این روزها حال من هم کم و بیش به خوشی حال شماها است و خیلی نوشتن ندارد.
بعد از انتخابات سه هفتهای در آمادهباش صد-درصد بودیم و این آمادهباش صد-درصد مزخرفترین وضعیت ممکن در یک نیروی نظامی است به این صورت که همهی مرخصیها لغو میشود و نیروها حق خروج از پادگان را ندارند و منتظر میمانند تا چه دستوری ابلاغ شود و در حال انتظار از بیکاری و بیخبری و نگرانیهای وجدانی و شنیدن شایعههای جورواجور روح و روانشان فرسوده میشود.
البته دلتان نسوزد که پسر مردم سه هفته عمرش توی پادگان تلف شد و از این حرفها… خودم را اینجوری دلداری میدهم که با این حالی که کم و بیش به خوشی حال شماها است، اگر بیرون پادگان هم بودم ضریب اتلاف عمرم کمتر نبود… مثل همهی روزهای دیگر سربازی، در آمادهباش هم بیشتر به همسر گرامی سخت میگذشت تا من.
یک همسر گرامی میگویم و یک همسر گرامی میشنوید… یعنی اصولا اینجوری است که باید یکی بگویم و ده تا از دهانم بریزد…
یکشنبه بیست و چهارم خرداد که آمادهباش صد-درصد اعلام شد، به جای خروج از پادگان رفتیم رستوران که نهار بخوریم، یقلوی را گذاشتند جلویمان و دیدیم که قاشق نداریم! گفتیم قاشق یکبار مصرف؟ گفتند مخصوص کادریها است! (یک چیزی که توی نیروی مسلح حال آدم را به هم میزند همین نظام طبقاتی کادری/وظیفه است)… حالا این اول داستان بود، قاشق نداشتیم، لیوان نداشتیم، وسایل حمام نداشتیم، لباس زیر تمیز نداشتیم، کتاب نداشتیم، … خلاصه … روز دوم توی صف ایستادم و زنگ زدم به همسر گرامی که شوهرت را دریاب! و فردایش صبح ساعت هفت یک ساک دم در پادگان بود شامل همه چیزهایی که سفارش داده بودم و بقیه چیزهایی که لازم داشتم ولی به عقلم نرسیده بود! فکرش را بکنید که کارد میوه خوری و مداد و روبالشی هم توی ساک بود!
بیشتر وقتهایم را پیش «شکور پمپی» میگذراندم. شکور یکی از دوستان دوران آموزشی است که روز اول خدمت هم با هم رفتیم پادگان و داستان یکی از شیرینکاریهایش را نوشتهام: «شورآباد: روز اول». حالا شکور مسوول پمپ بنزین پادگان است و مشهور به همان اسمی که گفتم. پمپ بنزین هم جای پرتی است تقریبا لب مرز پادگان و نه رفت و آمدی دارد و نه سر و صدایی و گوشهی دنجی بود برای گذراندن روزهای آمادهباش.
سه-چهار روز که گذشت آمادهباش هم شل و ول شد و یواش یواش خروجها و مرخصیها شروع شد. منتها اشکالش این بود که صبح که راه میافتادیم برویم سراغ پادگان درست نمیدانستیم کی قرار است برگردیم خانه. آخرین بار صبح چهارشنبه دهم تیر راه افتادم طرف پادگان و به دخترخاله که همان شب نامزدیاش بود پیغام دادم که عذر ما را بپذیرد و ساعت شش و نیم عصر بود که خبر دادند آمادهباش لغو شده و به شام نامزدی رسیدیم…
با خواهر گرامی موافقم.بنده خدا ساعت 10 شب آمد خانه و ساعت 5 صبح راه افتاد تا به موقع وسایل را به دستتون برسونه.
همینه دیگه! وقتی برادرجان تا حالا یه کامنتم اینجا نگذاشته، هیچکدوم از اینا نمیشناسنش، من چه جوری بیام بگم چیکار کرده چیکار نکرده؟ 😉
اولا خیلی بی انصافید.دیگه هر کی ندونه شما میدونید که اون بنده خدا برای بازی با بچه خودش هم وقت نداره چه برسه به این که بیاد تو اینترنت چرخ بزنه.
ثانیا همیشه من براش میخونم و وقتی که متن این دفعه را براش خوندم به معنای واقعی کلمه یک لحظه وا رفت.
(خیلی دلم براش سوخت)
تنها حرفی هم که زد این بود که( علی همیشه بی معرفت بوده.)
اوکی.
بهش زنگ میزنم از دلش در میارم 🙂
salam omid varam halet khob bashe mano ke yadet narafte amozeshim???
agha loft mikoni 1 davat name balatarin bara man befresti?merci
آقا من خیلی اتفاقی که نه ولی تقریبا از خودت پرسیدم که اینجا کجاست! خواستم بگم که این شکور پمپی یک اشتباه استراتژیک در انتخاب اسم بود که احتمالا خاطره می شود و …
سلام. من توي اين چند هفته به اين نتيجه رسيده بودم كه اين روزها، روزهاي امتحانه. از ورزشگار و دانشجو و استاد و هنرمند و سياستمدار دارند امتحان مي دهند تا بقيه مردم! اينم يه امتحان بود واسه اينكه خانمتون محبت و وفاداريش رو اثبات كنه. راست مي گيد براي ايشون سخت تره. آخه ايشون توي خونه بوده اند ولي شما در يك منظقه نظامي. قاعدتا جاي ايشون امن تر بوده ولي خب مي دونيد كه. هر كي جاش ناامن باشه ادم بيشتر دلش براش شور مي زنه. هرچند كه اين روزها حساب و كتاب همه چيز به هم ريخته.
آخ گفتي متنفر بودم از هرچي آماده باش و لوحه پاسداري بود مخصوصاً هفته دفاع مقدس يا ارتش ……… هنوزم متنفرم متنفررررررررررررررررررررررررررررررررمممممممممممممممم
آره بیچاره فاطمه تو که نبودی هیج جایی نمیرفت میگفت علی نیست دلم نمیاد تنها برم پس حسابی قدرشو بدون که چقدر به فکرته و چیزایی که فکرشو نمیکردی واست فرستاده
در اين مدت كسي را ناي قلم گرفتن نبود !
شعر دوستم شهاب شيخي را به دوستان تقديم مي كنم:
يا حضرت خيابان !
http://www.shahabaddin.blogfa.com/post-175.aspx
سلام
دوستتون خانم ابتکار(وبلاگ ابتکار سبز)
مدعی آزادی بیان ،
کسی که ادعا می کند پیرو شهید دکتر علی شریعتی است،
شخصیتی که میگفت :خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار
و یا میگفت: خدایا به من قدرت تحمل عقیده “مخالف” ارزانی کن.
نظرات مرا تایید نمیکنند.
جناب بهادرانی،
در مورد خانم ابتکار نمیدونم سیاستشون در مورد تایید کردن کامنتها چیه ولی من شخصا کامنتهایی رو که ربطی به نوشته ام نداشته باشن، پاک میکنم. کامنتهای توهین آمیز یا تبلیغاتی که دیگه جای خود دارن.
این بار که گذشت ولی لطف کنید دیگه برای من کامنت نامربوط نذارید.
كامنت نا مربوط
ما هم آماده باش بودیم جناب سروان
بد نبود به نقش بنده ی خدا برادر گرامی هم اشاره ای میکردی!!!
سلام
بخاطر نوشتن و نوشته ات خوشحالم. تبعیض در حد قاشق-چنگال یکبار مصرف خیلی ناجورتر از “تبعیض طبقاتی” متعارف است. بیشتر شبیه آپارتاید است. اصراری ندارم اما آیا نام گویاتری سراغ نداری؟
:)) ، اون مداد و روبالشی خیلی باحال بود + اون شام هم نوش جان
سلام – اون قسمت کتاب نداشتیم خیلی عذاب آور بود. البته می دونم که در اون حال و هوا کی حال و تمرکز کتاب خوندن داشت خوشحالم دوباره می نویسی 🙂
چه جالب.نمیدونم چرا هروقت اینجا رو میخونم جز این عبارت “چه جالب” چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه
موافقم!
(پس این همه مدت پست جدیدی نبود به خاطر این بود، داشتم کم کم نگران می شدم:)
بمیرم برا دل فاطمه چی کشید این چند وقت 🙁
سلام
جدی آماده باش بودی؟
بابا این جور موقع ها ما هم ناسلامتی رفیقیم. یه خبر به من داده میشد حداقل میتونستم به جای همسر گرامی وسایل رو من بیارم پادگان. اونقدرها هم نارفیق نیستیم به خدا