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع، تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آید بر آن رود ، چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد {ص۱۴۱}

وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد به طبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند.

و مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه، هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند، سخت بزرگ و پرمایه، و تنی است که آنرا جسم گویند، سخت خرد و فرومایه. و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح باز آید، سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند، که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهم‌تر را فرو گذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است. و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هرجا آورده، این طبیبان را نیز داروهاست وآن خرد است و تجارب پسندیده، چه دیده و چه از کتب خوانده.

و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند، که احمد را بشکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه ملکزاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود، و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم، تا مردم از وی دررمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.

یک روز خلوتی کرد با بلعمی که بزرگتر وزیر وی بود، و بوطیِّب {ص۱۴۲} مُصعَبی صاحب دیوان رسالت – و هردو یگانه روزگار بودند در همه ادوات فضل – و حال خویش بتمامی با ایشان براند و گفت من میدانم که این که از من میرود خطائی بزرگ است، و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم و چه سود دارد، که گردنها زده باشند و خانمانها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند مگر صواب آن است که خداوند ندیمان خردمندتر ایستاند پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند رحمت و رافت و حلم باشد، و دستوری دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند درخشم شود بافراط شفاعت کنند و بتلطف آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد این کار بصلاح باز آید.

نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند، و گفت من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و بمغلَّظ سوگند خورم که هر چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آنرا امضا نکنند تا درین مدت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان را سخن بجایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بران و پرسم، که اگر آن خشم بحق گرفته باشم چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاه حکم کنند برانند. {ص۱۴۳} بلعمی گفت و بوطیب که: هیچ نماند و این کار بصلاح باز آمد.

آنگاه فرمود و گفت: باز گردید وطلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید بدرگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلائی بزرگتر ایشان را بود. و تفحص کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را ببخارا آوردند که رسمی و خاندانی و نعمتی داشتند، ونصر احمد را آگاه کردند و فرمود که این هفتاد و چند تن را که اختیار کرده‌اید، یک سال ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمندتر و فاضل‌تر و روزگار دیده‌تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشانرا می‌آزمود، چون یگانه یافت راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد بخط خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی وسخن فراخ‌تر بگفتن. و یک سال برین بر آمد نصر احنفِ قیسِ دیگر شده بود در حلم چنانکه بدو مثل زدند، و اخلاق ناستوده بیکبار از وی دور شده بود.

این فصل نیز بپایان آمد و چنان دانم که خردمندان – هر چند سخن دراز کشیده‌ام – بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن بیکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرراست که امروز که من این تألیف میکنم، درین حضرت بزرگ – که همیشه باد – بزرگان اند که اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و بمردمان نمایند که ایشان سواران اند و من پیاده و {ص۱۴۴} من با ایشان در پیادگی کند و با لنگی منقرس و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی و من بیاموزمی و چون سخن گویندی من بشنومی. و لکن چون دولت ایشانرا مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند و کفایت می کنند و میان بسته اند تا بهیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و بکام رسد، بتاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندران چون توانند بست؟ پس من بخلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم، که اگر توقف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند ، بودی که نپرداختندی و چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی این کار را که برین مرکب آن سواری که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس شدی. و تاریخها دیده‌ام بسیار که پیش از من کرده‌اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان، که اندران زیادت و نقصان کرده‌اند و بدان آرایش آن خواسته‌اند، و حال پادشاهان این خاندان، رحم الله ماضیهم واعز باقیهم، بخلاف آن است، چه بحمد الله تعالى معالی ایشان چون آفتاب روشن است، و ایزد عز ذکره مرا از تمویهی وتلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.

تاریخ بیهقی – دفتر ششم (پانزده نشست)

خوارزمشاه آلتونتاش شتابزده رفت

خلاصهٔ نشست

«خوارزمشاه آلتونتاش شتابزده رفت» گزارش جلسه دهم نشست همخوانی تاریخ بیهقی است که روز جمعه ۱۱ مهر ۹۹ برگزار شد. ویدئوی جلسه و متن قسمتی که در این نشست خواندیم در انتهای این صفحه آمده است. برای بقیه گزارش‌ها صفحه تاریخ بیهقی را ببینید

شبانه به سوی خوارزم

آخر نشست قبل، خوارزمشاه آلتونتاش اجازه گرفت که از میانهٔ راه بلخ، از فاریاب یکراست به سوی خوارزم برود. سردار پیر فرصت را غنیمت شمرد و دیگر برای بار دوم کسب اجازه نکرد و همان شبانه بدون این که بوق و کوس بزند راهی شد و درباریان مسعود وقتی خبر شدند که او ده-دوازده فرسنگ دور شده بود.

آثار خیر و روشنایی نمی‌بینم. از گفتگوی خوارزمشاه آلتونتاش با بونصر مشکان

شتاب خوارزمشاه بجا و سنجیده بود چون همان شب اطرافیان مسعود او را قانع کردند که او را باید دستگیر کند!

باز هم عبدوس

عبدوس که بار اول اسمش در ماجرای فروگرفتن حاجب علی به میان آمده بود و اشاره کردیم یکی از نزدیکترین افراد به مسعود است، مامور شد که به سراغ خوارزمشاه برود و او را برگرداند، به این بهانه که سلطان می‌خواهد چند موضوع دیگر را با او مطرح کند.

سردار سرد و گرم چشیده و کارآزموده اما هوشیارتر از این حرف‌ها است و بهانه می‌آورد که غیبت من از خوارزم دراز شده است و بعضی‌ها دارند تحرکاتی می‌کنند و اگر از نیمه راه برگردم زشت است و هر موضوعی که مانده را با نامه می‌شود بحث کرد.

خلاصه عبدوس را یکی دو فرسنگ همراه خود برد و با احترام برگرداند و به راهش ادامه داد.

پادرمیانی بونصر

این نیمچه فرار، در بارگاه مسعود ولوله‌ای به پا کرد و کسانی که علیه آلتونتاش توطئه می‌کردند زبان‌شان درازتر شد و حتی بوالحسن عقیلی، ندیم سلطان که از او حمایت می‌کرد، را متهم کردند که نفوذی او است.

مسعود هر چند که در ظاهر «بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده» دل‌چرکین بود و بونصر مشکان را خواند و نگرانی‌های خود را با او در میان گذاشت.

گفتگوی مسعود و بونصر دراز است و بخشی از درازی‌اش به خاطر این است که بونصر خود را به ندانستن می‌زند و خلاصهٔ ماجرای نگرانی‌های آلتونتاش یکبار از سر تکرار می‌شود و بونصر از قول سردار می‌گوید که این پادشاه «بس شنوا» است (قاعدتا به معنای دهان‌بین) و علیه ما تحریک می‌شود.

یک معما

آخر گفتگو، بونصر می‌پرسد که آیا سلطان چیز دیگری هم شنیده است؟

در ادامه می‌خوانیم که مسعود «آنچه رفته بود و او را بران داشته بودند بتمامی باز گفت». ظاهرا بونصر این قسمت آخر را برای شاگردش بیهقی نقل نکرده و بالتبع او هم در تاریخ ننوشته و این که اصل توطئه‌ای که بر علیه آلتونتاش کرده بودند چه بوده، معمایی است که جواب آنرا نمی‌دانیم.

بونصر وارد جزئیات نمی‌شود و اکتفا می‌کند به گفتن این که «من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید.»

نامه باید نوشت

مسعود حرف بونصر را قبول کرد و اعتمادش به خوارزمشاه دوباره جلب شد اما با توجه به این که عبدوس به این بهانه می‌خواست آلتونتاش را از نیمهٔ راه برگرداند که سلطان می‌خواهد با او مشورت کند، حالا باید نامه‌ای به او بنویسند و چیزی در باب مشورت بپرسند.

سلطان مضمون این نامه را به بونصر می‌گوید و او خودش انشاء می‌کند و آخر سر مسعود به خط خود زیر آن می‌نویسد «حاجب فاضل خوارزمشاه ادام الله عزّه برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما بجانب وی است. والله المعین لقضاء حقوقه.» و به عبدوس می‌دهد تا به همراه سفیر خوارزمشاه (در متن: وکیلِ در) به نام بوسعد مسعدی ببرند.

نامه به آلتونتاش خوارزمشاه

این نامه که به نثر شاهکار بونصر نوشته شده و متن کاملش در تاریخ رونویسی شده، مثل نامه به قدرخان با «بسم الله الرحمن الرحیم، بعد الصدر و الدعاء» آغاز می‌شود.

ابتدای نامه تمجید و تکریم مفصل فرمانروای خوارزم است و برشمردن خدماتی که به مسعود کرده. از لابلای این شرح چند نکته می‌شود درباره رابطهٔ پرتنش مسعود و پدرش، سلطان محمود، فهمید و این که سردار در همه بزنگاه‌ها چه قاطعانه پشت مسعود ایستاده بوده است:

  • محمود از بزرگان و اعیان نظر خواسته که چه کسی ولیعهدش باشد و آلتونتاش طرفدار مسعود بوده و تلاش فراوان کرده برای ولایتعهدی او
  • محمود به دلیلی که هنوز نمی‌دانیم بر مسعود خشم می‌گیرد و او را به قلعه مولتان می‌فرستد و می‌خواسته ولیعهدی را هم از او بگیرد. آلتونتاش تلاش می‌کند که این اتفاق نیفتد
  • باز هم بیشتر تلاش کرد تا بالاخره مسعود از مولتان آزاد شد
  • وقتی محمود خواست ملک را بین پسران تقسیم کند (و ظاهرا مسعود به سهمش راضی نبود) آلتونتاش مخفیانه پیغام فرستاد که «انقیاد باید نمود به هر چه خداوند بیند و فرماید»
  • بعد از مرگ محمود به اعیان غزنین نامه نوشت در مخالفت با بر تخت نشاندن محمد
  • قبل از این که مسعود به او نامه بنویسد خودش را به هرات به درگاه او رساند

در ادامه در این چهار موضوع از وی مشورت می‌خواهد:

  • مکاتبه با خانان ترکستان
  • عهد و عقد بستن با خانان
  • موضوع علی تگین
  • نواختن اولیاء و حشم

دو موضوع را هم اطلاع می‌دهد که وقتی به بلخ رسیدند انجام خواهد شد و نظر او را بطور ضمنی جویا می‌شود:

  • وزارت دادن به احمد حسن میمندی
  • سپاه‌سالاری حاجب غازی.

پاسخ آلتونتاش

خوارزمشاه در جواب:

  • سپاه‌سالار غازی را تایید می‌کند چون نظر محمود هم همین بوده.
  • با خانان ترکستان باید مکاتبه کرد و رسول فرستاد، نه این که دوست واقعی باشند ولی «مجاملت در میانه بماند و اغوایی نکنند».
  • علی تگین دشمن است و دوست نخواهد شد و برای این که شهرهای مرزی را غارت نکند همیشه باید سپاه آماده در آن شهرها داشت.
  • بین او و احمد حسن «ناخوش» است ولی خوارزمشاه را چه کار به این که چه کسی وزیر می‌شود

یک نصیحت کلی هم می‌کند و آن این که سلطان محمود چون مدت طولانی پادشاه بوده فرصت یافته تا یک قاعدهٔ استوار برای مملکت بنهد و کاش مسعود اجازه ندهد کسی به این قاعده دست بزند و چیزی از آن را تغییر دهد.

پیغام خصوصی

اما پیر جهاندیده غیر از آن نامه یک پیغام خصوصی هم توسط وکیل درش برای بونصر فرستاد و گفت که مسعود خودش هیچ عیبی ندارد ولی «بدآموزان» نمی‌گذارند او هیچ کار درستی بکند.

نکته مهم پیغام خصوصی این بود که خوارزمشاه گفت از این به بعد مطیع مسعود است و هر کجا کاری یا جنگی باشد حاضر است اما دیگر «به تن خویش» به بارگاه سلطان نخواهد آمد.

عجیب است که بونصر این پیغام خصوصی را به سلطان بازمی‌گوید و از او می‌خواهد که به کسی نگوید و او هم رازداری نمی‌کند.

اوضاع و احوال در آخر مجلد پنجم

مجلد پنجم تاریخ بیهقی با ذکر چند خبر کوتاه و خلاصه‌ای از مناصب و دیوان‌ها به پایان می‌رسد:

  • خواجه حسن، کدخدای امیر محمد، در خزانه‌ای که محمد به او سپرده بود تا به گوزگانان ببرد امانتداری کرده بود و آنرا به قلعه شادیاخ تحویل داد و برای خدمتگذاری به بلخ آمد و تشویق شد
  • حاجب بزرگ علی به قلعهٔ کُرک فرستاده شد در هرات و اختیارش کلا به دست عبدوس و معتمدان او بود.
  • همهٔ قوم و خویش حاجب بزرگ را دستگیر کردند از جمله برادر ساده‌دلش منگیتراک که در قلعه غزنین دستگیر شد و پسرش محسن در مولتان. محسن بعدا آزاد شد و به سرهنگی رسید
  • بوسهل حمدوی در دیوان می‌نشست و معاملات را به او رجوع می‌کردند و برو بیای وزیران را داشت. طاهر و بوالفتح رازی هم نزد او می‌نشستند
  • بوالقاسم کثیر به دیوان عَرَض نشست (امور لشکر)
  • شغل وزارت بوالخیر بلخی می‌راند که غیر از اینجا اسمش در تاریخ نیامده
  • طاهر دبیر و عراقی دبیر «بادی در سر داشتند بزرگ»
  • بوسهل زوزنی خیلی به سلطان نو نزدیک است و «صارفات او می‌برید و مرافعات را او می‌نهاد و مصادرات او می‌کرد و …»
  • عبدوس هم که خیلی به امیر نزدیک است

رسیدن سلطان به بلخ و پایان مجلد پنجم

مسعود در شبورقان عید قربان را جشن گرفت و نیمه ذی‌الحجه سال ۴۲۱ به بلخ به کوشک در عبدالاعلی رسید و عملا سلطنتش شروع شد.

بیهقی استدلال می‌کند که آن زمان که برادرش محمد را در تگین‌آباد دستگیر کردند هم می‌شد ادعا کرد که سلطنت مسعود شروع شده ولی تا قبل از این که به بلخ برسد «چون مستوفزی بود» (لرزان بود) و حقش این است که ابتدای سلطنت را از اینجا حساب کنیم.


بحث و بررسی و پیوند به منابع دیگر

مردم به معنای لشکر و سپاه

جایی در متن، آلتونتاش به مسعود توصیه می‌کند که برای این که علی تگین به تخارستان و بلخ و چند شهر دیگر حمله نکند «به مردم آگنده باید کرد». در این جا «مردم» لشکر و سپاه معنی می‌دهد و همانطور که از دقیقه ۳۰ ویدئوی نشست مشخص است ما این نکته را درست متوجه نشده‌ایم.

در مدخل مردم در لغتنامه دهخدا، ذیل این معنی از شش شاهد مثال پنج تایش از تاریخ بیهقی است و از جمله همین عبارت هم به عنوان شاهد آمده است.

قلعه مولتان

شهری به نام مولتان در پنجاب پاکستان هست و قلعه‌ای هم دارد ولی مطمئن نیستم همین قلعهٔ مولتانی باشد که در عهد غزنوی بسیاری از بزرگان از جمله خود مسعود به آن تبعید شدند.

چند اصطلاح شیرین

در گفتگوهای بونصر و خوارزمشاه صفات «بزرگ‌نفس» و «نیست‌همتا» را درباره مسعود بکار می‌برند. عیب مسعود هم «بس‌شنونده» بودن او است.

اصطلاح «زبان در دهان یکدیگر دارند» هم برایمان جالب بود. ظاهرا معنایش این است که حرف‌هایشان را هماهنگ کرده‌اند

«اگر»

در پاراگراف اول نامهٔ مسعود به آلتونتاش دو جملهٔ پشت سر هم با «اگر» آغاز می‌شوند که اینجا به معنی «چه» آمده است.

یعنی در عبارت «اگر بدان وقت بود که … و اگر پس از آن چون حاسدان …» اگر معنای شرطی ندارد و عبارت را باید مشابه «چه بدان وقت … و چه پس از آن …» معنی کرد.


ویدئوی نشست

متن

چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهم دیگر است که ناگفته مانده است. و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشه‌مند بودند که باز گردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد باز گشتن، و مثالی که مانده است بنامه راست می توان کرد و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبدالصمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق می‌جنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر بازنماید. و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برده یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه {ص۱۱۵} بازگردانید.

و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند مقرر گشت که مرد سخت ترسیده بود، و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بوالحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده. پس امیر رحمه الله علیه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان می نماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمانبردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان شکر بسیار کرد.» گفت چنین بود، اما میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم سبب چیست؟ قصه کرد و گفت اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم بنده این بهرات باز گفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و می‌بیند ایشان را تمکین سخت تمام است. وآلتونتاش با بنده نکته‌یی چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت {ص۱۱۶} تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمی‌بیند، خداوند بزرگ‌نفس است و نیست‌همتا وحلیم و کریم است، ولیکن بس‌شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت. و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت و راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.» این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمی‌نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بران داشته بودند بتمامی باز گفت. گفتم: من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت هرچند چنین است، دل او در باید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخط خویش فصلی در زیر آن بنویسیم، که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی، و چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است خداوند با بنده باز گوید تا بنده را مقرر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد بباید نبشت چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت وکیل درش را باید داد تا با عبدوس {ص۱۱۷} رود. گفتم چنین کنم. و بیامدم، و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است:

«بسم الله الرحمن الرحیم. بعد الصدر والدعاء، ما با دل خویش حاجبِ فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما و امیر ماضی بود، که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان. اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رای خواست از وی و دیگر اعیان، از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد، و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رای نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد، چنان رِفق نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد، و ما را از مولتان باز خواند و بهرات باز فرستاد. و چون قصد ری‌ کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت. چندان نیابت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که «امروز البته روی گفتار نیست، انقیاد باید نمود به هرچه خداوند بیند و فرماید»، و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم، و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است؛ و چون پدر ما فرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند، نامه یی که نبشت ونصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستانِ بحقیقت {ص۱۱۸} گویند و نویسند، حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است. و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد. و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده‌ایم، توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مر ایشان را تا کدام جایگاه باشد. و درین روزگار که بهرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد. پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده. و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رای روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن، و على تگین را که همسایه است و درین فَتَرات که افتاد بادی در سر کرده است، بدان حد و اندازه که بود باز آوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هریکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته‌اند رسانیدن، مراد میبود که این همه بمشاهدت و استصواب وی باشد، و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز گردانیده شود. اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده، و باشد که دشمنان تاویلی دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد، دستوری دادیم تا برود. و وی را چنانکه عبدوس گفت نامه‌ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند، و دستوری باز گشتن افتاده بود، در وقت بتعجیل‌تر برفت. {ص۱۱۹} و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و باز نمود که چند مهم دیگر است بازگفتنی با وی، و جواب یافت که «چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن، و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد.»، و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت، ما رای حاجب را درین باب جزیل یافتیم، و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد، که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد چنانکه معتمدان وی نبشته بودند، بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد، که این مهمات که می بایست که باوی بمشافهه اندران رای زده آید بنامه راست شود.

«اما یک چیز بر دل ما ضُجرت کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را – که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود دل مشغولیها می افزایند، چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید – سخنی پیش رفته باشد، و ندانیم که آنچه به دل ما آمده است حقیقت است یا نه، اما واجب دانیم که در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی به دل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. رای چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت. و فصلی بخط ما در آخر آن است. عبدوس را فرموده آمد، وبوسعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی، مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید.

«و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمانِ سلامت آن را {ص۱۲۰} پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجه فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن ادام الله تأییده تا وزارت بدو داده‌اید و حدیث حاجب آسیفتگین غازی که مارا بنشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محل سپاه سالاری یافت. و نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود و جوابهای مُشبَع دهد تا بران واقف شده آید. و بداند که ما هر چه از چنین مهمات پیشگیریم، اندر آن با وی سخن خواهیم گفت چنانکه پدر ما امیر ماضی رضی الله عنه گفتی، که رأی او مبارک است. باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی‌حشمت‌تر، که سخن وی را نزدیک ما محلی است سخت تمام، تا دانسته آید.»

خط امیر مسعود رضی الله عنه :«حاجب فاضل خوارزمشاه ادام الله عزّه برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما بجانب وی است. والله المعین لقضاء حقوقه.»

چون عبدوس و بوسعد مسعدی باز آمدند ما ببلخ رسیده بودیم. جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت نیکو باز نموده، و امیر خالی کرد با من و عبدوس، گفت نیک جهد کردیم تا آلتوناش را در توانستیم یافت بمویی، که وی را نیک ترسانیده بودند و بتعجیل میرفت، اما بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت .

و جواب نامه ما برین جمله داد که «حدیثِ خانان ترکستان، {ص۱۲۱} از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ در ضمان سلامت و سعادت، وانگاه بر اثر رسولان فرستادن و عقد و عهد خواستن، که معلوم است که امیر ماضی چند رنج برد و مالهای عظیم بذل کرد تا قدر خان خانی یافت بقوت مساعدت او و کار وی قرار گرفت، و امروز آن را ترتیب باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آنکه ایشان دوستانِ بحقیقت باشند، اما مجاملت در میانه بماند و اغوائی نکنند. و على تگین دشمن است بحقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغان خان از بلاساغون بحشمت امیر ماضی برانداخته است، و هرگز دوست دشمن نشود. با وی نیز عهدی و مقاربتی باید، هر چند بر آن اعتمادی نباشد ناچار کردنی است، و چون کرده آمد نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ و قبادیان و ختلان بمردم آگنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید غارت کند و فرو کوبد. و اما حدیث خواجه احمد، بنده را با چنین سخنان کاری نیست و بر طرفی است ، آنچه رای عالی را خوشتر و موافق‌تر آید می‌باید کرد که مردمان چنان دانند که میان من و آن مهترِ نیست‌همتا ناخوش است. و حدیث آسیفتگینِ حاجب: امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت، و دیگران را میدید و میدانست، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی نفرمودی، و خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است. بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح مُلک نگاه باید داشت ، و چون خداوند در نامه‌یی که فرموده است به بنده دستوری {ص۱۲۲} داده است و مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی باز نماید یک نکته بگفت با این معتمد – و خداوند را خود مقرراست، بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید – که امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت، اگر رای عالی بیند باید که هیچ کس را زهره و تمکین آن نباشد که یک قاعده را از آن بگرداند، که قاعده همه کارها بگردد، و بنده بیش از این نگوید و این کفایت است.»

امیر را این جوابها سخت خوش آمد، و ما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزمشاه آورد و گفت که «دشمنان کار خویش بکرده بودند و خداوند سلطان آن فرمود در باب من بنده یگانه مخلص بی‌خیانت که از بزرگی او سزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من لختی ساکن‌تر گشتم و رفتم، اما یقین بداند خویشتن را که اگر بدرگاه عالی پس ازین هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم، نباید خواند، که البته نیایم. ولکن هر چند لشکر باید بفرستم و اگر بر طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم را دریغ ندارم، که حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست. عیب از بدآموزان است، تا این حال را نیک دانسته آید.» من که بونصرم امانت نگاه نداشتم و برفتم و با امیر بگفتم و در خواستم که باید پوشیده بماند، و نماند. و تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه آلتونتاش سخت واهی و سست، و نرفت، و بدگمانی مرد زیادت شد، و پس ازین {ص۱۲۳} آورده آید بجایگاه.

و هم درین راه بمر والرود خواجه حسن ادام الله سلامته، کدخدای امیر محمد، بدر گاه رسید، و از گوزگانان میامد، وخزانه بقلعت شادیاخ نهاده بود بحکم فرمان امیر مسعود و بمعتمد او سپرده تا به غزنین برده آید، و درین باب تقربی و خدمتی نیکو کرده، چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیه‌یی بافراط و رسم خدمت را بجای آورد امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. و همه ارکان واعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمت که کرد در معنی آن خزانه بزرگ، که چون دانست که کار خداوندش بود دل در آن مال نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت، که مرد با خردِ تمام بود گرم و سرد چشیده و کتب خوانده و عواقب را بدانسته، تا لاجرم جاهش بر جای بماند.

و درین راه خواجه بوسهل حمدوی می‌نشست به نیم ترکِ دیوان و در معاملات سخن میگفت که از همگان او بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر [وی را] بچشمی نیکو مینگریست. و خواجه بوالقاسم کثیر نیز بدیوان عرض می‌نشست و در باب لشکر امیر سخن با وی میگفت. و از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازی و دیگران نزدیک بوسهل حمدوی می‌نشستند، و شغل وزارت {ص۱۲۴} بوالخیر بلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود. و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ. و بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود و صارفات او می‌برید و مرافعات را او می‌نهاد ومصادرات او میکرد، و مردمان از وی بشکوهیدند. و پیغامها بر زبان وی میبود، و بیشتر از مهمات ملک، و نیز عبدوس سخت نزدیک بود، بمیانه همه کارها در آمده.

و حاجب بزرگ علی را مؤذن، معتمد عبدوس، بقلعت کُرک برد که در جبال هرات است و بکوتوال آنجا سپرد که نشانده عبدوس بود. و سخن علی پس از آن، همه امیر با عبدوس گفتی، و نامه‌ها که از کوتوال کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی، آنگاه نزدیک استادم فرستادی و جواب آن من نبشتمی که بوالفضلم بر مثال استادم. و بیارم پس ازین که در باب على چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت، و منگیتراک را نیز ببردند و ببوعلی کوتوال سپردند و بقلعت غزنین بازداشتند. و دیگر برادران و قومش را بجمله فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. و پسر على را، سرهنگ محسن، بمولتان فرستادند، و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن‌دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند و محنت و بغزنین آمد و امروز عزیزاً مکرماً بر جای است بغزنین وهمان خویشتن‌داری را با قناعت پیش گرفته و بخدمت مشغول و در طلب زیادتی نه، بقاش باد با سلامت.

و سلطان مسعود رضی الله عنه بسعادت و دوستکامی میامد تا بشبورقان و آنجا عید اضحی بکرد و بسوی بلخ آمد، و آنجا رسید روز سه‌شنبه نیمه ذی الحجه سنه احدی و عشرین و اربعمائه و بکوشک درِ عبدالاعلى فرود آمد بسعادت، و جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار {ص۱۲۵} مبارکش، خاصه بلخ بدین روزگار. دیگر روز باری داد سخت با شکوه، و اعیانِ بلخ که بخدمت آمده بودند با نثارها، با بسیار نیکویی و نواخت باز گشتند. و هر کسی بشغل خویش مشغول گشت. و نشاط شراب کرد.

و اخبار این پادشاه بردم تا اینجا و واجب چنان کردی که از آنروز که او را خبر رسید که برادرش را بتکیناباد فروگرفتند من گفتمی او بر تخت ملک نشست، اما نگفتم، که هنوز این ملک چون مُستَوفزی بود، و روی ببلخ داشت، و اکنون امروز که ببلخ رسید و کارها همه بر قرار باز آمد راندن تاریخ از لونی دیگر باید، و نخست خطبه‌یی خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست آنگاه تاریخ روزگار همایون او براند، که این کتابی خواهدبود على حده. و تو فیق اصلح خواهم از خدای عز و جل و یاری بتمام کردن این تاریخ، انه سبحانه خیر موفِّقٍ و معین، بمنه و سعه رحمته و فضله، وصلى الله على محمد وآله اجمعین.

[پایان مجلد پنجم]

{ص۱۲۶}

[ آغاز مجلد ششم ]

آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعود بن محمود رحمه الله علیهما

همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی رحمه الله علیه، هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت، در ذکر، لکن در رتبه سابق است. ابتدا باید دانست که امیر ماضی رحمه الله علیه شکوفه نهالی بود که ملک ازان نهال پیدا شد، و در رسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست. و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را رضی الله عنه براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد، حاجب بزرگ و سپاه‌سالار سامانیان، و کار های درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عِز گذشته شد و کار بامیر محمود رسید چنانکه نبشته‌اند و شرح داده، و من نیز تا آخر عمرش نبشتم، آنچه بر ایشان بود کرده‌اند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم. {ص۱۲۷} و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم چون مجتازان بوده‌ام تا اینجا رسیدم. و غرض من نه آن است که مردم این عصر را باز نمایم حال سلطان مسعود انار الله برهانه، که او را دیده‌اند و از بزرگی و شهامت و تفرّدِ وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته. اما غرض من آن است که تاریخ پایه‌یی بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم والله ولی التوفیق. و چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه‌یی بنویسم پس براندن تاریخ مشغول گردم اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیّه الله و عونه.

فصل

 چنان گویم که فاضل‌تر ملوک گذشته گروهی‌اند که بزرگتر بودند. و از آن گروه دو تن را نام برده‌اند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی. چون خداوندان و پادشاهان ما از این دو بگذشته‌اند بهمه چیزها باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگترِ روی زمین بوده اند، چه اسکندر مردی بود که آتش‌وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. و آن مملکتهای بزرگی که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها {ص۱۲۸} بگذرد. و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود. گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید، که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد، همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار سکندر را که در کتب نبشته‌اند آن دارند که او دارا را که ملکِ عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود بکشت. و با هر یکی ازین دوتن اورا زلّتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ. زلت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد، وی را بشناختند و خواستند که بگیرند اما بجست. و دارا را خود ثِقات او کشتند و کار زیر و زبر شد. و اما زلت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند، و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند. و اسکندر مردی محتال و گربز بود، پیش از آنکه نزدیک فور آمد حیلتی ساخت در کشتن فور بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به‌نیرو آمد و فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست واسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت. پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد، که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده، فکانَّه سحابه صیف عن قلیلٍ تقشَّع. و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشته و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت مملکت قسمت باید کرد میان {ص۱۲۹} ملوک تا بیکدیگر مشغول می‌باشند و بروم نپردازند. و ایشانرا ملوک طوائف خوانند.