هرجا که محل تجمع و توقف مردم باشد، بچههای آدامسفروش هم هستند… پارکینگ تخت جمشید هم استثنای این قاعده نیست؛ آنجا هم چند تا بچهی قد و نیم قد آدامس فروش دارد که دنبالتان راه میافتند و التماس میکنند که ازشان آدامس بخرید…
بصیر اما بیشتر از اینکه آدامسفروش باشد بازیگر است!
فکرش را بکنید، که جلوی تخت جمشید بصیر پاپیچتان میشود و کمی دنبالتان راه میافتد که از او آدامس بخرید و شما هم نمیخرید؛ یکدفعه میبینید که جعبهی آدامسش را پرت کرد و همهی آدامسهایش پخش شد روی زمین و زد زیر گریه که: «خب تقصیر من چیه؟… خدا زده پس کلهم که من اینجوری آدامس فروش شدم… من اگه بابا بالای سرم بود که نمیومدم به تو التماس کنم به خاطر یه آدامس که!… ایشالا خدا پس کله تو هم بزنه که بفهمی من چی میکشم …» خلاصه شما تحت تاثیر قرار میگیرید و حاضر میشوید که آدامسی بخرید ولی او راضی نمیشود و آنقدر به گریه و زاری ادامه میدهد تا قیمت حسابی بالا برود!
ببراز قسم میخورد که آدامس شش هزار تومانی هم دیده!
10 سال بعد…
و اينگونه بود که بصير ميلياردر شد
آدم نمی دونه بابت چی باید غصه بخوره. بچه هایی که الآن باید تو خونه مشغول درس و کامپیوتر باشند؟! یا آدمهایی که از بچگی یاد می گیرند با نمایش دادن بدبختی هاشون نظر دیگران رو جلب کنند تا نون در بیارن؟! داعیه مسلمون بودنمون که همه رو کر کرده . از جمله خودمون رو که دیگه صدای خودمون رو هم نمی شنویم ؟! من که یه وقتهایی دلم می خواد قلبم از کار بیفته و دیگه این همه بدبختی رو نبینم. همشه فکر می کنم اگر من به جای این بچه ها بودم، به دیگران به چه چشمی نگاه می کردم.
خوب شما هم ترفندی کرده مشغول یه فیلم دیگه می شدید من اینو تجربه کردم جواب داده نه تو تخت جمشید تو میدون آریا شهر