دسته: از سفر
ورودی تخت جمشید، پنجم فروردین 88
مقبره شهدای گمنام در کنار گهواره دید
از پلهها که به سمت گهوارهی دید میروید، قدم به قدم دیوارنوشتههایی شبیه به این میبینید:
قضیه این است که درست کنار گهوارهی دید، هشت شهید گمنام جنگ ایران-عراق را دفن کردهاند …
و همان نزدیکی محوطهای ساختهاند برای برگزاری دعای ندبه …
و تابلو زدهاند که هر جمعه ساعت هفت صبح دعای ندبه برگزار میشود به همراه صرف صبحانه …
صاحببازنامهناصری
وب لاگ نوشتن را خیلی دوست دارم. به خیلی دلیلها اما مهمتر از همه این که حین آماده کردن یک پست، خیلی چیزها یاد میگیرم و با خیلی وادیها آشنا میشوم که قبلا برایم غریبه بودهاند. اصلا از وقتی که وبلاگ مینویسم دقتم به دور و برم بیشتر شده و وبلاگ خیلی تشویقم میکند که بخوانم و بپرسم و بگردم و یاد بگیرم.
پارسال عید، من و همسر گرامی به اتفاق باجناق جان و خانوادهاش رفته بودیم بوشهر. در راه برگشت، بعد از کازرون و نزدیکیهای دریاچه پریشان چشممان افتاد به این نقش برجسته و من یکی دو عکس شتابزده گرفتم.
بعدا که عکسها را سر فرصت مرور کردم، دیدم که نور دوربین درست تنظیم نبوده و شعر بالای مجلس را نمیشود خواند. تنها چیز قابل خواندن آن عکس، یکی دو مصراع از شعری بود که کنار سر فرد وسط مجلس نوشته شده است: «بر کوه مثال شاه تیمور این است/…».
خوب قطعا منظور از شاه تیمور این نقش برجسته، تیمور لنگ که نیست! سبک حجاری به وضوح قاجاری است و اصلا آن را با بعضی کارهای سنگی قاجاری دیگر که مقایسه میکنی، حدس میزنی کار یک سنگتراش باشند.
دست به نقد یک پست نوشتم با عنوان «جاذبهی کوههای فارس» و اشاره کردم که نمیدانم نقش مال کیست و تمام سال 87 دنبال این بودم که یک بار دیگر این راه را بروم و این سنگ را ببینم و عکسهای بهتری بیندازم و شعرش را بخوانم و خلاصه سر از کارش در بیاورم.
آن فرصت نوروز امسال دست داد که یک روز صبح زود ساعت 4:30 راه افتادیم و سری به غار شاپور و تنگ چوگان زدیم و سر راه برگشت این نقش را هم با حوصلهی بیشتر دیدیم و عکسهای بهتری هم انداختیم.
از خواندن شعر بالای سر نقش برجسته دستمان آمد که حجاری مربوط است به کسی به نام تیمور ملقب به حسام الدوله و در عهد فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است. با دانستن این نامها، گوگل ما را رساند به وبلاگ آقای «اسماعیل صنفی آزاد» و توضیحات این نقش برجسته با عنوان «نقش برجسته پل آبگینه».
تا اینجا دانستهایم که آن تیمور، تیمور میرزا پسر حسن قلی فرمانفرما والی فارس و نوهی فتحعلی شاه قاجار است و والی کازرون بوده و اشاره به بعضی جزئیات که من در عکسها دقت نکرده بودم.
اما این تازه اول ماجرا است و قسمتهای هیجانانگیزش هنوز در راهاند!
اگر توی نقش برجسته دقت کنید، یک شیر را میبینید (من به جای هنرمند سنگتراش از شما و شیر به خاطر کج و معوج بودن نقشاش عذر میخواهم!) که پیش پای شازده ایستاده و دست شازده روی گردنش است. سمت چپ مجلس هم یک پرندهی شکاری روی یک پایه نشسته است.
حالا من دیگر به شازده علاقمند شده بودم و داشتم بیشتر دنبالش میگشتم که رسیدم به وبلاگ «پرندگان شکاری» و شکار با آنها (اصطلاح انگلیسیاش Falconry است). اینجا حکایتی نوشته در مورد همان شیری که پیش پای شازده ایستاده و از مراتب انس و الفت این دو نفر به هم گفته که جالب است (توی لینک، تیتر «شیر حسام الدوله» را بخوانید).
اما از قضیهی شیر جالبتر این بود که در معرفی شازده گفته: «صاحب بازنامه ناصری معتبرترین منبع فارسی در نامگذاری و بازداری است که به بسیاری زبانهای دیگر هم ترجمه شده»! فکرش را بکنید که شازده کتابی نوشته باشد در مورد «باز» شکاری و اصولا کتابهایی در مورد پرورش باز وجود دارد که این معتبرترینشان است!
دنبال «بازنامه» گشتم و رسیدم به مدخل بازنامه در دایره المعارف اسلامی و دیدم که چقدر مفصل کتاب در این زمینه هست و این بازنامه بخصوص هم در سال 1285 (قمری) در تهران چاپ سنگی شده است.
باز هم جالبتر این که یک نظامی انگلیسی به نام D. C. Phillott این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده است و ترجمهاش در سال 1905 در لندن به چاپ رسیده است و این هم فایل PDFاش: «The BAZ-NAMA-YI NASIRI»!
آیا سعدی قلیان میکشید؟
یکی از سوغاتیهایی که از سرای مشیر میتوانید بخرید، کاشیهای تزئینی است. این کاشیها را جوری میسازند که لعاب رویش ترک میخورد، جوری که انگار خیلی قدیمی است. لابلای کاشیها برخوردم به این یکی و هر وقت عکسهایم را مرور میکنم حسرت میخورم که چرا نخریدمش!
آدم شک میکند که سازندهاش واقعا اینقدر از مرحله پرت بوده یا میخواسته اطلاعات تاریخی بینندگان را آزمایش کند؟ به هر حال بینندهی عزیز باید حواسش باشد که قلیان از زمان صفویه رایج شد (بیشتر از 300 سال بعد از مرگ سعدی) و بساط چای هم از زمان قاجاریه.
انگار سازنده با آزمودن اطلاعات تاریخی بینندگان راضی نشده و خواسته تلنگری هم به دانستههای ادبیشان بزند. حواستان هست که «ای نام تو بهترین سرآغاز/بی نام تو نامه کی کنم باز» مال نظامی گنجهای است، نه سعدی!
این اصفاهانیا!
یک پای ثابت منظرهی کوچهها و خیابانهای فرعی شیراز، درختهای نارنجای است که میوههایش دست نخورده به آن ماندهاند و اصولا شیرازیها آنقدر نارنج میبینند که رغبتی به چیدنش ندارند. اما توی خیابانهای اصلی و مخصوصا جاهای دیدنی، منظره کمی فرق میکند و معمولا درختهای نارنج که میبینید این شکلی هستند:
یعنی میوههای شاخههای پایینی چیده شدهاند.
جایتان خالی 29 اسفند رفته بودم سری به حافظ بزنم. در یکی از گوشههای دور از دید حافظیه، یک خانوادهی پر جمعیت افتاده بودند به جان یک درخت نارنج … یکی از مردان خانواده چوب خیلی بلندی -نمیدانم از کجا- پیدا کرده بود و با آن داشت نارنجهای بالای درخت را با چه زحمتی میانداخت و هر نارنجی که میافتاد، افراد خانواده با شور و هیجان حمله میکردند و از روی زمین میقاپیدند. از جمله پیرمرد خانواده پرید و یکی از نارنجها را قاپ زد و با لهجهی خیلی غلیظ اصفهانی به خانمی که به نظرم همسرش بود گفت: «300 تومنمون در اومد حداقل»! (بلیط حافظیه 300 تومان بود و قرار بود از فردایش بشود 500 تومان)
کمی بعد داشتم با یکی از مسوولان نگهبانی حافظیه حرف میزدم، گفتم «حتما فکر میکنن پرتقاله که میچینن؟» انگار داغ دلش تازه شده باشد، با لحنی که باید بودید و میشنیدید گفت: «نه آقا! اینا اصفاهانین، 300 تومن پول بلیط دادن میخوان درختمونو از ریشه بکنن! حالا از فردا که میشه 500 تومن حتما زمینو هم میخوان گاز بگیرن!»
موزه مردم شناسی کاخ گلستان
تا حالا هر چه «موزهی مردمشناسی» دیده بودم، ترکیبی بود از چند مجسمهی مومی با لباس محلی و تعدادی دیگ و دیگچه و فرش و زیلو و کاسه و بشقاب که بی هیچ هدف و نظم و ترتیبی توی چند اتاق پخش شده بودند و اصولا بازدیدشان وقت تلف کردن محض بود.
اما حساب «موزهی مردمشناسی کاخ گلستان» فرق میکند. جای خیلی منظم و مرتب و فکرشدهای است که بازدیدکننده را با نکتهنکتهی زندگی ایرانیهای 60-70 سال قبل و پیش از آن آشنا میکند.
مسیر بازدید با صحنهی یک قهوهخانه شروع میشود با همهی جزئیاتش. از سماور و منقل و دیزی سنگی بگیر تا قهوهچی و نقال و حتی ژتونهای مختلف.
بعد غرفه به غرفه پیش میروید و میبینید که که قدیمیترها چپق چه میکشیدهاند و ساز چه میزندهاند و عروسیشان چه جوری بوده و توی حمام چه چیزهایی میبردهاند و توی طاقچهی بالای کرسیشان چه میچیدهاند و …
آخر سر هم طبقهی بالای موزه نمایشگاه مفصلی است از انواع و اقسام لباسهای اقوام مختلف.
از در اصلی که وارد محوطه کاخ گلستان میشوید این موزه اولین ساختمان دست راست شما است و همه روزهای هفته بجز یکشنبهها و پنج شنبهها از 9:00 تا 15:30 باز است. (قیمت بلیطش هم 400 تومان است 😉 )
صفحه موزه را هم در سایت کاخ گلستان ببینید: کاخ ابیض
چوپان نِی زن
مجسمه برنزی، کار «ملک دادیار گروسیان»
ساحل زاینده رود، کنار سی و سه پل
توی پلاک معرفی مجسمه، چند بیت اول مثنوی حک شده است.
مرتبط: مصاحبه ایسکانیوز با ملک دادیار گروسیان
تنگ کمین
نمیدانم شما هم این مشکل را با درس جغرافی داشتید یا نه؟ ولی من نمیتوانستم (به قول امروزیها) با جغرافی «ارتباط برقرار کنم». یعنی هرچقدر هم که توی کتاب شکل نقشهی ایران را میدیدیم که اینجا کوه است و اینجا دشت، باز هم تصوری نداشتم که حالا من اگر به این قسمت ایران سفر کنم، چه جور مناظری توی راه میبینم و کلا تصورم این بود که تمام جادههای ایران بجز جادههای شمال، از وسط کویرهای بیآبوعلف رد میشوند و حالا دور و برشان چند تا کوه و تپه هم پیدا بشود یا نشود.
برای همین، دفعهی اولی که به شیراز سفر کردم (فکر میکنم سال اول دانشگاه بودم) کلی از دیدن قسمتهای کوهستانی جاده غافلگیر شدم و تعجب کردم.
به هر حال همانطور که نقشهی ایران نشان میدهد، بخشی از جادهی تهران-شیراز، از آباده تا سعادت شهر (سعادت آباد سابق) کاملا کوهستانی است و کلی تنگه و گردنه دارد. معروفترین گردنهاش جایی است به نام گردنهی «کولی کُش» و شهیرترین تنگهاش هم جایی است به نام «تنگ کمین».
تنگ کمین، آخرین تنگهی بخش کوهستانی جاده است و بعد از آن جاده وارد دشت میشود و تا بعد از مرودشت دیگر پستی و بلندی چندانی ندارد.
عکس هوایی:
حالا آدم کلمهی «کمین» را که میشنود، یاد تلهگذاشتن و غافلگیر کردن دشمن و از این جور کارها میافتد. شکل تنگه هم جوری است که قدیمها چند جنگجوی زبده میتوانستهاند اینجا جلوی یک لشکر را سد کنند.
(ارتفاع کوه را مقایسه کنید با ارتفاع کامیون وسط تصویر)
به منطقهی حوالی تنگه هم میگویند منطقهی کمین و خیلی از روستاهای آنجا پسوند کمین دارند: مثلا قوام آباد کمین یا حسن آباد کمین. حتی بعضی نامهای فامیلی محلی هم پسوند «کمینی» دارند.
این نام قدمت باستانی دارد و حتی در لوحههای گلی باروی تخت جمشید هم اسم منطقه به صورت Kaminush آمده است.
قلعه باستانی ایزدخواست
تخت ابونصر را یادتان هست؟ شاهنشین قلعه روی یک صخره/تپه بزرگ سنگی بنا شده بود که از یک طرف همسطح زمین اطراف بود و آنجا دیوار و دروازهی ورودی قلعه را ساخته بودند؛ و از سه طرف دیگر با دیوارههای سنگی عمودی مرتفعی از زمینهای اطراف جدا میشد و این اختلاف ارتفاع نقش دیوار محافظ را بازی میکرد.
سازندگان قلعهی باستانی ایزدخواست هم از چنین عارضهی طبیعیای بیشترین استفاده را بردهاند و قلعه/شهر خود را روی یک صخرهی رسوبی بزرگ بنا کردهاند که از یک طرف ( ضلع غربی) تقریبا همسطح زمین است:
و از سه طرف دیگر، اختلاف سطح قابل توجهی با درهی سرسبز ایزدخواست دارد.
تنها راه ورودی به قلعه، این در کوچک در ضلع جنوبی است. قلعه یک در چوبی قدیمیتر داشته که از بین رفته و به جایش در فعلی را کار گذاشتهاند. همچنین به جای پلی که در عکس میبینید، یک پل متحرک روی این خندق نصب بوده است.
قلعه خیلی وقت است که متروکه است… نمیدانم چند سال، ولی از چند پیرمرد ایزدخواستی دربارهی قلعه پرسیدیم و آنها هم تا جایی که یادشان بود، قلعهی متروکه به یاد میآورند. فکر میکنم دلیل متروکه شدن قلعه و مهاجرت ساکنین به زمینهای پست اطراف، پدیدهی رانش زمین و ریختن بخشی از ضلع غربی قلعه بوده باشد.
ما که داخل قلعه را نتوانستیم ببینیم و عکسی هم از آن تو پیدا نکردیم. ولی محمد توکلی گزارشی دارد از خانههای چند طبقه و کوچههای مسقف و آتشکدهی مسجدشدهی باستانی و … که خودتان بخوانید:
مقاله محمد علی توکلی درباره قلعه ایزدخواست
برای دیدن عکسهای بیشتر از ایزدخواست این لینک را دنبال کنید:
آلبوم عکس های ایزد خواست در فلیکر