در جریان اسکن کردن یادگاریهایم، برخوردم به یک جفت دفتر خاطرات مربوط به زمستان 67. یعنی از 26 دی 67 تا 4 فروردین 68.
از وقتی اول راهنمایی بودم (سال 66) به این طرف، جسته و گریخته خاطره مینوشتهام. میگویم جسته و گریخته یعنی دو-سه ماه منظم و مرتب هر روز مینوشتهام و مینوشتهام تا اینکه دفترم پر میشد. آنوقت سرِ شروع کردن دفتر جدید حس خودآزاریام گل میکرد و میگفتم باید حتما برای بالاتر بردن کیفیت دفتر خاطراتم فلان کارها را بکنم و آنقدر به خودم سخت میگرفتم که یکدفعه میبریدم و دو سه سالی نمینوشتم تا دوباره به صرافت بیفتم.
اولین دفترم که مربوط میشد به پاییز 66 و خیلی هم برایم عزیز بود، چند سالی است که گم شده و هر وقت یادش میافتم داغ دلم تازه میشود. اما این جفتی که تازه پیدا کردهام را اصلا نمیدانستم که وجود دارند و قاطی یادگاریهای دیگر ته یک کارتن خاک میخوردند برای خودشان.
دو سه روزی است که دارم این دفتر را میخوانم و هم از خنده غش و ضعف میکنم از بس موقعیتهایش عجیب و غریب است، هم نوستالژی میشوم از یاد آوردن دوران کودکی، هم حرصم میگیرد از دیدن این که چه بچهی ناسازگار و ننر و از زیر کار در-رو ای بودهام.
معمولا جملههایم با «امروز» شروع میشوند و فعلشان ماضی ساده است و خیلی خطی و بی آرایه و پیرایه روایت میکنند که فلان اتفاقها افتاد. بیشتر از مدرسه روایت کردهام اما همهاش مدرسه نیست. دعواهای دائمیام با همهی اطرافیانم را هم به همراه فحشهای مربوطه منعکس کردهام. حالا که نگاه میکنم میبینم با همه سر جنگ داشتهام؛ از برادرم محمد گرفته تا شبگرد محله و خانمی که میآمد کمک مادرم و معلم و مدیر و ناظم و همشاگردیها و هممحلیها و …. گهگاه به خبرهای مهم هم اشاره کردهام.
cheghadr jaleb, edaaame bede…
سلام علی آقا!
اسم و فامیل بالای دفترت چیه؟!
فامیلتونو عوض کردین؟
سلام رفیق
نه گنجه ای رو قدیما اونجوری مینوشته ن. یه همزه روی ه میگذاشتن و یه کسره زیرش
آره یاد اعدامهای 67
من اون موقع اول دبستان بودم با این دفترها و ان اعدام ها
یک بار هم تو گودر کامنت گذاشتم برای این مطلب
اینجا هم میگم
همه چیز یه طرف و کوه پن شامپو یه طرف
ذوق مرگ شدم
آخه تو چیکار به کوه پن! شامپو داشتی ای کودک پیشین؟!
من مرده کودک قدیمی و کوه پن شامپو شدم در مقایسه با بچه های لوس الان
هاهاها!
برای خودم هم خیلی جالب بود. تنها موردی که به اعلام کوپن توجه نشون دادم همین کوپن شامپو بوده، ولی تا جایی که یادم میاد اون موقع ما سرمون رو با صابون میشستیم.
کامنتت رو توی گودر دیدم. میخواستم اونجا هم بنویسم بین «کو» و «پن» یه چیزی خط خورده و «ه» نیست.
قبول اما من کوه پن رو بیشتر دوست می دارم :دی
وااااا؟ چرا این سایتت عکس منو شبیه ویروس مالیخولیای چینی نشون میده؟!!!!
خیلی وقت بود این جلد دفتر رو ندیده بودم… یادش بخیر همه دفترهام همین شکلی بودند… راستی واقعا دفتر رو 30 ریال میخریدیم؟
ولی علی واقعا فکر نکنم خطت خیلی عوض شده باشه از اون موقع:)) البته خط خودم هم بهتر از این نیست:))
وای خدا اینقدر خندیدم اینارو خوندم یاد بچگی های داداشم میافتم
مي گم عنوان اين پستتون يه جوري نيست؟؟؟؟؟………. آدم اولش يه فكر ديگه اي مي كنه…
عجیبه، به نظر خودم خیلی طبیعی میاد عنوانش، آهان شاید یاد اعدامهای 67 میافتید؟
البته اون چند سالي كه معلم بودم، هيچوقت نشد به خاطر بارش برف تعطيل بشم. اگرم روزي تعطيل مي شد، روز كاري من نبود!!! خب، آدم وقتي معلمه، دلش يه كم شور مي زنه نكنه بچه هاي احمق از درس جا بمونند يا چه مي دونم … اون اولهاش مي ترسه كه نكنه نرسه كتاب رو تموم كنه. حالا كتاب چي بود؟! اجتماعي سال اول راهنمايي !!!همه جمله هاي كتاب روي هم صد جمله نمي شد!!!
دلم غنج رفت واسه اون روزي كه منتظر تعطيلي فردا در اثر بارش برف بوده ايد. من يكي كه وقتي برف مي اومد و تعطيل مي شد، انگار دوباره از مادر زاده مي شدم. البته تمام عشقم اين بود كه از سر شب برف مي اومد و نصف شب چند بار بيدار مي شدم و مي ديدم حسابي نشسته. اون موقع اگر مي مردم هيچي از خدا نمي خواستم!!!
البته اينم بگم كه مامان و بابام هم معلم بودند. بابام از تعطيلي ها ناراحت مي شد يا لااقل اينجوري نشون مي داد ولي مامانم بدون هيچ رودربايستي دم پنجره بالا و پايين مي پريد!!!
هاها! اون سال توی اراک فکر کنم 10-12 بار مدارس به خاطر برف و سرما تعطیل شدن. جاتون خالی بوده حسابی
واي خدا! چه جالب! منم دلم غش مي ره واسه اينجور يادگاريها. ولي خيلي عجيبه. شما خيلي آدم آروم و بسازي هستيد. اصلا بهتون نمياد دعوايي بوده باشيد. شايد زيادي مته به خشخاش مي ذاشته ايد. وگرنه بهتون اصلا نمياد. آدم فكر مي كنه از اولش آسون گير بوده ايد.
آره برای خودم هم کمی عجیب و بیشتر ناراحت کننده بود. ولی انگار خیلی نساز بوده ام آن وقتها
علی عزیزم
خوشحالم که بعد از 20 سال پیدات کردم. چقدر این خاطرات لذتبخش است . عجب حس نوستالوژی!!!!
در جمع و من و این بغض بی قرار جای تو خالی
منتظرتم انشالله ببینمت.
از نوع نگارش متن و دست خطت معلوم بوده كه مي ري تو كار خط و زبان پهلوي. (البته الان معلوم شده!)
براي يك كودك ده يازده ساله خط قشنگيه!
آره برای اون موقع قشنگه. ولی متاسفانه همین جوری مونده و در بعضی موارد پس رفت هم داشته این دست خط!