یکی اسلحه به دست رفته سراغ یک شرکت ساختمانی برای دزدی. اسلحه را گذاشته روی سر مدیر عامل شرکت و به زور از او یک چک 150 میلیونی گرفته! بعد چک را داده به یکی از کارمندها تا برود بانک نقد کند و نیم ساعته برایش بیاورد. کارمند مربوطه هم پایش را که از شرکت بیرون گذاشته پلیس را خبر کرده و پلیس هم آمده و مرد اسلحه به دست را گرفته و برده!
چیزهایی که برای ما جوک است برای بعضیها خاطره است. این که نوشتم خلاصهی یکی از ماجراهای صفحه حوادث همشهری امروز (18 مرداد) بود!
سلام مهندس علی! خوبی
وبلاگ من مثل یک پمپ بنزین متروکه تو دل صحرای نوادا است که در سال یکی دوتا بازدید کننده داره که احتمالا راه گم کردند!!! حالا شما چطوری پیداش کردی و کامنت هم گذاشتی.. به هر حال خوشحال شدم اگه اومدی زرافشان حتما به ما سر بزن
ها ، آها
سلام. ای کاش اصل مطلب را لینک کرده بودی. حالا من برایت یک خاطره بگویم. با یک ملای روستایی دوست! بودم (نمی گویم از کجا) که خیلی احمقانه چاخان می کرد و تبدیل شده بود به یک وسیلۀ خنده برای جمع ما. وقتی از سفر مشهد برگشت خیلی راجع به “موزه” پرحرفی کرد. یکی از ما پرسید: “آیا قرآنی به خط حضرت یوسف را در موزه دیده است؟” او هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: “آره. چقدر زیبا بود و…” طرف ول کن نبود و ساعتها متوجه نمی شد که سر کارش گذاشته ایم.
می خواهم بگویم که این “جوک-خاطره ها” باورکردنی است. می ماند تحلیل که مبتلایان تحت چه عوامل فقر و بیماری به این روز می افتند؟ “زیر سر انگلیسیهاست”!