چند سال پیشا، یه روز ممد گوشی نو خریده بود … همون روز اول که آدم ذوق گوشی رو داره و همهش داره منوهاش رو بالا پایین میکنه، گوشی از جیبش افتاد توی چاه دستشویی.
خلاصه شسته و نشسته از دستشویی پرید بیرون و یه کاغذ زد پشت در که «خراب است لطفا استفاده نکنید» و دوید یه راهنمای همشهری گیر آورد از توش زنگ زد به یه لوله بازکنی که بیان گوشی رو در بیارن.
کل جریان زنگ زدن شاید سه دیقه طول نکشید، ولی وقتی برگشت دید یکی توی دستشوییه! حالا اونجا سه تا دستشویی کنار هم بود که دوتای دیگه هم خالی بودن ولی طرف اونا رو ول کرده بود صاف رفته بود سراغ همین که روی درش زدن لطفا استفاده نکنید!
ممد عصبانی و حیرون واستاده بود پشت در ببینه کی میاد بیرون و ماها هم که رد میشدیم قیافه غضبناکش رو دیدیم پرسیدیم جریان چیه و ما هم کنجکاو شدیم واستادیم ببینیم طرف کیه. خلاصه پنج-شیش نفر واستاده بودیم که «مدیر عجیب» اومد بیرون و ما رو که دید با یه حالت متعجب-شاکی ای اشاره کرد به کاغذ روی در و گفت که «آقا الکی نوشته، من استفاده کردم سیفون هم کشیدم هیچ اشکالی نداشت»!!
مدیر عجیب همه کارهاش همینجوری بود. یعنی دیگرون وقتی چیزی میگن یا کاری میکنن، آدم بالاخره یه تصوری داره که چی توی سرشون گذشته که نتیجهش شده این حرف یا عمل. در مورد این نه! هیچ تصوری نداشتیم که چی توی سرش میگذره و هرچی ازش میدیدیم یا میشنیدیم مایه حیرت بود.
بعدا که قضیه موبایل رو بهش گفتن پیشنهاد کرد که بریم طبقه پایین گوشمون رو بچسبونیم به لولهی فاضلاب، بعد به موبایل ممد زنگ بزنیم ببینیم صدای زنگش از کجا میاد، به لولهبازکنها بگیم همونجا رو بشکافن!
تو زیرزمین هستم به ممد بگو
هاهاها
آقا عالی بود استفاده کردیم
مخلصیم!
یادش بخیر علی