پرنسس ح تابستان امسال در آموزشگاهشان یک کلاس «کیدز» برداشتهاند و به پسربچههای زیر دبستان انگلیسی درس میدهند و شرح شیرینی بر ماجراهایشان نوشتهاند که خواندن دارد. بطور خلاصه «لم» تدریسشان را اینطور شرح دادهاند که «کار به خصوصی نمیکنم فقط پا به پای بچهها شیطونی میکنم».
از دیشب که این post را خواندهایم -جدا از همه لذتی که بردهایم- همهاش شیطنتهای مختلف بچههای تخس را در ذهنمان مرور میکنیم و تصور میکنیم که آیا در این شیطنت هم میشود روش پرنسس را به کار بست یا نه؟ مثلا این مورد:
یکی از دوستان قمیمان داییای دارد که حتی همان اوایل انقلاب هم که «آخوند دوستی» مد روز بود از آخوندها متنفر بوده و ورد زبانش بوده: «آخوند مادر قح؟ به!» جناب دایی یکبار همان زمانها دست خانواده را میگیرند و برای دیدار اقوام میروند قم و در شیرینی فروشی یکی از اقوام سرشان گرم بوده که میبینند دختر سه-چهار سالهشان دامن عبای یکی از مشتریان معمم را گرفته و دارد داد میزند: بابا!… بابا!… آخوند مادر قح؟ به!… آخوند مادر قح؟ به!…
سلام . علی نامی به وبلاگم آمد و گویا شمایید . اگر هم نیستید خوشوقتیم بازهم . آقا شما را به خدا به این پرنسس ح نصیحت کنید که شیطنت با کودکان را از درب آموزشگاه که قدمی به دنیای خارج میگذارد کناری نهد که ما را توان کنترل این پرنسس شیطان نیست !
حال خوبست که آن آخوند بچه را اندر کام عبا نپیچیده و با خود نبرده است تا یکی از دشمنان آتی دین و عبا را در همان نطفه یا خفه کند یا کاری دگر !
خاطره ایی که این دوست شما تعریف کرده عجب خاطره ی خطرناکی بوده!!!! این جاست که میگن جلوی بچه ها هر حرفی رو نزنید. حالا البته بمونه از حرف هایی که بچه ها از قول پدر مادرهاشون و اتفاق !!!! هایی که در خونه هاشون میفته میان و سر کلاس واسه من تعریف می کنن !
راجع به همین این شیطنت کردن پا به پای بچه ها هم … به نظر من نه فقط توی تدریس .. که توی همه ی زمینه ها آدم پا به پاشون شیطونی کنه نه تنها خودش همیشه جوون و سرحال می مونه و مشکلات ریز و درشت زندگی به چشمش دیگه نمیان بلکه مورد علاقه ی گروه کثیری از بچه ها هم قرار میگیره. البته باعث هم میشه که شبیه مادر جوجه اردک ها بشی!! هر جا میری یه کالمه بچه دو دقیقه بعدش دنبالت راه میفتن!
حالا ایشالله تو یه زمان بهتر کل شیرین کاری های بچه ها رو سر کلاسم تعریف می کنم تا ببینیم عجب دنیای شیرینی دارن این بچه ها
از یکی شنیدم می گفت چند وقت پیشا یکی از فامیلامون گفت: فلانی پاشو بیا بریم پسرمو ختنه کنیم. ما هم سه چهار تا از بچه های فامیلو ورداشتیم که با هم بازی کنن و بچه نترسه. مطب دکتره گویا خیلی با کلاس بوده و همه نشسته بودن. تو این حین بچه بر می گرده به یکی دیگه از بچه ها می گه: "ممد! تو ختنه شدی؟" اونم می گه: "آره". بعد می گه: "درد داشت؟". ممد می گه: "یادم نیس". خلاصه از علی و هوشنگ و … می پرسه و هیچکی یادش نبود که ختنه شدن درد داره یا نه؟ اونم می یاد سراغ باباش و بلند می پرسه: "بابا جون شما ختنه شدی؟"
اینو حذف نکنی ها