گفته بودم که یه سرگرمیم عکس گرفتنه. یه کتاب هم دارم به اسم «چه جوری از همه چی عکس بگیریم» … یعنی اسمش هست How to Photograph Absolutely everything ولی من نمیدونم این Absolutely رو چه جوری باید ترجمه کنم. مثلا میشه «چه جوری از همهی همه چی عکس بگیریم» یا مثلا «چه جوری از همه چی عکس بگیریم عین سّگ»!
خلاصه مناسبتی برنامهای چیزی باشه یا جایی بخوایم بریم با خودم فکر میکنم که اونجا احتمالا چه صحنههای قابل عکس گرفتنی پیدا بشه و مطلب مربوط به اون صحنهها رو از توی این کتابه میخونم و دوربین به دست میرم سراغشون. معمولا هم سر صحنه که عکسها رو توی دوربین نگا میکنم با خودم میگم ایول چه شاهکارهایی شدن ولی بعد توی کامپیوتر و صفحهی بزرگ که میبینمشون حالم گرفته میشه. خوبیش اینه که با تکنولوژی دیجیتال تفنگچیهای ناشی هم میتونن زیاد تیر بندازن و بالاخره یکی دو تا تیرشون به هدف بخوره.
دیشب هم مطلب مربوط به آتیشبازی رو خوندم و رفتیم ساحل رودخونه تیمز دیدن آتیشبازی بوریس.
از قبلش میدونستیم که خیلی شلوغ میشه و سایت مراسم هم پیشبینی کرده بود که ۲۵۰ هزار نفر بیان و از صبح هم خیابونهای اطراف رو مفصل نرده کشی کرده بودن و حتی یه جور دروازه درست کرده بودن که اگه خیلی شلوغ شد ببندن و نذارن دیگه کسی بره لب رودخونه و بقیه دورتر واستن از تلویزیونهایی که مراسم رو زنده نشون میداد نگاه کنن. دیگه به همه تیرهای چراغ و راهنمایی رانندگی و هر چیز قابل بالا رفتنی هم یه اعلان چسبونده بودن که مواظب باشید ما به این «رنگ ضد بالا رفتن» زدیم! حالا نمیدونم همچین رنگی وجود داره یا نه ولی میشد تصور کرد که اونقدر شلوغ میشه که ملت از هر چی دستشون بیاد میرن بالا.
ولی با همه این حرفا با خودم گفتم ما زود میریم اونجا یه جای خوب میگیریم دم رودخونه سهپایه رو علم میکنم یه سری عکس میدازم مثل عکسهای همین کتابه که انعکاس آتیش بازی توی آب افتاده و اینا.
زودمون ساعت هشت بود و سال که قرار بود ساعت ۱۲ تحویل بشه فکر میکردم یعنی چار ساعت زودتر رفته بودیم ولی همچین ملت چارپشته واستاده بودن که اصلا نزدیک رودخونه نمیشد بشی. سهپایه علم کردن که پیشکش. ساعت ۹ هم اون دروازهها رو که گفتم بستن و دیگه کسی رو راه نمیدادن.
خود آتیش بازی و جو مراسم و شور و حال ملت به چار ساعت علافیش میارزید البته ولی خوب طبعا عکسهام چیز خوبی از آب در نیومد.
اون سه چار ساعتی که منتظر آتیشبازی بودیم، رادیو یک بیبیسی داشت توی بلندگوها پخش میشد و دیجی فلانی هی صدا و حرکت ملت رو در میاورد، وسطش هم بلندگو اعلام میکرد که حواستون باشه بعد از مراسم ایستگاههای مترو نزدیک رودخونه خیلی شلوغ میشن و فکر این باشید که تا ایستگاههای دورتر پیاده برید. بعد از آتیش بازی هم دیجی فلانی، اومد یه کلکی بزنه عین صدا و سیما که بعد فوتبال میگه صبر کنید صبر کنید نرید توی خیابون الان مصاحبه زنده داریم با بازیکنا! گفت که پا نشید برید خونهتون ها! ما تا صبح اینجا برنامه داریم ولی هر چی تا حالا کلک صدا و سیما گرفته کلک اینم گرفت!
چشمتون روز بد نبینه شیرتوشیری شد بعد از مراسم. خصوصا که ملت هم یه خورده مست بودن حالشون دست خودشون نبود. ما رفتیم یه ده دیقهای دم در یکی از ایستگاههای مترو واستادیم که بسته بود ولی ما نمیدیدیم که بستهس. یه پلیس فداکاری با زحمت خودش رو رسوند جلو جمعیت داد زد که این در باز نمیشه باید از اون یکی در برید. رفتیم بریم اون یکی در یه جایی داشتیم وسط جمعیت خفه میشدیم نه راه پیش داشتیم نه راه پس. خلاصه قید مترو رو زدیم و به بدبختی برگشتیم و یه مسافت طولانی رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به اتوبوسها و یهلنگهپا سوار اتوبوس شدیم برگشتیم خونه. مسیری که روزای عادی با مترو ۲۰ دیقه طول میکشه رو دو ساعت و نیمه برگشتیم.
ولی کلا خوش گذشت. جاتون خالی!
“چه جوري از همه چي از شير مرغ تا جان آدميزاد عكس بگيريم”؟!
ایول، ترجمه خوبیه!
من عکاس هستم هر سوژه ای که به نظرت جالب میاد رو عکس بگیر مثلا ابر های آسمان
راستی سال نو مبارک . به شما و خانواده محترم .
این ک نوشتین جاتون خالی واقعن اتیش زد بر خرمن روحم . دیروز داشتم با خودم میگفتم فردا بی مناسبت این شعر رو براتون بنویسم اما امروز چ مناسبت دل انگیزی بوجود اوردین :
….
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را .
خیلی دلم میخاد تو این شرایط یه جای دیگه ای زندگی کنم اما هنوز نتونستم .
آره این اواخر دیگه زندگی توی ایران خیلی غیر قابل تحمل شده از همه نظر
تنبلی بر ما خیلی غلبه کرد و نشستیم پای کامپیوتر نگاه کردیم!
ئه؟ شما اینجایید؟ فکر کردم تعطیلات ترم رو پاشدید رفتید ایران!
نه بلافاصله بعد از تعطیلات امتحانه..ما احتمالا تا آخر سال تحصیلی نمیریم ایران متاسفانه 🙁