محمد رضا سرشار، مدتی است که طراحی سایتش را عوض کرده است و توی لوگوی سایت جدید یک لقب استادی هم به خودش اعطاء کرده. یعنی لوگوی سایت قبلیاش بود: «سایت رسمی محمد رضا سرشار»
و سایت جدید شده: «پایگاه رسمی استاد محمدرضا سرشار (رضا رهگذر)»
توی سایت استاد که بگردید البته آثار شکستهنفسیهای ایشان همه جا پراکنده است اما این یکی به نظر من از همه جالبتر آمد که دیدم استاد اعتقاد دارند فیلم «باشو غریبه کوچک»، اقتباس سینمایی بهرام بیضایی است از یکی از آثار ایشان! (منبع)
به من بگویید چقدر ممکن است در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، کسی مثل بهرام بیضایی از کسی مثل محمدرضا سرشار اقتباس کرده باشد؟
شما مهاجر کوچک را خوانده ايد؟ نوشته شما بهانه اي شد تا آن را بخوانم. داستان فيلم باشو بسيار شبيه همين رمان است. دشواريهاي زندگي يک نوجوان مهاجر جنگزده در محيطي غريب.
تاريخ انتشار رمان هم 7 سالي از ساخت فيلم عقبتر است.
وزیر مملکت ما ادعای تحصیلات عالی در آکسفورد می کنه، کسی چیزی بهش نمیگه! یه بنده خدایی هم تو سایت خودش به خودش میگه استاد (که البته انگار دیگه روش نمیشه بگه)
let him be
🙂
سلام
الان لوگوي سايتشو تغيير داده .
پايگاه رسمي محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
آره استادشو حذف کرده
سلام. آیا انتقادهایت که خودت گفتی “حساسیت” است، با پیروزی مواجه شد؟ شاید اما بر سر یک خرده-مسألۀ بسیار فرعی! بجاست کسانی که دنبال این حساسیت، -به حق- این همه انرژی بر سر این بحث گذاشته و خروشیدند و نوشتند و… آیا با چه حساسیتی به این می اندیشند که هم اینک چه پیکارهای بزرگی در جریان است تا مگر بساط غصب لقب و غصب مقام و فرهنگ فرصت طلبی برای غصب… یک گام جدی پس رانده شود؟.
قربان همگی
e????che zud avaz kard!!!!
حالا چرا گیر دادی به سرشار؟ چه هیزم تری بهت فروخته؟ این همه آدم توی این مملکت خراب شده واسه گیر دادن و مسخره کردن هست تو هم از پیغمبرا سرشار رو گیر اوردی؟
به قول معروف: کو تا من و ملک الشعرای بهار برسیم به پای حافظ:)
شاید مسافران پنجشنبه شب فرودگاه بینالمللی امام نميدانستند آوازخوان «کوچه باغهای نیشابور» برای اینکه دیگر طاقت خیلی چیزها را نداشت مجبور شد اسباب اثاثیهاش را جمع کند و به رفتنی تن بدهد که یک عمر از آن گریزان بود.
به نوشته دنیای اقتصاد پنج شنبه شب گذشته دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و پژوهشگر برجسته، تهران را به مقصد آمریکا ترک کرد تا فصل تازهای را در آغاز دهه هفتم زندگیاش پیش بگیرد، اما تردیدی وجود ندارد که صندلی خالی آقای دکتر، سالها در دانشگاه تهران خالی خواهد بود و دانشجویان حسرت روزهایی را خواهند خورد که مثل برق از کنارشان گذشته است. کسی شک ندارد که شفیعی کدکنی برای جامعه فرهنگی ایران ارزشمندتر از تصور خیلیها بود؛ هرچند هیچ عکاس و خبرنگاری در فرودگاه حاضر نبود تا رفتن همیشگی او را به تصویر بکشد و کسی غیر از خانوادهاش برای بدرقه او نرفته بود. خبر رفتن شفیعی کدکنی به آن سوی آبها زمستان گذشته دهان به دهان چرخید، اما کسی آن را جدی نگرفت. ماجرا از این قرار بود که استاد در یکی از کلاسهاي درسش قصد خود برای عزیمت به خارج از کشور را مطرح میکند و از دانشجویان ميخواهد تا کارهای نیمه تمامی را که به او مربوط ميشود، انجام دهند. آن روزها یکی از دانشجویان حاضر در آن کلاس خبر را با خبرنگار یکی از روزنامهها مطرح ميکند و نگران اتفاقی است که قرار است شکل بگیرد. رفتن شفیعی کدکنی آن روزها برای اولین بار در یکی از وبلاگها منتشر شد، ولی کسی جدیاش نگرفت. رسانهها از یک طرف اصل خبر را شایعه نویسنده وبلاگ ميدانستند از طرفی دیگر نميتوانستند به راحتی از کنارش بگذرند. حتی همین اواخر یکی از نشریات تقریبا زرد یک بار دیگر به قول خودش به آن شایعه دامن زد و یادآور شد که خوشبختانه خبر تنها در حد شایعه باقی مانده است. همه چیز همینگونه گذشت تا یکی از روزهای هفته گذشته فیض شریفی شاعر و منتقد شیرازی و از دوستان چهره بلند آوازه ادبیات ایران یک بار دیگر خبر رفتن شفیعی کدکنی را برای نویسنده همان وبلاگ تشریح کرد. انگار شفیعی کدکنی با تلفن از دوستانش خداحافظي ميکرد. به هرحال آنقدر دست روی دست گذاشتیم و منتظر ماندیم تا بالاخره اتفاقی که نباید افتاد و شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پریستون ترجیح داد زندگیاش را در آمریکا ادامه بدهد و در همان جا به تدریس بپردازد. او اولین استاد برجستهای نیست که رفتن را به ماندن ترجیح داد؛ اما تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد. شاید هم از مهمترین استاد دانشگاههاي ایران به شمار بیاید که تاکنون ترک وطن کرده است. پنجشنبه گذشته شفیعی کدکنی آخرین لحظات تهران را با دوستان قدیمیاش مرتضی کاخی و محمد رضا حکیمی و خانوادهاش گذراند. انگار دعوت دانشگاه پریستون یکساله است، ولی چون شفیعی گرین کارت دارد قصد کرده سالهاي بیشتری را در آمریکا بگذراند. جامعه دانشگاهی ایران یکی از علمیترین چهرههایش را از دست داد. برای آنهایی که مثل مرتضی کاخی یک عمر را با شفیعی گذراندند این روزها، به تلخی زیتونهاي رودبار ميگذرد. حتما تا چند وقت دیگر که دانشگاهها پس از تعطیلات تابستانی کار خود را شروع کنند روزهای تلخ دانشجویان دانشگاه تهران هم آغاز میشود که ناگهان با صندلی خالی استادی روبهرو خواهند شد که یکسال و اندی پیش بارها روی آن نشسته بود و خداحافظی قیصر را اشک ریخته بود. مهرماه که بیاید تازه روزهای تلخ آغاز میشود و خیلیها تنها ميایستند و زمزمه ميکنند:
«به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کوير وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران، / برسان سلام ما را»
البته خدایی دلم سوخت شاید می خواد اینجوری با بهرام بیضایی دوست بشه روش نمیشه مستقیم بگه شاید چه می دونیم ما!؟؟؟؟؟؟؟
بابا اعتماد به نفس – نویسنده – اصیل – استاد – راهنما – کشته مارو این توهم ها خدایی . بهرام بیضایی هم اینا رو میدونه؟ ببین چقدر خندیده حالا!:)
سلام
آیا کشف این “استاد” تنها راندمان ایام غیبت است؟ منتظر کارهای خوبت هستیم. ماجد منصفانه گفت که “استاد” لاقل برای “خواب نمیروز” برخی لالایی تولید کرد. آیا بهتر از برخی نیست که “کابوس” تولید می کنند، چه در خواب و چه در بیداری.
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
جناب استاد علي !
در بازار مكاره ي اهداي القاب و عناوين ملون و پر طمطراق و مردم فريب از آيت الله و حجت الاسلام گرفته تا دكتر و مهندس قلابي در اين كشور لقب زده شما چرا به اين نيمچه استاد گير داده ايد كه در ايامي در تنهاييم با حكايت هاي ننه باجيش به خواب نيمروز فرو مي رفتم !
جناب استاد ماجد!
من کمی به این نیمچه استاد حساسیت دارم. او برایم نمادی از هنرمندان خرده پا و میانمایه ای است که برای مطرح کردن خودشان به پر و پای هنرمندان طراز اول میپیچند و برای بزرگان هنر خیلی گرفتاری ها درست کرده اند.
سلام
شاید اینجا بد نباشه که من یه جواب خیلی ساده به دوست به اصطلاح استادمان بدهم شاید یه روزی مجبور شه همین جایه جواب قانع کننده ای به همه ما بده .. ما که همیشه منتظریم.
آقای محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) این برای شماست :::
نمی دانم کجا باید نوشت تا همیشه ماندگار باشد..چیزی شبیه به اقتباس در باشو غریبه کوچک نمی بینم ..نمی دانم چرا باید آنچه دوست داریم اتفاق بیافتد رایه قلم می آوریم.من ابداً شمارا نمی شناسم و اصولاً برای شناختن انسانها انتخاب می کنم تا آنچه را دوست دارم بدست آورم و هرگز شما انتخاب من نبودید و خیلی تصادفی اینجا هستم.. اما چیزی که در اینجا باعث شد بنویسم ربط بی ربط شما بود ..ربط باشو غریبه کوچک به مهاجر کوچک… بیضایی چیزی را اقتباس نمی کند… آن هم به همین سادگی …امیدوارم دیگران اشتباه شما را نکنند و سعی کنند همه چیز را به درستی آنچه هست ببینند نه آنچه دوست دوست دارند اتفاق بیافتد.
لقب استاد در این مملکت از حال به هم زن ترین کلمات است. به نظر من جدا از این که چنین لقبی به قد و قواره ی امثال محمد رضا سرشار نمی خورد و مضحکه ای بیش نیست کاربرد آن حتی در مورد کسانی مثل شجریان و آیدین آغداشلو و امیرخانی هم بی مورد است و از «بادمجان دور قاب چینی» ایرانی می آید. آخر یعنی چه؟ شنیده اید هیچ وقت پابلو پیکاسو را استاد پابلو پیکاسو خطاب کنند و یا آلبرت آینشتاین را استاد آلبرت آینشتاین بنامند؟
به کار گیری لقب استاد از جانب اشخاص برای خود چیزی جز حقارت آن ها را نمی نماید و به کار گیری این لقب از جانب طرفدارانشان نشان از چیزی جز خود کم بینی آن ها ندارد.
باز هم این که بادمجان دور قاب چینها لقب استادی به کسی بدهند قابل تحمل تر است. این که کسی خودش خودش را استاد کند خیلی نقل دارد!
ایشون کی و از کجا به لقب استادی مفتخر شدن؟ انگار بعضی چیزا که واسه خیلیها بده واسه یه عده ای عالیه! البته اینم نمیشه منکر بود که واسه مشهور شدن باید به آب و آتیش زد. حالا این زده به باشو، غریبه کوچک!
اگه فهمیدی کیه ما را هم خبر کن
ایشون خیلی وقته مشهورن از زمان قصه های شب
کتاب های ایشون اتفاقا خواننده زیاد داره برعکس کارهای شبه روشنفکری شماها
قصههای شب؟ یا قصه ظهر جمعه؟
🙂
aslan ishun ki hasn!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!