با پرنسس ح اینجوری آشنا شدم:
نهم آبان بود، تولد سیسالگیام و روز دومی که وبلاگ مینوشتم و فکر میکردم که وبلاگم را کسی غیر از خودم و چند دوست نزدیک نخواهد خواند و بیشتر شبیه یک دفترچه خاطرات آنلاین است. برای همین هم اسمش را گذاشته بودم «نوشتههای بیخواننده».
نوشتن را با تصور بیخوانندگی شروع کردم و همان روزهای اول و دوم از توی کامنتها، دو دوست وبلاگنویس خوب پیدا کردم که یکیشان نجمه باشد و یکی همین پرنسس جوان 22 ساله! بگذریم که فکر کردم قاعدهاش همین است و آدم توی بلاگفا روزی یک دوست خوب پیدا میکند اما توی همهی مدتی که آنجا مینوشتم تعداد دوستانم به 10 نفر نرسید… (یک دلیل دیگر برای اینکه وردپرس بهتر است!)
همان روز تقریبا تمام نوشتههای پرنسس را خواندم و چند وقت بعد که مسابقه گذاشت برای خوانندگانش که حدس بزنند چند سالش است و حدسیات بین 16 تا 99 سال در نوسان بود، بیحدس و گمان و با کنار هم گذاشتن چند تکه از نوشتههایش گفتم که «1- پرنسس ح 21 سال دارد!» و از همان موقع جزو خوانندههای پر و پا قرصش به حساب میآیم…
پرنسس خیلی پر شر و شور است و خیلی حساس و احساساتی. آدمهای حساس، درست است که در سختیها بیشتر از دیگران رنج میبرند، ولی در عوض قلههایی از احساس را کشف میکنند و در خلسههایی از احساس فرو میروند که دیگران خوابش را هم نمیتوانند ببینند.
پرنسس در این چندماهی که میشناسمش یک بحران عاطفی را پشت سر گذاشت و یکبار وبلاگش را پاک کرد و چندبار اسمش را عوض کرد و مدتی هم ننوشت (چند روزش به خاطر همان مسائل عاطفی بود و چند روزش به خاطر گیر کردن در سرمای کشندهی زنجان). خلاصه کمی به پرنسس جوان ما سخت گذشت…
ولی الان خوب است و سرش با یک باغ وحش حیوانی که در خانه دارد گرم است و از کادوهای ولنتاینش ذوق میکند و نگران حال عمهی پیر مادرش است و رابطهی جدیدی را شاید شروع کند و توی خانهتکانی مقدماتی نوروز دفتر خاطرات دوران راهنماییاش را کشف کرده و تازگیها انگار سفری هم به قلعه رودخان کرده باشد (میخواست برود، نفهمیدم رفت یا نه). خلاصه تلخی آن روزهای بحرانی دیگری توی نوشتههایش نیست و عوضش تا دلتان بخواهد شور و نشاط و امید و آرزو هست.
فکر میکنم الان در خانهی پرنسس جشنی برپا باشد و چه بسا پدرش که برای والنتاین 21 بستنی به او هدیه داد، هدیهی غافلگیر کنندهی دیگری برایش تدارک دیده باشد و سیب مهربان هم در حال ادا کردن حق خواهر شوهر باشد و بقیه هم به سهم خود در شادی او شریک باشند…
من و همسر گرامی هم برایش در این روز فرخنده آرزوی بهترینها را داریم.
علی مقدم منو … یه زنگی بهش میزنی :*