دوازدهم آبان
ساعت 6:10 قسمت سحرخیزیاش را دوست دارم. صبحها معمولا حالم خوب است. حتی اگر مثل امروز از دندهی چپ بیدار شده باشم. ساعت یکربع به هفت باید به خط شویم برای کلاس «قضایی» که توی نمازخانه برگزار میشود. اتیکت کد را که جابجا دوخته بودم کندم و سر جایش دوختم. بچهها مشغول آنکادر کردن تختها هستند و کارهای خردهریز دیگر. مانی الکیخوش هم اینجا پلاس است و برای خودش میچرخد.
کلاس تاکتیک عالی بود. طرف با کلاش و شعلهپوش مانوری و صداگیر آمد. اصلا قیافه و حرفزدنش خندهدار بود و ناراحت هم نمیشد که ما داشتیم اول تا آخر کلاس میخندیدیم. ولی دستوراتش گریهآور بود. یعنی آخرش دلمان میخواست چهار دست و پا برگردیم آسایشگاه. [این همان آقای خمپاره است، در موردش مفصل خواهم نوشت]
صحنه: هلهله میکشیم و صداهای سرخپوستی از خودمان در میآوریم و دویست متر به طرف شرق میدویم. هر بار که سوت میکشد، خیز سه ثانیه میرویم. خیز آخر را که میرویم دیگر حال بلند شدن نداریم و فقط به عشق هلهله کشیدن سرپا میشویم. بعد داد میزند حالا بدوید پشت ارشد صف شوید. ارشد سیصد متر به سمت غرب رفته! اگر هلهله کشیدن نبود چطور میتوانستیم 500 متر دیگر هم بدویم؟
سیزدهم آبان
گردان سه رفته است اردو و چند روز دیگر مرخص میشود. به جایشان یک گردان دیپلمهی صفر کیلومتر میآید. باید دیدن داشته باشند!
همهی بچهها به «عمو نوروز» حساسیت دارند. در مورد «قوچعلی» مواضع مختلف است. تلفن همانقدر شلوغ است و اعصاب میخواهد. امیدوارم بتوانم پنجشنبه مرخصی بگیرم.
چهاردهم آبان
عجیب میل به پرخاشگری دارم!
فرماندهی گردان، ستوان […] را جلوی همه سکهی یک پول سیاه کرد. دلم برایش سوخت. امروز خیلی تحرک داشتیم. صبح تربیت بدنی و عصر صفجمع. فردا فکر کنم فقط کلاس تئوری داریم. عقیدتی و سلاح و از این جور چیزها. کمی دلشوره دارم که نکند نتوانم آخر هفته مرخصی بگیرم.
فکر نمیکنم تا آخر دوره حساسیتم نسبت به پرخاشگری و داد و بیداد دیگران کم شود. سرم را کردهام توی لاک خودم و کار به کار کسی ندارم. گو اینکه تا بحال توهین مستقیمی هم به خودم نشده. گاهی خودم هم مثل امروز صبح خیلی پرخاشگر میشوم و دلم میخواهد با دیگران سرشاخ شوم. سه چهار مورد تا بحال پیش آمده که هیچکدام جدی نبوده. بطور عمومی حال و روزم اصلا خوب نیست اما بطور موردی از دیدن پرندهها یا منظره غروب یا کارهای بامزهی مربیها سر ذوق میآیم. اگر بتوانم مسالهی پرخاشگری را برای خودم حل کنم پادگان خاتمی برایم قابل تحملتر میشود.
yad bad an roozegaran yaad baad
سربازی بهت خوش گذشته دکتر؟ 😉
agha doniaii bood sarbazi,
kheili keif kardam khoondam,
bebakhshid keyboarde farsi nadaram inja.
bekhosoos oon akse se setareie ba rishe anbooh maro bord be vasate padegane kermoonshah,
tanha doreie ke berahati mitooni maghzeto off koni halesho bebari:))
آره دقیقا! لِم حال بردن همینه که مغزتو موقتا Off کنی
شما نرفتید نمی دانید به قولی حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی
خیر مخالفم ! شدیداً قضیه خدمت فرق می کنه
سلام
من بی خیالی را توصیه نمی کنم بلکه باید به این خیال کرد که علی متعلق به خودش نیست تا هروقت بخواهد بی خیال پرخاش کند. این را تنها ناظر به “همسر گرامی” نمی گویم. خیر! بسی “گرامی” از اشخاص تا ارزشها. از امروز تا سراسر زندگی
هی علی سعی کن بیخیال بشی دیگه داره تموم میشه چیزی نمونده
من هم زماني كه دوره آموزشي رو ميگذروندم روزنوشت داشتم. وقتي روزنوشتهاي شما رو ميخونم دقيقا ياد خاطرات خودم ميافتم.