بیست و یکم آبان
دیشب پوتینهایم را واکس نزده بودم. صبح دیدم که نیست. پوتینهای حدود 20 نفر دیگر هم همین بلا سرشان آمده. احتمالا فرماندهی دسته همهی خاکیها را برداشته.
این پسره قوچعلی، قرق دیشب و نماز صبح امروز را دودر کرده و گرفته خوابیده. انگار چند نفر از دوستانش در آسایشگاه یک هم همین کار را کردهاند. حالا گوشه گوشهی آسایشگاه صدای پچپچ کسانی میآید که میخواهند زیرآبش را بزنند.
توی این سرما و هوای بارانی، کلاس تربیت بدنی دیدنی شده بود. کمی نرمش کردیم و کمی نرم دویدیم و بقیهاش را هم با کاپشن و کلاه راه رفتیم. مانی الکی خوش دستش در رفت و آمبولانس آمد دنبالش و رفت. این پنجمین مصدوم آمبولانسی گروهان ماست.
عضلهی کمر دیجی فرید هم گرفت و آمبولانسیهای گروهانمان رسیدند به شش تا (امروز سه تا).
آسایشگاه یک کتابخانه هم دارد که جواد قمی شده مسوولش. سری زدم و دیدم غیر از کتابهای دینی و سیاسی یکی دو کتاب متفرقه هم دارد. یک کتاب در مورد اصول داستاننویسی گرفتم که وقتم را پر میکند.
بیست و دوم آبان
شب خیلی خوب خوابیدم و صبح خیلی سرحال بیدار شدم. همهی کمخوابیام با یک ساعت خواب اضافه حل میشود. چهارشنبهها برنامهی خاصی نداریم جز یک سری کلاس خوابآور.
دیشب با حجت و حسام صحبت قاچاق سیگار و رد کردن موبایل به داخل پادگان بود. رسید به اینجا که اگر کسی اقلام ممنوعه را دستمان ببیند لو میدهد یا نه؟ حسام میگفت یکی برنامهی جشن پریشب را لو داده به فرمانده و فرمانده هم دکتر چمران را خواسته و تذکر داده. یادم باشد از چمران بپرسم واقعیت دارد یا نه؟
شینشین خیلی به ورزش، خصوصا فوتبال علاقه دارد. الان یکی از سربازها را برده پشت دفتر گردان و سرباز مزبور دارد برایش روپایی میزند و حرکات نمایشی دیگر انجام میدهد.
دیجی فرید بهتر شده ولی هنوز نمیتواند از جایش تکان بخورد. نفر کناریاش هم مشکل لثه پیدا کرده و لثهاش را جراحی کردهاند. خلاصه دو نفری مریض افتادهاند کنار هم و بچهها دورشان جمع شدهاند. سپهر هم خیلی پرستارانه بالای سرشان نشسته و لقمه لقمه غذا دهانشان میگذارد.
بابا اونجا خدمت می کنین یا صفا … این که عشقو حاله کتاب و این چیزا ما موال رفتنمونم سر ساعت های خواص بود
سلام
اين روزمره ها خيلي باحالن،با اجازت مي خوام چند تا تيتر ديگم براشون پيشنهاد كنم:
1- سال هاي دور از خانه!
2- دوسال تنهايي!
3- من،يك سرباز بين هزاران
4- هر لخظه، سخت تر از قبل
اميدوارم ناراحت نشيد:)
مرسی، شماره سه رو ترجیح میدم 😀
احسنت!
یک ترجیح ضد ترجیح
الان تهراني ديگه، نه؟؟؟؟
روزمرههات خيلي جالبن… خيلي ناراحتم كه گل باقالي هيچي از اون دورانش ننوشت… فكر كنم اوضاعش از تو وخيم تر بوده كه حوصله حتي نوشتن هم نداشت
الان یزد هستم و دارم میرم شیراز! قرار بود شنبه ترخیص بشیم که افتاد امروز 😀 هنوز سراغ جهاد با گوگل ریدر نرفتم!
به قول یکی از بچه های خواننده در پست های قبلی، یه کم کسل شده اید. که البته اقتضای محیط است. ولی من که چند وقت پیش شما رو دیدم، به نظرم سرحال بودید. دیگه تا پایان دو ماه چیزی نمونده. عمر دشمنه! اینم تموم می شه. پیروز و سرحال باشید!
اون موقع که همدیگه رو دیدیم توی میاندوره بود، اینجا درست قبل از میاندوره هستش!